۶ دی ۱۳۹۵

گزینه اشعار عباس صفاری منتشر شد

خبر گزاری مهر
شناسهٔ خبر: 3859654 -
کتابی از گزینه اشعار عباس صفاری از سوی نشر مروارید منتشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، انتشارات مروارید در ادامه انتشار مجموعه گزیده اشعار شاعران ایران، کتاب گزیده اشعار «عباس صفاری» را منتشر کرد.
این کتاب گزیده‌ای است از اشعار صفاری که پیش از این توسط این ناشر و در قالب مجموعه شعرهای «دوربین قدیمی»، «کبریت خیس»، «خنده در برف»، «تاریکروشنا»، «مثل جوهر در آب» منتشر شده است.
 عباس صفاری، شاعر سرشناس، مترجم و محقق، متولد ۱۳۳۰، شهر یزد است. در سال ۱۹۷۶ به لندن رفت و پس از دو سال به امریکا نقل مکان کرد و در رشته گرافیک و تبلیغات به تحصیل پرداخت. پس از آن تحصیلاتش را در رشته‌ هنرهای تجسمی در دانشگاه ایالتی لانگ‌بیچ ادامه داد.  
صفاری جدای از دفاتر شعر خود، آثاری را با عناوین «کوچه‌ی فانوس‌ها»، «کلاغنامه» و «عاشقانه‌های مصر باستان» به عنوان مترجم منتشر کرده است.
وی همچنین درسال جاری مجموعه‌ای از یادداشت‌های خود را در قالب کتابی با عنوان «قدم زدن در بابل» منتشر کرده است.
نشر مروارید گزیده اشعار عباس صفاری را در ۳۴۶ صفحه و با قیمت ۲۲ هزار تومان منتشر کرده است.
================================================
توضیح : بخش اول این گزینه به مجموعه ( در ملتقای دست و سیب ) اختصاص یافته و شامل اشعاری است که پیش از این در ایران منتشر نشده اند .  

۴ آذر ۱۳۹۵

خانم معلم و لات جوانمرد

 ( فیلم صامت 1918 ) 

سناریو و بازی نقش اول : ولادیمر مایاکوفسکی 
کارگردان : یوجین استراوینسکی  
داستان : لات ولگردی سیگار برلب و ترکه به دست به معلم جوانی بر می خورد و در آن عاشق او می شود . در کلاس اکابری که زن آموزگار آن است ثبت نام می کند . 
 رفتار توهین آمیز یکی از شاگردان به آموزگار را تاب نیاورده و کار نهایتا به دعوا
و چاقو کشی می انجامد . کلوز آپ های بسیار جذابی هم از مایاکوفسکی دارد .    

۲ آذر ۱۳۹۵

بام تهران

 مجموعه شعری به دستم رسیده از خانم فرزانه قوامی با عنوان ( کاترینا توفان مورد علاقه من است ) . پیش از این  نیز اشعاری از او خوانده بودم . چهره شناخته شده ایست در شعر امروز ایران و احتیاج به معرفی ندارد . مانند تعدادی دیگر از شاعران زن این روزگار سالهاست از زیر نفوذ بزرگان معاصر به ویژه فروغ بیرون آمده است و نگاه ویژه و مستقلی به فردیت و هستی دارد . زبان پاکیزه و شجاعت را هم که به آن بیافزائی حاصلش می شود مجموعه ای خوب و اشعاری در خور تقدیر و تأمل . دست مریزاد فرزانه خانم .  

        بام تهران

 حوالی یک ظهر دم کرده
دربست گرفته‌ام تا باران
خانه‌ی سابقم را فراموش کرده‌ام
در لابه‌لای مه منتظر من است
دوست سابقم را فراموش کرده‌ام
جایی زیر باران ایستاده است
من در بام تهران به قتل رسیده‌ام
به قلب سابقم فکر می‌کنم
کارت پستالی با قرمز کلیشه‌ای
و اما باران...
قطرات ریز یا درشتی دارد
روی بام‌ها و خیابان‌ها و کوچه‌ها و سرها و دست‌ها و پاها می‌بارد
روی خاطرات بعضی‌ها می‌بارد
و روی گورستان که ببارد
معمولاً غمگین می‌شوی
می‌روی که جایی خودت را ببارانی
دربست می‌گیری
دسته گلی مدت‌دار می‌خری
و به ملاقات دست‌هایی می‌روی
که فکر می‌کنی
همیشه پشت پرده‌اند.

۱ آذر ۱۳۹۵

دانش جغد


خون قُدسی ملکوت


 انار اما خون است ، خون قُدسی ملکوت

                                                فدریکو گارسیا کورکا

 پدر به محض تعطیلی  مدارس اعضای خانه  را می برد به منزل مادر بزرگ در روستای سریزد که در شش فرسنگی شهر یزد قرار دارد . هم زمان خاله و زن دائی نیز با فرزندانشان از راه می رسیدند و ( جشن بی کران ) نوه های مادر بزرگ در محیطی فارغبال آغاز می شد . آخرین باری که من سه ماه تابستان را در آن روستا گذراندم هفت ساله بودم و سال بعد خانواده به تهران کوچ کرد . زیبا ترین خاطرات کودکی من نیز بازمانده از همان دوره است . وسوسه درخت انار کنار حوض یکی از آن خاطره هاست .
                                                  
انار از دیر باز در شمار عمده ترین محصولات کشاورزی در یزد بوده است که گویا امروزه بیشتر آن به اروپا صادر می شود . به همین جهت کمتر خانه ای در روستاهای آن حوالی می توان یافت که چندین درخت انار در حیاطش نداشته باشد . خانه و باغ مادر بزرگ من نیز مانند اکثر خانه های آن منطقه تعدادی درخت کهنسال انار داشت . از آن میان اما شیرین ترین و پوست نازکترین انار محصول درختی بود که روبروی تالار خانه و بر کنار حوض روئیده  بود . من انار آن درخت را که اواخر تابستان و قدری زودتر از موعد مرسوم می رسید زیادی دوست داشتم .
خاله هایم بساط صبحانه را زیر همین درخت پهن می کردند و کار خودشان که تمام می شد نوبت ما بچه هابود که یک به یک از پشت بام به زیر بیائیم و با دست و روی نیمه شسته سر آن سفره بنشینیم تا یکی از بزرگترها بیاید و برایمان چای بریزد . بچه ها اکثرا هنوز لقمه آخر را فرو نبرده در کوچه بودند . من و پسر خاله ام حسین که از بقیه کوچکتر بودیم نیز همراهشان می شدیم  . اما در طول روز و هربار که برای خوردن آب به خانه بر می گشتیم سری هم به انارهای این درخت زده و بی صبرانه در انتظار رسیدن آنها بودیم . با انارهائی که در ارتفاع و دور از دسترسمان بود کاری نداشتیم . فقط انارهائی که با سنگین شدن بار شاخه ها به زمین نزدیک می شدند انتظار دندانهای ما را می کشیدند .

                                      *‌‌‌‌‌‌‌‌‌          *         *
انار از میوه هائی است که ترکه مقاومی دارد و راحت از درخت کنده نمی شود .  در حدی که بعید به نظر می رسد یک کودک چهار پنج  ساله بتواند انار درشتی را از شاخه جدا کند . آویزان شدن به شاخه نیز از آنجا که می تواند منجر به شکستن آن شاخه شود راه حل عاقلانه ای به نظر نمی رسد . با این حساب تنها راهی که به فکر ما می رسید این بود که انار ها را همانطورکه بر شاخه اند و پیش از آن که کاملا رسیده باشند  حسابشان را برسیم  . کاری که پیراهنمان را لکه دار می کرد و  از نظر مادر بزرگ کفران نعمت بود و حیف و میل کردن انار های نوبری که همه اهل خانه منتظر رسیدنشان بودند .
ما سعی می کردیم نقشه جنائی امان را هنگام خواب بعد از ظهر بزرگ ترها و دور از چشم دیگران اجرا کنیم . اما آثار جرم پاک ناشدنی در نهایت  ما را لو می داد . مادر بزرگ نیز وقتی خبر خرابکاری ما را می شنید چند قدمی تا دم در خانه دنبالمان می کرد ودر حالی که وانمود می کرد در حال باز کردن سنجاق قفلی چارقدش می باشد تهدیدمان می کرد که اگر به چنگش بیافتیم به پشت دستمان سوزن خواهد زد . کاری که گمان نمی کنم از مرحله تهدید هرگز فراتر رفته باشد . اما همان تهدید نیز کافی بود تا من و حسین مدتی دور آن درخت را خط بکشیم .
----------------------------------------------------
شرح تصویر 
خانه ای در یزد - چوب نگاره  - ۱۱ در ۱۲ اینچ 
مرکب روغنی ، روی تلق شیشه ای 

۲۳ آبان ۱۳۹۵

وحشت

و دیگر هیچ
تا به حال جریان انتخابات به این شیوه بوده است که نتایج آن طرفداران برنده را شاد می کرده و طرفداران بازنده را غمگین . این نخستین باری است در تاریخ معاصر که نتیجه انتخابات طرفداران بازنده را نه فقط غمگین و مأیوس ، بلکه وحشت زده کرده است . دور از انتظار نیست که طرفداران برنده را نیز در آینده ای نه چندان دور وحشت زده کند !!  

۲۰ آبان ۱۳۹۵

Leonard Cohen - Take This Waltz [Official Music Video]


نمی بارد ؛ وقتی هم می بارد از در و دیوار می بارد 
لئونارد کوئن ، شاعر ، آهنگ ساز و خواننده کانادائی در سن 82 سالگی در گذشت


 

این والس را دریاب 

شعر : فدریکو گارسیا لورکا
آهنگ و اجرا : لئونارد کوئن 
ترجمه فارسی : عباس صفاری 
 
 
هم اکنون در وین ، در تالار سالن کنسرتی با نهصد پنجره
ده زن زیبا روی ، و شانه ای برای مرگ
که سر بر آن نهند و بگریند
درختی که قمریان برای مردن به آن پناه می برند
و شاخه ای شکسته از صبح ، که همچنان در گالری یخ
آونگ مانده است.

این والس را دریاب
این والس را دریاب
این والس را که قفلی بر دهان دارد.

من تو را می خواهم، تو را می خواهم
تو را نشسته بر آن صندلی ی می خواهم
که روزنامه مرده ای بر آن
از یاد رفته باشد
،تو را در غاری می خواهم
که در گل زنبق باز می شود
تو را در کریدوری می خواهم
که عشق هرگز از آن عبور نکرده باشد
و بر بستری که ماه بر آن عرق می کند
تو را درسیل اشکی می خواهم
که می پوشاند رد پا رابر ماسه ها.

این والس را دریاب
این والس را دریاب
و دستت را گرد کمر شکسته اش حلقه کن
این والس، این والس، با نفس هایش
که بوی برندی و مرگ می دهد
و دم بلندش را در دریابه دنبال می کشد .

.سالن کنسرتی در وین
جائی که از دهان توهزار تعبیر گوناگون می شود
با نوشخانه ای که نوجوانان در آناز گپ و گفت باز مانده اند
و ( بلوز ) به مرگ محکومشان کرده است
،آه
اما
او کیست که با دسته گلی از اشک های تازه چیده
به درون تصویر تو می خزد.

این والس را دریاب، این والس را دریاب
این والس را که سالهاست در احتضار است
و من آنگاه
تسلیم طغیان زیبائی تو خواهم شد
با ویلون ارزان قیمت و صلیبم
و تو رقص کنان بر برکه ی دستانت
مرا خواهی برد
آه عزیز دلم ، محبوبم
این والس را ببر
اکنون این والس
از آن توست
و هیچ چیز دیگری نمانده
جز این والس .

اجرای لئونارد کوهن در کنسرت لندن سال 2008
اجرای به زبان اسپانیایی انریکه مورنته و لاگارتیخا نیک
اجرای به‌زبان اسپانیای از آنا بلان

همان بهتر که رفتید و ندیدید

اوکتاویو پاز 
ترجمه : احمد شاملو  
آزادی
کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور
به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید.
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی.
آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

۱۲ آبان ۱۳۹۵

سفر به تجربه‌های شخصی یک شاعر


نگاهی به کتاب « قدم زدن در بابِل » نوشته عباس صفاری
روزنامه فرهیختگان
شاهین فتحیان

وقتی فردی در یکی از شاخه‌های هنری شناخته شده، به آن معروف می‌شود، معمولا کمتر پیش می‌آید که در سایر زمینه‌ها هم اگر طبع‌آزمایی کند، موفق از کار درآید. وقتی هنرپیشه‌ای مجموعه شعر منتشر می‌کند یا نمایشگاه عکس ترتیب می‌دهد، حتی وقتی منتقد سینمای موجهی فیلم می‌سازد، یا وقتی یک شاعر خواننده می‌شود، این‌طور است. گاهی کار حاصل، شکل کاریکاتوری به خود می‌گیرد و در بیشتر مواقع، نتیجه، سطح متوسطی را شامل می‌شود که یارای رقابت با آثار اورجینال آن حوزه را ندارد و دلیلی قاطع پیدا نمی‌کنیم که به آن اقبال نشان دهیم.
اما علاوه‌بر جنبه‌های فانتزی تمایل عمومی به اطلاع از مسائل خصوصی شخصیت‌های سلبریتی، همه‌ ما مثلا دوست داریم بدانیم اگر فردی در حوزه‌ فلسفه مشهور شده، نگاه فردی‌اش به دنیا و پیرامونش چگونه است. یا اگر نویسنده و شاعری به توفیق دست یافته، عقیده‌های سیاسی یا جهان‌بینی شخصی‌اش چطور است؟ حال اگر این فرد، انسانی جاافتاده و دنیادیده باشد، برایمان جذابیت و اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. کتابی که اخیرا از «عباس صفاری» در ایران انتشار یافته، از این قسم است.
عباس صفاری که در این‌ سال‌ها جزء شاعران موفق محسوب شده، شاعر عجیبی است. او پیشکسوت است اما حداکثر 15-10 سال است که به‌عنوان شاعر در جامعه ادبی و نزد مخاطبان شناخته شده است. سال‌هاست و از 18 سالگی در خارج از کشور زندگی می‌کند اما در شعرهایش هم از فضای بومی وطن و بومش دور نیفتاده است. حدود نیم قرن است که بیشتر در ایالات متحده آمریکا و قبل از آن در اروپا زیسته اما همچنان تنها هویت ملی‌اش ایرانی است و هر چند سال، با گذرنامه ایرانی به کشورش سفر می‌کند، چون امکان دیگری ندارد، چون نخواسته است که داشته باشد. شاید بر همین مبنای شخصی است که هیچ‌گاه در شعرهایش هم به تفاخر نرسیده و نشانی از چنین حسی وجود ندارد.
حالا پس از چند مجموعه شعر موفق که علاوه‌بر انتخاب مردمی با مبنای رسیدن به چاپ‌های چندم، در جایزه‌های شعر ایران هم منتخب بوده‌اند، انتشارات آرادمان از این شاعر معاصر کتابی منتشر کرده که در واقع جهان‌بینی ذهنی پس شعرهایش را به ما نشان می‌دهد. «قدم زدن در بابِل» مجموعه‌ای از خاطرات، سفرنامه‌ها و تک‌نگاری‌های عباس صفاری است که 53 نوشته را در 326 صفحه شامل می‌شود. صفاری در این مجموعه، همان‌قدر که از ویژگی‌های مهاجرت، آثار ادبی و هنری مهاجرت و ویژگی‌های طیف‌های مختلف مهاجران سخن گفته، از گذشته‌های نه‌چندان دور تهران نیز یاد آورده و برای نمونه، تاثیر سیل سهمگین سال 1341 را بر کودکی‌اش روایت کرده است. در این مجموعه از چهره‌هایی چون صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، محمدعلی سپانلو، چارلز بوکافسکی، فرهاد مهراد، سیمین بهبهانی، پرویز اتابکی، کریم محمودی، کارل مارکس، لئونارد کوئن، اوکتاویو پاز، آنا آخماتوآ، بورخس، برگمن و... سخن رانده، روایت کرده و نظر داده است. همچنین از تعدادی از سفرهایش گفته که برخی از آنها انگار مخاطب را به ناکجاآبادی می‌برد که روایت صفاری از واقعیت‌هایشان، ما را به حیرت می‌رساند. «قدم زدن در بابِل» را انتشارات آرادمان در هزار نسخه، به‌بهای 20 هزار تومان به بازار کتاب عرضه کرده است.

طرح ضمیمه : هاوانا
چوب نگاره - 8 در 15 اینچ
مرکب روغنی روی کاغذ مات


================================================
 

بلای بی سوادی

سر صبحی خواندن خبری در بخش فرهنگی ایسنا اعصابمان را مقداری خط خطی کرد . خبر مربوط به میز گردی بود که تعدادی از اساتید زبان فارسی نشسته بودند تا مشکلات این یتیم بی سرپرست را حل کنند . یکی ازاستادان که گویا حکم سرپرست گروه را دارد چندین بار به جای کلمه ( رومی ) واژه مندرآوردی و غلط ( رومیائی ) را به کار می برد . دو نفر دیگر هم که احتمالا بی سواد تر ازآقای دکتر هستند هیچ اعتراضی نمی کنند .
انواع صفت ها و از جمله صفت نسبی از دروس اولیه دستور زبان فارسی است . از همان سال اول دبیرستان دانش آموز یاد می گیرد که با افزودن ( ی ) نسبت به آخر اسم  ، صفت نسبی درست می شود . مثل شیرازی ، تبریزی ، آلمانی ، لبنانی و غیره . در موارد نادری هم که کلمه ای با واکه های بلند ( حروف صدا دار  ) ختم شده باشد ، مانند کانادا ،  شیلی ، لیبی و غیره اسم صفت آن به صورت کانادائی ، شیلیائی و لیبیائی نوشته و تلفظ می شود . به غیر از آن اما در تمام مواردی که کلمه با حروف بی صدا پایان می یابد از یک قاعده پیروی می کنند  مصر می شود مصری ، هند می شود هندی ، و رُم یا روم میشود رومی ، نه رومیائی آقای دکتر !!!!! رومی ، درست مثل لقب مولانای خودمان که غربی ها نیز به او رومی می گویند . ا

۱۰ آبان ۱۳۹۵

گیج


ازمجموعه : مثل جوهر در آب

 
 هربار که آمده ای

آخرین بار بوده است

و هر بار که رفته ای    اولین بار

فردا تو را

برای اولین بار خواهم دید

همانطور که دیروز

برای آخرین بار دیدمت


 

شاید امروز نیز صدایت

که بارش شیرین توت

بر پرده کتانی است

دهانم را آب بیندازد


 

ماه نیستی

تا در قاب نقره ای ات

هر بار که نو می شوی

حکایتی کهن باشد

افتاده به جان من

آغوش شعله وری هستی

که در چشم بر هم زدنی

کن فیکون می کنی مرا

و هر بار که رفتنم را

از پا گرد پلکان

           تماشا می کنی

مانند قزل آلای نگون بختی

که یک عقاب تیز چنگ

از رودخانه قاپیده باشد

گیجم و نمی دانم

چه بر سرم آمده است .

--------------------------

تصویر ضمیمه : عریان و پنجره ۴

چوب نگاره - ۹ در ۱۶ 

مرکب روغنی روی کاغذ صیقلی


 



۳ آبان ۱۳۹۵

نوبل ادبیات برای باب دیلن بی ادب

عباس صفاری
جایزه نوبل ادبیات امسال به خواننده و ترانه سرای آمریکائی باب دیلن تعلق گرفت . اگر چه هنوز هیچگونه اعتراض رسمی ی به این انتخاب نشده است اما تردیدی نیست که بسیاری از اهالی ادبیات از شنیدن این خبر غافلگیر و شوکه شده اند . این نخستین باری است که یک ‌(خواننده مولف ) به این جایزه دست می یابد و اعلام خبر آن به قدری غیر منتظره است که به نظر می رسد سخنگوی آکادمی نوبل که از طرفداران ( دیوید بوئی ) بوده است خود نیز از تعلق گرفتن جایزه به باب دیلن تعجب کرده و در برابر خبر نگاران می کوشد حقانیت آن را توجیح کرده و توضیح دهد که بر چه مبنا و متر و معیارهائی جایزه به باب دیلن رسیده است .

باب دیلن بی تردید تاثیر گذار ترین هنرمند ژانر راک اند رول است که نو آوری هایش  در هر دو عرصه آهنگ سازی و تصنیف ترانه تحولی انقلابی را در موسیقی راک و پاب غربی ایجاد کرده است . گروه هائی مانند ( بیتلز ) و ( رولینگ استونز ) چه بسا اگر با ترانه های دیلن آشنا نمی شدند به راه دیگری رفته بودند و ( راک پاستورال ) آمریکائی نیز اگر تاثیر دیلن نبود پا از محدوده ایالات و شهرک های کشاورزی فراتر نمی گذاشت و طرفدارانی در کلان شهر ها پیدا نمی کرد . دیلن گذشته از صدایش که شباهت زیادی به خوانندگان فولکلوریک دارد ، با انتخاب ساز دهنی و بنجو که سازهائی کاملا فولکلوریک محسوب می شدند میان موسیقی مدرن روز و سنت فولکلور آمریکا پیوندی ایجاد کرد که شاید پیش از اقدام او به این کار ناممکن یا در نهایت بی ثمر به نظر می رسید .
گفته اند باب دیلن که از خانواده ای کلیمی و نام اصلی اش ( رابرت آلن زیمرمن ) بوده است نام فامیلی دیلن را به خاطر علاقه و ارادتی که به دیلن توماس شاعر داشته بر گزیده است . اگر چه رگه هائی از شیوه زندگی و شعر دیلان توماس  را در کار و زندگی او نیز  مشاهده کرده اند اما به گمان من ترانه های او را به نوعی می توان  ادامه اشعار والت ویتمن ، ویلیام کارلوس ویلیامز و ای . ای . کامینز محسوب کرد . به زبان دیگر ترانه های دیلن نقبی است که سنت شعر آمریکائی به عالم موسیقی می زند و همین ویژگی است که کار او را در عرصه تصنیف ترانه و انتخااب کلام از خوانندگان دیگری مانند لئونارد کوهن که به گمانم شاعر قدر تری
نسبت به اوست متمایز می کند .
تردیدی نیست که اگر قرار بود جایزه ای را به تاثیرگذارترین هنرمند راک قرن بیستم اختصاص بدهند حق مسلم باب دیلن بودو باید به او تعلق می گرفت ، اما جایزه نوبل ادبیات و باب دیلن ؟؟ هضمش قدری مشکل است و شاید بیانگر این واقیت دردناک که طی چند دهه اخیر گرایش های مردم پسندانه در هنرهای نوشتاری غرب سیری سعودی داشته است و عمر غول های جهان ادب دارد به انتها می رسد . خارج از جهان غرب نیز نوبل همواره نظر به سیاست های حسابگرانه داشته است . زمانی نویسنده ها و شاعران چپ گرا و مارکسیست جهان سوم ، مانند اوکتاویو پاز ، پابلو نرودا و مارکز شانس بیشتری برای گرفتن این جایزه داشتند و شخصیت تاثیرگذاری مانند خورخه لوئیس بورخس را به خاطر تمایلات دست راستی اش کنار می گذاشتند و امروزه جایزه به نویسنده ای با گرایش های افراطی راست مانند ماریوس بارگاس یوسا تعلق می گیرد .
نکته دیگر این که جایزه ای با ارزش بیش از یک ملیون دلار غالبا به شاعر و نویسنده ای داده می شد که یک عمر چشمش به دست ناشر و تیراژ کتابش بوده است و دریافت این وجه رفاهی در سالهای پایانی عمرش ایجاد می کرد . باب دیلن در حال حاضر مولتی میلیونر و احتمالا ثروتمند ترین فردی است که تا به حال این جایزه را برده است . امیدوارم حضرتش این وجه ناچیز را به نهاد یا بنگاهی خیریه اهدا کند .      

۲۲ مهر ۱۳۹۵

آنتالوژی

انتشار آنتالوژی شاعران امروز ایران در بیروت 
 « الشعر الفارسی الحدیث »
ترجمه : مریم العطار
انتشارات المدی لبنان
با آثاری از : شمس لنگرودی ، عباس صفاری ،
 شهاب مقربین ،
گروس عبالملکیان . سارا محمدی اردهالی و ......
بها : ۶ دلار

۲۰ مهر ۱۳۹۵

نوبرانه ی پائیز

به انارستان های آندلوس 
در سر هوای سفر داشتم 
پیش از آنکه زنگ در 
به صدا در آید 
و بهار توبه شکنی 
چشم اندازهای پائیزی ام را 
متواری کند 

حالا سویل و گرانادا 
با یک سبد انار خون چکان 
ایستاده اند پشت در .

۱۵ مهر ۱۳۹۵

آخرین شعر ولادیمر مایاکوفسکی


از مجموعه ابر شلوار پوش
ترجمه: یوسف اباذری 

اين شعر را که پس از خودكشي ماياكوفسكي در جيب او يافته اند ظاهرا آخرين شعر اوست

...........................................................


ساعت از نه گذشته، بايد به بستر رفته باشي
راه شيري در جوي نقره روان است در طول شب
شتابيم نيست،با رعد تلگراف
سببي نيست كه بيدار يا كه دل‌نگرانت كنم
همانطور كه آنان مي‌گويند،پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شكست
اكنون من و تو خموشانيم،ديگر غم سود و زيان و اندوه و درد وجراحت چرا‌؟
نگاه كن چه سكوني بر جهان فرو مي‌نشيند
شب آسمان را فرو مي‌پوشاند به پاس ستارگان
در ساعاتي اين‌چنين، آدمي بر‌مي‌خيزد تا خطاب كند
اعصار و تاريخ و تمامي خلقت را.

========================
تصویر زمینه : مایاکوفسکی
چوب نگاره - کار عباس صفاری
مرکب روغنی - روی کاغذ مات
۱۱ اینچ در ۱۷ - ۲۰۱۲

۱۴ مهر ۱۳۹۵

مرگ مادام العمر

       

غرق در لجن
یا غرق در تماشای نیلوفری بر آب
فرقی نمی کند اصلن

غرق می شوی هر از گاه
در فکر بکری
در اندوه شیرینی
در رویای سفر کرده ای
در خاطرات کسی دیگر
حواس پرت تر از خودت

دست در دست کولی کف بین
به جستجوی نشانی از خود
غرق می شوی
در مسیر سر انگشت حنا بسته ای
که راه و چاه را 
در خطوط عرق کرده دست
نشانت می دهد .

در جداره فنجان قهوه
غرق می شوی در میانبری صعب العبور
که قرار است به یک شاهراه ختم شود
اما چاهی عمیق در ته فنجان
می بلعد جاده های پیش رویت را

بی مهابا
دل به دریا می زنی
و با دستهای تهی
باز می گردی از دنیای غرق شدگان
که دوست ندارند در غیابشان
آب از آب تکان خورده باشد
 

پنداری هنوز پی نبرده اند
مرگشان مانند سرگشتگی ما
مادام العمر است . 


===================
در روزنامه نوآوران با عنوان ( چاهی در ته فنجان ) منتشر شده است

 
       

۱۱ مهر ۱۳۹۵

دنیای اقتصاد

روزنامه دنیای اقتصاد - شماره 3859 1395/06/18
«قدم زدن در بابل»
نوشته: عباس صفاری
انتشارات آرادمان، چاپ اول ۱۳۹۵
تیراژ 1000 نسخه، 323 صفحه، ۲۰ هزار تومان

عباس صفاری را در این سال‌ها با مجموعه شعرهای موفق و پرمخاطبش شناخته‌ایم. او حالاعلاوه بر تجدید چاپ‌ کتاب‌های قبلی‌اش، با یک اثر جدید در بازار کتاب ایران حضور یافته که از او سابقه نداشته است؛ مجموعه‌ای خاطره‌انگیز و جالب از تک‌نگاری‌ها، خاطره‌ها و سفرنامه‌هایش در حدود نیم قرن گذشته.

«قدم زدن در بابِل» عنوان کتاب جدید این شاعر و مترجم مقیم آمریکاست که در 208 صفحه، عنوان‌هایی این‌چنین را دربر گرفته است: «تهران، دل کندن از لندن»، «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال 41»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثنا بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی». اینها ازجمله بخش‌های مختلف این کتاب هستند که بیش از 50 نوشته را شامل می‌شود.
صفاری کتاب «قدم زدن در بابِل» را با این جمله آغاز می‌کند: «من به مفهوم کلاسیک و رایج کلمه شاید مهاجر محسوب نشوم...» اما جالب این‌که با وجود سال‌ها اقامت در آمریکا - در حد چند دهه - پاسپورت ایالات‌متحده را دریافت نکرده و همچنان با گذرنامه ایرانی رفت‌وآمد دارد و به کشورهای دیگر هم سفر می‌کند: «دوستان و اطرافیان گاهی از سر دلسوزی(!) سر به سرم می‌گذارند و به‌مرور وقتی گفت‌وگو لحنی جدی و انتقادی به خود می‌گیرد، قاطعانه می‌گویند: اگر به فکر خودت نیستی، به فکر زن و بچه‌ات باش! مگر پذیرفتن تابعیت چیست؟ عکسی از تو می‌گیرند و نهایتش یک قسم الکی، مهم حسی است که تو به‌عنوان یک ایرانی در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد. نمی‌دانم. شاید حق با آنها باشد. من اما بی‌آن‌که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم، با همین «قسم الکی» اشکال دارم و علاقه‌ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم».
عباس صفاری‌زاده، متولد سال 1330 در یزد، سال‌هاست که مقیم کالیفرنیاست. او حالا درباره تازه‌ترین اثر خود با عنوان «قدم زدن در بابل» می‌گوید، این کتاب یادداشت‌هایی را در بر می‌گیرد که جنس نگاهشان با شعرهای او شباهت دارد. «عنوان کتاب قدم زدن در بابل استعاره‌ای از پرسه و قدم زدن در شهر و اماکنی است که مردم آن زبان یکدیگر را درک نمی‌کنند و آنچه می‌گویند برای شنونده نامفهوم است. کتاب مقدس از این حادثه چنین یاد می‌کند: «اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند...از آن سبب آنجا را بابل نامیدند». آنچه صفاری در این کتاب نوشته، با آنچه به‌صورت شعر تا به حال از او منتشر شده است، تفاوت‌هایی دارد و اشتراک‌هایی؛ نکات و جنبه‌های مشترک آن در جنس نگاه است؛ به این معنا که در بسیاری از آنها زاویه نگاه چندان دور از نگاهی که به آن شاعرانه می‌گوییم، نیستند.

کشف شاعرانه جهان

بخش فرهنگی الف

تاریخ انتشار : شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۴۳
«قدم زدن در بابل»
نوشته: عباس صفاری
ناشر: آرادمان، چاپ اول ۱۳۹۵
۳۲۳ صفحه ، ۲۰۰۰۰ تومان

شما می‌توانید کتاب «قدم زدن دربابل» را تا یک هفته پس از معرفی با ۱۰ درصد تخفیف از فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین خرید کنید.

****

 یکی از بی حاشیه ترین شاعران دهه های اخیر بوده،اما این بی حاشیه بودن ربطی به تک افتادگی او ندارد. این درست که گوشه ای بسیار دور از وطنش زندگی می کند، اما در این دورانِ دهکده جهانی، اگر اهل حاشیه باشی می توانی، از همان دوردست ها نیز می توانی سرو صدایی به پا کنی و این چنین چند صباحی در خبرها باشی. اما صفاری راه بهتری را انتخاب کرده که آن ماندگاری با شعر است. بی توجه به دیگران کار خودش را می کند، شعر خاص خودش را می سراید، طرفداران خاص خودش را دارد و حالاهم کتابی به قلم او منتشر شده که به شیوه ای تازه با این طرفداران هم سخن شده، اگر چه اینهم‌سخنی یکطرفه است، اما مهمترین مشخصه آن یک جور خلوص، صمیمیت و البته آرامش است که از جذابیت زیادی برخوردار است.

 کتاب تازه عباس صفاری که به همت نشر آرادمان وارد بازار کتاب شده، کتابی ست به نثر با عنوان «قدم زدن در بابل» و بگمان من استفاده از عنوان برای کتاب، تناسب عجیبی با محتوای آن دارد. چرا که گویی شرح قدم زدن با شاعری است که با نثری ساده و صمیمی ما را به فضاهای گوناگون و لطیفی که آمیزه ای از تجربه و خاطره است می برد.

صفاری  درباره شأن نزول نام کتاب چنین گفته است: «عنوان کتاب قدم زدن در بابل استعاره‌ای است از پرسه و قدم زدن در شهر و اماکنی که مردم آن زبان یکدیگر را درک نمی‌کنند و آنچه می‌گویند برای شنونده نا مفهوم است. کتاب مقدس از این حادثه چنین یاد می‌کند: اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند...از آن سبب آنجا را بابل نامیدند.»

عباس صفاری در سال ۱۳۳۰ در شهرِ کویری یزد زاده شده است، در سالهای پیش از انقلاب برای تحصیل به خارج کشور رفت است، اما همانند بسیاری که رفتند و بدون مشکل خاصی در وطن، در غربت ماندگار شدند، سرنوشت او نیز به گونه ای رقم خورد که برای همیشه دور از وطن ماند. در ایران فعالیت ادبی محدودی داشت، سرودن چند شعر و ترانه و همچنین منتشر کردن چند مقاله درباره ادبیات کل کارنامه او را تشکیل می داد، البته او بخت آن را داشت که ترانه هایش توسط چهره های معتبر و نامداری چون فرهاد مهراد خوانده شود.

صفاری از ایران به انگلستان (لندن) رفت و مدتی بعد از آنجا راهی آمریکا شد و حالا سالهاست که در کالیفرنیا زندگی می کند. نخستین مجموعه اشعارش را در اواخر دهه هفتاد شمسی) در آمریکا منتشر کرد ( در ملقتای دست و سیب). سرانجام سومین کتاب او در اوایل دهه هشتاد در ایران منتشر شد، معروف‌ترین و موفقترین مجموعه شعرش «کبریت خیس» نام دارد که مجموعه‌ی اشعار او را در سالها هشتاد و یک و هشتاد و شمسی دربر می گیرد. صفاری دستی در ترجمه نیز دارد و در این سالها اشعاری را به فارسی و ترجمه و در قالب کتاب منتشر ساخته است.

«در ملتقای دست و سیب»، «تاریک‌روشنا»، «دوربین قدیمی و اشعار دیگر» (برگزیده‌ جایزه‌ شعر امروز ایران، کارنامه)، «کبریت خیس»، «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» (برگزیده دهمین دوره جایزه کتاب سال شعر خبرنگاران) از مجموعه‌های شعر او هستند. همچنین «ماه و تنهایی عاشقان»، ترجمه‌ شعرهای ایزومی شی‌ کی ‌بو و نونو کوماچی، «عاشقانه‌های مصر باستان» ازرا پاوند و «کلاغ‌نامه؛ از اسطوره تا واقعیت» از آثار منتشرشده‌ این شاعر و مترجم‌اند.

در میان آثار یاد شده «قدم زدن در بابل» کتابی است متفاوت و منحصر به فرد، چرا که این بار برخلاف همیشه خواننده اثری به نثر از عباس صفاری هستیم. کتابی که که حکایت از این مهم دارد که سادگی و صمیمیت ویژگی کلی قلم صفاری ست که در شعر و نثرش هر دو دیده می شود.

«قدم زدن در بابل» از ۵۳ تک نگاری تشکیل شده، نوشته هایی که اغلب با حال و هوای متنوع و برپایه رویکردی خاطره محور نوشته شده اند و برخی از آنها نیز کیفیتی سفرنامه ای دارند. از عناوین این تک نگاری ها می توان به این نمونه ها اشاره کرد: «تهران، دل کندن از لندن»، «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال ۴۱»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثناء بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی» و...

نوشته های منتشر شده در این کتاب در عین خاطره برانگیز بودن، اغلب واجد نکان آموختنی فراوانی  نیز هستند و البته در همه آنها یک نکته مهم مشترک وجود دارد، اینکه نویسنده آنها عباس صفاری شاعر است و به همین مناسبت در آنها از تجربه‌های زیستی شاعرانه در این جهان سخن می گوید. خاطراتی که گویی طی آن می توان به کشف دوباره زندگی، از نگاه یک شاعر نائل شد. کشفی شاعرانه از زندگی به مدد نگاه خاص صفاری به زندگی. شاعری که در رهگذر عمر از شهرهای کویری جنوب شرقی ایران، راهی تهران شده و از آنجا به لندن در انگلستان رفته و سرانجام به امریکا رسیده است.

جالب اینکه باهمه این ها، صفاری در همان خطوط آغازین تک نگاری اول این کتاب می گوید که خود را به با تصوری متعارف، یک مهاجر نمی داند. در همین تک نگاری اول که صفاری از زندگی در فرهنگ دیگری سخن می گوید، می توان دریافت که ما با شخصیتی متفاوت روبه رو هستیم که اصول و ارزش های خود را دارد.
هرچند که خواننده وقتی این کتاب را در دست می گیرد، انتظار دارد، نویسنده یا ناشر در مقدمه ای کوتاه درباره کم و کیف این کتاب و چرایی و چگونگی کنارهم قرار گرفتن این تک نگاری ها سخن بگوید، اما پس از خواندن همان تک نگاری نخست چنان شیفته زبان ساده راحت صفاری می شود که چنین ضرورت هایی فراموش می کند. ضرورت اینکه بداند هر یادداشت به چه مناسبتی و در چه زمانی نوشته شده، یا نخستین بار در کجا منتشر شده است. با اینحال اغلب این تک نگاری ها چون با رویکردی خاطره محور نوشته شده‌اند، خواننده کتاب به تدریج  اطلاعاتی جذاب درباره چگونگی زندگی صفاری و نوع نگاه او به ادبیات و شعر بدست می آورد؛ صفاری در این یادداشت ها گاه به شکلی بی واسطه تجربه هایی را که خود پشت سر گذاشه و از ملزومات یک زندگی شاعرانه است سخن می گوید.

سخن آخر اینکه قدم زدن در بابل کتابی است خواندنی که کوتاهی و روانی یادداشت ها به گونه ای است که در نشست هایی نه چندان طولانی می توان هربار چند تایی از آنها را خواند و لذت برد.

«قدم زدن در بابِل»


۴۰ سال مهاجرت با گذرنامه ایرانی
عباس صفاری همچنان به تابعیت ایرانی‌اش پای‌بند است
عصرایران - عباس صفاری، شاعر پرطرفدار که مجموعه شعرهایش در ایران عموما پرفروش شده‌اند، با وجود سال‌ها اقامت در آمریکا - در حد چند دهه - پاسپورت ایالات متحده را دریافت نکرده و همچنان با گذرنامه‌ی ایرانی رفت‌وآمد دارد و به کشورهای دیگر هم سفر می‌کند.

عباس صفاری زاده سال 1330 در یزد که کودکی و نوجوانی‌اش را در تهران گذرانده، در همان سال‌های قبل از انقلاب، در ابتدای جوانی به لندن و پس از مدت کوتاهی، برای تحصیل دانشگاهی، به آمریکا مهاجرت می‌کند. حالا پس از حدود 50 سال مهاجرت و سال‌ها اقامت در کالیفرنیا، با انتشار کتاب جدید او مشخص شده که در تمام این سال‌ها، تابعیت دومی دریافت نکرده و همچنان از گذرنامه‌ی ایرانی برای اقامت و مسافرت استفاده می‌کند.

از صفاری در یکی دو دهه گذشته چند کتاب پرفروش شعر منتشر شده که یکی از آن‌ها برگزیده جایزه شعر "کارنامه" و آخرین آن‌ها هم برگزیده جایزه کتاب سال شعر "خبرنگاران" شده است.

 «قدم زدن در بابِل» اما عنوان کتاب جدید این شاعر و مترجم است که در 208 صفحه، توسط انتشارات آرادمان عرضه شده و در آن، تک‌نگاری‌ها، خاطره‌ها و سفرنامه‌های کوتاه عباس صفاری  در شکلی شبه‌داستانی آمده است.

 در بخشی از مطلب نخست این کتاب، در شرح مهاجرت، آمده است: «دوستان و اطرافیان گاهی از سر دل‌سوزی(!) سر به سرم می‌گذارند و به‌مرور وقتی گفت‌وگو لحنی جدی و انتقادی به خود می‌گیرد، قاطعانه می‌گویند: «اگر به فکر خودت نیستی، به فکر زن و بچه‌ات باش! مگر پذیرفتن تابعیت چیست؟ عکسی از تو می‌گیرند و نهایتش یک قسم الکی، مهم حسی است که تو به‌عنوان یک ایرانی در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد». نمی‌دانم. شاید حق با آن‌ها باشد. من اما بی‌آن‌که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم، با همین «قسم الکی» مشکل دارم و علاقه‌ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم...»

«تهران، دل کندن از لندن» نام عنوان همین مطلب است و پس از آن، تک‌نگاری‌هایی با عنوان‌هایی این‌چنین آمده است:  «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال 41»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثناء بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «اکتاویو پاز و تجربه‌ی هند»، «پرتره یک تراژدی کوئین»، «خاطره آنا آخماتووا از آمادئو مودیلیانی»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی»، «جمعه روز بدی بود»، «از پرنده‌ی توشیح تا پرواز کانکریت»، «عظمت و نکبت رایفشتال (کارلوس فوتنتس)»، «معمای تاریک بورخس» و «معرفی چالز بوکافسکی».

کتاب «قدم زدن در بابل» در شمارگان 1000 نسخه به بهای 20 هزار تومان توسط انتشارات آرادمان منتشر شده است.

یادی از افشار در سه اپیزود


 خاطرات عباس صفاری از ایرج افشار
خبر گزاری ایسنا  
عباس صفاری از اوقات و روابط اندک اما پرثمری که با ایرج افشار داشته نوشته است.
این شاعر و مترجم ساکن آمریکا در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته نوشته است:
هر وقت از سخت کوشی و نجابت مردم یزد حرفی به میان می آید ، به رغم این که یزدی های بسیاری را با این صفات می شناسم همواره به یاد مرحوم ایرج افشار می افتم . ادیبی که  کار کتاب و ادبیات فارسی را نه فقط از سر عشق که از منظر وظیفه به آن می پرداخت . وظیفه ای که از پدر به ارث برده بود و عمر پر ثمرش را به دور از هرگونه جنجال و خودنمائی صرف نجات .  آثاری کرد که اگر همت و پشت کار او نبود به این سال و زمانه ها رنگ انتشار به خود نمی دیدند .  از دست دادن او بی تردید ضایعه بزرگی برای عاشقان زبان فارسی و اهالی ادبیات این سر زمین است و جایش همواره به طرز اسفناکی  خالی خواهد ماند .در اخبار اخیر آمده است که سنگ مزار این بزرگوار از آرامگاه خانوادگی اش در بهشت زهرا به سرقت رفته است . حیرتم از این است که مفقود شدن سنگ گور این خدمتگذار ادب فارسی به هیچ عقلی و با هیچ حدس و گمانی و تحت هیچ شرایطی جور در نمی آید و افسوسم از این بابت که او را چه دیر شناختم و چه کم دیدم . نوشته زیر خاطره ایست از معدود مواردی که با او حشر و نشری داشته ام . روحش شاد و یادش ماندگار ...

مورد اول : فصلنامه سنگ
نخستین بار در اواسط دهه نود میلادی در خانه مجید روشنگر که نزدیک به پنجاه سال است نشریه « بر رسی کتاب » را در ایران و آمریکا منتشر می کند با ایرج افشار آشنا شدم . روشنگر مرا به عنوان شاعری که صفحات شعر نشریه سنگ را اداره می کند به او معرفی کرد . افشار چند شماره از سنگ را در کتابفروشی های « وست وود » دیده بود ، صحبتمان اما خیلی سریع و از آنجا که پدر من در دهه بیست تکنسین ماشین آلات بافندگی بوده است و بستگان افشار صاحب یکی از آن کارخانه ها ، به یزد کشید و من اشاره ای کردم به پیشگامی این شهر در استفاده از صنایع مدرن پارچه بافی  و افسوس از این که  یزد به نسبت استقبال زود هنگام از علم و صنعت و دیگر دستاوردهای مدرنیته ، از پدیده های فرهنگ و هنر مدرن استقبال چندانی نکرده است .ظاهرا با من موافق بود اما به دیده کمبود و نقصان به آن نمی نگریست . 
با نظر به فعالیت های گسترده اش در تصحیح و انتشار آثار کلاسیک حدس می زدم که نباید با شعر مدرن الفت چندانی داشته باشد و احتمالا مرز قابل تحمل برایش از اخوان و شفیعی کدکنی فرا تر نمی رود ، با این همه نشریه ادبی - هنری سنگ را که حالتی آوانگارد داشت دیده و برایش جالب بود که سه جوان ایرانی که هر کدام باشنده کشوری جداگانه اند ( آمریکا ، آلمان و سوئد ) دست به دست هم داده و از طریق ارتباط با فکس و تلفن نشریه شکیل و پر محتوائی را منتشر می کنند . محتوای نشریه اما به رغم این که مطلبی در مورد شاهنامه از دکتر خالقی مطلق را در آن انتشار داده بودیم چنگی به دلش نزده بود که برایم چندان دور از انتظار نیز نبود .

مورد دوم : حاجی عبدو هیچمکانی
در سالهای پایانی قرن نوزدهم کتاب نفیس و مصوری در لندن چاپ می شود به قلم ( حاجی عبدو هیچمکانی یزدی )  به ترجمه سر ریچارد برتون . من این کتاب را که قصیده ای عرفانی و موزون و مقفا به زبان انگلیسی است در یک دست دوم فروشی پیدا کردم . پس از خواندن آن تصمیم داشتم کتاب را جهت ترجمه به دوستی بسپارم ، قبل از آن اما کنجکاو شده بودم اطلاعاتی بیش از آنچه در شناسنامه آن ذکر شده بود به دست بیاورم .
می دانستم در تاریخ ادبیات صفا و آنتالوژی شاعران یزد که افشار مقدمه ای نیز بر آن نوشته است از شاعری با این مشخصات نامی نرفته است ، کماکان اما فکسی برای افشار فرستادم که اگر اطلاعی از چند و چون این کتاب دارد یاری ام دهد . فکس را حدود یک بعد از نیمه شب به وقت تهران به شماره دفتر او ارسال کرده بودم . یک ساعت بعد که نمی پنداشتم بیدار باشد پاسخش را دریافت کردم .
در آن فکس آقای افشار مرا با چنان لحن صمیمانه ای خطاب قرار داده بود که با نظر به بر خورد رسمی و نسبتا خشک خانه روشنگر برای لحظه ای پنداشتم مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته است . اما خوشبختانه این طور نبود و و مرقوم کرده بود که کتاب را می شناسد و زمانی که کتابدار دانشکده حقوق بوده است یک نسخه از آن را در سفر لندن برای دانشکده حقوق خریده است . در ادامه نیز اظهار تاسف کرده بود که خود به رغم یزدی بودن هرگز پی به هویت این شاعر نبرده است و چنانچه من به نام و نشانی از او پی بردم نتیجه کار را به او نیز اطلاع بدهم . ذکری هم از « جان گرنی » استاد ادبیات فارسی دانشگاه آکسفورد آورده بود با این توصیه که از ایشان نیز کمک بخواهم .
من اما پیش از آن که مزاحم فرد دیگری بشوم به فکر افتادم به بیوگرافی های موجود از ریچارد برتون در دانشگاه ( یو . سی . ال . ای ) سری بزنم و نهایتا در یکی از کتاب های قطوری که در این ارتباط نوشته شده نویسنده اصلی کتاب را که شخص ریچارد برتون بوده است پیدا کردم . آقای افشار از این که توانسته بودم پی به هویت واقعی نویسنده ببرم اظهار خرسندی کرد ، با اشاره به ضرب المثل عاقبت جوینده .....   



مورد سوم : اسکندر مقدونی و کلاغ 
زمانی که داشتم روی « آنتالوژی کلاغ » کار می کردم روایتی شنیدم از دوستی اهل قلم که اسکندر مشکی از آب حیات بر ترک اسبش داشته است که کلاغی آن را سوراخ می کند . پس از شنیدن این ماجرا حس کردم حیف است که چنین روایتی در آنتالوژی کلاغ نباشد . دوست من اما یادش نمی آمد آن را کجا خوانده یا شنیده است و بدون ذکر دست کم یک ماخذ ، جایز و مقدور نبود که از آن استفاده شود  .در متون بسیاری از سفر اسکندر به ظلمات و چشمه آب حیات یاد شده ، اما تا جائی که من شنیده و خوانده بودم کلاغ هرگز حضوری در این میان نداشته است .  تردیدی نبود که این روایت باید اشاره به ماجرائی داشته باشد که کلاغ نیز در آن نقشی داشته و و در دوره ای رایج بوده است .
می دانستم ایرج افشار کتابی در ارتباط با اسکندر منتشر کرده است و احتمالا باید از چند و چون این ماجرا اطلاع داشته باشد . اما قبل از تماس مجدد با او به سپانلو زنگ زدم که حال و احوالی نیز پرسیده باشم . او اظهار بی اطلاعی کرد . تا جائی که ( با آن حافظه شگرفش ) به یاد داشت چنین ماجرائی را نه شنیده و نه جائی خوانده بود . در خاتمه توصیه کرد به ایرج افشار زنگ بزنم و گفت اگر کسی خبر داشته باشد همشهری ات ایرج افشار است . دست بر قضا خبر دار شدم ایرج افشار عازم لس آنجلس است و می دانستم طی اقامتش در در این شهر غالبا روزی چند ساعت را در کتابفروشی های ( وست وود ) و ضمن مطالعه نشریات خارج از کشور از آنها فیش برداری می کند . در کتابفروشی پارس که همیشه یک صندلی برای کارهایش در اختیار او می گذاشت به دیدارش رفتم . موضوع آنتالوژی کلاغ و اسکندر و آب حیات را با او در میان گذاشتم . با من موافق بود که باید جائی ثبت شده باشد و حتما اشاره به داستان رایجی داشته است اما از چند و چون آن اظهار بی اطلاعی کرد و من قدری شرمنده شدم که تا به حال در دو مورد که پاسخی برای آن نداشته است مزاحمش شده ام . اما او کسی نبود که که به یکباره آب پاکی روی دست آدم بریزد و خودش را خلاص . به گمانم به چنین مواردی به شکل وظیفه نگاه می کرد و بی آن که اصراری وجود داشته باشد ، مسئولیتی برای  خود در نظر می گرفت . در این مورد نیز به همان اظهار بی اطلاعی بسنده نکرد و با روی خوش به فرزندش که همراه او بود گفت « بابا جون ، شماره فکس آقای صفاری را یاد داشت کن که خانه رفتیم مشکلشان را حل کنیم » مشکل اما از  خانه حل نشده و به تهران و اصفهان کشیده بود .
دو هفته بعد در فکسی که پسرشان از بورلی هیلز برایم فرستاد آقای  افشار قید کرده بود به دوستی در اصفهان متوسل شده و این دوست پژوهشگر که نامی از او نبرده بود چندی پیش کتابی یافته است بی عنوان و بدون جلد که احتمالا در دوران صفویه تحریر شده و در این کتاب به این داستان اشاره شده است . افشار از دوستش درخواست کرده بود که از صفحه مورد نظر فوتوکپی بگیرد که نهایتا به پیوست فکسی که فرزندش ارسال کرده بود به دست من رسید . طبق این روایت خضر که عمر جاودان داشته ، رقیب دیگری در این رابطه را تاب نمی آورده است  . به همین جهت وقتی اسکندر به آب حیات دست می یابد و مشکی از آن بر ترک اسبش می گذارد خضر به کلاغی ماموریت می دهد که با منقارش مشک را سوراخ کرده و آب را هدر بدهد . در هین اجرای ماموریت قطره ای از آب حیات از گلوی کلاغ پائین می رود که عمر او را طولانی می کند و اسکندر بی بهره از آب حیات جوانمرگ می شود . یادش پایدار .   

۸ خرداد ۱۳۹۵

شاعر «کبریت خیس» با «قدم زدن در بابل» به دنبال چیست؟

شناسهٔ خبر: 3669634 -
عباس صفاری درباره تازه‌ترین اثر خود با عنوان «قدم زدن در بابل» می‌گوید این کتاب یادداشت‌هایی از او را در بر می‌گیرد که جنس نگاهش با اشعار او شباهت دارد.
به گزارش خبرنگار مهر، «قدم زدن در بابل» تازه‌ترین اثر منتشر شده از عباس صفاری شاعر ایرانی است که برخلاف سایر آثار او به جای زبان شعر، زبان نثر را برای ارتباط با مخاطب خود برگزیده است. صفاری در این کتاب مجموعه‌ای از یادداشت‌هایی را که در سفرهایش و به بهانه‌های مختلف نگاشته است را در معرض دید مخاطبانش قرار داده تا بتوانند با نگاه شکل دهنده به ذهن یک شاعر با بیانی غیر از شعر آشنا شوند.
عباس صفاری در گفتگو با مهر درباره این کتاب و انتشار آن اظهار داشت: «قدم زدن در بابل» کتابی است مشتمل بر بیش از چهل تک نگاری در زمینه‌های مختلف و متنوع که خاطره و سفرنامه بدنه اصلی آن را تشکیل می‌دهد. همچنین در جا‌به‌جای آن از تعدادی نقد و بررسی شعر نیز در آن استفاده کرده‌ام. در موازین نشر ایران غالبا لازم و ضروری نیست که هنگام بازچاپ مطالب به سوابق آن، یا چاپ اولش آنگونه که در غرب مرسوم است نام ببرند، من نیز به غیر از یکی دو مورد و به خاطر عدم دسترسی به نشریات و تاریخ انتشار مطالب، اشاره‌ای به چاپ اول آنها نکرده‌ام اما لازم است یادآوری کنم تمامی مطالب آن به غیر از خاطره سیل ۱۳۴۱ تهران، پیش از این در نشریات و رسانه‌های داخل کشور و چند تائی در خارج به چاپ رسیده‌اند .
وی ادامه داد: عنوان کتاب قدم زدن در بابل استعاره‌ای است از پرسه و قدم زدن در شهر و اماکنی که مردم آن زبان یکدیگر را درک نمی‌کنند و آنچه می‌گویند برای شنونده نا مفهوم است. کتاب مقدس از این حادثه چنین یاد می‌کند: «اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند...از آن سبب آنجا را بابل نامیدند»
این شاعر ادامه داد: این حادثه که از آن یاد کردم منجر به هرج و مرج در عرصه زبان و ارتباطات می‌شود و تمدن بزرگی را در سراشیب سقوط قرار می‌دهد. در زبان عربی واژه تبلبل از این عبارت مشتق شده که مانند بسیاری از کلمات عربی به فارسی نیز راه یافته اما استفاده در خوری از آن نمی‌شود، در گویش‌های محلی ایران اما در ارتباط با نامفهوم بودن زبان، فعل (بل بل کردن) را به کار می‌گیرند که می‌باید از بابل نشئت گرفته باشد. در زبان‌های لاتین با اشاره به این حادثه از کلمه بابل اسم معنی و فعل ساخته می‌شود که تقریبا در اکثر این زبان‌ها کاربرد روزمره دارد .
صفاری در ادامه درباره حال و هوای تک‌نگاری‌ها و شیوه نگارش و نثر به کار گرفته شده در آنها گفت: باید بگویم این یادداشت‌ها با آنچه به صورت شعر تا به حال نوشته‌ام تفاوتهایی دارد و اشتراکاتی. نکات و جنبه‌های مشترک آن به احتمال قوی در جنس نگاه است. به این معنی که در بسیاری از آنها زاویه نگاه چندان دور از نگاهی که به آن شاعرانه میگوئیم نیستند. به فرض در رابطه با خاطره سیل ۱۳۴۱ به گمان من چیزها و اشیائی را که با فاصله‌ای پنجاه ساله به یاد آورده‌ام اکثرا از غنای بوطیقائی بر خوردارند که به نوبه خود و به راحتی می‌توانستند دستمایه متنی شاعرانه باشند. وصف انعکاس آسمان پاکیزه و آبی تهران در چالاب‌های بازمانده از باران و زیبائی بوته‌های خار بر جدار آنها و همچنین وصف فضای داخلی بی‌تکلف و متواضع امامزاده عبدالله، محله جی و ضریح چوبی آن از آن نمونه است.
وی ادامه داد: سفرنامه‌های این مجموعه نیز به استثنای سفر مکزیک، از آنجا که با فاصله‌ای چند ساله از وقوع آن تحریر شده نوعی خاطره نویسی محسوب می‌شود در مجموع اما مطالب این کتاب و شیوه نگارش آنها به گمانم به داستان کوتاه نزدیک تر است تا شعر. با این توضیح شاید بتوان گفت که زبان شاعرانه بیشتر در رابطه با توصیف ها و روئیت‌ها به کارم آمده است.
صفاری در پایان گفت: به غیر از آنچه یاد کردم تعدادی ترجمه نیز در این کتاب آمده است که قدیمی‌ترین آنها بررسی بیوگرافی اینگمار برگمن است که نخستین‌بار در یکی از شماره‌های قدیمی آدینه منتشر شده و این اولین مطلبی است که پس از ترک ایران از من در داخل کشور انتشار می‌یابد.  ترجمه اشعاری که اوکتاویو پاز در هند و افغانستان سروده نیز از این جمله است که اول بار در نشریه کلک منتشر شده بود.
یادآوری می‌شود کتاب «قدم زدن در بابل» را نشر آرادمان منتشر کرده است.  
از عباس صفاری در مقام شاعر تاکنون دفاتر شعری با عنوان «کبریت خیس»، «مثل جوهر در آب»، «تاریک روشنا»، «خنده در برف»، «دوربین قدیمی» و....متشر شده است.

۲ خرداد ۱۳۹۵

پیرامون شعر با رادیو فردا

مجله‌های هفتگی / نمای دور، نمای نزدیک

گفت‌وگو با عباس صفاری؛ نوشتن شعر عاشقانه دشوارترین کارهاست



عباس صفاری شاعری است که از دو بابت خارق عادات پیرامون خود شده. اول اینکه به رغم انتشار بسیار دیرهنگام مجموعه‌های شعرش از اواخر میان‌سالی به بعد، به سرعت شناخته، خوانده و محبوب اهل شعر شد و جوایز متعددی دریافت کرد.
دیگر اینکه با وجود سکونت بیش از چهل ساله‌اش در خارج از ایران نه از سرایش بازماند و نه حتی از تاثیرگذاری بر شعر نسل جوان داخل ایران. یعنی به زبان و ذهنی در شعرش رسید که برای نسل امروز که از او فاصله سنی و جغرافیایی دارند هم مجاب‌کننده است. و این اقبالی است که نصیب هر شاعری نمی‌شود.
به کتاب‌های او جوایز شعر مختلفی هم اهدا شده. آخرین جایزه شعری که به او تعلق گرفت جایزه شعر خبرنگاران و تندیس کتاب سال در ایران از سوی گروهی از خبرنگاران حوزه ادبیات بود که به مجموعه شعر اخیرش «مثل جوهر در آب» اهدا شد.
از عباس صفاری دعوت کردم به این بهانه میهمان این هفته من در برنامه مرور کتاب باشد. گفت‌وگویی که در آن مثل شعرش حرف‌های شنیدنی بسیار دارد. اما اینجا پیش از هر چیز شعر با صدای شاعر را می‌شنویم:
نمای دور، نمای نزدیک. گفت‌وگو با عباس صفاری، شاعر

جاسوس‌های زبان بسته من
گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کرده‌اند
خدا می‌داند چه دیده‌اند
که جیک‌شان دیگر
در نمی‌آید.

پاشو تنبل خان
وقتی مثل همیشه دیرت می‌شود
و با شتاب از در بیرون می‌زنی،
من در میان ملحفه‌هایی که هنوز به بوی تو آغشته است،
از دنده‌ای به دنده دیگر می‌غلتم
و با تبسمی بر لب مجسم می‌کنم
جمله سرخی را که باید بر آینه دستشویی نوشته باشی...

ذکر آخرین شب
آن شب من
با یک اشارهٔ تو
به گونهٔ جدید و نایابی
از یک پرندهٔ انسان‌نما
تبدیل شدم
و تو
سر بر سینهٔ من
آخرین پری دل‌شکستهٔ دریایی بودی
که بر آسمانی از سر قیچی الهگان
با انگشتان رنگ‌پریده و مرطوبت
ماه کتانی یکپارچه‌ای را
کوک می‌زدی
با طرهِ سیاهی
حلقه بر گوشهٔ پیشانی
و چشمانی شوخ
در پناه دو ابروی نازک‌تر از مو
به ستارگان عصر صامت سینما می‌مانستی
و من
مانند پرنده‌ای که با سر
به شیشهٔ سرتاسری اصابت کرده باشم
هوش از سرم پریده بود
.
به هوش که آمدم
تو رفته بودی ...
ماه
در خلوت گرگ و میش
به چراغ بی‌رمقی می‌مانست
بر سردر خانه‌ای بدنام در بانکوک
و آسمان
آن‌قدر دلگیر بود که انگار
در یکی از پستوهای تاریکش
فرشتهٔ افسرده‌ای خود را
حلق‌آویز کرده باشد
.
از خانه که بیرون زدم
نمی‌دانستم بی مقصد تا کجا
خواهم رفت
و نام به‌جامانده‌ات تا کی
مانند گلی استوایی
در گلویم گریه خواهد کرد.
آقای صفاری خیلی خوش آمدید به «برنامه نمای دور نمای نزدیک» این هفته ما. از مختصات شعر شما به ویژه در این پنج مجموعه که در ایران منتشر کرده‌اید، ابتدا به لحاظ فرم یکی مساله زبان است و دیگری بحث لحن. زبان شعر شما زبان تر و تازه‌ای است و لحن شعر شما یک لحن فروتن و صمیمانه است که به نظر می‌رسد حاصل رابطه قوی و حتی گاهی عامدانه شما با زبان محاوره و معمول گفتاری باشد. جایی که مثلا می‌گویید: «زمان در انتظار هیچ تنابنده‌ای تا به حال ترمزدستی‌اش را نکشیده است.» برای این دو ویژگی آیا شما تحلیل خاصی دارید یا کاملا امری جوششی بوده است؟
در پاسخ به سوال شما که بیشتر بر نقش زبان در این مجموعه‌ها توجه داشتید باید بگویم که زبان شعر من مراحل مختلفی را گذرانده. آنچه که شما گفتید شاید درباره سه چهار مجموعه آخری که در ایران منتشر کرده‌ام، درست باشد. یعنی همان‌طوری است که برداشت کرده‌اید، یک زبان ساده و روزمره در حد گفتار روزانه. حالا این که چطوری به این زبان رسیدم، عامدانه بوده یا نه و این که از چه راه‌هایی عبور کرده تا به این نقطه رسیده، یک مقدار بحثش مفصل است که سعی می‌کنم به اختصار به آن اشاره کنم.
قبل از مجموعه «کبریت خیس» و مجموعه اول من به نام «دوربین قدیمی» که در ایران منتشر شد، دو مجموعه دیگر هم در خارج از کشور منتشر کرده بودم که کم و بیش زبان آن دو مجموعه همان زبان نیمه‌فاخر شعر سپید شاملویی بود که در میان جامعه شعرخوان خیلی محبوبیت داشت و اکثر هم‌نسل‌های من خودشان را با آن زبان وفق داده بودند و راه‌دستشان بود. منتها شاید هم زندگی هم مطالعاتم، هم عواطف و احساسات و در کل نگاه هستی‌شناسی‌ام، در یک مرحله از زندگی که به میانسالی رسیده بودم به جایی رسید که دیگر می‌خواستم حرف‌هایی را از صمیم قلب و بی هیچ ادا و اصول و آرایشی بیان کنم. همین انگیزه باعث شد که مطالعه جدی‌تری در سرمشق‌های این زبان داشته باشم. در فارسی ما به غیر از فروغ فرخزاد سرمشق دیگری نداشتیم. فروغ هم حتی خیلی کم از این زبان استفاده کرده بود. این است که با مطالعه در شعر غرب و کار روزانه و پیگیر خودم که آن هم به مرور و ناگهان اتفاق نیافتاد، توانستم به یک چنین زبانی برسم و امکاناتش را کشف کنم.
وقتی امکاناتش را کشف کردم، و البته هنوز هم نمی‌توانم ادعا کنم تمام آن امکانات را کشف کرده باشم، به یک مرحله رسیدم که برای خودم شگفت‌انگیز بود که چه پانوراما و جهان گسترده‌ای را این زبان محاوره می‌تواند به خواننده منتقل کند، و چه امکانی برای شاعر فراهم آورد.
اتفاق جالبی در شعر شما رخ داده که سالها سکوت کرده بودید. یعنی آن هفده سال اول در سکوت کامل بودید و شعر نگفتید و بعد اولین مجموعه شعرتان با نام «دوربین قدیمی» در سال ۱۳۸۱ منتشر شد، درست پس از دهه هفتاد که مساله زبان گرفت و گیر زیادی را برای شعر و شاعران ایرانی ایجاد کرده بود. در دوره‌ای کار به ساختن و بی‌ارج سازی سایر عناصر شعری به نفع برجسته کردن وجه زبانی شعر رسیده بود یعنی تکنیک و تصنع حرف اول شده بود. در دهه بعد اما کار به تفریط کشیده شد به طوری که همه تکنیک‌های زبانی تقریبا دور ریخته می‌شود و هر نثری اجازه ورود به کتاب‌های منتشر شده به نام شعر را پیدا می‌کند که البته این بلیه همچنان در بخشی از شعر ما ادامه دارد. شعر شما در عین حال که از شعر دهه هفتاد، یعنی توجه بسیار به تکنیک و زبان، فاصله می‌گیرد اما به شعر ساده هم تن نمی‌دهد. در عین حال از برخی دستاوردهای دهه هفتاد هم استفاده می‌کند، اما کاملا یک شعر مستقل می‌ماند. می‌خواهم بگویم که چقدر شما متاثر از جریان‌های شعری داخل ایران بوده‌اید و چقدر متاثر از شعری که به انگلیسی می‌خوانید؟
یکی از دشوارترین کارها در هر زبانی نوشتن شعر عاشقانه است. چون عرصه‌ای است که هر گوشه‌ آن را کشف و بیان کرده‌اند. به قول اکتاویو پاز تمام تاریخ شعر دنیا را که بررسی کنید یا در مورد عشق است یا مرگ
به این سوال شما اگر بخواهم صادقانه جواب بدهم باید بگویم که من نسبت به اتفاقاتی که در دهه هفتاد در ایران افتاد بی‌تفاوت نبودم. این اتفاقات تا حدودی به صورت ناگهانی چشم مرا باز کرد تا متوجه شوم که آن چیزی که در گذشته در ایران وجود داشته و ما به عنوان شعر با آن رابطه برقرار می‌کردیم و دوستش داشتیم، مثل شعر شاملو، گرچه جایگاه اینها به قوت خود باقی است ولی نسل جوان به‌خاطر تجربیاتی که داشته، مانند جنگ و انقلاب، به بیان و زبان دیگری احتیاج دارد. در حقیقت این نسل از یک دریچه و زاویه‌ای کاملا متفاوت با نسل من و نسل قبل از من به مسایل نگاه می‌کند. این یک اخطار بود برای من که باید کاری کرد. ولی خود این نسل همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام متاسفانه خیلی تحت تاثیر عقاید پست مدرنیست‌ها قرار گرفت. این عقاید مثل شمشیر دولبه‌ای بود که هم از جهاتی به آنها نفع رساند و هم از جهاتی به آنها صدمه زد. به این دلیل اکثر مطالبی که آنها تحت تاثیرش قرار می‌گرفتند مطالب فلسفی بود. نمونه شعری از این اشعار پست مدرن در ایران چاپ نشده بود که ببینند شعر پست مدرن واقعا یعنی چه. همین باعث شد که بیشتر عملکردشان بر اساس حدس و گمان باشد. سالها بعد من نمونه‌هایی مثل براتیگان و بوکافسکی یا شعر «زوزه» آلن گینزبرگ را برای اولین بار به فارسی ترجمه کردم که در مجله «نگاه نو» چاپ شد، تمام اینها از زبان محاوره‌ای برخوردارند که خیلی خیلی ساده‌تر از زبان محاوره‌ای است که من و امثال من در ایران استفاده می‌کنیم.
متاسفانه آن دوستان ما در ایران در دهه هفتاد یک مقدار توانستند به چیزی که شعر پست مدرن محسوب می‌شود دسترسی پیدا کنند. برای همین اکثرشان به یکی از مکاتب شعر پست مدرن گرایش پیدا کردند و آن شعر زبان نیویورک بود که شعر خیلی غیرقابل فهمی نیست. حدود ده دوازه تا مکتب زیر چتر پست مدرن قرار می‌گیرد. شما راحت با فرانک اوهارا و جان اشبری می‌توانید رابطه برقرار کنید. ولی نمی‌دانم به چه صورتی شد که این نوع شعر زبان در ایران مطرح شد. شاید این یک دهن کجی زبانی بود به  وضعیت حاکم یا رژیم. به هر حال فقط نوعی از اعتراض زبانی را داشت نشان می‌داد.
خب این موضوع در شعر شما چگونه متبلور می‌شود؟ این نوع زبان که شماانتخاب می‌کنید به تاسی از پست مدرن‌هایی است که زبان را در شکل ساده آن به کار می‌برند مثل نمونه‌هایی که ترجمه هم کردید و چند سال پیش در نگاه نو منتشر شد. آیا شعر شما متاثر از اینها بود یا اینکه خود شما احساس کردید نیازمند این نوع زبان و لحن ساده‌تر و بدون اعوجاج هستید؟

لزوم تغییرات را می‌توانم بگویم. حوادثی که در ایران در حیطه شعر اتفاق می‌افتاد و همین‌طور مسایلی در ابعاد بزرگتر و جهانی مثل فروپاشی شوروی که نقطه پایانی بود بر آن آرمانگرایی‌هایی که نسل من درگیرش بودند. یعنی هر دوی اینها یک زنگ خطر بود، یک اخطاریه بود که دیگر وارد مرحله دیگری شدیم که زبان خودش را می‌طلبد. این را من هم از مسایل جهانی گرفتم و هم از ایران و نوع کاری که آن دوره در نشریات چاپ می‌شد؛ ولی برای شعر خودم نتوانستم در ایران از کسی تأثیر آنچنانی بگیرم. کسی که کارهایش را به صورت جدی دنبال کردم و خوشحالم که سرانجام به موفقیت رسید علی باباچاهی بود و روش کار او هم چیزی نبود که بخواهم دنبال کنم و بیشتر پیرو آن بخش نیویورکی است که من به آن اشاره کردم. گرایش خود من بیشتر به شعری مثل براتیگان و بوکافسکی بود. بدون شک ترجمه‌هایم از آثار آنها، چشم مرا به دنیایشان باز کرده و از این رو نمی‌تواند در نحوه ساده کردن زبان فارسی که کار دشواری بود، بی‌تاثیر باشد. به خاطر اینکه در فارسی کلمات را می‌شکنیم، وقتی کلمه را می‌شکنیم از ابهت کلمه گرفته می‌شود. این است که با همه دشواری‌ها و تفاوت‌هایش باز هم نمی‌توانم بگویم که از اینها هیچگونه درس و تأثیری نگرفته باشم.
پیش از اینکه بپردازیم به آنچه که از آن تاثیر پذیرفته‌اید، برگردیم به شعر خودتان و مجموعه «مثل جوهر در آب» که اخیرا جایزه‌ای هم در ایران دریافت کرد. جدا از فرم و مساله زبان و لحن، آنچه که در شعر عباس صفاری از نظر مضمونی بسیار برجسته است، عاشقانگی‌های شعر عباس صفاری است، عاشقانگی‌هایی از زبان مردی که شاکر است برای این نوع عشق. این نوع احساسی که شما در شعرتان ارائه می‌دهید جذاب است. انگار که دارید مدام از لذت‌های عاشقانگی‌هایتان و عشق‌ورزی‌هایتان بهره‌مند می‌شوید و این تغزل، این شاکر بودن، این بهره‌مندی و این وصال را در شعرتان منعکس می‌‌کنید. 
در مورد شعرهای عاشقانه باید بگویم که شعر عاشقانه به آن معنی سنتی کلمه، من کمتر نوشته‌ام. این نوع اشعار در مجموعه‌های اولم بیشتر است تا مجموعه‌های اخیرم. ولی به جرات می‌توانم بگویم با نگاهی که خودم به عنوان یک خواننده به مجموعه‌ها بیاندازم عشق به نوعی در شصت هفتاد درصد این شعرها، حتی وقتی موضوع شعر عاشقانه نیست، وجود دارد. این رگ عاطفی از میان این شعرها می‌گذرد، حتی اگر شعری در مورد از بین رفتن کارخانه‌های صنعتی اوهایو است باز به خاطر اینکه همسر من مال آن منطقه است، یکهو می‌بینید که یک رگ عاطفی هم از میان آن می‌گذرد.
اگر می‌خواهی شعر عاشقانه بگویی به یک نوعی باید رئالیستی باشد. اگر قرار باشد رئالیستی نباشد و همینطور بنشینی به نوشتن شعر عاشقانه‌ای که بی تو مهتاب شبی از یک کوچه گذشتم و می‌گذرم و تو دیگر آنجا نیستی و در عین حال که احتمالا شما ازدواج کردی و فرزندانی داری و آدم خوشبختی هستی، خب این شعرسازی است.
گرایش من به این نوع شعر برمی‌گردد به نوع پرورش و عواطف و احساساتم و اینکه عشق حتما جایگاه بزرگی در ذهن و روان من داشته و دارد. ولی یکی از دشوارترین کارها در هر زبانی نوشتن شعر عاشقانه است. چون عرصه‌ای است که هر گوشه‌ آن را کشف و بیان کرده‌اند. به قول اکتاویو پاز تمام تاریخ شعر دنیا را که بررسی کنید یا در مورد عشق است یا مرگ. به همین خاطر خیلی دشوار است شعر عاشقانه‌ای بگویی که تکراری نباشد. ولی خوشبختانه من توانستم وارد عرصه‌ای بشوم که کمتر به آن پرداخته شده، یعنی از زن کامل و اثیری و بی‌عیب و نقص دور شدم. این مسئله به من کمک کرد. رسیدم به زنی که می‌تواند همسرت باشد، غرغرو هم باشد و بیخودی هم سروصدا کند و داد بزند، سر میز غذا شاید آروغ هم بزند ولی زنی است که تو دوستش داری و حتی از همین مسایل می‌توانی یک شعر عاشقانه درست کنی. این مرحله‌ای بود که تا زمان انقلاب حتی در شعر شاملو نمی‌دیدیم چون آیدا در شعر شاملو یک زن واقعا کامل و بی‌نقص و عیب است. کوشش من این بوده.

یک ویژگی دیگر این عاشقانگی که در شعر شما دیده می‌شود این است که کمتر شعر فراقی در مجموعه‌های شما می‌شود دید. اغلب وصل است. آیا این عشق زیسته است،‌ یعنی تجربه‌های زیسته شما است یا اینکه اندوه فراق را در زندگی نداشتن هم حاصل این خیال‌پردازی شاعرانه است؟ یا این که توقعتان را از سوژه عشق پایین آورده‌اید؟
سؤال خیلی خوبی است که کمتر از من پرسیده شده. یکی از عوامل آن شاید همین مسئله‌ای بود که به آن پرداختم. اگر می‌خواهی شعر عاشقانه بگویی به یک نوعی باید رئالیستی باشد. اگر قرار باشد رئالیستی نباشد و همین‌طور بنشینی به نوشتن شعر عاشقانه‌ای که بی تو مهتاب شبی از یک کوچه گذشتم و می‌گذرم و تو دیگر آنجا نیستی و در عین حال که احتمالاً شما ازدواج کردی و فرزندانی داری و آدم خوشبختی هستی، خب این شعرسازی است. البته این را فقط به عنوان مثال می‌گویم و از چند و چون سرودن این شعر خبری ندارم. من زمانی که به طور جدی شروع کردم به شعر گفتن آدم عیالواری بودم؛ و این زندگی من بود و در شعرم انعکاسش دادم. خیلی‌ها ترس دارند که همان زندگی را انعکاس بدهند ولی عاشقانه نباشد؛ ولی هر کسی در زندگی زناشویی‌اش هرچقدر هم که افت و خیز داشته باشد، لحظات زیبا و عاشقانه بسیار داشته. خب همان‌ها می‌توانند دستمایه شعر شوند. لحظات بد هم می‌توانند شعر شوند.
شما حتی در معدود شعرهایی هم که فراق در آنها هست آن را بسیار خیال‌انگیز ارائه می‌دهید. در یک جهان وهم آلود و خیال‌آمیزی که آن فراق را شیرین می‌کند. مثلا شعر «انتخاب طولانی» در این مجموعه «مثل جوهر در آب» که می‌گویید: «عکس ارسالی‌ات را/ تازه دانلود کرده‌ام/ یعنی پاسی گذشته از نیمه شب شما/ در آنسوی دنیا/ همان ساعتی که تو پاورچین/ در پیراهن نازک خواب/ به سمت آشپزخانه می‌روی/ و من نیستم که ببینم/ مردد مابین یک بشقاب توت فرنگی و/ یک پیاله بستنی میوه‌ای/ در برابر یخچال باز ایستاده‌ای/ و بخار سرد و سبکش آرام/ می‌پیچد بر پرهیب خواب آلوده‌ات» این را ادامه می‌دهید و شعر بسیار زیبایی ساخته می‌شود که یکی از موفق‌ترین کارهای این مجموعه و عاشقانه‌هایی است که من خوانده‌ام. این کار دشواری است به خصوص در شعری که این لحن زبان را دارد و استفاده از تکنیک‌های زبانی و بازی‌های زبانی نمی‌کند و با زبان ساده حرفش را می‌زند، رسیدن به این لحظه شعری بسیار دشوار است.
گفتید فراق؛ مراحل مختلفی در زندگی هرکدام از ما و افرادی در سن و سال من بوده، هم از نظر عاطفی و هم از نظر کاری و خانوادگی. آن عواطف گذشته هر از گاهی برمی‌گردند. روابط گذشته هر از گاهی تصاویر خیلی روشن و شفافشان در آن چیزی که شما الان خیلی قشنگ خواندید، برمی‌گردند. خب لازم نیست آدم پنهانشان کند. قبلا در آخر مجموعه «کبریت خیس» که یکی از زیباترین بخش‌های «کبریت خیس» است تمام‌شان تقدیم شده به کسی که من در دوران دانشجویی می‌شناختم و با اسم بردن از او به او تقدیم شده. آن چیزی که در گذشته اتفاق افتاده و تمام شده برای من می‌تواند تبدیل به شعرهای فراقی شود، چیزهایی که دیگر به آن دسترسی نداری. منتها نه نوعی از فراق که نیاز زنده کردنش را داری. فقط پرداختن به یک نوع نوستالژی است.
از نکات مثبت این مجموعه گفتیم ولی نکته‌ای را هم می‌خواهم در نقد فرم زبانی که استفاده می‌کنید بگویم و نظر خودتان را بشنوم. در عین حال که بخش اعظم شعر شما لحن نزدیک به محاوره را دارد و گفتار را برای بیان احساسات و عواطف برمی‌گزیند اما یکدست نیست. انگار که شما یکباره خارج می‌شوید و از واژه‌هایی استفاده می‌کنید که انگار از شعر سپید یا شعر شاملویی وام گرفته‌اید.،از ادبیاتی که یک مقدار زبان را به صورت فاخر می‌خواهد به رخ بکشد. فعل‌هایی مانند می‌مانستی یا لولی‌وشان گریزپا. یک جور فرمی است که با اتمسفر شعر عباس صفاری غریب است. این یکدستی چرا بعد از پنج کتاب در کار شما اتفاق نمی‌افتد؟

یکی از دلایل آن الان که شما اشاره می‌کنید شاید این باشد که فاصله‌های طولانی مابین نوشتن من می‌افتد. یعنی این مجموعه را وقتی با مجموعه قبلی من مقایسه می‌کنید شش سال فاصله است. من هر پنج شش سال یک بار یک مجموعه منتشر می‌کنم. احتمال دارد مابین دوره‌ای که دوره سرودن می‌شود نام گذاشت پنج شش سال سپری می‌شود، احتمال دارد یک سال بگذرد و من چیزی ننویسم. در آن فاصله یک سال فرض کنید غرق می‌شوم در ادبیات کلاسیک یا شعر هندی که خیلی دوست دارم. برمی‌گردم شاید خیلی از آن چیزهایی که در شعر هندی بوده در ذهن و روان من هست و آنها را پیاده می‌کنم. گاهی خب اگر حس کنم به شعر نمی‌خورد بعداً حک و اصلاح زیاد می‌کنم برش می‌دارم؛ ولی بعضی چیزها هست که می‌گذارم باشد و بعضی جاها هست که کارهای عامدانه انجام می‌شود، مثل نامگذاری‌ها.
تصمیمی که من سال‌ها پیش گرفتم و تا حالا در سه مجموعه از آن استفاده کردم و بعد از این هم استفاده می‌کنم، تکیه‌ها روی ترکیب‌های شعر کلاسیک ما مثل حافظ و مولوی است، مثال مثل همین لولی‌وشان که به آن اشاره کردید یا توبه‌شکن. توبه شکن مال حافظ است. بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم. من این ترکیب‌ها را دوست دارم. مال شعر کلاسیک ما است؛ ولی چون گوش ایرانی به آنها آشنا است حسم این است که گاهی از شنیدن این ترکیب‌ها یک زنگی در شعر ایجاد می‌کند که شاید خوشایند باشد. این است که اینها به هر صورت بنا به یک تصمیمی عامدانه وارد شعر شده. همین‌طور نامگذاری‌ها که از مجموعه کبریت خیس شروع شد. نامگذاری‌ها اغلب تاریخی است. مثلاً ذکر خانه نقاش. این نقاش نقاش نیویورکی است که از دوستان من است ولی ذکر خانه او را می‌کنم. برای همین هم می‌نویسم ذکر خانه او یا دربارهٔ اینطور چیزها؛ که اینها را مثلاً ما در مدیحه‌های شاعران کلاسیک فارسی می‌بینیم که ذکر باغ یکی از شاهان اتابک، یا سلطان سنجر را می‌کند. اینها را من یک مقدار به عنوان چاشنی وارد شعر می‌کنم و همان‌طور مثل چاشنی غذایی که طعم و مزه دیگری بهش می‌دهد. نمی‌دانم. به خودم این اجازه را می‌دهم که یک مقدار هم خودم را سرگرم کنم. یک مقدار هم بازیگوشی کنم. حالا دیگران گاهی دوست دارند و گاهی ممکن است دوست نداشته باشند. حس می‌کنم این هم حق کوچک من است.