۸ دی ۱۳۹۰
۲۸ آذر ۱۳۹۰
سفر در چهار اپیزود
شعری از مجموعه تاریکروشنا
و ترجمه انگلیسی آن در نشریه بین المللی گالری
شماره مخصوص هنرهای تجسمی و ادبیات ایران
ترجمه : روانشاد دکتر اردوان داوران
سفر در چهار اپیزود
===========
1 - روستا
خورشید بر می چیند
بوریای زرد ماه را
از بامهای آبادی
دختر کنار جاده
خواب های آفتابی اش را
مرور می کند .
2 - بیابان
اتوبوس پنچر
موج می زند
در پرده های سرخ سراب
همسفران
در قفس تنگ سایه
چرت می زنند
3 - جاده
باد می رباید
شمیم شب روستا را
از موج گیسوان .
دختر به شمال آرزوهایش
سفر می کند .
4 - خیابان
پرچین و پرنده هنوز
در چین دامنش
موج می زند
چراغ سبز را انتظار می کشد
از آنسوی خیابان .
=================
Journey in Four Episodes
The Village
The sun rolls up
the yellow mat of the moon
from the village roofs.
The girl on the roadside
reviews
her sunny dreams.
THE PALAIN
The bus with the flat tire
undulates
In the red curtains of the mirage.
Fellow travellers
nap
in the confining cage of the shade.
The Road
The wind snatches
the fragrance of the nocturnal village
From the waves of hair.
The girl journeys
north of her desires.
The Street
The hedge and the bird
still undulate
in the pleats of her skirt.
She awaits the green light.
on the other side of the street.
۲۳ آذر ۱۳۹۰
قطاری که نیامد
این ترانه را من در دوران سربازی نوشتم و آهنگ آن را مرحوم پرویز اتابکی ساخت که گیتی پاشائی را برای اجرای آن در نظر داشت . اما هنگام کار روی آن روزی دوست نازنینمان سلیمان واثقی به استودیو آمد و با شنیدن آن اصرار کرد که آن را به او بدهیم و ما رویمان نشد که بگوئیم به بافت صدا و شخصیتش نمی خورد .
از همه بد تر مهندسی ضبط خوبی هم نداشت . دلیلی که پستی را به آن اختصاص داده ام بیشتر جنبه آرشیوی دارد و این که کسی آن را نشنیده است . برای خودم نیز که تازه آن را در اینترنت پیدا کرده ام تازگی داشت
گوش کنید :
http://www.backupflow.com/g.htm?id=50752
اون که
شعر: عباس صفاری
آهنگ : پرویز اتابکی
تنظیم : محمد اوشال
خواننده : سلیمان واثقی
سال پخش : 1354
اون که پر بار و نوازشگر و پاک
مثل ابر و باد و بارونه اومد
اون که تو گلخونه های باشکوه
مثل خاک و گل و گلدونه اومد
اونکه چون ترس هجوم خاطره
توی تنهایی شبها میمونه
به ستاره ای که درخط افق
برا کشتی روی دریا میمونه
برا ماهیگیر چراغ ساحله
لحظه ی کوچ، برای قافله
* * *
عاشق زمزمه های پاک عشق
اومده از راه ابریشم و نور
رختش از غبار خورشید جنوب
کوله بارش پره از شادی و شور
برا من عزیز و دوست داشتنیه
اون که با غرور عاشق اشناست
برای تنهایی های گنگ من
همه حرفش حرفای یه آشناست
* * *
ضربانه تند قلب کوچه هاست
اونی که بازی شاد بچه هاست
* * *
عاشق زمزمه های پاک عشق
اومده از راه ابریشم و نور
رختش از غبار خورشید جنوب
کوله بارش پره از شادی و شور
برا من عزیز و دوست داشتنیه
اون که با غرور عاشق اشناست
برای تنهایی های گنگ من
همه حرفش حرفای یه آشناست
* * *
ضربانه قلب تند کوچه هاست
اونی که بازی شاد بچه هاست
از همه بد تر مهندسی ضبط خوبی هم نداشت . دلیلی که پستی را به آن اختصاص داده ام بیشتر جنبه آرشیوی دارد و این که کسی آن را نشنیده است . برای خودم نیز که تازه آن را در اینترنت پیدا کرده ام تازگی داشت
گوش کنید :
http://www.backupflow.com/g.htm?id=50752
اون که
شعر: عباس صفاری
آهنگ : پرویز اتابکی
تنظیم : محمد اوشال
خواننده : سلیمان واثقی
سال پخش : 1354
اون که پر بار و نوازشگر و پاک
مثل ابر و باد و بارونه اومد
اون که تو گلخونه های باشکوه
مثل خاک و گل و گلدونه اومد
اونکه چون ترس هجوم خاطره
توی تنهایی شبها میمونه
به ستاره ای که درخط افق
برا کشتی روی دریا میمونه
برا ماهیگیر چراغ ساحله
لحظه ی کوچ، برای قافله
* * *
عاشق زمزمه های پاک عشق
اومده از راه ابریشم و نور
رختش از غبار خورشید جنوب
کوله بارش پره از شادی و شور
برا من عزیز و دوست داشتنیه
اون که با غرور عاشق اشناست
برای تنهایی های گنگ من
همه حرفش حرفای یه آشناست
* * *
ضربانه تند قلب کوچه هاست
اونی که بازی شاد بچه هاست
* * *
عاشق زمزمه های پاک عشق
اومده از راه ابریشم و نور
رختش از غبار خورشید جنوب
کوله بارش پره از شادی و شور
برا من عزیز و دوست داشتنیه
اون که با غرور عاشق اشناست
برای تنهایی های گنگ من
همه حرفش حرفای یه آشناست
* * *
ضربانه قلب تند کوچه هاست
اونی که بازی شاد بچه هاست
۱۹ آذر ۱۳۹۰
بدرقه رضا بروسان
صفحه شعر روزنامه فرهیختگان
به احترام غلامرضا بروسان و الهام اسلامی
به همت پوریا سوری
با اشعار و یادداشت هایی از :
عباس صفاری، رسول رخشا، سجاد گودرزی، کیوان مهرگان، علی اسداللهی، مریم مهرآذر، آرش نصرت اللهی، آرش شفاعی، جواد لگزیان ، فرزام حسینی و پوریا سوری
۱۷ آذر ۱۳۹۰
سانسور و خود سانسوری
بخشی از گفتگوی اخیر اینجانب با
مهرداد قاسمفر
دررادیو فردا
عباس صفاری: وقتی شاعر يا نويسنده ای در يک فضای سانسور زده کار می کند، بخش مهمی از تلاش اش را به اين اختصاص می دهد که چطور حرف اش را به صورت پوشيده و در لفافه و با کنايه و استعاره بيان کند و طبعا در آن زمينه استاد می شود و تمام اسباب آن کار را که لازم دارد ياد می گيرد.
وقتی به غرب می آيد ديگر به آن آلات و ادوات احتياجی ندارد. يعنی آن دانشی که کسب کرده است که چگونه حرفش را در لفافه بيان کند را ديگر لازم ندارد. طبعا اين شخص بايد از نو شروع کند. بايستی راه ديگری برای بيان خود پيدا کند که تاثيرگذار باشد و اين زمان بر است.»
مهرداد قاسمفر
دررادیو فردا
عباس صفاری: وقتی شاعر يا نويسنده ای در يک فضای سانسور زده کار می کند، بخش مهمی از تلاش اش را به اين اختصاص می دهد که چطور حرف اش را به صورت پوشيده و در لفافه و با کنايه و استعاره بيان کند و طبعا در آن زمينه استاد می شود و تمام اسباب آن کار را که لازم دارد ياد می گيرد.
وقتی به غرب می آيد ديگر به آن آلات و ادوات احتياجی ندارد. يعنی آن دانشی که کسب کرده است که چگونه حرفش را در لفافه بيان کند را ديگر لازم ندارد. طبعا اين شخص بايد از نو شروع کند. بايستی راه ديگری برای بيان خود پيدا کند که تاثيرگذار باشد و اين زمان بر است.»
توماس ترانسترومر و ما قبل مدرنیزم
ژانرها و سبک های ادبی و هنری گاهی بسیار جان سختند و حاضر نیستند به راحتی به فراموشخانه تاریخ سپرده شوند .
گاهی نیز غبار سالها و قرن ها را از سر و روی خود می تکانند تا در عرصه ای جدید یکبار دیگر شانس خود را بیازمایند . بازگشت شیوه کلاسیک در نقاشی که امروزه تحت عنوان ( سوپر رئالیسم ) از آن یاد می شود یکی از آن موارد است . شیوه ای که اولین و آخرین استاد مسلم آن در ایران کمال الملک بود . نمونه معروف آن در سینما نیز ایران است که عرصه ی مناسبی می شود برای بازگشت نئو رئالیسم ایتالیا .
در معماری نیز مدتی است که شاهد احیای سبک آرت دکو ( هنر دکوراتیو ) و دیگر شیوه های مرسوم در آغاز قرن گذشته هستیم . در زمینه شعراما به گمانم ترانسترومر نمونه ی باز گشت و باز نگری در سبکی فراموش شده باشد .
جایزه نوبل ادبی امسال به توماس ترانسترومر شاعر سوئدی تعلق گرفت . با اشعار ترانسترومر از زمانی که نشریه سنگ را با حسین نوش آذر و بهروز شیدا منتشر می کردیم آشنا بودم و تعدای از اشعارش را آنجا منتشر کرده بودیم . اما یادم نمی آید که پیش از بردن جایزه در معرفی شعر و شخصیت او چیزی خوانده باشم . نوشته های اخیر اما او را شاعری معرفی می کنند که متاثر از سبک ( ایماژیسم انگلیسی ) است .
ایماژیسم سبک بسیار کم دوامی بود که بانیان آن ازرا پاوند و هیلدا دولیتل و ریچارد آلدینگتون و چند شاعر دیگر پس از چاپ سه چهار شماره مجله ایگوئیست که آثار ایماژیست ها را چاپ می کرد آن را تعطیل کرده و آغار گر مدرنیسمی شدند که در شکل گیری هنر و صنعت قرن بیستم نقش مهمی را ایفا کرد . از سبک ایماژیسم نیز تنها شعری که در خاطر عموم مانده است و در بسیاری از آنتالوژیها آز آن استفاده می شود شعر( ایستگاه مترو ) ازرا پاوند است . یک شعر کوتاه دو خطی که مطلع یکی از اشعار مجموعه کبریت خیس شده است .
امانکته قابل ذکر این است که چگونه شاعری با بیش از نیم قرن تجربه و چندین مجموعه شعر متاثر از سبکی می شود که آنتالوژی اشعارشان به سختی از پنجاه صفحه تجاوز می کند . به گمانم ترانسترومر به قابلیت ها و امکاناتی در ایماژیسم پی برده است که بانیان آن در نیافته بودند .
ازرا پاوند در دلیل تعطیل کردن آن گفته بود این سبک راه دوری نمی تواند برود . اما حدود یک قرن پس از این ابراز عقیده راه مورد نظر تا جایزه نوبل پیش می رود .
یک شعر از توماس ترانسترومر
ترجمه : گیل آوائی
گاهی نیز غبار سالها و قرن ها را از سر و روی خود می تکانند تا در عرصه ای جدید یکبار دیگر شانس خود را بیازمایند . بازگشت شیوه کلاسیک در نقاشی که امروزه تحت عنوان ( سوپر رئالیسم ) از آن یاد می شود یکی از آن موارد است . شیوه ای که اولین و آخرین استاد مسلم آن در ایران کمال الملک بود . نمونه معروف آن در سینما نیز ایران است که عرصه ی مناسبی می شود برای بازگشت نئو رئالیسم ایتالیا .
در معماری نیز مدتی است که شاهد احیای سبک آرت دکو ( هنر دکوراتیو ) و دیگر شیوه های مرسوم در آغاز قرن گذشته هستیم . در زمینه شعراما به گمانم ترانسترومر نمونه ی باز گشت و باز نگری در سبکی فراموش شده باشد .
جایزه نوبل ادبی امسال به توماس ترانسترومر شاعر سوئدی تعلق گرفت . با اشعار ترانسترومر از زمانی که نشریه سنگ را با حسین نوش آذر و بهروز شیدا منتشر می کردیم آشنا بودم و تعدای از اشعارش را آنجا منتشر کرده بودیم . اما یادم نمی آید که پیش از بردن جایزه در معرفی شعر و شخصیت او چیزی خوانده باشم . نوشته های اخیر اما او را شاعری معرفی می کنند که متاثر از سبک ( ایماژیسم انگلیسی ) است .
ایماژیسم سبک بسیار کم دوامی بود که بانیان آن ازرا پاوند و هیلدا دولیتل و ریچارد آلدینگتون و چند شاعر دیگر پس از چاپ سه چهار شماره مجله ایگوئیست که آثار ایماژیست ها را چاپ می کرد آن را تعطیل کرده و آغار گر مدرنیسمی شدند که در شکل گیری هنر و صنعت قرن بیستم نقش مهمی را ایفا کرد . از سبک ایماژیسم نیز تنها شعری که در خاطر عموم مانده است و در بسیاری از آنتالوژیها آز آن استفاده می شود شعر( ایستگاه مترو ) ازرا پاوند است . یک شعر کوتاه دو خطی که مطلع یکی از اشعار مجموعه کبریت خیس شده است .
امانکته قابل ذکر این است که چگونه شاعری با بیش از نیم قرن تجربه و چندین مجموعه شعر متاثر از سبکی می شود که آنتالوژی اشعارشان به سختی از پنجاه صفحه تجاوز می کند . به گمانم ترانسترومر به قابلیت ها و امکاناتی در ایماژیسم پی برده است که بانیان آن در نیافته بودند .
ازرا پاوند در دلیل تعطیل کردن آن گفته بود این سبک راه دوری نمی تواند برود . اما حدود یک قرن پس از این ابراز عقیده راه مورد نظر تا جایزه نوبل پیش می رود .
یک شعر از توماس ترانسترومر
ترجمه : گیل آوائی
ماه آوریل و سکوت
بهار می آرامد متروک
برکه ی تاریک مخملین
بی بازتاب از کنار من می خزد
همه ی آنچه که می درخشند
گلهای زردند
که با سایه ی خود می کشم
چونان ویولنی در جعبه ی سیاهش
تنها چیزی که می خواهم بگویم
سوسوهای نور ِ رسیدن
مانند نقره در یک بنگاه رهنی است
۱۰ آذر ۱۳۹۰
درخواست توقف اجرای نمایش تا کسب رضایت کتبی
عباس صفاری شاعر و مترجم نام آشنای کشورمان که چندی پیش به استفاده بدون مجوز ازاشعارش در نمایش «صد سال پيش از تنهايي ما» اعتراض کرده بود توضیح نویسنده این نمایشنامه را در مورد دلایل این کار کافی ندانست و خواستار توقف اجرای این نمایش شد.
صفاری در مورد چگونگی با خبر شدنش از این مسئله به روزان گفت: من از طریق اخبار اینترنت و تصادفی از وجود چنین نمایشی مطلع شدم . در مرحله اول فقط نام نمایش که عنوان یکی از اشعار من است جلب توجهم را کرد که می توانست «توارد» هم باشد و شخص دیگری نیز با عنوان کتاب مارکز چنین بازی کرده باشد . اما بیشتر که در باره آن خواندم دیدم بخش عمده این نمایش اشعاری است که مستقیما از مجموعه «کبریت خیس» برداشته شده . با این حساب شکی برایم نماند که نام نمایشنامه نیز توارد نبوده و از کبریت خیس برداشته شده . کاری که سرقت ادبی محسوب می شود و پیگرد قانونی دارد . شاعر مجموعه «دوربین قدیمی» در ادامه در پاسخ به اظهارات نویسنده نمایشنامه «صد سال پيش از تنهايي ما» که عدم امکان تماس با مولف را به عنوان یکی از دلایل عدم کسب اجازه از او مطرح کرده بود اذعان داشت: رسم کار در تمام دنیا بر این است که برای گرفتن اجازه و جلب رضایت خالق اثر اول با ناشر او تماس می گیرند . ناشر کتاب های من انتشارات مروارید است که دفترشان در تهران است و شماره تماسشان روی هر کتابی که منتشر می کنند . از آن گذشته این نویسنده که در اینتر نت نیز فعال است و شعر مرا در فیس بوکش به نام خود منتشر کرده کافی بود نام مرا در گوگل تایپ کند تا ده ها راه تماس به او نشان داده شود . عباس صفاری درباره دلیل مجوز گرفتن این نمایشنامه برای اجرا با وجود موارد متعدد نقل قول بدون مجوز اظهار داشت: من دقیقا نمی دانم او چگونه مجوز گرفته است . من از موردی که شما در رابطه با قانون مولف به آن اشاره کردید اطلاع نداشتم . اگر با این شرایط مجوز می دهند احتمالا آنجا هم دروغ گفته و خودش را نویسنده کل متن معرفی کرده است . از نحوه بر خوردی که تا به حال نسبت به این موضوع داشته دستگیرم شده که روی هم رفته آدم بی حیا و دروغ گوئی است . به تجربه دیده ام این قبیل افراد وقتی مچشان را می گیری از آنجا که بی تجربه اند عرصه ادب را نیز مانند عرصه داد و ستد میپندارند و طول می کشد تا بفهمند چه اتفاقی برایشان افتاده و تا چه حد به ضررشان تمام خواهد شد . برای مثال هنر پیشه این نمایش چگونه می تواند فراموش کند که متنی را که با تمام وجود روی صحنه اجرا کرده سرقت شده بوده است و خالق آن راضی نیست که ایشان آن را به نام شخص دیگری اجرا کند . او با این کارش تعدادی جوان علاقهمند را که در این نمایش دست دارند نسبت به ادامه کار دل چرکین کرده است . آلوده کردن سن تئاتر کار بسیار زشت و ناپسندی است. صفاری در پاسخ به عذرخواهی نویسنده نمایشنامه که تبعات عملی در پی نداشته است گفت: من آدم تلخی نیستم اما به گمانم موضوع جدی تر از آن است که با یک عذر خواهی فیصله پیدا کند . عذر خواهی در موردی است که مثلا شعر شما با اغلاط تایپی چاپ شده و سر دبیر عذر خواهی می کند . اینجا صحبت از چندین شعر بلند مجموعه من است که شخصی به نام خود آن را روی صحنه یکی از تئاترهای مهم کشور برده . بلیط فروخته شده و کماکان روی صحنه است . اینجا به آدم های بسیاری دروغ گفته شده . او اول باید برود از مردمی که نمایش را دیده اند عذر خواهی کند . در حال حاضر عذر مزورانه و بد تر از گناه این نویسنده این است که در متن دست نویس اولیه اشعار من در پرانتز بوده و در پایان متن نوشته شده که اشعار در پرانتز از آن فلان کس است و افزوده است که اگر متن نمایش چاپ شده بود تماشاگران می دیدند که از من نام برده شده . حقا که این آدم خیلی مزخرف گوست . کجای دنیا رسم است که متن نمایش را به دست تماشاگر بدهند . نمایشی اگر بسیار موفق بود بعد ها ممکن است ناشری متن آن را چاپ کند . تماشاگر اطلاعاتش را از پوستر و برو شور نمایش می گیرد که این آقا در هیچکدام از آنها از من نام نبرده . از آن گذشته مسئله توافق و حقوق من است که نادیده گرفته شده . من نمی دانم این آدم از کجا فکر کرده که من دلم می خواهد شعرم در کنار جملات او قرار بگیرد . شاعر مجموعه «کبریت خیس» درباره اقداماتی که در نظر دارد در آینده انجام بدهد گفت: من به علت دوری از ایران دسترسی به نهادهای قضایی ندارم و در صورتی که مسئله به صورت مسالمت آمیز به نتیجه نرسد باید پیگیری آن را به وکیل بسپارم . خانه تئاتر اگر به شکایات رسیدگی می کنند تماس گرفته خواهد شد . اما در این مرحله تقاضای بردبارانه من از مسئولین تئاتر شهر این است که ادامه اجرای این نمایش را مشروط و موکول کنند به پس از رضایت کتبی من این شاعردرباره دلایل کم توجهی به حقوق مولف در فضای هنری ایران اظهار نظرکرد: برای پاسخ دادن به این سئوال در درجه اول لازم است که رابطه مولف با جامعه در ایران کالبد شکافی شود که پرداختن به آن در این مختصر نمی گنجد . اما در کل می توانم بگویم در بسیاری از موارد هنوز فرهنگ فئودالی بر روابطمان حکم فرماست و تولید ادبی و هنری را نوعی تفنن می بینند که لازم نیست وجهی از بابت آن پرداخته شود .صفاری در خاتمه انتظارخود را از مسئولین تئاتر شهر چنین بیان کرد: کمترین انتظار در این مورد مشخص این می تواند باشد که اگر نویسنده در متن دست نویس از من نام برده است رضایت کتبی من را از او طلب کنند . نظارت بر اطلاعاتی که در بروشور و پوستر چاپ می شود نیز باید از وظایف آنها باشد و اگر موردی پیش آمد که حق کسی بناست نادیده گرفته شود جلو گیری کنند . من هنوز در تعجبم که چگونه چنین اتفاقی در تئاتر شهر می تواند بیفتد.گفتنی است دوشنبه گذشته عباس صفاری با انتشار نامه ای در خبرگزاری ایسنا به استفاده بدون اجازه ازاشعارش در نمایش «صد سال پيش از تنهايي ما» که هم اکنون درتئاتر شهر روی صحنه است اعتراض کرده و خواستار توقف اجرای نمایش تا زمان تامین حقوق خود به عنوان مولف بخشی از نمایشنامه شده بود. در پاسخ به این نامه سجاد افشاريان، نويسنده اين نمايشنامه، توضيحاتي را ارائه كرد. وی در بخشی ازاین توضیحات ادعا کرد: نميدانستم براي استفاده از اشعار يك شاعر براي كاراكتر يك نمايشنامه بايد از آن شاعر مجوز بگيريم؛ اگر چنين است، بايد عذرخواهي كنم و حتما اين ماجرا را پيگيري خواهم كرد. در مورد نام نمايشنامه هم همينطور فكر ميكردم. البته در متني كه نوشتهام، عنوان كردهام نام نمايشنامه برگرفته از شعر آقاي عباس صفاري است. اما معمولا در بروشورها مرسوم نيست توضيحي درباره نام نمايشنامه ارائه شود؛ همچنان كه در تئاتر دنيا هم چنين است. وی در عین حال ادعا کرده بود: متأسفانه به آقاي صفاري دسترسي نداشتيم، حتی به اين فكر كرديم كه اي كاش ميتوانستيم ايشان را براي اجراي نمايشمان دعوت كنيم و حتی به اين هم فكر كرديم، خوب است از ناشر ايشان دعوت كنيم تا میهمان يكي از اجراهاي ما باشند. اميدواريم با چاپ بروشورهاي جديد، اين مشكل حل و اين سوء تفاهم برطرف شود.
به کتابم دستبرد زدند
گفتوگو با عباس صفاری به مناسبت انتشار
مجموعه "تاریکروشنا" و چاپ ششم "کبریت خیس"
نازنین اعتمادی
نازنین اعتمادی - بهتازگی مجموعه شعر "تاریکروشنا" از عباس صفاری توسط انتشارات مروارید در تهران منتشر شده است. در همان حال مجموعه "کبریت خیس" که از موفقترین آثار عباس صفاری و خوشاقبالترین کتابهای شعر در سالهای اخیر بهشمار میآید، به چاپ ششم رسید.
اما در کنار این خبرهای خوب، یک اتفاق نه چندان خوشایند هم برای عباس صفاری روی داد: نمایشی در تالار شهر به صحنه آمد با عنوان "صد سال پیش از تنهایی ما". عنوان این نمایش از یکی از اشعار "کبریت خیس" برگرفته شده. عباس صفاری میگوید نویسنده به همین اکتفا نکرده و برخی از اشعار بلند و روایی این کتاب را نیز در نمایشنامهاش بدون ذکر نام نویسنده و منبع به کار گرفته است. شاعر نامهای به مسئولان نوشته و آنها هم قول رسیدگی دادهاند. بهاره رهنما، بازیگر سینما هم در روزنامه شرق نظرش را در اینباره نوشته است. باری، درباره ویژگی تصویری اشعار عباس صفاری، غیبت و حضور یک شاعر، و این چند رویداد تلخ و شیرین با او گفتوگویی انجام دادهایم که اکنون در دفتر "خاک" از نظر خوانندگان میگذرد:
آقای صفاری، مجموعه تازهای از اشعار شما با عنوان "تاریکروشنا" به تازگی توسط انتشارات مروارید منتشر شده و بر اساس خبرهایی که به دست ما رسیده، از کتابهای پرفروش فصل است. آیا این دفتر، همان مجموعهای نبود که سالها پیش با عنوان "تاریکروشنای حضور" در خارج از ایران توسط انتشارات تصویر در آمریکا منتشر شد؟
عباس صفاری - درست میفرمائید. چاپ اول این مجموعه حدود ۱۵سال پیش با عنوان "تاریکروشنای حضور" در لسآنجلس منتشر شد. طرح جلد این کتاب کار فرشید مثقالی بود و ناشرش انتشارات تصویر. در چاپ اول حدود ۶۰ شعر که در فاصله زمانی ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۴ سروده شده بودند به چاپ رسیده بود. این دومین مجموعه شعر من است و در زمان انتشارش چندین نقد و بررسی پیرامون آن انتشار یافت و آقای محمد رحیم اخوت نیز نقد بلندبالایی بر آن نوشت که در فصلنامه بررسی کتاب، در آمریکا منتشر شد.
عباس صفاری: آن زبان آرکائیک و نیمه فاخری که در مجموعه اولم برگزیده بودم در "تاریکروشنا" قوام آمد و با مضمون هماهنگ شد.
درین مدت دنیای شعری شما اندکی دگرگون شده که خیلی هم طبیعیست، چه انگیزهای باعث شد "تاریکروشنا" را مجدداً به چاپ بسپرید؟
به چند دلیل غیر موجه. در درجه اول من همیشه بر این باور بودهام که آنچه ما در خارج از کشور و به زبان فارسی تولید میکنیم بخشی از ادبیات ایران است و از آن میان آنچه از اهمیتی بر خوردار باشد نهایتاً باید به ایران که جایگاه فرهنگ مادر است بازگردد. "تاریکروشنا" در کارنامه شعری من جایگاهی دارد که از بعضی جهات دستکم برای خودم حائز اهمیت است. آن زبان آرکائیک و نیمه فاخری که در مجموعه اولم برگزیده بودم در "تاریکروشنا" قوام آمد و با مضمون هماهنگ شد. علاوه بر این از طریق ایمیلها و پیغامهای خوانندگان پیگیر شعرم در داخل کشور دریافتم که تعدای از آنها علاقمند هستند که کتابهای دیگرم را نیز داشته باشند.
زندگی شما به عنوان یک شاعر مهاجر در غیبت اتفاق میافتد یا در حضور؟ این را میپرسیم، چون میدانید که نیما بعد از آنکه از محیط رنجیدهخاطر شد و به یوش پناه آورد، به ظاهر غایب بود، اما حضورش در فضای فرهنگی و شعری ما بسیار سنگین بود.
سئوال شما مرا یاد کتاب "جشن بیکران" نوشته ارنست همینگوی انداخت که به گمانم آخرین کتاب اوست و سالها پس از ترک پاریس نوشته شده. گویا در مورد این کتاب گفته شده که دور از پاریس او توانسته تصویر دقیقتری از پاریس ارائه دهد.
یکی از عوالم و حسهایی که مرا تحریک میکند و به نوشتن وا میدارد حس نوستالژیاست. محیط و یادآوری آن همیشه نقش مهمی در عوالم نوستالژیک ما دارد. من دقیقاً نمیتوانم بگویم. اما گاهی فکر میکنم اگر در ایران مانده بودم به شعر برنمیگشتم .
"کبریت خیس" نوشته عباس صفاری، دفتری در شعر که به چاپ ششم رسی
آقای صفاری، یک نمایشی در ایران روی صحنه آمده با عنوان "صد سال پیش از تنهایی ما". شما هم شعری دارید با همین عنوان در مجموعه "کبریت خیس" که الان چاپ ششمش به بازار آمده. چطور ممکن است عنوان یک نمایش با عنوان شعر شما یکسان باشد؟
اسم این نمایش که در حال حاضر در یکی از سالنهای تئاتر شهر بر صحنه است مستقیماً از روی شعر من برداشته شده. اما این دستبرد به همین یک مورد ظاهراً بیاهمیت که میتوانستم بهراحتی از آن چشم بپوشم ختم نمیشود. تعدادی از اشعار بلند و روایی "کبریت خیس" را نیز نویسنده تازهکار این نمایش بدون اطلاع و آگاهی من در نمایشش گنجانده است. اما آنچه بیش از این دو مورد برای من آزاردهنده است تکه پاره کردن اشعار "کبریت خیس" است که جابهجا در منولوگ این نمایش زورتپان شده است. در حال حاضر تنها کاری که از راه دور از من برمیآید این است که معترض باشم و از مسئولان تئاتر شهر بخواهم که به اعتراض من پاسخ منطقی بدهند.
شعر شما یک شعر ایماژیستی (تصویری) ست. فکر نمیکنید همین ویژگی تصویری باعث شود که عدهای وسوسه شوند و پای شعر شما را به صحنههای نمایش هم باز کنند؟
نمایش "صد سال پیش از تنهایی ما" و دستدرازی به دنیای یک شاعر.
جنبههای تصویری شعرم را من ویژگی مثبت آن میدانم. اشکالی هم نمیبینم که در تآتر یا سینما استفاده درست و به جایی از آن بشود. "گربههای اشرافی"ِ تی. اس. الیوت در شکل یک نمایش موزیکال ۲۰ سال است که روی صحنه است. از شعر من پیش از این نیز هم در آمریکا و هم در یک فیلم کوتاه که در ایران ساخته شده استفاده کردهاند. اما در پوستر فیلم نام شاعر قید شده است و چنانچه فروشی داشته باشد حقالتألیف نیز باید به من تعلق بگیرد. اعتراض من به این نمایش و نویسندهاش این است که این کار یک سرقت ادبی است که بدون اطلاع و موافقت من انجام شده و از آن بدتر نویسنده با نیاوردن نام من در پوستر و بروشور به تماشاگر وانمود کرده که نویسنده آن اشعار اوست. از آن گذشته آنچه من و شما در عرصه ادب به شکل کتاب تولید میکنیم خوانندگان مشخصی دارد که اصطلاحاً به آنها قشر کتابخوان میگویند. تماشاگران فیلم و تآتر و شنوندگان موسیقی لزوماً کتابخوان نیستند. وقتی فیلمی با استفاده از یک کتاب یا ترانهای با استفاده از شعر من ساخته میشود امکانی برایمان ایجاد میکند که دایره محدود کتابخوان را گسترش بدهیم و افراد جدیدی را به خواندن تشویق کنیم.
یکی از بحثهای مهم در قلمرو حقوق مؤلف و مسأله "بینامتنیت" که پستمدرنیستها به آن ظاهراً بسیار علاقه دارند، این است که آیا مؤلف در عصر اینترنت اصولاً حقی دارد؟
در رابطه با اینترنت و فضای مجازی اشکالاتی بوجود آمده که کنترل استفادهکنندگان از به فرض یک قطعه موسیقی را مشکل کرده است و ایجاد نرمافزاری که اینها را کنترل کنند لازمهاش بیلونها دلار سرمایه است که من معتقدم نهایتاً فکری به حالش خواهند کرد. اما داستانی که کتاب میشود و فیلم میشود و میلیونها دلار در گیشه فروش میکند حساب و کتابی دارد که نمیتوان زیر پا گذاشت. به زبان دیگر بدون سود تولید حرفهای و متداوم در عرصه ادب و هنر غیر ممکن است .
چه باید کرد به نظر شما که مؤلف ایرانی از نظر قانونی "محق" باشد؟
در رابطه با حقوق مؤلف ما قوانین محکم و نسبتاً دقیقی در ایران داریم. مشکل اما سیستم قضایی ماست که پایبندی و اجرای آن را جدی نمیگیرند و این امر محیط دادگاههایمان را تبدیل کرده است به صحنه لابیرنت فراردهندهای در داستانهای قضایی کافکا.
--------------------------------------------------------------------------
Tags: انتشارات مروارید, تاریکروشنا, عباس صفاری, کبریت خیس, خاک
محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.
۸ آذر ۱۳۹۰
شعرهایی تحتتاثیر دوره اول مدرنیسم
گفتوگوی مجتبا پور محسن با عباس صفاری، شاعر مجموعه «تاریکروشنا»
روزنامه فرهیختگان - تهران
مجتبا پورمحسن: عباس صفاری، یکی از شاعران محبوب و مطرح سالهای اخیر ایران بوده است. او اگرچه با مجموعه شعر «دوربین قدیمی» برنده جایزه شعر کارنامه شد، اما «کبریت خیس» کتابی بود که صفاری را به شاعری محبوب تبدیل کرد. روندی که در کتاب بعدیاش «خنده در برف» نیز ادامه پیدا کرد. به تازگی اما مجموعهای از شعرهای عباس صفاری با نام «تاریکروشنا» منتشر شده که دربرگیرنده شعرهایی است که او در فاصله سالهای ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۴ سروده است. با او درباره شعرهای این کتاب و تفاوتش با جهان شعریاش گفتوگو کردم.
آقای صفاری، کتاب تاریکروشنا که اخیرا نشر مروارید آن را منتشر کرده، آخرین مجموعهای است که از شما در ایران چاپ شده. اما گویا این شعرها، شعرهای قدیمی هستند. درست است؟
این مجموعه در اصل به عنوان «تاریکروشنای حضور» در کالیفرنیا چاپ شده، و این دومین مجموعه شعر من است که در آمریکا به چاپ رسید و شامل شعرهای آن دوره است؛ یعنی از سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵. حدود سه تا چهار سال از شعرهای آن دوره در این مجموعه فراهم شده. در واقع نزدیک به ۶۰ شعر در این کتاب بود که در مراحل ارشاد به حدود پنج تا شش شعر اشکال گرفتند که چند تا از آنها را حذف کردم و حدود چهار شعر از همان دوره را که قبل از آن به چاپ نرسیده بود و دارای اشکالاتی بود که باید رفع میشد، بازنویسی و پاکیزه کردم و به جای آن چندتایی که ایراد ممیزی داشت، اضافه کردم به این مجموعه و سپردم به ناشر.
من مخاطب که این کتاب را میخوانم خواهناخواه شعرهای این کتاب را بعد از آن دو مجموعه شعر شما تصور میکنم، اینطور نیست؟ یعنی شما این انتظار را از مخاطبتان ندارید؟
چرا، ولی با توجه به توضیحاتی که هم من قبل از چاپ کتاب در یکی دو مصاحبهای که انجام دادم گفتم که اینها شعرهای قدیمی هستند و هم به خاطر تاریخی که باز هم روی کتاب قرار گرفته، حس کردم که خواننده خودش درمییابد که این کتاب قبل از مجموعههایی که قبلا در ایران به چاپ رسیده، چاپ شده و شعرهای قدیمیتر محسوب میشوند.
انگیزهتان اصلا برای چاپ این کارها چه بود؟
یکی اینکه چندینبار از طریق اینترنت یا ایمیلهایی که دریافت کردم یا در صفحههای فیسبوک، دیدم افرادی که شعرهای مرا دنبال میکنند اصرار دارند که شعرهایی که من قبل از «دوربین قدیمی» هم انتشار دادم در ایران موجود باشد. ناشر هم خیلی علاقهمند بود که اجازه چاپ شعرهای قبل از دوربین قدیمی را هم در ایران داشته باشد و حس میکرد که در ایران این کتابها به هرحال خوانندگانی خواهد داشت و حداقل آنهایی که علاقهمند به شعر من هستند، برایشان جذابیت داشته و آن را دنبال میکنند که این شعر از کجا گذشته و به مرحله امروزی رسیده است. به این خاطر میخواست که این مجموعهها چاپ شود و من هم موافقت کردم.
همانطور که میدانید من از دوستداران شعر شما هستم. اما این کتاب مرا - نه به عنوان کسی که شاعر یا منتقد است- اصلا ارضا نکرد. یعنی آن چیزی نبود که انتظار داشتم. انتظار این اتفاق را داشتید که مخاطب با چنین حسی مواجه شود؟
خب، این خیلی طبیعی است. کسی که با شعر من از طریق «کبریت خیس» آشناست و بعد از کبریت خیس، «خنده در برف»، این مجموعه برایش حالت غافلگیرکنندهای خواهد داشت. من در اولین گفتوگویی که با ایسنا داشتم به همین موضوع غافلگیرکنندگی این کتاب اشاره کردم. بعد حاصل دورهای است که نوع نگاه من به زندگی و هستی و نوع پیاده کردن آنچه من حس میکنم به زبان شعر و زبانی که به کار میبرم در شعرهای این مجموعه، با کتابهای بعدیام متفاوت است. مجموعه شعر تاریکروشنا در واقع ادامه شعری است که ما در دهه ۴۰ و ۵۰ با آن مواجه بودیم، شعر قبل از انقلاب که به نظر من جذابیتهای خودش را دارد و شعری هم نیست که سرودنش خیلی ساده باشد،تقریرش شاید ساده باشد، ولی سرودن چنین شعرهایی که مال آن دوره است، شگردهای خودش را دارد. خیلی هم شعر سهلالوصولی نیست، ولی به هر حال دورهای از شعر من است و در مورد من هم مثل هر هنرمند دیگری که مراحل مختلفی در خلاقیت خودش دارد، این هم دورهای از خلاقیت شعریام است.
ولی خودتان هم میپذیرید که وقتی من مخاطب از جانب آقای صفاری میخوانم که شعرهای کتاب غافلگیرکننده است، این جمله بار معنایی رو به جلویی دارد بیشتر تا رو به عقب؟ من اینطور احساس میکنم مگر اینکه خودتان احساس کنید این کارها رو به جلوتر از کارهای دیگرتان است، اینطور است؟
نه،اصلا مساله جلوتر و عقبتر بودن شعر نیست. فکر نمیکنم بشود یک نوع یا سبک شعری را بر انواع یا سبکهای دیگر شعری ارجحیت داد. هر کدام از اینها دورههای خودشان را دارند و در برههای محبوبیت پیدا میکنند و آنهایی که با این شعر در یک دورهای از زندگی ارتباط برقرار کردهاند، این شعرها همیشه برایشان جذابیت دارد و آنهایی که در این زمینهها کارهای استخوانداری است، در تاریخ ادبیات ما میماند. من نمیتوانم در مورد شعر خودم چنین قضاوتی را بکنم، اما خب شما شعرهای مشابه اینها را میبینید. مثلا شعرهای منوچهر آتشی، اینها شعرهای ماندگاری در تاریخ ادبیات ما هستند، در صورتی که زبان آن شعرها، زبانی نیست که حالا معمولا به کار میبریم و اصولا آن نوع نگاه و آنگونه آرمانگرایی را ما دیگر اصلا نمیپسندیم. به نظر من سبکهای شعری هیچکدام ارجحیتی بر دیگری ندارند، منتها هرکدام دورهای دارند که تمام میشود. من هم یک دورهای داشتم که این شعرها متعلق به آن دوره است، اما خب تمامشده و دوره دیگری شده و این شعرها بخشی از کارنامه من هستند.
این را قبول دارید که شاید اگر «هوای تازه» شاملو، امروز به عنوان مجموعه شعری که تازه رونماییشده منتشر میشد آن جذابیت را نداشت؟ به هر حال باید بپذیریم که زمان تاثیر میگذارد روی قضاوت آدم، نه؟
حرف شما درست است. اما در صورتی که یک شاعر جدید هوای تازهای را برای اولینبار بنویسد و منتشر کند و بعد خب ما به این شاعر جوان میخواهیم بگوییم که دوست عزیز، دوره چنین دنیایی و چنین شعرهایی سر آمده. ولی اگر متعلق به گذشته شاعری باشد، باز شامل همان صحبتهایی میشود که گفتم. من حرف شما را میپذیرم، در صورتی که این اولین کار کسی باشد که دارد تازه در این دوره آن را انجام میدهد. خب این مال گذشته من است، مال حالا نیست.
در شعرهای کتابهای «کبریت خیس» و «خنده در برف» ما عباس صفاری را میبینیم که همیشه به یک چشمانداز بزرگ نظر دارد، اما با یک نمای بسته از آن چشمانداز بزرگ صحبت میکند. مثل همان نگاهی که به سنگ میافتد یا در ایستگاه مترو؛ چشمانداز شما همیشه وسیع است، ولی آنجا نما را میبندید و خیلی جزئینگرانهتر نگاه میکنید. اما در این کتاب این چشمانداز بزرگ هست، ولی نگاه شما هم -اگر سینمایی بگوییم- دوربین شما واید است، یعنی خیلی بزرگ نگاه میکنید. به همین دلیل شعر روتر است، این تفاوت را حس میکنید؟
در حقیقت میتوانم اینطور بگویم که سلایق الان خیلی نسبت به گذشته تغییر کرده، اما لزوما به این معنی نیست که ما آن چیزی را که امروز انتخاب میکنیم، یعنی آن لنزی (اگر بخواهم از مثال شما استفاده کنم) را که امروز استفاده میکنیم، بهترین نوع لنزی است که با آن میتوان به زندگی نگاه کرد. شاید خیلی از مسائل باشد که هنوز در آن فرم گذشته و از آن زاویهای که در گذشته به آن نگاه کردهایم، بهتر دیده شود. یکی از مثالهای روشنی که در این مورد در این کتاب هست، شعری است که برای دریاچه اورال گفته شده، دریاچه اورال شعری است که ظاهرا متافوریک (استعاری) نیست و درباره یک حادثه تراژیک است که در محیطزیست ما اتفاق افتاده، اما بهنوعی نوشته شده که میتواند نوعی متافور هم تلقی شود. یعنی شما وقتی شاهرگهای رودخانهای را قطع میکنید، رودخانهای که به یک دریاچه میریزد و باعث میشود آن دریاچه خشک شود، شما همین را میتوانید به عنوان یک متافور برای یک شهر هم استفاده کنید. یعنی وقتی که شاهرگهای حیاتی یک شهر یا یک کلانشهر را قطع کنید با یک چنین فاجعهای روبهرو میشوید. وقتی دریچه لنز را باز میکنیم و یک نگاه کلی میاندازیم، یک نوع امکاناتی هم به ما میدهد برای برداشتهای مختلف و دیدن متافوریک مسائل و این چیزی است که شاعران دوران قبل از انقلاب ایران خیلی به آن میپرداختند و آنها هم متاثر از شعر سمبلیستی فرانسوی بودند و سمبلیستها این نگاه را پرورش و وسعت دادند و وارد شعر کردند. ولی اینکه الان این نگاه و این نوع شعر چقدر کاربرد دارد و چقدر میتوان از آن استفاده کرد، در موردش باید بحث کرد. ولی من هرازگاهی دوست دارم از این زاویه هم به زندگی نگاه کنم. حالا خیلی کمتر، ولی درگذشته بیشتر.
به شعر دریاچه اورال اشاره کردید که برای من یک شعر «وحشتبرانگیز» بود. به این خاطر که اورال دریاچهای بود که در کتابهای جغرافیای دورههای ابتدایی و راهنمایی ما وجود داشت در شوروی سابق، اما من بعد فهمیدم که این دریاچه دیگر وجود ندارد و از نقشه جهان محو شده. امروز میبینم که نسبت به این قضیه هیچ حسی ندارم و به این دلیل برایم وحشتانگیز است که فکر کردم نکند من ۲۰ سال دیگر نسبت به دریاچه ارومیه هم چنین حسی داشته باشم. از این نظر این شعر خیلی برایم وحشتانگیز بود، یعنی آیا اینقدر خشونت طبیعت به انسان منتقل میشود؟
من حدس میزدم به این صورت باشد. یکی از دلایلی که از این شعر دوباره استفاده کردم به خاطر دریاچه ارومیه است. شاید اگر این اتفاقاتی که برای ارومیه افتاده، رخ نداده بود، من این شعر را داخل این کتاب نمیگذاشتم و زحمت بازنویسی آن را به خودم نمیدادم. شما مثال خوبی زدید. ما میبینیم که همین اتفاق دارد برای ارومیه میافتد و شما بیشتر از من خبر دارید که چه عواقب ناگواری خواهد داشت؛ نمکی که در فضا پخش میشود و مزارع کشاورزیای که از بین میروند.
این اتفاق در ابعاد بسیار وسیع و وحشتناکی برای اورال افتاده، اینکه اصلا وظیفه شعر باشد که این را بیان کند یا نه، من به آن مساله کاری ندارم. من فکر میکنم که مجله نشنالجئوگرافی خیلی بهتر از من این مساله را بیان کرده و دنیا را آگاه کرده، منتها من میتوانم از آن یک برداشتی بکنم و شعری بنویسم که کسی امکان برداشتهای متافوریک از آن داشته باشد یا مثلا در آینده جور دیگری به آن نگاه شود.
من میگویم حتی در همین برداشت غیرمتافوریک و مستقل آن وحشتی را به من منتقل میکند که شاید مجله نشنالجئوگرافی نتواند منتقل کند و فقط توسط یک شعر میتواند به من منتقل شود. میترسم دو سال دیگر دریاچه ارومیه خشک شود و ۲۰ سال بعد من و بچههای ما اصلا چنین حسی نداشته باشند. من این وحشت فراموشی را در شعر شما دیدم و خیلی مرا تکان داد و خیلی برایم جالب بود.
خب، این کاری است که شعر انجام میدهد و خبر روزنامهای نمیکند. خبر روزنامهای آمار را به شما انتقال میدهد، شعر حس را در شما بیدار میکند. ولی خب این حس که فرزند شما دریاچه ارومیه را نخواهد دید، حسی است که روزنامه نمیتواند به شما منتقل کند و مسلما خیلی حس تلخ و وحشتناکی است.
چیزی که خیلی در این کارها به کار رفته و من میدانم که شما آن را آگاهانه انجام دادهاید، وجود ترکیبات اضافی انتزاعی است که خیلی در کار زیاد است. شاید من از آقای عباس صفاری حتی در سال ۱۳۷۱ انتظار نداشتم که چنین شعری بگوید: «در اعماق آبی روحم» یا «لنگرهای زخمخورده شبی گمشده» یا «گردنههای باستانی رنج»؛ چنین ترکیباتی که خیلی انتزاعی هستند - نمیدانم شاید من اشتباه میکنم - اتفاقا اگر اینها حادثه بود در شعر شما، میگذاشتم به پای اینکه شاید شما وقوف زیادی به شعر مدرن در همان دوره نداشتید. ولی میبینم این آگاهانه است، چون تکرارشده و اصلا ساختار شعر بر پایه اینهاست.
خوب شد که به مساله مدرن اشاره کردید. حس خود من در دورهای که این شعرها نوشته شده - من قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردهام- بیشتر تحتتاثیر شاعرانی مثل دابلیو اچ اودن، بهخصوص والاس استیونس و تیاسالیوت بهعلاوه چند تایی شاعران ایرانی که خیلی در آن دوره میپسندیدم، بوده است.
ولی در خارجیها خیلی بیشتر است، این را من احساس میکنم.
این نوع تصاویر و ترکیبسازیها متعلق به دوران اولیه مدرنیسم است که نسل من خیلی تحتتاثیر این نوع بیان و نگاه بود. استفاده از ترکیبات پرطمطراق و نفسگیر که خواننده را مغلوب کند، خیلی رواج داشت و در شعر فارسی موردپسند بود. این فقط در شعر ایران اتفاق نیفتاده، خب شعر ایران هم در آن دوره متاثر از شعری است که در غرب سروده میشد. تفاوتش با شعرهای بعدی من، مثلا «کبریت خیس» این است که من در کبریت خیس شاید بیشتر متاثرم از شعری که بعد از جنگ جهانی دوم در غرب و بهویژه در آمریکا سروده شده و آن نوع شعری است که اینها در همان شروع با مدرنیسم گذشته بهشدت مخالفت میورزند و پایههای نوع شعری را میگذارند که شاید امروزه به عنوان پستمدرن میشناسیم، آن موقع شاید اسمی برایش نداشتند. آن نوع تصویرسازیهایی که شما آنجا میبینید و آن نوع ترکیباتی که مثال زدید، متعلق به یک دورهای است و اینکه هنوز اینها کاربرد داشته باشد، من برای یک شاعر جوان که امروز میخواهد شروع به کار کند، آن را پیشنهاد نمیکنم. ولی شاعری که در سن و سال من است و در یک دورهای از زندگیاش این کار را کرده، در واقع دورهای از کار اوست.
سوال بعدیام در همین زمینه بود که شما به آن پرداختید. اینکه من وقتی این شعرها را میخواندم یاد شعرهای تیاس الیوت میافتادم، نه به این معنا که متاثر یا تقلیدی از آن باشد. شما گفتید شاعران آن زمان ما هم چنین تاثیراتی داشتند، اما آن چیزی که من از آن به عنوان یک ویژگی مثبت یاد میکنم - در کنار آن ضعفی که میگویم - این است که شاید خیلی از شاعران ما ملغمهای از اتفاقاتی را که در آن سالها میافتاد و متناقض هم بودند جمع میکردند و یک ساختاری در میآمد که خیلی لایتچسبک بود، ولی جالب است که شما از معدود شاعرانی هستید در تاریخ شعر معاصر فارسی که در این کتاب کاملا از همان زیباییشناسی مدرنیستهای اولیه استفاده کردهاید.
حرف شما را میفهمم و قبول دارم. اما میتوانیم بگوییم این همان گذشت زمانه است. آن شعرها ادامه کارهایی بوده که شاید من میخواستم در بیست سالگیام بکنم ولی به تعویق افتاده متاثر از همان دوره و آن نوع نگاهی است که دوران مدرنیته به زندگی داشته و نمونه خیلی روشنی که بخواهم مثال بزنم، نگاهی است که ما به انسان داریم، شما وقتی در شعر الیوت سراغش میروید، در شعر پاند یا کلاسیکها حافظ و مولانا و دانته، همه اینها یک انسان برتر به معنی سوپرمن مدنظرشان است، بعد آن انسان برتر کمکم تبدیل میشود به خودشان و آن خود را در شعر بازتاب میدهند و آن شاعری را که میبینیم، الیوت، آن انسان برتری است که میخواهد به آن جایگاه برسد.
ولی این در دورانی که ما داریم از آن حرف میزنیم و موردپسند من و شمای امروزی هست، دیگر فرق کرده. سوپرمن یا انسان برتر امروز من احتمالا ال پاچینوست در بعدازظهر یک روز سگی که برای تامین مخارج تغییر جنسیت رفیقش خودش را به دردسر میاندازد و میرود دزدی بانک میکند یا سوزنبان قطار فیلم آقای شهید ثالث است که باید غلبه کند بر خستگی و خماری خودش که دو تا قطار شاخ به شاخ نشوند. اینها ابرمردهای امروزی ما هستند و شما مقایسه کن با ابرمردهای حافظ و مولوی و دانته و ببین چه فرق فاحشی در آن هست. من هم از چنین مرحلهای گذشتهام، بعضی وقتها قرنها طول میکشد تا چنین فاصلهای کوتاه شود. اما بعضی وقتها - حالا نمیدانم از بدحادثه است یا خوشبختانه - ما در یک زمان کوتاه و طی یک زندگی کوتاه هر دوی این مراحل را گذراندهایم.
۷ آذر ۱۳۹۰
سرقت بی شرمانه از کبریت خیس در تئاتر شهر
در یکی از سالن های تئاتر شهر نمایشی بر صحنه است که بخش عمده ای از متن آنرا نویسنده ی نمایش از کبریت خیس سرقت کرده است . او پس از اعتراض من به خبر نگار ( ایسنا ) گفته است در متن دست نویس اولیه اشعار مرا در پرانتز قرار داده بوده . اما هنگام ساختن پوستر و بروشور یادش رفته از من نام ببرد . مثل این ...که من نجار صحنه بوده ام که نامم یادش برود . وقتی هم که برای گرفتن مجوز به ارشاد تحویل داده یادش رفته بگوید نویسنده آن بخش ها کیست . هنگام اجرا های متعدد نیز فرصتی داشته که به صورت شفاهی به تماشاگران بگوید نویسنده کیست که این کار را هم یادش رفته انجام بدهد
. نه آقای نویسنده . شما چیزی را از یاد نبرده ای . شما اشعار مرا دزدیده و به نام خودت بر صحنه برده ای .
من به علت دوری از ایران تنها کاری که در این مرحله از دستم بر می آید این است که از مسئولان تاتر شهر بخواهم که ادامه اجرای این نمایش را مشروط و موکول کنند به گرفتن اجازه کتبی از من . از شما دوستان گرامی نیز که اوقات سالمی را با هم گذزرانده ایم و هر کدام به نوبه خود طعم تلخ بی عدالتی و زیر پا نهادن حقوقتان را چشیده اید تقاضا دارم مرا در این رابطه که به حرمت قلم مربوط می شود دست تنها نگذارید و در وبلاگ و فیس بوک و رسانه هائی که در اختیار دارید اعتراض خود را نشان بدهید . هیچ کدام از این اعتراض ها با تلاش فرد و به تنهائی به جائی نمی رسد . عادلانه ترین در خواست که در تمام کشورهای قانون مدار دنیا مرسوم است که در این مرحله فقط باید جلوی اجرای این نمایش گرفته شده و اجرای مجدد مشروط باشد به گرفتن مجوز و رضایت از سوی این جانب
متن اعتراضی من در ایسنا به آدرس زیرمنتشر شده است . سپاسگزار ع. ص
http://isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1900126&Lang=P
۴ آذر ۱۳۹۰
فانوس های گذشتگان
پیرامون ترجمه کوچه فانوس ها
و شعر جهان باستان
روزنامه تهران امروز
عباس صفاري را با دفترهاي شعرش ميشناسند و زباني كه در شعر سپيد، جايگاه خودش را تثبيت كرده است و خوانندگان و وفاداران خويش را هم دارد. اما صفاري تنها به سرودن مشغول نيست و دستي هم در ترجمه دارد. امسال دفتر «كوچه فانوسها» بعد از پنج سال انتظار براي آماده شدن كتاب، توسط انتشارات مرواريد منتشر شد. صفاري ساكن آمريكاست و اين گفتوگو درباره ترجمه شعر، از طريق ايميل به سرانجام رسيد.
بسياري شعر را ترجمهپذير نميدانند و اين داستان، مبحثي طولاني و كشدار شده. اما وقتي به سه دفتر شعر ترجمه شما نگاه ميكنيم، وراي ماجراي ترجمه و شعر، با ترجمه اشعار كهن روبهرو هستيم. چين باستان. مصر باستان. اين ترجمهها را در قالب ترجمه شعر قرار ميدهيد يا بيشتر پژوهشي تاريخي درنظرتان بوده؟
جهان باستان و به ويژه آنچه از ادبيات و هنر آن دوران از گزند روزگار جان به در برده و به زمان ما رسيده است، طي دو دهه گذشته يك نوع عطش سيريناپذير در من ايجاد كرده و مانند هر پديده بكر و جذاب ديگري هرچه بيشتر در اين زمينه ميدانم و ميخوانم كنجكاوتر و حريصتر ميشوم. اما ترجمه آنها به زبان فارسي كه با مجموعه «ماه و تنهايي عاشقان – نشر آهنگديگر» آغاز شد، انگيزه ديگري داشته است كه ربط چنداني به بخش پژوهشي آن ندارد. ترجمه شعر براي من چه از آثار كهن يا مدرن به خاطر نقشي است كه در روند نوشتن و خلاقيت كارهاي خودم ايفا ميكند. به زبان ديگر، ترجمه شعرسبب ميشود كه چرخدندههاي نوشتن همواره روغنكاري شده و در حال چرخيدن باشد. به گمانم شاعراني كه دستي هم در ترجمه شعر دارند، كمتر از كاغذ سفيد ميترسند. چون امر ترجمه با بخش خارج از اراده شاعر كه «الهام» اوليه باشد كاري ندارد. الهام را شاعر ديگري تجربه كرده و به شما ميدهد. كار شما در اين مرحله سرودن شعري است با الهام عاريهاي. در مورد ترجمهناپذيري شعر نيز ميتوانم بگويم حرف درستي است اما مطرح كردنش بيفايده و بيمعني است. چون اگر يك ژاپني به فرض بخواهد مولانا را بشناسد، راه ديگري غير از ترجمه وجود ندارد.
شما در قلب زبان و فرهنگ آمريكاي شمالي زندگي ميكنيد و ارتباطي مستقيم با شعر و زبان روز اين سرزمين داريد. چرا تمام نامهاي معاصر را رها كردهايد و سراغ ترجمه متون كهن رفتهايد؟ چه فاصلهاي در فرهنگ شعر و ادب فارسي ديدهايد كه در تلاشي چند ساله براي رفع آن هستيد؟
سوال خوبي است آقاي رضيئي. براي پاسخ بگذاريد چند سالي به عقب برگردم. در دهه نود من با همكاري حسين نوشآذر و بهروز شيدا نشريهاي ادبي منتشر ميكرديم به نام «سنگ». تعدادي از شاعراني كه امروزه در ايران معروف شدهاند مانند براتيگان و بوكفسكي آثارشان اولين بار در آن نشريه ترجمه و معرفي شدند. شاعراني كه ميدانم آثارشان پرفروشتر از شعر جهان باستان است. ترجمههاي پراكنده خودم نيز اكثرا از شاعران مدرنيست غربي بوده است. اما دليلي كه من اين همه را رها كرده و در متون دو هزار ساله دنبال شعر ميگردم در كمبودي است كه در اين زمينه داشته و داريم.
اصلا نميخواهم منتي از اين بابت سر هموطنم بگذارم و خود را فداكار نشان بدهم. چون لذتش را بردهام و از آن بسيار آموختهام. اما از سوي ديگر ميديدم نويسندها و كتابهاي اسم و رسمدار غربي را من هم ترجمه نكنم، دير يا زود يكي ديگر ترجمه ميكند. اما اشعار تكاندهنده شاعران زن در دربار «هيان» را اگر من ترجمه نميكردم، امكان داشت سي سال ديگر هم بگذرد و كسي ترجمه نكند. در مورد كتابي مانند «كوچه فانوسها» كه از ميان پانزده مجموعه دستچين شده است، اصلا بدون دسترسي به كتابخانهها امكانپذير نيست. بر اين اصل تصميم گرفتم به مرور شعر كهن مشرق زمين را ترجمه كنم.
روشها، سبكها و الگوهاي گوناگوني براي ترجمه وجود دارد. در ترجمه شعر، اغلب دست مترجم را بازتر ميبينند. شما با دست باز ترجمه ميكنيد يا تلاش ميكنيد به متن اصلي وفادار بمانيد؟
به خودم آزادي عمل زيادي نميدهم. وفاداري به موسيقي برآمده از وزن و قافيه كه از اركان مهم شعر باستاني است، تاحدودي امكانناپذير است. اما با كمي تلاش و انتخاب جايگزينهاي مناسب، ته مزهاي از لحن اصلي را در زبان مقصد نيز ميتوان پياده كرد. در ترجمه «تنكا»هاي ژاپني تلاش كردهام كه جملهها به اختصار باشند و بخش اول و دوم مستقل و مجزا بشود. اما به اين دليل كه شعرها باستاني هستند، نرفتهام از زبان و كلمات رايج در شعر كلاسيك استفاده كنم. اگر چه آن كار را نيز بلدم و در گذشته انجام دادهام.
ماجراي جالبِ ترجمه شما، تلاش شما براي نزديك شدن به متن است. شما ترجمهها، گلچينها و دفترهاي متفاوتي را مطالعه ميكنيد و از دلِ آنها دست به انتخاب ميزنيد و متون مختلف را مكرر با هم مقايسه ميكنيد تا به نتيجه نهايي نزديك شويد. در اين روند پژوهشي، دچار وسواس نشدهايد؟
در رابطه با شعر خودم من وسواس زيادي به خرج ميدهم. به صورتي كه در خواب نيز گاهي دست از سرم بر نميدارد. اما در رابطه با كار ترجمه ميدانم اگر وسواسي باشم، كار هرگز به پايان نميرسد. آنچه شما به آن اشاره كردهايد، تبديل شدن كار است به يك كلاف سردرگم و سرگيجهآور. اين وضعيت را من دوبار تجربه كردهام. بار اول در ترجمه «عاشقانههاي مصر باستان» و بار دوم در ترجمه «كوچه فانوسها» و هر دو مرتبه به خاطر تفاوتهاي فاحشي بود كه در ترجمههاي مختلف از يك شعر معين در برابرم قرار ميگرفت. يعني مترجميني كه يك متن باستاني را به انگليسي ترجمه كرده بودند، آنقدر نتيجه كارشان با هم متفاوت بود كه ميترسيدم يك شعر را سه بار در كتاب تكرار كرده باشم. به جاي وسواس، من اصطلاح ترجمه با اعمال شاقه را در اين مورد خاص به كار ميبرم.
شما شاعري سپيدسرا (با نگاهي به شعر نيمايي) هستيد. شاعر بودن را چقدر در ترجمه شعر موثر ميبينيد؟ اگر شاعر نبوديد هم ميتوانستيد ترجمههايي با اين دقت ارائه بدهيد؟ يا كلا شاعرانگي و ترجمه را دو موضوع مجزا و متنافر از يكديگر ميبينيد؟
حكم كلي و نهايي در اين زمينه نميتوان داد. يكي از بهترين مترجمان شعر كه ترجمههايش بر نسل من تاثيرگذاشت، زندهياد ميرعلائي بود كه خود شعر نمينوشت. من اما بر اين عقيدهام كه مترجم شعر بايد خود شاعر باشد يا حتي المقدور داراي شوق و ذوق شاعرانه باشد و علاقهمند به شعر.
در دفتر مصر باستان شما، شعرها در كنار ترجمه انگليسي آنان آمده بود و كتاب به قول بازار ايران دو زبانه كار شده بود اما «كوچه فانوسها» تك زبانه است و فقط ترجمه فارسي آمده است. كدام مدل را بيشتر ميپسنديد؟ حضور ترجمه انگليسي، ترجمه شما را دچار چالش نميكرد؟ دستتان را نميبست؟
ترجمه كار دشواري است و لازمهاش حضور ذهن دائم و پيوسته كه در كارهاي حجيم حفظ آن دشوار است. من ديدهام مترجمي را كه «نيلوفر آبي» را به خاطر شباهت كلمهاش به «كاهو» در زبان انگليسي برداشته كاهو ترجمه كرده و در نتيجه بودا در يك سپيده دم بهاري، محو تماشاي يك كاهو شده است! يا مترجم ديگري كه پيپ كشيدني در اثر معروف رنه مگريت «اين يك پيپ نيست» را «اين يك لوله آب نيست» ترجمه كرده است كه در زبان انگليسي يك لغت را براي هر دو به كار ميبرند. من مايل نيستم از كسي نام ببرم. اين دو مورد كار مترجمان بدي نيست. اين اتفاقات مضحك در امر ترجمه عادي است. مشكل نشر ما اين است كه ويراستار نداريم و اكثر ترجمهها بدون ويراستاري ميرود براي چاپ. مميزين ارشاد نيز كه به گمان من بايد بخش مهمي از مسئوليتشان تصحيح اين اشتباهات باشد، بيشتر نگرانند كه يقه كاراكتري در فلان متن زيادي باز نباشد.
من ترجيح ميدهم كه كارم دو زبانه انتشار بيابد. هراسي هم ندارم كه مرتكب اشتباهي از نوع مذكور شده باشم. اگرچه تا به حال اتفاق نيفتاده است. اين مجموعه نيز به صورت دو زبانه به ناشر تحويل داده شد. اما دليلي كه يك زبانه چاپ شده، در حجم كتاب است كه با دو برابر شدن تعداد صفحات به قيمتي در ميآمد كه خريد آن در توان خريداران كه اكثرا از قشر جوان و دانشجو هستند نميبود.
مبحث تازهاي را براي ترجمه انتخاب كردهايد؟ منتظر انتشار چه كتابهاي جديدي از شما باشيم؟
كتاب بعدي من كه از طريق انتشارات «مرواريد» منتشر خواهد شد، مجموعهاي است از شعر كلاسيك اعراب كه تاريخ سرودن آنها به قرن چهارم و پنجم هجري باز ميگردد. تعداد پانزده نقش «چوب نگاره» نيز كه مخصوص همين مجموعه ساختهام، آن را مصور خواهد كرد. اين مجموعه را تا يكي، دو ماه ديگر به ناشر تحويل خواهم داد و اميدوارم به زودي منتشر گردد.
و شعر جهان باستان
روزنامه تهران امروز
عباس صفاري را با دفترهاي شعرش ميشناسند و زباني كه در شعر سپيد، جايگاه خودش را تثبيت كرده است و خوانندگان و وفاداران خويش را هم دارد. اما صفاري تنها به سرودن مشغول نيست و دستي هم در ترجمه دارد. امسال دفتر «كوچه فانوسها» بعد از پنج سال انتظار براي آماده شدن كتاب، توسط انتشارات مرواريد منتشر شد. صفاري ساكن آمريكاست و اين گفتوگو درباره ترجمه شعر، از طريق ايميل به سرانجام رسيد.
بسياري شعر را ترجمهپذير نميدانند و اين داستان، مبحثي طولاني و كشدار شده. اما وقتي به سه دفتر شعر ترجمه شما نگاه ميكنيم، وراي ماجراي ترجمه و شعر، با ترجمه اشعار كهن روبهرو هستيم. چين باستان. مصر باستان. اين ترجمهها را در قالب ترجمه شعر قرار ميدهيد يا بيشتر پژوهشي تاريخي درنظرتان بوده؟
جهان باستان و به ويژه آنچه از ادبيات و هنر آن دوران از گزند روزگار جان به در برده و به زمان ما رسيده است، طي دو دهه گذشته يك نوع عطش سيريناپذير در من ايجاد كرده و مانند هر پديده بكر و جذاب ديگري هرچه بيشتر در اين زمينه ميدانم و ميخوانم كنجكاوتر و حريصتر ميشوم. اما ترجمه آنها به زبان فارسي كه با مجموعه «ماه و تنهايي عاشقان – نشر آهنگديگر» آغاز شد، انگيزه ديگري داشته است كه ربط چنداني به بخش پژوهشي آن ندارد. ترجمه شعر براي من چه از آثار كهن يا مدرن به خاطر نقشي است كه در روند نوشتن و خلاقيت كارهاي خودم ايفا ميكند. به زبان ديگر، ترجمه شعرسبب ميشود كه چرخدندههاي نوشتن همواره روغنكاري شده و در حال چرخيدن باشد. به گمانم شاعراني كه دستي هم در ترجمه شعر دارند، كمتر از كاغذ سفيد ميترسند. چون امر ترجمه با بخش خارج از اراده شاعر كه «الهام» اوليه باشد كاري ندارد. الهام را شاعر ديگري تجربه كرده و به شما ميدهد. كار شما در اين مرحله سرودن شعري است با الهام عاريهاي. در مورد ترجمهناپذيري شعر نيز ميتوانم بگويم حرف درستي است اما مطرح كردنش بيفايده و بيمعني است. چون اگر يك ژاپني به فرض بخواهد مولانا را بشناسد، راه ديگري غير از ترجمه وجود ندارد.
شما در قلب زبان و فرهنگ آمريكاي شمالي زندگي ميكنيد و ارتباطي مستقيم با شعر و زبان روز اين سرزمين داريد. چرا تمام نامهاي معاصر را رها كردهايد و سراغ ترجمه متون كهن رفتهايد؟ چه فاصلهاي در فرهنگ شعر و ادب فارسي ديدهايد كه در تلاشي چند ساله براي رفع آن هستيد؟
سوال خوبي است آقاي رضيئي. براي پاسخ بگذاريد چند سالي به عقب برگردم. در دهه نود من با همكاري حسين نوشآذر و بهروز شيدا نشريهاي ادبي منتشر ميكرديم به نام «سنگ». تعدادي از شاعراني كه امروزه در ايران معروف شدهاند مانند براتيگان و بوكفسكي آثارشان اولين بار در آن نشريه ترجمه و معرفي شدند. شاعراني كه ميدانم آثارشان پرفروشتر از شعر جهان باستان است. ترجمههاي پراكنده خودم نيز اكثرا از شاعران مدرنيست غربي بوده است. اما دليلي كه من اين همه را رها كرده و در متون دو هزار ساله دنبال شعر ميگردم در كمبودي است كه در اين زمينه داشته و داريم.
اصلا نميخواهم منتي از اين بابت سر هموطنم بگذارم و خود را فداكار نشان بدهم. چون لذتش را بردهام و از آن بسيار آموختهام. اما از سوي ديگر ميديدم نويسندها و كتابهاي اسم و رسمدار غربي را من هم ترجمه نكنم، دير يا زود يكي ديگر ترجمه ميكند. اما اشعار تكاندهنده شاعران زن در دربار «هيان» را اگر من ترجمه نميكردم، امكان داشت سي سال ديگر هم بگذرد و كسي ترجمه نكند. در مورد كتابي مانند «كوچه فانوسها» كه از ميان پانزده مجموعه دستچين شده است، اصلا بدون دسترسي به كتابخانهها امكانپذير نيست. بر اين اصل تصميم گرفتم به مرور شعر كهن مشرق زمين را ترجمه كنم.
روشها، سبكها و الگوهاي گوناگوني براي ترجمه وجود دارد. در ترجمه شعر، اغلب دست مترجم را بازتر ميبينند. شما با دست باز ترجمه ميكنيد يا تلاش ميكنيد به متن اصلي وفادار بمانيد؟
به خودم آزادي عمل زيادي نميدهم. وفاداري به موسيقي برآمده از وزن و قافيه كه از اركان مهم شعر باستاني است، تاحدودي امكانناپذير است. اما با كمي تلاش و انتخاب جايگزينهاي مناسب، ته مزهاي از لحن اصلي را در زبان مقصد نيز ميتوان پياده كرد. در ترجمه «تنكا»هاي ژاپني تلاش كردهام كه جملهها به اختصار باشند و بخش اول و دوم مستقل و مجزا بشود. اما به اين دليل كه شعرها باستاني هستند، نرفتهام از زبان و كلمات رايج در شعر كلاسيك استفاده كنم. اگر چه آن كار را نيز بلدم و در گذشته انجام دادهام.
ماجراي جالبِ ترجمه شما، تلاش شما براي نزديك شدن به متن است. شما ترجمهها، گلچينها و دفترهاي متفاوتي را مطالعه ميكنيد و از دلِ آنها دست به انتخاب ميزنيد و متون مختلف را مكرر با هم مقايسه ميكنيد تا به نتيجه نهايي نزديك شويد. در اين روند پژوهشي، دچار وسواس نشدهايد؟
در رابطه با شعر خودم من وسواس زيادي به خرج ميدهم. به صورتي كه در خواب نيز گاهي دست از سرم بر نميدارد. اما در رابطه با كار ترجمه ميدانم اگر وسواسي باشم، كار هرگز به پايان نميرسد. آنچه شما به آن اشاره كردهايد، تبديل شدن كار است به يك كلاف سردرگم و سرگيجهآور. اين وضعيت را من دوبار تجربه كردهام. بار اول در ترجمه «عاشقانههاي مصر باستان» و بار دوم در ترجمه «كوچه فانوسها» و هر دو مرتبه به خاطر تفاوتهاي فاحشي بود كه در ترجمههاي مختلف از يك شعر معين در برابرم قرار ميگرفت. يعني مترجميني كه يك متن باستاني را به انگليسي ترجمه كرده بودند، آنقدر نتيجه كارشان با هم متفاوت بود كه ميترسيدم يك شعر را سه بار در كتاب تكرار كرده باشم. به جاي وسواس، من اصطلاح ترجمه با اعمال شاقه را در اين مورد خاص به كار ميبرم.
شما شاعري سپيدسرا (با نگاهي به شعر نيمايي) هستيد. شاعر بودن را چقدر در ترجمه شعر موثر ميبينيد؟ اگر شاعر نبوديد هم ميتوانستيد ترجمههايي با اين دقت ارائه بدهيد؟ يا كلا شاعرانگي و ترجمه را دو موضوع مجزا و متنافر از يكديگر ميبينيد؟
حكم كلي و نهايي در اين زمينه نميتوان داد. يكي از بهترين مترجمان شعر كه ترجمههايش بر نسل من تاثيرگذاشت، زندهياد ميرعلائي بود كه خود شعر نمينوشت. من اما بر اين عقيدهام كه مترجم شعر بايد خود شاعر باشد يا حتي المقدور داراي شوق و ذوق شاعرانه باشد و علاقهمند به شعر.
در دفتر مصر باستان شما، شعرها در كنار ترجمه انگليسي آنان آمده بود و كتاب به قول بازار ايران دو زبانه كار شده بود اما «كوچه فانوسها» تك زبانه است و فقط ترجمه فارسي آمده است. كدام مدل را بيشتر ميپسنديد؟ حضور ترجمه انگليسي، ترجمه شما را دچار چالش نميكرد؟ دستتان را نميبست؟
ترجمه كار دشواري است و لازمهاش حضور ذهن دائم و پيوسته كه در كارهاي حجيم حفظ آن دشوار است. من ديدهام مترجمي را كه «نيلوفر آبي» را به خاطر شباهت كلمهاش به «كاهو» در زبان انگليسي برداشته كاهو ترجمه كرده و در نتيجه بودا در يك سپيده دم بهاري، محو تماشاي يك كاهو شده است! يا مترجم ديگري كه پيپ كشيدني در اثر معروف رنه مگريت «اين يك پيپ نيست» را «اين يك لوله آب نيست» ترجمه كرده است كه در زبان انگليسي يك لغت را براي هر دو به كار ميبرند. من مايل نيستم از كسي نام ببرم. اين دو مورد كار مترجمان بدي نيست. اين اتفاقات مضحك در امر ترجمه عادي است. مشكل نشر ما اين است كه ويراستار نداريم و اكثر ترجمهها بدون ويراستاري ميرود براي چاپ. مميزين ارشاد نيز كه به گمان من بايد بخش مهمي از مسئوليتشان تصحيح اين اشتباهات باشد، بيشتر نگرانند كه يقه كاراكتري در فلان متن زيادي باز نباشد.
من ترجيح ميدهم كه كارم دو زبانه انتشار بيابد. هراسي هم ندارم كه مرتكب اشتباهي از نوع مذكور شده باشم. اگرچه تا به حال اتفاق نيفتاده است. اين مجموعه نيز به صورت دو زبانه به ناشر تحويل داده شد. اما دليلي كه يك زبانه چاپ شده، در حجم كتاب است كه با دو برابر شدن تعداد صفحات به قيمتي در ميآمد كه خريد آن در توان خريداران كه اكثرا از قشر جوان و دانشجو هستند نميبود.
مبحث تازهاي را براي ترجمه انتخاب كردهايد؟ منتظر انتشار چه كتابهاي جديدي از شما باشيم؟
كتاب بعدي من كه از طريق انتشارات «مرواريد» منتشر خواهد شد، مجموعهاي است از شعر كلاسيك اعراب كه تاريخ سرودن آنها به قرن چهارم و پنجم هجري باز ميگردد. تعداد پانزده نقش «چوب نگاره» نيز كه مخصوص همين مجموعه ساختهام، آن را مصور خواهد كرد. اين مجموعه را تا يكي، دو ماه ديگر به ناشر تحويل خواهم داد و اميدوارم به زودي منتشر گردد.
۲ آذر ۱۳۹۰
چاپ ششم کبریت خیس منتشر شد
تینا درسفر
خِرت و پِرتهای این خانه
چشم تو را دور که میبینند
یکبند پشتِ سرم حرف میزنند
گلدانها
پرده ها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار بر هم
مجلات بازمانده بر میز
حتا این گربهی بیچشم و رو
که در غیاب تو ترجیح میدهد
حیاط همسایه را.
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سَمبَل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کله پوکها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقهام را تا کجا،
از فرودگاه که بردارمت
خواهی دید ریشِ سه روزهام
سه تیغه است و معطر
و خطِ اُطو باز گشته است
به پیراهن و شلوارم.
«کبریت خیس- چاپ ششم - انتشارات مروارید»
خِرت و پِرتهای این خانه
چشم تو را دور که میبینند
یکبند پشتِ سرم حرف میزنند
گلدانها
پرده ها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار بر هم
مجلات بازمانده بر میز
حتا این گربهی بیچشم و رو
که در غیاب تو ترجیح میدهد
حیاط همسایه را.
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سَمبَل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کله پوکها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقهام را تا کجا،
از فرودگاه که بردارمت
خواهی دید ریشِ سه روزهام
سه تیغه است و معطر
و خطِ اُطو باز گشته است
به پیراهن و شلوارم.
«کبریت خیس- چاپ ششم - انتشارات مروارید»
۲۷ آبان ۱۳۹۰
از دفتر تاریکروشنا
کلیشه
===
ببند پنجره را!
من ار تورق دفاتر ابر، امشب
جز پژمردگی مرگ وار سرانگشتان
نصیبی نخواهم برد.
این باران
جز کلیشههای کسالت بار
چیزی به چنته ندارد،
و گمان هیچ گلی را
از گرهی فصل
گذر نخواهد داد.
پف نمیاست
بر کفن برکههای مرده
و چون شعار فضیلت
بر سپر گل آلود کامیون ها
بیثمر میگذرد.
ببند پنجره را...
===
ببند پنجره را!
من ار تورق دفاتر ابر، امشب
جز پژمردگی مرگ وار سرانگشتان
نصیبی نخواهم برد.
این باران
جز کلیشههای کسالت بار
چیزی به چنته ندارد،
و گمان هیچ گلی را
از گرهی فصل
گذر نخواهد داد.
پف نمیاست
بر کفن برکههای مرده
و چون شعار فضیلت
بر سپر گل آلود کامیون ها
بیثمر میگذرد.
ببند پنجره را...
نگاه وبلاگ کتابان به کوچه فانوس ها
شرق دور در کوچهی فانوسها
کوچهی فانوسها. سرچشمههای شعر غنایی چین.
گردآوری و ترجمه: عباس صفاری.
تهران: انتشارات مروارید. چاپ اول: 1390.
2200 نسخه. 200 صفحه. 3900 تومان.
بر گرفته از وبلاگ کتابان
نوشته : شفیعی «از اولین باری که خبری در بارهی این مجموعه و آمادهشدنش برای چاپ اعلام شده است پنج سال میگذرد. طی این مدت بارها کار آن را پایان یافته پنداشته و در صدد ارسال آن به ناشر بودهام. اما هر بار با پیدا شدن آنتالوژِی جدیدی از شعر کهن چین یا مطلب و کتابی که پیش از آن ندیده بودم، دست نگه داشتهام و انتشار آن را به تاخیر انداختهام. غالبا نیز شعر جدید یافتهام که حیفم آمده در این دفتر نباشد یا اطلاعات سودمندی که در مقدمه گنجانده شده است.
گذشته از اشعار مستقل و پراکندهای که از چندین آنتالوژی انتخاب شدهاند از سه آنتالوژی تاثیرگذار که جایگاه بلندی در شعر چین دارند در تدوین این مجموعه استفاده شده است. این سه آنتالوژی کهن که سرایندگان اکثر اشعار آنها گمنام ماندهاند. کتاب ترانهها، نوزده شعر باستانی و آرشیو ادارهی موسیقی نام دارند.»[1]
این سطرها بخشی از مقدمهی جامع و کارآمد عباس صفاری در ابتدای کتاب است که ضمن توضیح در مورد ادبیات چین و البته شباهت و تفاوت آن با ادبیات و هنر ایران، به توضیح روند کار نیر میپردازد.
کوچهی فانوسها یکی از کتابهای مجموعهی شعر جهان انتشارات مروارید است که پیشتر با آثار ارزش مندی از این مجموعه روبهرو شدهایم. از آن جمله میتوان ترجمهی شعرهای سیلویا پلات با عنوان در کسوت ماه، والت ویتمن با ترجمهی سیروس پرهام و امیلی دیکنسون با ترجمهی سعید سعیدپور را نام برد.
«ساقههای علف را شبنم سنگین کرده است
و خورشید سرانجام فرو مینشیند
پر کن، پر کن پیالهی یشمی را
که شب بلندی در پیش داریم!
شبنم بر ساقههای علف و شبدر
سرتاسر شب سنگین فرو خواهد نشست
بهزودی، بهزودی شبنمها بخار میشوند
و شب بهزودی به پایان خواهد رسید[2]
«کوچهی فانوسها» یکی از کتابهای مجموعهی شعر جهان انتشارات مروارید است که پیشتر با آثار ارزشمندی از این مجموعه روبهرو شدهایم. از آن جمله میتوان ترجمهی شعرهای سیلویا پلات با عنوان «در کسوت ماه»، «والت ویتمن» با ترجمهی سیروس پرهام و «امیلی دیکنسون» با ترجمهی سعید سعیدپور را نام برد.
«تاریخ چین تاریخ ظهور و سقوط امپراطوریها و جنگهای خانمانسوز ایالتی است. اما در گیر و دار این حوادث شعر همواره جایگاه برجستهی خود را داشته و راهی رو به تعالی و کمال پیموده است.
با حمله مغول و تشکیل امپراطوری "یان" در سال 1280 میلادی ناگهان موقعیت شعر نیز دچار تزلزل و رکودی صد ساله میشود. در طبقهبندی اجتماعی این امپراطوری، شعرا و اساتیدی که اندیشههای کنفوسیوس را تبیلغ و تدریس میکنند جایگاهشان تا جایی مابین فواحش و فقرا نزول میکند.»[3]
عباس صفاری شاعر، متولد 1330، هماکنون در خارج از ایران زندگی میکند. او با مجموعهی دوربین قدیمی خود در سال 1382 از برندگان جایزهی کارنامه بود. از او مجموعههای شعری منتشر شده است که میتوان به دوربین قدیمی و کبریت خیس اشاره کرد که توسط همین ناشر به بازار کتاب عرضه شدهاند.
صفاری پیش از این هم تجربههایی در زمینهی ترجمهی شعر داشته است که میتوان به ماه و تنهایی عاشقان اشاره کرد که ترجمهی شعر ژاپنی است و توسط انتشارات آهنگ دیگر به چاپ رسیده است.
شاید دلیل اینکه صفاری بهسراغ شعر چین میرود و از آنطرف در دوربین قدیمی بهسراغ نوشتاری آپولینری سوق پیدا میکند، علاقهی او به شکل تصویری و مصداقی زبان باشد.
در هرحال، این مجموعه در پنج فصل و با یک مقدمهی توضیحی، توسط عباس صفاری گرد آمده است،
کوچهی فانوسها. سرچشمههای شعر غنایی چین.
گردآوری و ترجمه: عباس صفاری.
تهران: انتشارات مروارید. چاپ اول: 1390.
2200 نسخه. 200 صفحه. 3900 تومان.
بر گرفته از وبلاگ کتابان
نوشته : شفیعی «از اولین باری که خبری در بارهی این مجموعه و آمادهشدنش برای چاپ اعلام شده است پنج سال میگذرد. طی این مدت بارها کار آن را پایان یافته پنداشته و در صدد ارسال آن به ناشر بودهام. اما هر بار با پیدا شدن آنتالوژِی جدیدی از شعر کهن چین یا مطلب و کتابی که پیش از آن ندیده بودم، دست نگه داشتهام و انتشار آن را به تاخیر انداختهام. غالبا نیز شعر جدید یافتهام که حیفم آمده در این دفتر نباشد یا اطلاعات سودمندی که در مقدمه گنجانده شده است.
گذشته از اشعار مستقل و پراکندهای که از چندین آنتالوژی انتخاب شدهاند از سه آنتالوژی تاثیرگذار که جایگاه بلندی در شعر چین دارند در تدوین این مجموعه استفاده شده است. این سه آنتالوژی کهن که سرایندگان اکثر اشعار آنها گمنام ماندهاند. کتاب ترانهها، نوزده شعر باستانی و آرشیو ادارهی موسیقی نام دارند.»[1]
این سطرها بخشی از مقدمهی جامع و کارآمد عباس صفاری در ابتدای کتاب است که ضمن توضیح در مورد ادبیات چین و البته شباهت و تفاوت آن با ادبیات و هنر ایران، به توضیح روند کار نیر میپردازد.
کوچهی فانوسها یکی از کتابهای مجموعهی شعر جهان انتشارات مروارید است که پیشتر با آثار ارزش مندی از این مجموعه روبهرو شدهایم. از آن جمله میتوان ترجمهی شعرهای سیلویا پلات با عنوان در کسوت ماه، والت ویتمن با ترجمهی سیروس پرهام و امیلی دیکنسون با ترجمهی سعید سعیدپور را نام برد.
«ساقههای علف را شبنم سنگین کرده است
و خورشید سرانجام فرو مینشیند
پر کن، پر کن پیالهی یشمی را
که شب بلندی در پیش داریم!
شبنم بر ساقههای علف و شبدر
سرتاسر شب سنگین فرو خواهد نشست
بهزودی، بهزودی شبنمها بخار میشوند
و شب بهزودی به پایان خواهد رسید[2]
«کوچهی فانوسها» یکی از کتابهای مجموعهی شعر جهان انتشارات مروارید است که پیشتر با آثار ارزشمندی از این مجموعه روبهرو شدهایم. از آن جمله میتوان ترجمهی شعرهای سیلویا پلات با عنوان «در کسوت ماه»، «والت ویتمن» با ترجمهی سیروس پرهام و «امیلی دیکنسون» با ترجمهی سعید سعیدپور را نام برد.
«تاریخ چین تاریخ ظهور و سقوط امپراطوریها و جنگهای خانمانسوز ایالتی است. اما در گیر و دار این حوادث شعر همواره جایگاه برجستهی خود را داشته و راهی رو به تعالی و کمال پیموده است.
با حمله مغول و تشکیل امپراطوری "یان" در سال 1280 میلادی ناگهان موقعیت شعر نیز دچار تزلزل و رکودی صد ساله میشود. در طبقهبندی اجتماعی این امپراطوری، شعرا و اساتیدی که اندیشههای کنفوسیوس را تبیلغ و تدریس میکنند جایگاهشان تا جایی مابین فواحش و فقرا نزول میکند.»[3]
عباس صفاری شاعر، متولد 1330، هماکنون در خارج از ایران زندگی میکند. او با مجموعهی دوربین قدیمی خود در سال 1382 از برندگان جایزهی کارنامه بود. از او مجموعههای شعری منتشر شده است که میتوان به دوربین قدیمی و کبریت خیس اشاره کرد که توسط همین ناشر به بازار کتاب عرضه شدهاند.
صفاری پیش از این هم تجربههایی در زمینهی ترجمهی شعر داشته است که میتوان به ماه و تنهایی عاشقان اشاره کرد که ترجمهی شعر ژاپنی است و توسط انتشارات آهنگ دیگر به چاپ رسیده است.
شاید دلیل اینکه صفاری بهسراغ شعر چین میرود و از آنطرف در دوربین قدیمی بهسراغ نوشتاری آپولینری سوق پیدا میکند، علاقهی او به شکل تصویری و مصداقی زبان باشد.
در هرحال، این مجموعه در پنج فصل و با یک مقدمهی توضیحی، توسط عباس صفاری گرد آمده است،
۲۵ آبان ۱۳۹۰
تاریکروشنای عطش
غربی ها به حوض سنگی کوچکی که فواره ای در میان آن باشد می گویند ( فواره مراکشی ) نمونه های بسیاری از این حوض ها را در میادین اروپا و حیاط معابد و صومعه ها می توان دید . اوکتاویو پاز معتقد است این حوض ها حاصل عقده کم آبی در خاور میانه و شمال آفریقاست .
در نقدی که خانم هما سیار بر چاپ اول مجموعه تاریکروشنا نوشته و در نقد دیگری که اخیرا آقای ابوالفتحی بر چاپ دوم آن نگاشته است آب و باران را دغدغه و مضمون وحدت بخش کتاب دانسته اند .
من در شهر کم آب و کویری یزد به دنیا آمده ام . اما از هفت سالگی ساکن تهران شده ام . پس از ترک ایران نیز چیزی در حدود دو سوم از عمرم را در شهرهای بارانی یا کنار دریا زندگی کرده ام .
از روانشناسان در رابطه با اهمیت دوران طفولیت و نقشی که در طول زندگی ایفا می کند بسیار شنیده و خوانده ام . اما هنوز با این واقعیت خو نگرفته ام که برای رفع عطش در اوج گرما بازی کودکانه ات را رها کنی - از چهل پله تاریک یک آب انبار پایئن بروی و هنگامی که نفس زنان باز می گردی دوباره تشنه شده باشی و این عطش مادام العمر با تو و در تو بماند .
-------
اما دریا
نسیم
با زبان روشن برگ و
دهان خوشبوی اردیبهشت
هرچه گفت
نشانی از تو نداشت
پنداری پیشانی ات را هرگز
ناخن ترکه ای در باد
نخراشیده است .
پی گرد تو در گرگ و میش
که هوای هجرت های بی بدرقه است
دست در کوبه نارون ها
خواب های بسیاری من
از چشم پرندگان و
جانوران جنگا ربوده ام
ستارگان را دیده ام
با انگشت های شفافشان
بر صخره های تیره آنچه نوشتند
نام تو نبود.
کم حافظه گی دیگر
بیماری روزنامه و میدان نیست
رود نیز
بر بستر صیقلی اش هر چه سرود
رنگی از تو نداشت
اما دریا
با دهان پوشیده از کفخون و
پهلوی شکافته اش
تنها نام تو را
ترجیع بند هذیانش کرد
و ماهیان در گهواره مرجان ها
فقط خواب تو می بینند .
--------
شعر از مجموعه تاریکروشنا - چاپ دوم - انتشارات مروارید - تهران
۲۳ آبان ۱۳۹۰
کلینت ایست وود و اف . بی . آی
صندوق عقب مشکوک
دیشب فیلم جدید جناب کلینت ایست وود ( جی . ادگار . هوور ) رابا نقش آفرینی خوب لئوناردو د کاپریو دیدم .
فیلم برای تماشاگری که به موضوع علاقمند نباشد کمی خسته کننده است . اینجا ( در آمریکا ) اما اکثر مردم او را می شناسند . کسی که تقریبا یک تنه سازمان اف . بی . آی . را بنیان گذاشته و نزدیک به نیم قرن مدیر اجرائی آن بوده است . با این همه او شخصیت محبوبی هرگز نبوده است و طی این سالها نه مردم دوستش داشته اند - نه سیاستمردان سنگش را به سینه زده اند .
هوور در این فیلم شخصیت پیچیده ایست که معلوم نیست یک وطن پرست افراطی است یا یک آدم تشنه قدرت و مقام . از سوی دیگر اما دردوران بحران اقتصادی دهه سی که پلیس های محلی آمریکا اکثرا عامی - بی سواد و بی ادب بودند و رشوه خواری امری عادی بود او پرسنل سازمان پلیسی اش را از جوانان دانشگاه رفته و خوش اندام و شیک پوش خانواده های متوسط آمریکا انتخاب کرد و اولین سازمان پلیسی آمریکا را که یک پنی رشوه در آن رد و بدل نشود در سالهای فقر زده بحران اقتصادی بنیان گذاشت . رئیس جمهور بد دهن آمریکا نیکسون معروف است که از او با صفت پیر مرد ( فلان لیس ) نام می برده است . اما برای جامعه ما که به شدت از بی نظمی رنج می برد و رشوه خواری و اختلاس از معضل های دست و پا گیر و بازدارنده آن است چنین شخصیتی فارغ از کمبودها و ضعف هایش یک شبه می تواند محبوب شود .
قصد مقایسه افراد و نهادها را ندارم . به ویژه پدیده هائی بر آمده از دو فرهنگ و جهان بینی متفاوت . اما کدام آدمی هست که نخواهد نظم و قانونی بر ادارات و سازمانهای کشورش که باید به امور شهروندان رسیدگی کنند حکمفرما باشد .
ارشاد یکی ازنهاد هائی است که من به رغم دوری - اخبار مربوط به آن را با دقت و کنجکاوی بیشتری دنبال می کنم . و بسیار دیده ام که مدیران این نهاد خود می دانند کمبودها و مشکلاتی دارند که اگر بر طرف نشود به مرور زمان بزرگ تر و غامض تر می شود .
من از مشکلات داخلی یا مالی شان اطلاعی ندارم اما چندین سال است که دیده ام هیچ مشکل عمده ای را که به امر ممیزی مربوط می شود به صورت بنیادی حل نکرده و از میان بر نداشته اند . طرح هائی که ارایه می شود آنقدر نسنجیده و سطحی است که پیش نویس آن را پنداری آدم بی حوصله ای یک ساعته سر هم بندی کرده است .
در طرح جدیدی که خیلی خبر ساز هم بوده است کوشیده اند دو باره خوانی کتابی را که اصلاحیه خورده است از سر باز کنند و از ناشر تعهد بگیرند که بازی در نیاورد و اشکالاتی را که گرفته اند اصلاح کند .
درست است که این طرح از حجم کار ارشاد می کاهد و انرژی پرسنل اداری بی جهت مصرف نمی شود . اما در عمل می تواند عواقب بسیار بدی داشته باشد و پای ناشرهای بسیاری را سالیانه به دادگاه و مراجع قانونی باز کند و نهایتا نیز حکم به تعطیلی آن نشر داده شود .
برای آنها که اطلاع چندانی از نحوه کار سانسور ندارند باید بگویم کتابی که در مرحله اول اصلاحیه می خورد و باز می گردد به ناشر و خالق آن سه پیشنهاد می دهند . یکی این که مورد اصلاحی حذف شود . و دیگری این که با استفاده از کلمه یا جمله ای دیگر آن مورد اصلاح شود . و در حالت سوم به خالق اثر امکان جایگزینی می دهند . یعنی به فرض شعر یا داستان کوتاهی را بر دارید و شعر و داستان دیگری به جایش بگذارید .
طرح جنجالی جدید فقط برای مورد اول که حذف کامل باشد کار می کند . اما در موارد دوم و سوم که مطالب جدیدی به متن افزوده شده از کجا معلوم که خوشایند ارشاد باشد و قبل از چاپ احتیاجی به ممیزی جدید نداشته باشد - مگر این که مسئولان خیال کرده باشند خالق اثر با فشاری که از سمت ناشر به او می آید دست به خود سانسوری خواهد زد .
از آن گذشته من از دوستان داخل کشوری بسیار شنیده ام که اگر قرار به خود سانسوری باشد آنها نمی دانند چه چیزی را باید سانسور کنند . چرا که اداره ممیزی سر مشقی برای سانسور ندارد و تا حدودی سلیقه ای عمل می کنند . در مورد کتابهای خودم چندین بار به چنین موردی بر خورده ام که بیشتر نشان از عدم دقت ممیز دارد و سواد نا کافی او برای این کار . همین بس که تا به حال دو شعر را برای استفاده از واژه ( خدایان ) حذف کرده و کتابم را لاغر کرده ام .
می دانیم که درفرهنگ و ادب ایران واژه خدایان را برای زئوس و آپولون وشخصیت های اسطوره ای رم و یونان باستان به کار می برند . ممیز این کتاب هر که بوده است صفت فراموشکار را که به خدایان داده ام نپسندیده و حکم به حذف آن داده است .
به گمان من ممیزی که کتابی در زمینه ادبیات را به دست می گیرد باید از دانشی نسبی در این زمینه بر خوردار باشد . من متاسفانه از طریق اشکالاتی که به کار خودم گرفته می شود می فهمم که آنها اکثرا آگاهی چندانی در این زمینه ندارند .
طرح بالا : کار آگاه
چوب نگاره - کار عباس صفاری
22 در 24 سانتی متر
مرکب روغنی روی کاغذ ساتن - 2010
دیشب فیلم جدید جناب کلینت ایست وود ( جی . ادگار . هوور ) رابا نقش آفرینی خوب لئوناردو د کاپریو دیدم .
فیلم برای تماشاگری که به موضوع علاقمند نباشد کمی خسته کننده است . اینجا ( در آمریکا ) اما اکثر مردم او را می شناسند . کسی که تقریبا یک تنه سازمان اف . بی . آی . را بنیان گذاشته و نزدیک به نیم قرن مدیر اجرائی آن بوده است . با این همه او شخصیت محبوبی هرگز نبوده است و طی این سالها نه مردم دوستش داشته اند - نه سیاستمردان سنگش را به سینه زده اند .
هوور در این فیلم شخصیت پیچیده ایست که معلوم نیست یک وطن پرست افراطی است یا یک آدم تشنه قدرت و مقام . از سوی دیگر اما دردوران بحران اقتصادی دهه سی که پلیس های محلی آمریکا اکثرا عامی - بی سواد و بی ادب بودند و رشوه خواری امری عادی بود او پرسنل سازمان پلیسی اش را از جوانان دانشگاه رفته و خوش اندام و شیک پوش خانواده های متوسط آمریکا انتخاب کرد و اولین سازمان پلیسی آمریکا را که یک پنی رشوه در آن رد و بدل نشود در سالهای فقر زده بحران اقتصادی بنیان گذاشت . رئیس جمهور بد دهن آمریکا نیکسون معروف است که از او با صفت پیر مرد ( فلان لیس ) نام می برده است . اما برای جامعه ما که به شدت از بی نظمی رنج می برد و رشوه خواری و اختلاس از معضل های دست و پا گیر و بازدارنده آن است چنین شخصیتی فارغ از کمبودها و ضعف هایش یک شبه می تواند محبوب شود .
قصد مقایسه افراد و نهادها را ندارم . به ویژه پدیده هائی بر آمده از دو فرهنگ و جهان بینی متفاوت . اما کدام آدمی هست که نخواهد نظم و قانونی بر ادارات و سازمانهای کشورش که باید به امور شهروندان رسیدگی کنند حکمفرما باشد .
ارشاد یکی ازنهاد هائی است که من به رغم دوری - اخبار مربوط به آن را با دقت و کنجکاوی بیشتری دنبال می کنم . و بسیار دیده ام که مدیران این نهاد خود می دانند کمبودها و مشکلاتی دارند که اگر بر طرف نشود به مرور زمان بزرگ تر و غامض تر می شود .
من از مشکلات داخلی یا مالی شان اطلاعی ندارم اما چندین سال است که دیده ام هیچ مشکل عمده ای را که به امر ممیزی مربوط می شود به صورت بنیادی حل نکرده و از میان بر نداشته اند . طرح هائی که ارایه می شود آنقدر نسنجیده و سطحی است که پیش نویس آن را پنداری آدم بی حوصله ای یک ساعته سر هم بندی کرده است .
در طرح جدیدی که خیلی خبر ساز هم بوده است کوشیده اند دو باره خوانی کتابی را که اصلاحیه خورده است از سر باز کنند و از ناشر تعهد بگیرند که بازی در نیاورد و اشکالاتی را که گرفته اند اصلاح کند .
درست است که این طرح از حجم کار ارشاد می کاهد و انرژی پرسنل اداری بی جهت مصرف نمی شود . اما در عمل می تواند عواقب بسیار بدی داشته باشد و پای ناشرهای بسیاری را سالیانه به دادگاه و مراجع قانونی باز کند و نهایتا نیز حکم به تعطیلی آن نشر داده شود .
برای آنها که اطلاع چندانی از نحوه کار سانسور ندارند باید بگویم کتابی که در مرحله اول اصلاحیه می خورد و باز می گردد به ناشر و خالق آن سه پیشنهاد می دهند . یکی این که مورد اصلاحی حذف شود . و دیگری این که با استفاده از کلمه یا جمله ای دیگر آن مورد اصلاح شود . و در حالت سوم به خالق اثر امکان جایگزینی می دهند . یعنی به فرض شعر یا داستان کوتاهی را بر دارید و شعر و داستان دیگری به جایش بگذارید .
طرح جنجالی جدید فقط برای مورد اول که حذف کامل باشد کار می کند . اما در موارد دوم و سوم که مطالب جدیدی به متن افزوده شده از کجا معلوم که خوشایند ارشاد باشد و قبل از چاپ احتیاجی به ممیزی جدید نداشته باشد - مگر این که مسئولان خیال کرده باشند خالق اثر با فشاری که از سمت ناشر به او می آید دست به خود سانسوری خواهد زد .
از آن گذشته من از دوستان داخل کشوری بسیار شنیده ام که اگر قرار به خود سانسوری باشد آنها نمی دانند چه چیزی را باید سانسور کنند . چرا که اداره ممیزی سر مشقی برای سانسور ندارد و تا حدودی سلیقه ای عمل می کنند . در مورد کتابهای خودم چندین بار به چنین موردی بر خورده ام که بیشتر نشان از عدم دقت ممیز دارد و سواد نا کافی او برای این کار . همین بس که تا به حال دو شعر را برای استفاده از واژه ( خدایان ) حذف کرده و کتابم را لاغر کرده ام .
می دانیم که درفرهنگ و ادب ایران واژه خدایان را برای زئوس و آپولون وشخصیت های اسطوره ای رم و یونان باستان به کار می برند . ممیز این کتاب هر که بوده است صفت فراموشکار را که به خدایان داده ام نپسندیده و حکم به حذف آن داده است .
به گمان من ممیزی که کتابی در زمینه ادبیات را به دست می گیرد باید از دانشی نسبی در این زمینه بر خوردار باشد . من متاسفانه از طریق اشکالاتی که به کار خودم گرفته می شود می فهمم که آنها اکثرا آگاهی چندانی در این زمینه ندارند .
طرح بالا : کار آگاه
چوب نگاره - کار عباس صفاری
22 در 24 سانتی متر
مرکب روغنی روی کاغذ ساتن - 2010
۲۰ آبان ۱۳۹۰
در ستایش یک فرمول ادبی
ناباکوف - یوسا و دیگران
در ستایش نامادری یکی از بهترین رمان های ماریوس بارگاس یوساست که بی تردید
این سال و زمانه ها در ایران اجازه انتشار نخواهد یافت .
من ترجمه انگلیسی این کتاب را که مصور با چندین تابلو اروتیک کلاسیک است سال ها
پیش خوانده ام . کتاب را نیز بردم به رسم هدیه و یادگار برای دوستی که سالهاست به ایران باز گشته است .
داستان بر محور عشق و رابطه جنسی نوبالغی ده دوازده ساله است با نا مادری اش .
عشق وتمایلات تن خواهانه بزرگ سالان به نو جوانانی که زیر سن قانونی قرار می گیرند در اخلاق حاکم بر دنیای مدرن و قوانین بر آمده از آن تقبیح شده و ممنوع است و در اکثر جوامع مدرن پی گرد قانونی دارد .
من اینجا به قوانین مربوط به این مقوله کاری ندارم که هر کشور و ایالتی قانون خودش را دارد و اینجانب در این زمینه نه تخصصی دارم و نه اطلاع دقیقی.
اما آنچه برایم جالب است این که چگونه می توان داستانی بر این مبنا نوشت بدون نگاهی انتقادی و سر زنش آمیز به شخصیت بزرگسال که جرم بزرگی را مرتکب شده یا دست کم انجام آن را در سر می پرورانده است . و نتیجه کار نیز پورنوگرافیک و ( پرورد ) نباشد . و فرسنگ ها دور از نشر زیر زمینی به وسیله معتبر ترین ناشران بین المللی منتشر شود و پس از استقبال عموم به اکثر زبان های دنیا ترجمه شده و چندین فیلم سینمائی بر اساس آن ساخته شود . ممکن است حدس زده باشید از کدام داستانها حرف می زنم . من در این رابطه تا به حال و تا جائی که به یاد می آورم سه داستان خوانده و چهارمی که نوشته حنیف قریشی باشد فقط فیلمش را دیده ام . داستانهای مورد نظر به ترتیب انتشار اگر اشتباه نکنم از این قرارند :
1_ لولیتا - اثر ماندگار نابا کوف .
2 - در ستایش نا مادری - اثر ماریوس بارگاس یوسا
3 - ونوس - اثر حنیف قریشی نویسنده و سناریو نویس انگلیسی پاکستانی
4- خاطره جنده های سودائی من . اثر گابریل گارسیا مارکز
به استثنای رمان یوسا که شخصیت خلاف کار داستان زنی چهل ساله می باشد . در سه مورد دیگر خلاف کاراول یک مرد میانسال و استاد دانشگاه است .وخلاف کار دوم و سوم مردان سن و سال داری که به گفته رایج یک پایشان لب گور است . این چهار داستان با اتکا به یک فرمول واحد که منطق داستانی تاثیر گذاری دارد زمینه ای فراهم کرده اند که خواننده داستان را تا به آخر بخواند و در مواردی حس همدردی و حتا همذات پنداری نسبت به بزرگسال داستان در او بیدارشود
مواد اصلی این فرمول در صفات متناقض و متضادی است که نویسنده به دو کاراکتر اصلی داستان به ویژه به شخصیت خرد سال می دهد . در برابر شخصیت صبور و بردبار بزرگسال .
شخصیت خردسال در این رمان ها ( به استثنای مارکز ) پر رو و بی ملاحظه و خود خواه و بی رحم است و ابائی ندارد که طرف مقابل را شکنجه روحی بدهد . به رغم سن کم از جنسیت خود آگاه است و در شرایط خطرناک نیز دست از عشوه گری بر نمی دارد . . خوشبختانه در هیچ یک از این داستانها تا جائی که به یاد دارم تجاوزی صورت نمی گیرد اما شخصیت بزرگسال داستان که همگی از قشر تحصیل کرده و روشنفکر جامعه انتخاب شده اند به جرم همین پا نهادن به حریم ممنوعه به انواع و اقسام تحقیر می شوند و شکنجه روحی می بینند . در مورد کاراکترخرد سال داستان یوسا حتا می توان صفت بد طینت و خطرناک را برای او به کار برد . از این میان اگر چه لولیتای ناباکوف آغازگر و معروف ترین است . به گمان من اما بهترین را یوسا نوشته است .
نا گفته نماند که رمان کوتاه مارکز خط داستان دیگری دارد و از منظری متفاوت به رابطه جسمانی زن و مرد می پردازد . کاراکتر مارکز مردی است که برای جشن تولد صد سالگی اش با همکاری یک زن واسطه به خود دختر باکره ای هدیه کرده است و مبلغ هنگفتی نیز برای این همخوابی پرداخته است . دختر بسیار خسته از کار بر می گردد. رها شده بر تخت به خوابی عمیق فرو میرود و زمینه ای فراهم می کند برای مشتری سالمندش که زن و عریانی راز آلودش را در پایان عمر به صورتی ببیند که هرگز ندیده بوده است و در واقع این دختر در خواب چیزی به او می دهد که در بیداری اصلا قادر به ارایه آن نبود . نا گفته نماند که از منظری دیگر در این داستان نیز مرد مغبون واقع شده و در برابر مبلغ هنگفتی که برای سرویسی معین پرداخته است . چیزی به جز خرو پف دختری خسته نصیبش نشده است .
اما خبر خوبی که موجب نوشتن این چند خط شد ترجمه رمان در ستایش نامادری است که به وسیله آقای کوشیار پارسی انجام شده و جهت دانلود رایگان روی اینترنت قرار گرفته است . آدرس آن ضمیمه همین پست است
http://koushyarparsi.files.wordpress.com/2009/05/in-praise-of-the-stepmother.pdf
تصویر بالا : از سری عریان در پنجره .
وود کات با مرکب روغنی روی کاغذ ساتن 9 اینچ در دوازده
کار عباس صفاری 2010
در ستایش نامادری یکی از بهترین رمان های ماریوس بارگاس یوساست که بی تردید
این سال و زمانه ها در ایران اجازه انتشار نخواهد یافت .
من ترجمه انگلیسی این کتاب را که مصور با چندین تابلو اروتیک کلاسیک است سال ها
پیش خوانده ام . کتاب را نیز بردم به رسم هدیه و یادگار برای دوستی که سالهاست به ایران باز گشته است .
داستان بر محور عشق و رابطه جنسی نوبالغی ده دوازده ساله است با نا مادری اش .
عشق وتمایلات تن خواهانه بزرگ سالان به نو جوانانی که زیر سن قانونی قرار می گیرند در اخلاق حاکم بر دنیای مدرن و قوانین بر آمده از آن تقبیح شده و ممنوع است و در اکثر جوامع مدرن پی گرد قانونی دارد .
من اینجا به قوانین مربوط به این مقوله کاری ندارم که هر کشور و ایالتی قانون خودش را دارد و اینجانب در این زمینه نه تخصصی دارم و نه اطلاع دقیقی.
اما آنچه برایم جالب است این که چگونه می توان داستانی بر این مبنا نوشت بدون نگاهی انتقادی و سر زنش آمیز به شخصیت بزرگسال که جرم بزرگی را مرتکب شده یا دست کم انجام آن را در سر می پرورانده است . و نتیجه کار نیز پورنوگرافیک و ( پرورد ) نباشد . و فرسنگ ها دور از نشر زیر زمینی به وسیله معتبر ترین ناشران بین المللی منتشر شود و پس از استقبال عموم به اکثر زبان های دنیا ترجمه شده و چندین فیلم سینمائی بر اساس آن ساخته شود . ممکن است حدس زده باشید از کدام داستانها حرف می زنم . من در این رابطه تا به حال و تا جائی که به یاد می آورم سه داستان خوانده و چهارمی که نوشته حنیف قریشی باشد فقط فیلمش را دیده ام . داستانهای مورد نظر به ترتیب انتشار اگر اشتباه نکنم از این قرارند :
1_ لولیتا - اثر ماندگار نابا کوف .
2 - در ستایش نا مادری - اثر ماریوس بارگاس یوسا
3 - ونوس - اثر حنیف قریشی نویسنده و سناریو نویس انگلیسی پاکستانی
4- خاطره جنده های سودائی من . اثر گابریل گارسیا مارکز
به استثنای رمان یوسا که شخصیت خلاف کار داستان زنی چهل ساله می باشد . در سه مورد دیگر خلاف کاراول یک مرد میانسال و استاد دانشگاه است .وخلاف کار دوم و سوم مردان سن و سال داری که به گفته رایج یک پایشان لب گور است . این چهار داستان با اتکا به یک فرمول واحد که منطق داستانی تاثیر گذاری دارد زمینه ای فراهم کرده اند که خواننده داستان را تا به آخر بخواند و در مواردی حس همدردی و حتا همذات پنداری نسبت به بزرگسال داستان در او بیدارشود
مواد اصلی این فرمول در صفات متناقض و متضادی است که نویسنده به دو کاراکتر اصلی داستان به ویژه به شخصیت خرد سال می دهد . در برابر شخصیت صبور و بردبار بزرگسال .
شخصیت خردسال در این رمان ها ( به استثنای مارکز ) پر رو و بی ملاحظه و خود خواه و بی رحم است و ابائی ندارد که طرف مقابل را شکنجه روحی بدهد . به رغم سن کم از جنسیت خود آگاه است و در شرایط خطرناک نیز دست از عشوه گری بر نمی دارد . . خوشبختانه در هیچ یک از این داستانها تا جائی که به یاد دارم تجاوزی صورت نمی گیرد اما شخصیت بزرگسال داستان که همگی از قشر تحصیل کرده و روشنفکر جامعه انتخاب شده اند به جرم همین پا نهادن به حریم ممنوعه به انواع و اقسام تحقیر می شوند و شکنجه روحی می بینند . در مورد کاراکترخرد سال داستان یوسا حتا می توان صفت بد طینت و خطرناک را برای او به کار برد . از این میان اگر چه لولیتای ناباکوف آغازگر و معروف ترین است . به گمان من اما بهترین را یوسا نوشته است .
نا گفته نماند که رمان کوتاه مارکز خط داستان دیگری دارد و از منظری متفاوت به رابطه جسمانی زن و مرد می پردازد . کاراکتر مارکز مردی است که برای جشن تولد صد سالگی اش با همکاری یک زن واسطه به خود دختر باکره ای هدیه کرده است و مبلغ هنگفتی نیز برای این همخوابی پرداخته است . دختر بسیار خسته از کار بر می گردد. رها شده بر تخت به خوابی عمیق فرو میرود و زمینه ای فراهم می کند برای مشتری سالمندش که زن و عریانی راز آلودش را در پایان عمر به صورتی ببیند که هرگز ندیده بوده است و در واقع این دختر در خواب چیزی به او می دهد که در بیداری اصلا قادر به ارایه آن نبود . نا گفته نماند که از منظری دیگر در این داستان نیز مرد مغبون واقع شده و در برابر مبلغ هنگفتی که برای سرویسی معین پرداخته است . چیزی به جز خرو پف دختری خسته نصیبش نشده است .
اما خبر خوبی که موجب نوشتن این چند خط شد ترجمه رمان در ستایش نامادری است که به وسیله آقای کوشیار پارسی انجام شده و جهت دانلود رایگان روی اینترنت قرار گرفته است . آدرس آن ضمیمه همین پست است
http://koushyarparsi.files.wordpress.com/2009/05/in-praise-of-the-stepmother.pdf
تصویر بالا : از سری عریان در پنجره .
وود کات با مرکب روغنی روی کاغذ ساتن 9 اینچ در دوازده
کار عباس صفاری 2010
۱۲ آبان ۱۳۹۰
فرسنگ ها دور تراز ........
نگاه گسترده احمد ابوالفتحی
به مجموعه تاریکروشنا
در روزنامه اعتماد
در تاريكروشنا، صفارياي را ميبينيم كه هنوز درگير كليات است و هنوز به تركيبهاي وصفياي كه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارند علاقه دارد. در تاريكروشنا، صفاري را پيش از نوشتن دوربين قديمي، كبريت خيس و خنده در برف، در حالي مشاهده ميكنيم كه وطن هنوز در كلماتش كاركردي نوستالوژيك مييابد:
انزواي رگانم را
نه كوران بادگيرها
ترك ميكند
نه ريشه گلدانهاي تركخورده
(تاريك روشنا؛ چشمان سبز، ص 11)
در تاريكروشنا عباس صفاري را بين سالهاي 71 تا 74 مشاهده ميكنيم. قرن بيستم، علاوه بر همهچيز، قرن مرگ مولف در مقوله نقد ادبي بود. منتقدان سنتگرا با توجه بيش از حدشان به نقد مولفمحور، شور ماجرا را در آورده بودند و همين افراط، تفريط نفي مولف را در پي داشت. اگر بنا باشد با نظريههاي متن محور به سراغ مجموعهشعر صفاري برويم فهم درستي از اتفاقاتي كه در اين مجموعه رخ داده است به دست نخواهيم آورد و اهميت نايكدستي اين مجموعه را درك نخواهيم كرد. در نقد تاريك روشنا بايد به اين نكته توجه داشت كه اين مجموعه را عباس صفاري نوشته است. شاعري كه در فاصله سالهاي 81 تا 83 مجموعه كبريت خيس را نوشته و با اين مجموعه، در تغيير پارادايم مسلط بر شعر معاصر خودش نقشي مهم ايفا كرده است. تاريكروشنا مجموعهشعري نوشته شده در فضاي شعري امروزين ما نيست. پرداختن به تاريكروشنا مقولهيي از جنس تاريخ ادبيات است. كسي كه قصد ارزيابي اين مجموعه را دارد بايد با يكي از سه چشمش به گذشته پيش از مجموعه خيره شود تا ردپاي گفتمان شاملويي در مجموعه صفاري را تشخيص دهد. چشم ديگر آن فرد بايد متوجه متن باشد. بايد متن را در خودش ارزيابي كند و ارزش آن را به خودي خود بسنجد. چشم سوم آن فرد همانگونه كه به احتمال حدس زدهايد بايد معطوف به سابقه شعري صفاري پس از تاريك روشنا باشد. در صورت كار كردن هر سه اين چشمها بسياري از شعرهاي تاريك روشنا و از جمله شعر «قديس خيابان هشتم» كاركردي تازه مييابند. كاركردي فراتر از متن كتاب تاريكروشنا. كاركردي در متني وسيعتر كه كارنامه شعري عباس صفاري نام دارد. قديس خيابان هشتم چنين آغاز ميشود:
تازيانه اگر شد
بر گرده خويش
فرود آمد.
* * *
تاريك و سهمگين
سنگ گوري اگر شد
بر سينه خويش
فرو افتاد.
* * *
بر حلقه سوزان خشم
كژدم اگر شد
بر گردن خويشتن
نيش زد...
(تاريك روشنا؛ قديس خيابان هشتم، ص: 53)
چشمي كه در گذشتهها سير ميكند، با خواندن اين شعر، بلافاصله شعري از احمد شاملو را به ياد ميآورد؛ «مرگ ناصري». رابطه بينامتني شعر صفاري و شعر شاملو علاوه بر استفاده هر دو از عناصر برآمده از سنت مسيحي در استفاده از عنصر تكرار ساختمان بندها در ساختار شعر خودنمايي ميكند:
با آوازي يكدست
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك ميكشيد
« تاج خاري بر سرش بگذاري!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذيان دردش
يكدست
رشتهيي آتشين
ميرشت.
« شتاب كن ناصري، شتاب كن!»...
* * *
اين رابطه علاوه بر اين، و بطور ويژهتر، در لحن آركاييك حاكم بر شعر خودنمايي ميكند. تركيب وصفي «حلقه سوزان خشم» علاوه بر آنكه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارد، تركيبي است متاثر از شعر شاملويي.
چشم ديگر ارزياب، كه توجه خود را به متن معطوف كرده است، اما در مقام مخالفت با چشم گذشتهنگر، به لحن كنايي و طنزآميز اين شعر اشاره خواهد كرد و بطور ويژه نقطه قوت آن را در قسمت دوم شعر جستوجو خواهد كرد:
كبوتران ميدانهاي تاريك
به روشنايي دستانش
سوگند ميخورند.
اما هنوز نسيم تبسمي
از لبان فشردهاش
نتراويده است
و حضورش را
در آن تيشرت ساده و
شلوار آبي جين
آينه حوادث عصر
ثبت نميكند.
چشم گذشتهنگر البته رابطه اين شعر با «مرگ ناصري» را بينامتني ارزيابي كرده بود و به همين دليل مخالفت چشم معطوف به متن با نظر آن چشم معناي چنداني ندارد. شكي نيست كه شعر قديس خيابان هشتم از مجموعه تاريكروشنا در سير شعري فارسي حركتي رو به جلو محسوب ميشود و البته در مقام ارزيابي با همزمانانش، شعري درخشان است.
در ميانه دعواي آن دو چشم بيسو؛ چشم آينده نگر وارد بازي ميشود و اعلام ميكند كه عباس صفاري در مجموعه كبريت خيس هم شعري با نام «قديس خيابان هشتم (3) » دارد و ناگهان توجه همه را به خود جلب ميكند:
كارش به كار كسي نيست
يك شب ستاره دنبالهدار دنبالش ميكند
يك شب سگي گم كرده راه.
اگر كلافه به خانه بيايد
فقط بشقاب ميشكند،
مجلات مرده بر ميزش نيز
ممكن است بال در بياورند
و بترسانند عنكبوت بلنداختري را
كه هر شب
خودش رادار ميزند به سيم چراغ.
(كبريت خيس؛ قديس خيابان هشتم (3) ص: 36)
شاعر اين دو شعر، موضوع دو شعر و لحن كنايي/ طنزآميز هر دو شعر يكسان است، اما هر سه چشم معتقدند اتفاقي افتاده است. اين شعر سرتاپا با شعر قبلي فرق دارد. اين تفاوت فراتر از كمرنگ شدن اهميت تركيبهاي وصفي؛ كه ديگر بنا نيست فرسنگها دورتر از عقل جن گام بردارند و شاعرانگي را در همين حوالي جستوجو ميكنند و دوري جستن از لحن آركاييك، كه در قديس كتاب تاريك روشنا هم نمودهايي از آن را ميشد مشاهده كرد، در تعريف شاعر از شعر خود را نشان ميدهد.
اگر مجموعه كبريت خيس را معيار قرار دهيم، تعريف صفاري از شعر در مجموعه تاريكروشنا را ميتوان نوكلاسيك ناميد. عباس صفاري در تاريك روشنا بين كليگويي و جزئينگري سرگردان است. شعر او در اين مجموعه سنتزي ناموفق است از شعر شاملو و روايت امريكايي از شعر مدرن و هر سه چشم خوشحال هستند كه او در گذار از دهه هفتاد به دهه هشتاد گامي محكم برداشت و توانست هويت مستقل شعر خود را به معاصرانش بشناساند و بسياري از آنها را تحت تاثير خود قرار دهد.
تاريكروشنا مجموعهيي است درباره آب، باريدن و نباريدن باران، خاطره كوير، مه، آرال كه همچون اروميه دارد ميميرد. اين بسيار مهم است كه يك مجموعه؛ چه شعر، چه داستان و چه هر چيز ديگر، عنصري وحدتبخش را در خود جا داده باشد. اگر بنا باشد عنصري به مجموعه از جهات مختلف نايكدست صفاري وحدت ببخشد مضمونهاي مرتبط با آب است كه به شيوههاي مختلف تكرار ميشود و گاه چه زيبا:
چگونه باور كند يك الف آدم
كه تا همين ديروز
يك موش طاعوني ميتوانست
يك نسلشان را به خاك بسپارد
با كوبيدن يك مهر
دريايي را به مرگ محكوم كرده باشد؟
(تاريك روشنا؛ اورال ميميرد، ص: 7)
به مجموعه تاریکروشنا
در روزنامه اعتماد
در تاريكروشنا، صفارياي را ميبينيم كه هنوز درگير كليات است و هنوز به تركيبهاي وصفياي كه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارند علاقه دارد. در تاريكروشنا، صفاري را پيش از نوشتن دوربين قديمي، كبريت خيس و خنده در برف، در حالي مشاهده ميكنيم كه وطن هنوز در كلماتش كاركردي نوستالوژيك مييابد:
انزواي رگانم را
نه كوران بادگيرها
ترك ميكند
نه ريشه گلدانهاي تركخورده
(تاريك روشنا؛ چشمان سبز، ص 11)
در تاريكروشنا عباس صفاري را بين سالهاي 71 تا 74 مشاهده ميكنيم. قرن بيستم، علاوه بر همهچيز، قرن مرگ مولف در مقوله نقد ادبي بود. منتقدان سنتگرا با توجه بيش از حدشان به نقد مولفمحور، شور ماجرا را در آورده بودند و همين افراط، تفريط نفي مولف را در پي داشت. اگر بنا باشد با نظريههاي متن محور به سراغ مجموعهشعر صفاري برويم فهم درستي از اتفاقاتي كه در اين مجموعه رخ داده است به دست نخواهيم آورد و اهميت نايكدستي اين مجموعه را درك نخواهيم كرد. در نقد تاريك روشنا بايد به اين نكته توجه داشت كه اين مجموعه را عباس صفاري نوشته است. شاعري كه در فاصله سالهاي 81 تا 83 مجموعه كبريت خيس را نوشته و با اين مجموعه، در تغيير پارادايم مسلط بر شعر معاصر خودش نقشي مهم ايفا كرده است. تاريكروشنا مجموعهشعري نوشته شده در فضاي شعري امروزين ما نيست. پرداختن به تاريكروشنا مقولهيي از جنس تاريخ ادبيات است. كسي كه قصد ارزيابي اين مجموعه را دارد بايد با يكي از سه چشمش به گذشته پيش از مجموعه خيره شود تا ردپاي گفتمان شاملويي در مجموعه صفاري را تشخيص دهد. چشم ديگر آن فرد بايد متوجه متن باشد. بايد متن را در خودش ارزيابي كند و ارزش آن را به خودي خود بسنجد. چشم سوم آن فرد همانگونه كه به احتمال حدس زدهايد بايد معطوف به سابقه شعري صفاري پس از تاريك روشنا باشد. در صورت كار كردن هر سه اين چشمها بسياري از شعرهاي تاريك روشنا و از جمله شعر «قديس خيابان هشتم» كاركردي تازه مييابند. كاركردي فراتر از متن كتاب تاريكروشنا. كاركردي در متني وسيعتر كه كارنامه شعري عباس صفاري نام دارد. قديس خيابان هشتم چنين آغاز ميشود:
تازيانه اگر شد
بر گرده خويش
فرود آمد.
* * *
تاريك و سهمگين
سنگ گوري اگر شد
بر سينه خويش
فرو افتاد.
* * *
بر حلقه سوزان خشم
كژدم اگر شد
بر گردن خويشتن
نيش زد...
(تاريك روشنا؛ قديس خيابان هشتم، ص: 53)
چشمي كه در گذشتهها سير ميكند، با خواندن اين شعر، بلافاصله شعري از احمد شاملو را به ياد ميآورد؛ «مرگ ناصري». رابطه بينامتني شعر صفاري و شعر شاملو علاوه بر استفاده هر دو از عناصر برآمده از سنت مسيحي در استفاده از عنصر تكرار ساختمان بندها در ساختار شعر خودنمايي ميكند:
با آوازي يكدست
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك ميكشيد
« تاج خاري بر سرش بگذاري!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذيان دردش
يكدست
رشتهيي آتشين
ميرشت.
« شتاب كن ناصري، شتاب كن!»...
* * *
اين رابطه علاوه بر اين، و بطور ويژهتر، در لحن آركاييك حاكم بر شعر خودنمايي ميكند. تركيب وصفي «حلقه سوزان خشم» علاوه بر آنكه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارد، تركيبي است متاثر از شعر شاملويي.
چشم ديگر ارزياب، كه توجه خود را به متن معطوف كرده است، اما در مقام مخالفت با چشم گذشتهنگر، به لحن كنايي و طنزآميز اين شعر اشاره خواهد كرد و بطور ويژه نقطه قوت آن را در قسمت دوم شعر جستوجو خواهد كرد:
كبوتران ميدانهاي تاريك
به روشنايي دستانش
سوگند ميخورند.
اما هنوز نسيم تبسمي
از لبان فشردهاش
نتراويده است
و حضورش را
در آن تيشرت ساده و
شلوار آبي جين
آينه حوادث عصر
ثبت نميكند.
چشم گذشتهنگر البته رابطه اين شعر با «مرگ ناصري» را بينامتني ارزيابي كرده بود و به همين دليل مخالفت چشم معطوف به متن با نظر آن چشم معناي چنداني ندارد. شكي نيست كه شعر قديس خيابان هشتم از مجموعه تاريكروشنا در سير شعري فارسي حركتي رو به جلو محسوب ميشود و البته در مقام ارزيابي با همزمانانش، شعري درخشان است.
در ميانه دعواي آن دو چشم بيسو؛ چشم آينده نگر وارد بازي ميشود و اعلام ميكند كه عباس صفاري در مجموعه كبريت خيس هم شعري با نام «قديس خيابان هشتم (3) » دارد و ناگهان توجه همه را به خود جلب ميكند:
كارش به كار كسي نيست
يك شب ستاره دنبالهدار دنبالش ميكند
يك شب سگي گم كرده راه.
اگر كلافه به خانه بيايد
فقط بشقاب ميشكند،
مجلات مرده بر ميزش نيز
ممكن است بال در بياورند
و بترسانند عنكبوت بلنداختري را
كه هر شب
خودش رادار ميزند به سيم چراغ.
(كبريت خيس؛ قديس خيابان هشتم (3) ص: 36)
شاعر اين دو شعر، موضوع دو شعر و لحن كنايي/ طنزآميز هر دو شعر يكسان است، اما هر سه چشم معتقدند اتفاقي افتاده است. اين شعر سرتاپا با شعر قبلي فرق دارد. اين تفاوت فراتر از كمرنگ شدن اهميت تركيبهاي وصفي؛ كه ديگر بنا نيست فرسنگها دورتر از عقل جن گام بردارند و شاعرانگي را در همين حوالي جستوجو ميكنند و دوري جستن از لحن آركاييك، كه در قديس كتاب تاريك روشنا هم نمودهايي از آن را ميشد مشاهده كرد، در تعريف شاعر از شعر خود را نشان ميدهد.
اگر مجموعه كبريت خيس را معيار قرار دهيم، تعريف صفاري از شعر در مجموعه تاريكروشنا را ميتوان نوكلاسيك ناميد. عباس صفاري در تاريك روشنا بين كليگويي و جزئينگري سرگردان است. شعر او در اين مجموعه سنتزي ناموفق است از شعر شاملو و روايت امريكايي از شعر مدرن و هر سه چشم خوشحال هستند كه او در گذار از دهه هفتاد به دهه هشتاد گامي محكم برداشت و توانست هويت مستقل شعر خود را به معاصرانش بشناساند و بسياري از آنها را تحت تاثير خود قرار دهد.
تاريكروشنا مجموعهيي است درباره آب، باريدن و نباريدن باران، خاطره كوير، مه، آرال كه همچون اروميه دارد ميميرد. اين بسيار مهم است كه يك مجموعه؛ چه شعر، چه داستان و چه هر چيز ديگر، عنصري وحدتبخش را در خود جا داده باشد. اگر بنا باشد عنصري به مجموعه از جهات مختلف نايكدست صفاري وحدت ببخشد مضمونهاي مرتبط با آب است كه به شيوههاي مختلف تكرار ميشود و گاه چه زيبا:
چگونه باور كند يك الف آدم
كه تا همين ديروز
يك موش طاعوني ميتوانست
يك نسلشان را به خاك بسپارد
با كوبيدن يك مهر
دريايي را به مرگ محكوم كرده باشد؟
(تاريك روشنا؛ اورال ميميرد، ص: 7)
اشتراک در:
پستها (Atom)