۷ فروردین ۱۳۹۳

در سوابق ( توشیح ) و عواقب کانکریت


اگر چه هنوز و هر از گاه نمونه های چشمگیری از شعر کانکریت را در جنگ ها و نشریات ادبی اینسوی دنیا می بینم اما کتمان نمی توان کرد که شیوه نگارش کانکریت یا ( توشیح ) طی چندین دهه گذشته وسیله ای شده است برای تبلیغ کالا .
تجربه من در این ژانر که تعدادی از آن در مجموعه ( دوربین قدیمی و اشعار دیگر ) به چاپ رسید ناشی از علاقه ایست که به  کارهای گرافیکی دارم . پس از انتشار دوربین قدیمی نیز در مطلبی که در گوهران منتشر شد توضیح دادم که در شعر نو فارسی نمونه ای که بتوان به معنی واقعی کلمه آن را کانکریت نامید پیش از آن مجموعه وجود نداشته است و قصد من این بوده است که ما نیز چند نمونه از آن در شعر معاصرمان داشته باشیم . فکر هم نمی کردم که پس ازانتشار آنها چند نفری پیدا شوند و به رغم محدودیت های این نوع نگارش بخش عمده یا تمام آنرژی خلاقه خود را بر سر ژانری سه هزار ساله بگذارند که در غرب کارش به تبلیغ کفش و کلاه کشیده است .     
سابقه شعر کانکریت در ادبیات جهان به یونان باستان بر می گردد. تمدن های دیگر نیز در طول تاریخ کما بیش این شیوه را آزموده اند . یکی از قواعد نا نوشته اما رعایت شده شعر کانکریت این است که اگر یکسره انتزاعی نیست باید به سهولت خوانده شود . شکل شعر ( درخت - پرنده - کفش - قایق - عصا- خانه - کلید - چتر - فنجان و ....)  نیز اگر هندسی یا انتزاعی نیست باید حتی المقدور قابل تشخیص باشد .
جملات بی نظمی که امروزه با استفاده از کامپیوتر تولید می شوند زیر چتر شعر کانکریت قرار نمی گیرند و نام و عنوان دیگری مانند ( شعر دیجیتالی و غیره ......)  باید برایشان بر گزید .
پس از انتشار دوربین قدیمی چند نفری گفتند یا نوشتند که شعر کانکریت در ادب معاصر ما سابقه دارد و احمد رضا احمدی و طاهره صفار زاده قبل از آن خدمتش رسیده اند . من اشعار احمدی را دیده بودم اما به شعر صفار زاده  تا دو سه سالی دسترسی نداشتم . حالاپس از دیدن آن نمونه ها باید بگویم نوعی حروف چینی نا متعارف است وبه دشواری می توان آنها را در رده کانکریت قرار داد .
در نهایت توصیه من به جوانانی که احتمالا تمایل به ذوق آزمائی در این ژانر دارند این است که اگر از اصول گرافیک بی اطلاع هستید یا ذوقی در این زمینه ندارید جدا دنبال کانکریت و انواع دیگر آن نروید که وقت تلف کردن است .

اگر
درختی
مرا به خواب
می دید . در هر ایستگاه
دور بیابانی ، سایبانی داشتم
سبز تر از خواب های جوانسالی خدا
دریغا که درختان خواب نمی بینند . و تاری
که انگشتان مه در شاخ و برگشان می تند . خوابگیر
گشوده ای است که هیچ شکاری به دام نخواهد انداخت .
سهم من نیز در پایان هر روز برگ زردی است که بر شانه ام
غروب
.
م
.
ی
.
ک
ند
خوابگیر : غربالکی کوچک که سرخپوستان بر بالای 
بستر می آویزند تا خوابهای بد و آشفته را غربال  کند






۲۸ اسفند ۱۳۹۲

ترک تهران

 و دل کندن از لندن
 ویژه نوروزی نشریه : حرفه/هنرمند 
عباس صفاری
------------
من به مفهوم رایج و کلاسیک کلمه شاید مهاجر محسوب نشوم . مهاجر غالبا به فردی اطلاق می شود که در مرحله ای از زندگی به دلایلی تصمیم هدفمند به ترک کشور خود می گیرد و به آن جامه عمل می پوشاند . جوانانی که گروه گروه با دلارهای نفتی پیش از انقلاب به قصد ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتند و ( من نیز یکی از آن شمار هستم ) مهاجر نبودند .  پس از انقلاب تعدادی از دانشجویان به ویژه آنهائی که به قشر اعیان جامعه تعلق داشتند و افراد وابسته به کنفدراسیون دانشجوئی و احزاب سیاسی چپ و تعدادی که درسشان هنوز به پایان نرسیده بود در غرب ماندگار شدند . اما نه به قصد اقامت دائم . جنگ هشت ساله ، رکود اقتصادی ناشی از نفت ارزان و نابسامانی های سیاسی و اجتمائی و فضای نیمه پلیسی نخستین دهه انقلاب از دلایل عمده ماندگاری و اقامت دائم آن افراد شد که به نوبه خود بستگان و دوستانشان را نیز تشویق به مهاجرت و راهی کشورهای غربی کردند .
مهاجرت چه از روستا به شهر باشد و چه از کشوری به کشور دیگر همواره عملکردی مشابه تبی واگیر دار دارد . به همین سبب هنگامی که آغاز می شود جلوی آن را به دشواری می توان گرفت . دولت های نو پا نیز گاهی به قصد خلاص شدن از دست مخالفان و ناراضیان به روشی غیر علنی به این تب دامن می زنند که به نوبه خود فرو کش کردن آن را به تاخیر می اندازد . در نهایت اما این تب نیز مانند هر تب دیگری فرومی نشیند . در دهه نخستین قرن بیستم هفته ای نبوده است که یک کشتی حامل مهاجرین از ایتالیا ، اسپانیا ، ایرلند ، یونان ، فرانسه و ده ها کشور دیگر در یکی از بندرهای قاره آمریکا لنگر نیاندازد . شهرک های ایتالیائی ، اسپانیائی ، بالکانی ، چینی ، و ژاپنی و ( اخیرا تهرانجلس ) در دل شهرهای بزرگ این قاره یادگار آن دوره است .
من اگر چه هنگام شروع و شیوع این تب در ایران نبودم اما به دلیل باشندگی در لس آنجلس که مقصد آرمانی اکثریت این مهاجرین بوده است طی چندین سال شاهد از راه رسیدن ، سر در گمی های توام با ترس و هراس و نهایتا ( جا افتادن ) آنها در کشور میزبان بوده ام .
آنچه از آن دوره ی تقریبا ده ساله به وضوح به یاد می آورم دیدار هم وطنانی است که حس می کردی به نحوی غافلگیر کننده ( آب رفته اند) و خیلی کوچکتر و گاهی حقیر تر  از آن چیزی که هستند ، یا بوده اند می نمایند . در عرصه کار و اجتماع تا حدودی قابل انتظار و طبیعی می نمود . سر و کله زدن با زبان دست و پا شکسته وشاغل شدن در زمینه هائی که آن را دون شان خود می پنداشتند و در نهایت شوک فرهنگی و عوامل دیگری که هر یک به نوعی در این کوچک نمائی که به هیچ عنوان از سر فرو تنی و تواضع نبود نقش داشتند . تعدادی نیز انتقام این حس حقارت را هنگامی که کمر راست کردند از اطرافیان و زیر دستان خود گرفتند .  به گمان من مهاجرت استعدادهای خوب و بد پنهان و نیرو های خفته ای را در آدمی بیدار می کند که خود از وجودشان بی خبر است . به ویژه در کشوری که از بیمه های درمانی و  حقوق بیکاری مستمر در آن خبری نیست و خودش یک ملیون بی خانمان و ( جان دو )  در خیابانها دارد . بعید نیست که مهاجری در بدو ورود به صورت پند و اندرز از دیگران بشنود : ( آمریکا قطاری است که به سرعت می گذرد . اگر از آن فرو افتادی دستی به سمت تو دراز نخواهد شد . چون صاحب دست نیز امکان دارد فرو بیفتد . ) شنیدن جملات سرد و ( تو دل خال کنی ) از این دست توام با دیگر افت و خیز های آغاز اقامت و ترس ها و تلاطم هائی که به آن اشاره شد احتمالا در بیدار کردن آن نیروها ی پنهان بی تاثیرنیستند .
به رغم تمام این مشکلات باید گفت مهاجرین ایرانی در مقایسه با مهاجرین دیگری که از آن سوی دنیا آمده اند موفقیت های بیشتری کسب کرده اند .  اکثرمهاجرین ایرانی در کشورهای غربی با پشتوانه تحصیلات و تجربیات شغلی و فرهنگی آورده ازایران و پشتکاربسیار آن دوره را پشت سر گذاشتند و مقام و موقعیت خود را در حرفه ای که بر گزیده بودند ارتقا دادند . در مسیر این پیشرفت اما عدم رعایت اصول حرفه ای و پشت پا زدن به رقیبان و ساعات طولانی کار و غفلت از دوستان و خویشاوندان و در مواردی حرص و جوش مهار گسیخته صدمات جبران ناپذیری میزند که مهاجرین ایرانی سهم زیادی از آن برده ( هر که بامش بیش برفش بیشتر ) و نهایتا بهای زیادی نیز از بابتش پرداختند . احداث ناگهانی چندین شعبه از  شامورتی بازی گرفته تا کلاس های  یوگا و کلینیک روان درمانی و جلسات خود شناسی که این آخری غالبا محلی برای یافتن و جایگزینی دوستان از دست رفته بود در آمریکا و اروپا در پاسخ به همین معضل شکل گرفت  که در مدت زمان محدودی پای هزاران نفر به آن باز شد و گفتگو از برنامه های آنها برای یکی دو سال حرف روز محافل و مجالس بود .
در کنار این گروه که اکثریت مهاجرین را تشکیل می دهد بی آن که مشخص و برجسته باشد گروه کوچک دیگری قرار دارد باز مانده از همان دوران دانشجوئی قبل از انقلاب . این گروه به این علت که انقلاب وجنگ هشت ساله را تجربه نکرده و و دشواری های آغاز مهاجرت گریبانگیرش نشده و دست کم چهار سال با جوانان کشور میزبان در یک کلاس و سریک میز نشسته و دلایل خرد و کلان دیگر در نوع نگاهش به وقایع ایران و شناخت از غرب و جامعه غربی تفاوت هائی دارد . من بی آن که این تفاوت را امتیازی برای خود یا آنها بدانم و شاید به خاطر گذشته مشترک و سلایق وعلایق مشترکم با این گروه دوم حشر و نشر بیشتری دارم اگر چه در مجموع  تا حدودی انزوا طلب هستم .  . دوستان و نزدیکان من اکثرا یا اهل هنر و ادبیاتند که سرنوشت دیگری در مهاجرت داشته اند یا باز مانده از همان دوران دانشجوئی که بیشتر در شرکت ها و دانشگاه های آمریکائی شاغلند ، و نزدیکترینشان دو همکلاسی دوران دبیرستان که مانند من پس از  37 سال اقامت در خارج از کشور هنوز تابعیت هیچ کشوری را نپذیرفته و با پاسپورت ایرانی ( به رغم مشکاتش ) مسافرت می کنند.
دوستان و اطرافیان گاهی از از سر دل سوزی !!! سر به سرم می گذارند و به مرور وقتی گفتگو لحنی جدی و انتقادی به خود می گیرد قاطعانه می گویند ( اگر به فکر خودت نیستی به فکر زن و بچه ات باش !! مگر پذیرفتن تابعیت چیست ؟ یک عکس ازت می گیرند و نهایتش یک قسم الکی . مهم حسی است که تو به عنوان یک ایرانی در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد ) نمی دانم . شاید حق با آنها باشد . من اما بی آن که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم با همین ( قسم الکی ) اشکال دارم  و علاقه ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم .
                                                  *               *                          *
چمدان از اشیائی است که با جهانی شدن صنعت توریسم در قرن بیستم جلوه و جایگاهی ( آیکونیک ) در میان تولیدات زندگی مدرن پیدا کرده است .چمدان برای یک توریست یا مسافر یک وسیله است که به محض رسیدن به مقصد خالی و در پستو یا گنجه ای پنهان می شود . در زندگی یک دانشجوی دور از خانه یا در زندگی یک مهاجر ( با نظر به وضعیت اجتماعی و اقتصادی اش ) جایگاه گسترده تری را به خود اختصاص می دهد . تا زمانی که مهاجر در کشور میزبان جا نیفتاده و یا در کمپ به سر می برد چمدان او که غالبا زیر تخت پنهانش می کند حاوی  دار و نداری است که او را به گذشته و آینده ای که خوابش را می بیند متصل می کند .
محتوای عمده چمدانی که من هنگام ترک ایران با خود به فرودگاه بردم تا آنجا که به یاد می آورم از این قرار بود:
یک دست کت و شلوار کرم رنگ - چند پیراهن و شلوار اسپرت - یک پالتوی تیره و بلند فاستونی - مدارک تحصیلی - یک جفت دم پائی حصیری ساخته شده از حصیر خرما ( هدیه یک پیر مرد بلوچ ) سه جلد کتاب شامل ( دیکشنری حیم - دیوان حافظ - شعر نو از آغاز تا امروز )- یک آلبوم کوچک عکس - دو کارتن سیگار وینیستون - یک کیف کوچک حاوی وسایل اصلاح سر و صورت  و دست آخر یک پوستین نقش دار افغانی که یک هفته بیشتر دوام نیاورد و با کمال میل به یک بیکار نشسته در ایستگاه مترو تقدیم شد . ماجرای پوستین افغانی از این قراربود که میان هیپی های آن روزگار خیلی رواج پیدا کرده و بازار آن در ایران نیز به همین دلیل خیلی گرم شده بود . من اما اواسط سال 1976 میلادی از ایران خارج شده و در لندن ساکن محله ای شدم نزدیک بریکستون ، جائی که آن روزها بازار خرید بنجل و جولانگاه جنبش نو ظهور ( پانک  ) شده بود . پانکها که در حال پایه ریزی جنبشی فرهنگی - هنری در زمینه های موسیقی ، ادبیات ، مد و آرایش بودند به هیپی ها به چشم دایناسورهائی رو به زوال نگاه می کردند و در این میان موی افرو و پوستین افغانی من بیش از حدی که تحملش را داشتم جلب توجه می کرد .  همان نگاه ها کافی بود که موی سر را به سلمانی بسپارم و پوستین را به آدم مستحق تری  .
دلیلی که به غیر از آن سه کتاب نام برده کتاب دیگری با خود نبردم این بود که در آن مقطع به شعر و ادبیات فارسی تا حدودی به چشم تهدید و عامل باز دارنده  و حتا اعتیاد نگاه می کردم و تصمیم قطعی ام بر آن بود که تا بر زبان انگلیسی مسلط نشده ام از هر متن و نوشته فارسی زبانی بپرهیزم .
این شرح مختصری بود از آنچه با خود برده بودم ، اما کارتن بزرگ و تابوت مانندی که در زیر زمین خانه پدری جای گذاشتم حکایت دیگری دارد . تابوتی که چهل سال است از زیر زمینی به زیر زمینی دیگر منتقل می شود و پنداری تا صاحبش را به خاک نسپارد خود تن به خاکسپاری نمی دهد . اما پیش از آن که به جزئیات اشیای باز مانده بپردازم مایلم از دو خاطره تلخ و شیرین که چمدان در آن نقش داشته یاد کنم . خاطره اول به یک سال قبل از انقلاب بر می گردد که در لندن هنوز سوپر و نانوائی ایرانی احداث نشده بود و ما ( ساکنان یک خانه  دانشجوئی ) دلمان لک زده بود برای سنگک تازه با پنیر و سبزی خوردن . همان روزها خبر دار شدیم که مادر یکی از دوستان که در ساختمان ما زندگی می کرد عازم لندن است . تلفنی به او آدرس یک نانوائی و بقالی نزدیک فرودگاه را  دادیم که برایمان نان و پنیر تازه بیاورد . فکر کنم لازم نباشد که بگویم چمدان او حامل خوشمزه ترین نان و پنیری بود که به عمرم خورده ام . خاطره دوم از چمدان که زیادی تلخ  و سیاه  است باز می گردد به شبی حدود 15 سال پیش که اخبارساعت پنج تلویزیون لس آنجلس چمدانی باز مانده از یک مسافر ایرانی را در فرودگاه  نشان می داد که جسد دختر جوانی در آن کشف شده بود و با نام بردن از صاحب چمدان از بینندگان تقاضای کمک می کرد . در اخبار ساعت نه شب اما جسد جوانی ایرانی را که با گلوله ای به شقیقه خود به زندگی اش پایان داده بود در کنار جاده ( مال هولند درایو )  پیدا کردند . دختر ، تازه عروسی بوده است بدون ویزا که احتمالا با شوهر جوانش عقلشان را در هتل روی هم گذاشته و تصمیم به شدت نا عاقلانه ای گرفته بودند .
                                    *    *    *    *
لندن سالها پیش از آن که پا به خاک آن بگذارم شهر رویا های من بوده است . شهری مه آلود و بارانی و در تناقض کامل با زادگاهم  . پناهگاه مناسبی برای فراری چند ساعته از تابستاهای گرم تهران و بلوچستان ، آگر چه در کوچه پس کوچه رمانهای گوتیک و درعالم خیال . شهری که در باور دوستداران آن یک عمر هفتاد ساله برای دیدن تمامی آن کافی نیست . و برای من که  از دوستداران آن شهرم  ( دل کندن از لندن ) یکی از دشوار ترین تصمیماتی بوده است که به عمرم گرفته ام . اما به دلایلی که شرحش در این مجال نمی گنجد پس از دریافت پذیرش از یک دانشگاه آمریکائی راهی این کشور شدم . پذیرش از دانشگاهی بود در جنوب  تگزاس  که نزدیک به یک سال پیش  از انقلاب به دستم رسید . قبل از عزیمت به آمریکا لازم بود که برای گرفتن ویزای دانشجوئی به ایران بر می گشتم . در آن سفر اگر می دانستم کارم به اقامت دائم در آمریکا خواهد کشید دست کم نیمی از محتوای آن کارتن را با خود بر می داشتم . به ویژه کتابهائی که از آنها خاطره داشته ام .  یا روزگاری از کتب بالینی ام بوده اند . امیر ارسلانی چاپ سنگی که در نوجوانی پس از خواندن آن  به خود قول داده بودم اگر صاحب پسر و دختری شدم اسم پسر را ارسلان و اسم دختر را ( البته بی مشورت با همسرم  ) فرخ لقا بگذارم ! مجموعه آثار هدایت و رمانها و مجموعه شعرهائی که شرکت جیبی منتشر کرده و بسیار سبک بودند و جای زیادی در چمدان نمی گرفتند . پنج شش صفحه 45 دورکه ترانه هایش را خود سروده بودم . چند نسخه از مجلات صبح امروز - بامشاد و رنگین کمان که مقالات معرفی مانندی در باره داستایوفسکی و خواهران برونته آنجا منتشر کرده بودم و از همه تاسف انگیز تر حدود چهل نامه که از روستای ( اسفندک ) بلوچستان در دوران سپاهیگری  به سبک گزارشی شبیه نثر آل احمد نوشته و برای دوستی در ایلام فرستاده بودم . آن دوست عزیز در سفر آخرم آنها را جهت گرفتن فتو کپی به من امانت داد که به جهاتی کارشان به زیر زمین خانه پدری کشید . کوهک و اسفندک از نظر تاریخی و سوق الجیشی روستاهای مهمی هستند و با نظر به کمبود متون فارسی در باره بلوچستان آن نامه ها احتمالا تنها شواهدی بوده اند برزندگی مردم اسفندک در چهل سال پیش . نامه هائی که سر انجام در بگیر و ببند های انقلاب خانواده ام از ترس این که حرف مشکل داری در آنها مطرح شده باشد همه را از بین بردند . این شرح تعلقات و اشیائی بود که  پشت سر گذاشته ام . 
                                               *    *    *   *   * 
در مجموع من اما نظر چندان مثبتی به مهاجرت ندارم . به ویژه مهاجرت اهل قلم و هنرمندان . اگر چه دنیا را همین مهاجرت ها و جابجائی اقوام و تمدن ها ساخته است . اما سود حاصل از مهاجرت به گمان من بیشتر نصیب نسل دوم و فرزندان مهاجرین می شود تا( فرد)  مهاجر . مهاجرت سیاستمداران ،  اهل قلم و هنرمندان اما از مقوله ای دیگر است و داستان و عواقب دیگری دارد .  یکی از موفق ترین نمونه های آن مهاجرت نویسندگان و هنرمندان انگلیسی زبان از آمریکا و ایرلند است به پاریس دهه بیست که که به خلق چندین شاهکار تاثیر گذار انجامید و نهایتا مدرنیزم را وارد ادبیات و هنر انگلیسی زبان کرد . دوره ای که موضوع صدها جستار و کتاب بوده است و اخیرا وودی آلن در فیلمی به نام ( نیمه شب در پاریس ) آن  را باز سازی کرده است . دهه بیست پاریس هنرمندان بسیاری را در سرتا سر دنیا وسوسه و راهی غربت کرده است . کتاب جشن بیکران همینگوی نیز که در پایان عمر و به نیت گریز از افسردگی نوشته بود در شیفتگی وسواسگونه هنرمندان به غربت نشینی و کشف مجدد خود در خاک بیگانه بی تا ثیر نبوده است  .  اما برای تولید هنری نیز مانند هر تولید دیگری و در هر گوشه ای از جهان هنرمند نیاز به مصالحی دارد . اکثریت هنرمندان ایرانی بیشتر مصالح کارشان را از محدوده جغرافیائی ایران و رابطه ای که با آن دارند بر می دارند . وتجربه نشان داده است که در به کار گیری مصالح غربی و جهان شمول آشنائی ، تسلط ومهارت کافی را ندارند . بسیاری از فیلم هائی که کارگردانان ایرانی در غرب ساخته اند و رمانهائی که حوادث آن در کشور میزبان می گذرد از همین عدم شناخت و نا بلدی رنج می برد .  در این میان اما نقاش ها و نوازندگان به این دلیل که زبان کارشان جهانی است از امکانات بیشتری بر خوردارند و در نتیجه موفقیت های بیشتری نیز کسب کرده اند .  در نهایت اهل قلم ( به استثنای روزنامه نگاران )  بد نیست خبر داشته باشند که خواننده فارسی زبان در خارج از کشور به شدت دارد آب می رود و نسل جدیدی که فرزتدان مهاجران اولیه بوده اند به زبان کشور میزبان کتاب و روزنامه می خوانند . خواننده متون فارسی در آینده ای نه چندان دور فقط باشندگان کشورهای فارسی زبان خواهند بود . مگر این که حوادث غیر قابل پیش بینی به موج دیگری از مهاجرت دامن بزند . 
-----------------------------
پرنده پرنده است

پرده را که پس می زنم
یک آنتن تلویزیون
و چند پرنده ی سینه سُرخ
صبح مرا آرایش میکنند
اما قحطی ی پنجره
مرا به اینجا نیاورده است
هر جای دیگری هم میتوانستم
این مستطیل آبی را داشته باشم

 پرندگان نیز
در سرتاسر عالم
طوری می نشیند که سینه های نرمشان
در دیدرس ما باشد
حالا سینه سرخ
یا کلاغ
چه فرق می کند
پرنده
پرنده است

راستش یادم نیست
برای چه اینجا آمده ام
حتمأ دلیل مهمی داشته است
آدم که بی دلیل خودش را آواره نمیکند
یادم که بیاید
این شعر
را تمام خواهم کرد۰۰۰۰۰۰۰

۲۶ اسفند ۱۳۹۲

نوروزانه

باز گشت دموزی*

 در این شب جایز الگناه 
که هیچ ناظری از ملکوت اعلا 
بالای سرمان نیست 
 جای آن دارد که پا 
از گلیم تنگی که برایمان بافته اند 
فراتر بگذاریم

ما دو نفر را 
اصلا چه کار 
به کائنات و کار جهان 
 این پنجره نا محرم را 
 می توانیم به فتوای عقل سلیم ببندیم 
 و باز گردیم به آن لحظه دوزخی در بهشت 
و نخستین باری 
که دهانمان طعم آتش را 
در بوسه های آغشته به عطر سیب 
تجربه کرد 

بیا پرده را بکشیم 
و در این اتاق شش در چهار 
آنقدر آینه وار      در هم غرق شویم 
که تفکیک نا پذیر و بی کرانه شود 
 کالبد های قفس وارمان .

 * - در اسطوره های بین انهرین دموزی در روزهای آخر اسفند وقتی از 
جهان زیرین باز می گردد تخت سلطنت در جا بجائی قدرت دو سه روزی 
خالی میماند که طی آن مردم آزاد و جایز الخطا هشتند



۲۲ اسفند ۱۳۹۲

peeping tom

پای این پنجره بیدار ساحلی
من آن دزد هیز
و یک چشم دریائی ام 
که بی شرمانه امشب 
و هزاران شب دیگر 
تماشای اندام زمینی 
و نور چکان تو را 
به رقص موزون مرجانها 
و آغوش مرطوب پریان دریائی 
ترجیح داده ام 
-------------

تصویر ضمیمه : عریان در پنجره -  شماره 2
چوب نگاره - کار اینجانب 
مرکب روغنی روی کاغذ ساتن 
9 در13 اینچ - 2009

۲۱ اسفند ۱۳۹۲

یک روز با محمد مختاری

نه مهمان ماند و نه مهماندار

خاطره
یکی از روزهای اواخر تابستان 77 بود که منصور خاکسار از محل کارش در مرکز شهر لس آنجلس تلفن زد و خبر داد که محمد مختاری در سفرش به آمریکا چند روزی را نیز در لس آنجلس خواهد بود و اگر امکاناتش فراهم شود یک برنامه سخنرانی در دانشگاه یو. سی. ال. ای . نیز برایش ترتیب خواهند داد وچنانچه کمکی در این ارتباط از دستم بر می آید دریغ نکنم .
در همان تماس قرار شد که یک روز را نیز از صبح تا غروب من در خدمتش باشم . وظیفه ایاب و ذهاب مهمانان در لس آنجلس به دلیلی که این شهر وسیله نقلیه عمومی کم دارد غالبا به عهده مهماندار است . مشکل اما آنجاست که به غیراز تعطیل دو روزه آخر هفته باشندگان این شهرهمه در گیر کارند و یافتن کسی که در طول روز آزاد باشد گاهی دشوار. به همین جهت مهماندار اصلی اگر شاغل باشد اجبارا دست به دامان دوستان می شود که در این امر یاری اش دهند . نا گفته نماند که مهمان لزوما و همواره هنرمند و اهل قلم نیست . گاهی نیزپیش می آید که در رودربایستی گیر افتاده و پذیرائی از آدم نا بابی را تقبل می کنید  . در دوران دانشجوئی من یک روز افتخار پذیرائی از یک معمار بساز بفروش که عموی یک همکلاسی بود را داشته ام . بخش مضحک گرداندن او در شهر عدم نگرانی از گم شدن احتمالی اش بود . در صورت گم شدن فقط کافی بود که خط پوست پسته ای را که در قفای خودبر زمین می ریخت در پیاده روهای آکسفورد دنبال کنم تا به او برسم !!! جیب های کتش نشان می داد که دست کم نیم کیلو پسته در خود جای داده اند .
اما پذیرائی از دوستان اهل قلم و در این مورد محمد مختاری که او را پیش از آن ندیده بودم از مقوله دیگری بود . پیشا پیش می دانستم هر قدر هم که حرافی کنیم بسیاری از حرفهایمان  هنگامی که به خانه منصور برش گردانم نا گفته خواهد ماند.

               *                           *                          *                            *

 روزی که منصور خاکسار او را در پارکینگ رستورانی در محله چینی ها به من سپرد یک روز معتدل و آفتابی لس آنجلس بود که نوید اوقات خوشی را می داد و قرار شد هنگام غروب او را به خانه برسانم .
به تجربه دیده ام که غالبا در برخورد اول  بخش عمده و تعیین کننده شخصیت آدمی خودش را نشان می دهد . محمد مختاری در همان برخوردنخستین به نظرم آدمی آمد جدی ، مهربان و ماخوذ به حیا که می دانستی شرم حضورش سبب نخواهد شد که حرف دلش را نزند یا کوتاه بیاید .
از پارکینگ قدم زنان بیرون که می آمدیم برایش از اماکنی گفتم که در همان حوالی بود و وقت زیادی برای دیدنشان داشتیم . درست در آنسوی خیابان ایستگاه قدیمی قطار شهر با معماری ( آرت دکو ) که شاید در ده ها فیلم کلاسیک هالیوودی آنرا دیده بود  قرار داشت ، و در سمت راستمان بازار و مجتمع ( آلوارو  استریت ) بود که زادگاه لس آنجلس است و صومعه ای که نخستین سنگ بنای این شهر بوده هنوز در آن پا برجاست . شهرک چینی ها که روزگار رونقش سالهاست سپری شده است در پشت سرمان بود و ساختمان مجلل و جدید کتابخانه شهر در روبرویمان . کتابخانه ای که یک بار مقاطعه کاران به طمع ساختن آسمانخراشی بر زمین مرغوبش آن را به آتش کشیده بودند .
پس از گشتی در ایستگاه قطار و مغازه های آلوارو استریت که انواع  سوغاتی وصنایع دستی مکزیکی به توریست های محلی می فروشند برای صرف نهار وارد یک رستوران سنتی مکزیکی شدیم که نان زرتش را همانجا دو زن میان سال ازتک  بر یک ماهیتابه بزرگ می پزند .
این رستوران به غیر از فضای نسبتا وسیع داخلی اش تعدادی میز و صندلی نیز در پیاده روی روبروی مغازه چیده است برای آن گروه از مشتریانی که ناهارشان را ترجیح می دهند در هوای آزاد صرف کنند . ما نیز در خواست کردیم بر سر میزی در هوای آزاد بنشینیم .
تشنه بودیم و به محض نشستن دوآبجوی تگری سفارش دادیم  و برای غذا مختاری از من درخواست کرد هرچه برای خود سفارش دادم برای او نیز از همان غذا سفارش بدهم . غذای باب میل من در آن رستوران همیشه ( تاکوی ذرت ) بوده است با گوشت خمیر شده و پنیر مکزیکی .
غذایمان بیش از آن که حدسش را می زدم باب میل مختاری بود یا شاید پیاده روی حسابی گرسنه اش کرده بود . باری هر دو با اشتهای تمام مشغول خوردن بودیم که یک ارکستر دو نفره ( ماریاچی ) به میزمان نزدیک شد . گروهای ماریاچی معمولا متشکل از شش هفت نوازنده و خواننده اند که ترانه های فولکلور یا کوچه بازاری مکزیکی را در رستورانها و بارها برای مشتریان اجرا می کنند . گروهی که به میز ما نزدیک شد اما متشکل از دو نفر بود . یک دختر بسیار جوان با مرد سالخورده ای که می توانست پدر بزرگ او باشد ، یا بود . دختر شاداب و زیبا بود و تی شرتی سفید با نقشی ازنیم تنه زاپاتا آراسته به قطار فشنگ به تن داشت همراه با شلوار جین لاجوردی رنگی که ( دیزاینر ) و گرانقیمت به نظر می آمد . برای محمد مختاری هم جالب بود هم باور کردنش دشوار که دختری به آن آراستگی و شادابی آوازه خوان دوره گرد باشد . راستش برای من نیز که بیشتر عمرم را در غرب زیسته ام تازگی داشت . دختر آنطور که رسمشان است یکی از ترانه های روز لاتین را خواند و سپس از ما نقاضا کرد ترانه ای را که دوست داریم سفارش بدهیم . من پرسیدم آیا ( وانتانا مرا ) را بلد است که در پاسخ گفت : سی سینیور و بلا فاصله شروع به خواندن کرد . می دانستم محمد مختاری اگر هیچ ترانه ای از آمریکای لاتین نشنیده باشد این یکی را حتما شنیده است . وانتانا مرا ترانه محبوب انقلابیون کوبا و یاران چه گوارا بود که پس از انقلاب کوبا به شهرت جهانی رسید .
وقتی دختر همراه با نوای گیتار شروع به خواندن کرد محمد مختاری چنگالش را به گوشه بشقاب گذاشت و دست از خوردن کشیده و سرا پا گوش شد . در یک لحظه حس کردم لب پائنش شروع به لرزیدن کرد و اگر تسلط کافی به خودش نداشت چه بسا که نم اشکی هم در گوشه چشمش می نشست .
بدون شک آن دختر و ترانه ای که خواند مودمان را هر چه که بود عوض کرده بود . میانمان برای مدتی سکوت حکمفرما شد اما به هیچ عنوان سکوت آزار دهنده ای نبود . می توان گفت از آن جنس سکوت هائی بود که دو آدم را به هم نزدیک می کند و چه بسا که آغازی شود برای یک دوستی مادام العمر و چه افسوس .
پس از ترک رستوران مختاری گفت که پسرش از بابا خواسته که کاپشنی برایش بخرد و دوستان به او سفارش کرده بودند که بهترین جا برای خرید کاپشن و لباسهائی با طرح های مورد پسند جوانان ایرانی کوچه ایست در قلب شهر که ایرانی ها به آن کوچه ولی می گویند و هفتاد در صد مغازه هایش را هموطنان ایرانی می گردانند . مابقی روز را در کوچه ولی از مغازه ای به مغازه دیگر رفتیم که به شدت یاد آور کوچه های منشعب از لاله زار تهران بود .
غروب  آن روزمختاری را جلوی آپارتمان مهماندارش منصورخاکسار پیاده که می کردم گفتم : به امید دیدار در تهران !! بی آن که بدانم آن دیدار، اولین و آخرین دیدار ما بوده است و در آینده ای نه چندان دور نه مهمان خواهد ماند و نه مهماندار . یادشان پایدار .      

۲۰ اسفند ۱۳۹۲

خانه تکانی


در این روزهای آخر اسفند
وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را
به احترام بنفشه ها
از سر بر می دارد

تو نیز خاکسترهای تلخ این زمستان را
از آستین بتکان

و چشم های غبار گرفته اش را
با روزنامه های بد خبر دیروز و

پشنگی از سرانگشتان طراوت بخشت
برق بینداز


شاید از این ساعت سعد
تا تعبیر خواب های اردی بهشتی ات

راه زیادی نمانده باشد.
--------------
 از مجموعه خنده در برف

حضور رفتگان


 گوش سپردن به مصدق و 

هفت سئوال از رستم دستان 
  توضیح : طی جشن ها و در ایام تعطیل جای خالی رفتگان بیش از اوقات دیگر احساس می شود . در این نوشته فرض محال به پیشنهاد پوریا عالمی ( سالنامه شرق ) بر این بوده است که هنگام سال تحویل دو مهمان از لابلای متون تاریخی خارج شده و زنگ خانه شما را می فشارند .

سالنامه شرق - نوروز 93
 عباس صفاری
 تاریخ گوش سپردن به رادیوهنگام رانندگی به اوایل قرن ماضی بر می گردد ، عملی که اکثر رانندگان به ویژه طی مسافت های طولانی به آن اقدام می ورزند . من اما تا به حال سه چهارتا ماشین را از پا در آورده ام بی آن که از رادیو هایشان استفاده ای برده باشم . دلیلش نیز عادت دیرینه من است به خیال پردازی در اوقات تنهائی و رانندگی . بخش عمده ای ازاین خیال پردازیها اختصاص به دیالوگ های جاندار با اهل قبور جدید و قدیم دارد . جدیدی ها بیشترشان عزیزان از دست رفته اند و قدیمی ها غالبا از خیل شخصیت های حماسی ، هنری وتاریخی که به حسب حال انتخاب می شوند . در رابطه با فرهنگ و تمدن خودمان اعتراف می کنم که کمتر به دیدار شخصیت های باستانی قبل از اسلام رفته ام . شاید به این جهت که که اکثرشان از پادشاهان و دولتمردانند که من به طور عادی در حضورشان راحت نیستم و دستپاچه می شوم . به همین دلیل هنگامی که از مقامات فرهنگی نامه ای دریافت کردم که در این مجتمع مسکونی اینجانب نیز جهت پذیرائی نوروزی از دو شخصیت حماسی و تاریخی کشورمان رستم دستان و مرحوم مصدق انتخاب شده ام در وحله اول کمی جا خورده و از پذیرفتن چنین مسئولیتی دچار تردید شدم .نهایتا اما آمادگی خود را اعلام کردم . 

مهم ترین بخش مهمانداری و پذیرائی بر قراری دیالوگی دوستانه است با مهمان و مهیا کردن اغذیه و اشربه ی باب طبع او. در مورد پذیرائی از رستم می دانستم دسترسی به گوشت گوزن و ران آهو نخواهم داشت و از کباب کردن پرندگان زیبا و زبان بسته ای مانند کبک و قرقاول نیز عاجزم . به همین جهت ترجیح دادم که شام را از برنامه حذف کرده و به چیدن میزی شامل میوه های نوبرانه و مقداری شیرینی تر و دانمارکی و تنقلاتی از این دست بسنده کنم . تصمیم گیری در مورد چند و چون دیالوگ را نیز گذاشتم برای یکی دو روز قبل از فرا رسیدن عید . 
 در رابطه با مصدق می دانستم اهمیتی به میز پذیرائی نخواهد داد و خرواری تنقلات هم که تدارک دیده باشی او نهایتا به تکه ای شیرینی با چای و گیراندن سیگاری پس از صرف آن بسنده خواهد کرد و گفتگو نیز بی تردید پیرامون رویدادهای دوران نخست وزیری و احتمالا تبعید ش به احمد آباد خواهد بود . یکی از سوال هائی که خیلی دلم می خواست از مصدق بپرسم این بود که آدمی چگونه می تواند در دادگاه سفارشی و رسمی که احتمال دارد حتا حکم به اعدام او بدهد سرش را بگذارد روی نیمکت و به خواب برود . دلم می خواست اگر طی آن لحظات خوابی دیده و به یادش مانده است از آن خبر داشته باشم . اگر من جای او بودم احتمالا خواب می دیدم شاه دوباره چمدانش را بسته و آماده فرار است . در حضور مصدق می دانستم بیشتر شنونده خواهم بود تا متکلم . 
رستم اما حکایت دیگری داشت و اگر می خواستم به طرح تمام سئوالاتی بپردازم که پیرامون شاهنامه و شخصیت او در ذهن داشتم مثنوی هفتاد من کاغذ می شد. از شما چه پنهان بیشتر به سمت سئوا های شخصی
گرایش داشتم . سئوال هائی که اکثرا علم جدید نشانه شناسی ایجاد کرده بود . اما با نظر به اطلاعات اندک اینجانب از متر و معیارهای عرفی و اخلاقی زمانه او و عدم آشنائی با مرز حریم های ممنوعه آن روزگارنمی دانستم در طرح هر سئوال تا چه حد می توان پیش رفت بی آن که گاف بزرگی داده باشم و مابقی شب را شرمنده در انتظار بدرقه اش بنشینم . سر انجام اما دست به کار شدم و در کمال احتیاط و با پراکنده خوانی مجدد شاهنامه سئوالاتی را به شیوه خبر نگاران امروزی یاد داشت کردم که هفت تای آن در ادامه از نظرتان می گذرد . هر سئوالی که به می پندارید احتمالا مرا راهی بیمارستان خواهد کرد ممنون خواهم شد تا دیر نشده اینجانب را در جریان بگذارید . 
یک - آیا حقیقت دارد که شما وقتی با خنجر پهلوی جگر گوشه خود سهراب جوانمرد و شجاع را می دریدید خبر داشته اید که او فرزند شماست . 
دو - طی نخستین نبرد با سهراب او از شما می پرسد ( آیا تو رستم نیستی ؟ ) شما خود را یکی از کهتران رستم معرفی می کنید . دلیلی که هویت خود را از او پنهان کرده ایست چه بوده است . 
 سه - پس از مرگ سهراب و پی بردن به هویت او شما خنجر بر گرفته و اقدام به جدا کردن سر خود از بدن می فرمائید . خدا را شکر که بزرگان دستتان را می گیرند . اما از آنجا که انتحار را زیبنده قهرمانان نمی دانند شما چگونه تصمیم به از بین بردن خود گرفتید ؟ 
چهار - چرا پس از ترک تهمینه که حدس می زدید از شما بار برداشته باشد دیگر هیچ خبری از او نگرفته ، یا به دیدارش نرفته اید ؟ 
پنج - پس از تهمینه اگر همسر دیگری بر گزیده یا دل به ماهروی دیگری سپرده اید بفرمائید . 
شش - رابطه شما در دوران کودکی با برادری که در نهایت به شما خیانت می کند چگونه بوده است 
هفت- هنگامی که شما به فرمان کیخسرو به جنگ تورانیان می روید در نخستین روز جنگ به این بهانه که سم های رخش طی مسافت طولانی سائیده شده از جنگیدن سر باز زده وانجامش را به روز دیگر موکول می کنید . از آنجا که می دانیم سم اسب یک روزه درست نمی شود ، می توان گفت دلیل اصلی ( خستگی ) شما از سفربوده است ؟


۱۹ اسفند ۱۳۹۲

ذکر آمدن چند مهمان از قرن ششم هجری



شاید آن وقت شب 
نمی خواسته زنگ بزند 
اما جانش را دیگر 
می گفت به لب رسانده ای 
و نرسیده از راه گیر داده ای 
به تار موئی بلند 
بر یقه بارانی اش 
تار موئی که یقین دارد تعلق 
به خودت داشته است 
وقتی بلوندشان کرده بودی 

     *     *      *

تلفن را که بر داشتم 
با لحنی بی برو برگرد گفت 
دعوای مفصلی کرده اید 
و چون کس دیگری را 
در خارج از کشور ندارد 
چند روزی را نا خوانده 
مهمان من خواهد بود
حتا مجال نداد بگویم 
قدمت روی چشم 
اما این روزها 
دو سه مهمان اسم و رسم دار نیز 
از قرن ششم هجری برایم آمده است 
که فلک زده ها یک نفس تا صبح 
از شب ظلمانی زلف یار 
و تیر مژگان لولی وشانی می گویند 
که اینچنین خون جگر 
و در به درشان کرده اند . 

==========================
 ماهنامه تجربه - ویژه نامه نوروز
 
 

۱۰ اسفند ۱۳۹۲

یک سرباز کم


آزاد شدند ، با یک سرباز کم و منی که نمی خواستم پیشگوی مرگی مظلومانه باشم

http://www.mehrnews.com/detail/News/2246992