۲۷ آذر ۱۳۸۸

"آسمان لرزه"

آشنائی من با حسین منصوری به اولین سالهای دهه هفتاد بر می گردد . زمانی که هردو با نشریه ( کبود ) همکاری می کردیم و ( فرناندو پسوا ) و ( پل سلان ) را من اولین بار از طریق ترجمه های زیبای او در کبود شناختم .

هر از گاهی برای هم کتاب و نامه هم می فرستادیم و طی همین نامه پراکنی ها بود که او این عکس را که تا آن زمان کمتر کسی دیده بود برایم فرستاد .لحظات زیادی تا به حال به این عکس خیره مانده ام . حسین آنقدر راضی و آسوده در بغل فروغ نشسته است که می پنداری با چشمان سیاهش دارد به دوربین و دنیا می گوید تا سایه چنین زنی بر سر اوست هیچ خطری تهدیدش نمی کند و هرگز هراسی از تنهائی و بی پناهی به دل کوچکش راه نخواهد یافت . چه دنیای مزخرفی .

پس از تعطیلی کبود کمتر با هم در رابطه بودیم تا این که به تازگی در پاسخی به نامه من ترجمه آلمانی یکی از اشعارم را برایم فرستاده است . پاینده باشد

ترجمه حسین منصوری

Himmelbeben
Wenn du kommst
im Gleichschritt der Jahreszeiten
bringst du mir:
Farben
Moden
Muster
kurz und lang
sanft und grell und gewichtig
und nimmst sie wieder mit
wenn du gehst
Ob du da bist oder nicht
ist einerlei
denn du bist meine einzige Nachtlektuere
in diesem mit ungelesenen Büchern vollgestopften Zimmer
Wie du weißt
hört von meinen fünf Sinnen
keiner auf mich
aber immer wieder wenn du kommst
sei es auch zum tausendsten Mal
bekomme ich beim Hoeren des Ratterns deines Autos
feuchte Haende
trockene Kehle
Du kommst
und bevor du gehst
schaust du mich an der Tuerschwelle so an
als waere das Dach der Welt aus Stein
und ein Himmelbeben unterwegs.
آسمان لرزه .......................... می آئی و می روی/ رنگ ها/ مدها/ و مدل ها را/ کوتاه و بلند

تند و ملایم و سنگین

پا به پای فصول

می آوری و می بری .

***

دیگر چه باشی چه نباشی

تنها کتاب بالینی من شده ای در این اتاق پر از کتاب های ناخوانده .

***

با این حواس پنجگانه ای

که هیچکدام حساب نمی برد از من

هزار بار هم که آمده باشی

صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان

هنوز گلویم را خشک

و مرطوب می کند کف دستانم را .

***

می آئی

می روی

و همیشه پیش از پشت سر بستن در طوری نگاهم می کنی

که انگار سقف دنیا از سنگ است و

آسمان لرزه ای در راه .

۲۲ آذر ۱۳۸۸

تصوير جهانيِ فرداهاي بي‌اميد

...
به بهانه‌ي انتشار فيلمي براساس شعرش در آمريکا-
چاپ شده در روزنامه‌ي فرهيختگان
........................ يک‌شنبه - ۲۲ آذر ۱۳۸۸
---- مجتبا پورمحسن: اخيراً ۱۱ فيلم کوتاه براساس شعرهايي از شاعراني نظير سيلويا پلات، ويليام بليک، بيلي کالينز و... در يک دي‌وي‌دي با نام «فيلم‌هاي شاعرانه‌ي راتاپلاکس» وارد بازار بين‌المللي شد. يکي از اين فيلم‌ها «فردا» نام دارد که براساس شعري به همين عنوان از عباس صفاري، شاعر ايراني مقيم آمريکا ساخته شده است. حضور شعر يک شاعر ايراني در کنار شاعران مطرح جهان اتفاقي قابل توجه است. درباره‌ي فيلم «فردا» با عباس صفاري، شاعر مجموعه شعرهاي «دوربين قديمي» و «کبريت خيس» و برنده‌ي سومين دوره‌ي جايزه‌ي شعر کارنامه گفت و گو کردم:
اتفاق جالبي افتاد و فيلمي براساس شعري از شما در کنار فيلم‌هايي براساس شعر شاعراني چون ويليام بليک، سيلويا پلات و شاعران بزرگ ديگر منتشر شد. براي ما ايراني‌ها شايد تازگي داشته باشد که بر اساس يک شعر، فيلمي ساخته شود؟
البته خيلي وقت است که فيلم‌هايي بر اساس شعر ساخته مي‌شوند. اين فيلم‌ها اکثراً فيلم کوتاه بودند که با دوربين هاي ديجيتالي ساخته شده و در جشنواره‌ها نمايش داده مي‌شدند. فيلم‌هايي که در سال‌هاي اخير ساخته شده، تعدادشان زياد شده و در کتابفروشي‌ها در دسترس هستند و در فستيوال‌هاي سينمايي بخش‌هايي از اين فيلم‌هاي کوتاه به نمايش در مي‌آيند. سابقه اين کار به چه زماني بر مي‌گردد و از کي بر اساس شعر فيلم مي‌سازند؟در واقع از تاريخ دقيقي اطلاع ندارم. هرازگاهي در اين‌جا ديدم که فيلم‌هايي ساخته شده. حتي حدود 20 سال پيش يک خانم ايراني بر اساس شعر قاصدک اخوان ثالث فيلمي ساخته بود براي فستيوال فيلم ترکيه و اين فيلم‌ها را ديده‌ام. آن‌ها اکثراً با دوربين‌هاي 16 ميلي‌متري فيلمبرداري مي‌شد و خيلي گران درمي‌آمد. رواج اين‌ها بيشتر در ده سال گذشته و با ظهور دوربين ديجيتالي که خيلي کار را ارزان و راحت کرده، بوده است.
کارگرداني فيلمي که براساس شعر «فردا» ساخته شده، بر عهده يک ايراني بوده؟ همان کسي که شعر را ترجمه کرده؟
در واقع اين فيلم از ميان دو دي‌وي‌دي‌ انتخاب شده که حدود ۱۵ تا فيلم روي اين دي‌وي‌دي‌ها بوده و تمام اين فيلم‌ها بر اساس شعر فارسي است که توسط بنياد پروژه ترجمه تهيه شده و نيلوفر طالبي، بنيانگذار اين بنياد ترجمه است و در سانفرانسيسکو کار مي‌کند و اکثراً در زمينه مولتي‌مديا سر رشته دارند و بعد از ترجمه‌ي شعرها تعدادي از آن‌ها را به فيلم در آوردند و مابقي را به صورت يک کتاب به اسم Belonging ترجمه کردند و الان در بازار موجود است و از طريق ناشر معتبر عرضه شده است. به هر حال حدود ۱۵ عدد فيلم روي دو تا دي‌وي‌دي‌ بوده که چهار تا شعر از من روي آن دي‌وي‌دي‌ها قرار دارد؛ شعرهاي «فردا»، «پرنده پرنده است» و «شام شب» و «انتقام» است‌ که «شام شب» بيشتر يک فيلم دو زبانه است که نيلوفر طالبي خودش آن را اجرا کرده و يک گروه رقص به اسم باله هفت‌گانه آن را همراهي کرده‌اند. به هر حال اين دي‌وي‌دي‌ها ميان ايراني‌ها پخش شده است. ولي سازمان رتاپلاکس که يک بنياد صد ساله در نيويورک است و نشريه‌اي منتشر مي‌کنند، اين دو دي‌وي‌دي را دريافت کرد و از ميان آن‌ها شعر فردا را انتخاب کرد. فيلم فردا را به همراه فيلم‌هاي ديگري به صورت دي‌وي‌دي انتشار دادند که به قيمت شش دلار از طريق آمازون و سايت‌هاي ديگر براي فروش در دسترس است.
يعني اين فيلمي که از شعر شما ساخته شد در کنار فيلم‌هاي ديگر شاعران نظير ويليام بليک و سيلويا پلات قرار گرفته، درست است؟
بله، شاعران ديگر هم هستند. اين دي‌وي‌دي شامل ۱۱ فيلم است براساس شعر شاعراني مثل ژان ديورنو، سيلويا پلات، بيلي کالينز، گرترود استين و شاعراني از آمريکاي جنوبي که بيشتر شاعران جوان هستند و اکثراً با اسم اين‌ها آشنا نيستيم، ولي در عرصه بين‌المللي و در ميان کشور خودشان شخصيت‌هاي معروفي هستند و بيشتر هم فکر مي‌کنم آمريکاي جنوبي در اين زمينه فعال است و با اين گروه رتاپلاکس همکاري مي‌کند. در واقع فيلم هم از سوي بنياد با همکاري آکادمي بين‌المللي اينويژن عرضه شده است.
اين ايده فيلم کردن شعر کمي عجيب به نظر مي‌رسد.
به خاطر اين‌که اگرچه تعريف شعر هميشه خيلي سخت بوده، ولي يکي از تعريفاتي که از شعر مي‌کنند، اين است که قايل به تصوير کردن محض نيست و نمي‌شود در يک قالب محصورش کرد و فراتر از آن است. اين تعريفي که از شعر وجود دارد و اين‌که تصويرهاي شعر قطعي نيست و تصويرهاي لايه‌اي دارد؛ با اين ايده‌ي به تصوير کشيدن مقداري در تناقض نيست؟ما حتي وقتي مي‌خواهيم شعر را از يک زبان به زبان ديگر ترجمه کنيم، از آن‌جايي که مصالح کار ما کلمه است، مقدار زيادي از ويژگي‌هاي شعر در ترجمه از بين مي‌رود. شنيده‌ايد که گاهي وقت‌ها ترجمه شعر را خيانت مي‌دانند. اگر در فيلم مساله ترجمه را در نظر بگيريم و بعد به سراغ فيلم برويم و يک شعر را به زبان فيلم در بياوريم، مسلماً کار غيرممکني به نظر مي‌رسد. ولي راه‌هاي مختلفي وجود دارد و هر فردي برداشت خود را دارد و تصاويري در ذهن خودش دارد و در جلوي دوربين هم تصاويري جلوي چشمش مي‌آيد و سعي مي‌کند اين تصاوير را به فيلم تبديل کند. يکي از راه‌هاي معمولش که در بسياري از اين فيلم‌ها مي‌بينيم، ترجمه نعل به نعل است و زياد جالب هم از کار در نمي‌آيد. فرض کنيد شاعر مي‌گويد پرنده، در فيلم هم يک پرنده نشان داده مي‌شود. ولي فيلم‌هاي خوبي هم ساخته مي‌شود از جمله در همين مجموعه دو فيلمي که بر اساس شعرهاي سيلويا پلات و بيلي کالنيز ساخته شده، هر دو فيلم‌هاي انيميشن هستند که به نظر من خيلي زيبا از کار در آمده‌اند و هر دو و به‌ويژه در مورد شعر سيلويا پلات، مستقيماً در رابطه با شعري که خوانده مي‌شود‌، نيست و اکثر شات‌هاي فيلم، تبليغات لباس‌هاي زنانه‌اي است که در زمان جواني سيلويا پلات مُد بوده و الان خيلي قديمي به نظر مي‌رسد و نوستالژيک است. به هر حال کارگردان راهي را مي‌رود و لزوماً اين‌که شعر کاملاً به زبان تصوير در بيايد، من هم با شما هم عقيده هستم، نمي‌شود.
من از فيلمي که براساس شعر شما ساخته شد و زمانش يک دقيقه و ۵۸ ثانيه بود، خوشم آمد. فيلم جالبي بود و زندگي در فضاي مدرن و غير‌قابل سکنا بودن در اين جهان را خيلي خوب نشان داده بود. شعر تلخي هم انتخاب شده. در حالي که در کتابِ شما، شعرهاي عاشقانه‌تر و اميدوارانه‌تري هم وجود دارد.
بله، شعرهاي ديگري هم هست. فيلم‌هاي ديگري که من اشاره کردم بر اساس اين شعرها ساخته‌اند، فضاي شادتر و اميدبخش‌تري دارد. ولي حالا چرا اين شعر را رتاپلاکس انتخاب کرده، حتماً بيشتر باب طبع‌شان بوده است. ولي شما درست مي‌گوييد، يک نوع نااميدي در آن هست و فردايي که ما هرگز به آن نخواهيم رسيد و يک مقدار به مساله‌ي سرعت جوامع و به کلان‌شهرها مي‌پردازد که اين سرعت ديگر با سرشت و طبيعت آدمي هماهنگ نيست. خود من اين‌جا حس مي‌کنم وقتي ساعت شش صبح مي‌روم توي فرودگاه، مي‌بينم که ماشين‌ها سپر به سپر ايستاده‌اند و يکي دارد قهوه‌اش را در ماشين مي‌خورد و خانم ديگري در حال آرايش کردن در آينه‌ي ماشين، در تاريکي ساعت شش صبح ديده مي‌شود. اين سرعت با سرشت آدمي هماهنگ نيست و مشکلات و معضلاتي را براي آدمي فراهم مي‌کند. کارگردان از اين منظر به شعر نگاه کرده و فيلم را ساخته است.
نريشين فيلم، خود خانم نيلوفر طالبي نيست، ترجمه‌ها همه، کار خانم طالبي است.
ولي نريشين را کسي ديگر انجام داده؟مال يکي از دوستان ايراني ماست که با خانم طالبي کار مي‌کنند. کسي که نريشين مي‌گويد مرد است. اين مرد بودن راوي و انتخاب صداي مرد، به نظر شما به فضاي تلخ شعر ربط داشته؟احتمالاً. چون بازيگر مرد هم انتخاب کردند، يک مقداري ايجاب مي کرد که شعر با صداي مردانه‌اي عرضه شود. نوعي حديث نفس و وصف حال مردي هم هست که در تصوير ديده مي‌شود.
پايان بسيار جالبي که شعر شما دارد و در فيلم هم هست. شايد خيلي‌ها منتظر هستند که شما بگوييد ديگر هيچ جزيره مسکوني در آب‌هاي جهان باقي نمانده. ولي مي‌گوييد ديگر هيچ جزيره نامسکوني در آب‌هاي جهان باقي نمانده است. يعني آدم دارد فرار مي‌کند از آدم‌هايي که زماني مي‌گشت تا تعداد بيشتري از آن‌ها را ببيند و در محيط ‌هاي اجتماعي باشد، اما حالا دنبال نقاطي است که غير مسکوني‌تر باشد. اين تضاد را هم در فيلم و هم در شعر ‌مي‌بينيم.
در واقع فيلم به صورتي ختم مي‌شود که اين جوان در بندر سانفرانسيسکو ايستاده و به دوردست نگاه مي‌کند و زندگي در کنار او به همان سرعت جريان دارد. ولي جايي است که ديگر احتمالاً براي او اميدبخش نيست و آينده‌اي ندارد و در چشم‌انداز هم همان‌طور که اشاره کردي در هيچ جايي جزيره نامسکوني براي ما باقي نمانده و تا آن جايي که در جهان توانستيم به اين نقاط دست يافته‌ايم و به هر صورت که مي‌توانستيم منطقه‌ها را اشغال کرده‌ايم.
آقاي صفاري، اين تجربه جالبي است، فکر مي‌کنيد چرا تا به حال به تصوير کردن شعرها در ايران توجه‌اي نشده؟ با توجه به اين‌که در ايران استفاده از دوربين ديجيتال و فيلم‌هاي کم‌هزينه باب شده، آيا اين بي‌توجهي به ساختن فيلم براساس شعر، به همان دليل است که کلا شعر در ايران به حاشيه رفته است؟
فکر نمي‌کنم به اين صورت باشد. چون در آمريکا هنوز شعر را يک اشرافيت ادبي مي‌دانند و مردم خيلي زياد اهل شعر و شاعري نيستند و تيراژ کت‌بهاي شعرشان در مقايسه با داستان خيلي وحشتناک پايين است. ما صحبت از تيراژ‌هاي چند‌هزار تايي مي‌کنيم در برابر تيراژهاي ميليوني رمان و داستان. اين است که وضعيت مشابه‌اي در هر دو طرف وجود دارد. حدس من اين است که احتمالا چون در گذشته در ايران فيلم‌برداري با دوربين‌هاي 16 ميلي‌متري خيلي گران تمام مي‌شده، هنوز به آن صورت که بايد و شايد جوان‌ها به اين فکر نيفتاده‌اند که مي‌شود اين گونه فيلم ساخت. اتفاقاً خيلي روش خوبي براي کارگردان‌هاي جوان است که مي‌خواهند کارشان را شروع کنند و به دستمزد خيلي زيادي احتياج نداشته باشند.
اشاره شد بود که چند تا از اين فيلم‌ها در جشنواره ساندنس به نمايش درآمده بود. آيا اين شرکت براي نمايش اين فيلم‌ها در جشنواره‌ها برنامه‌اي دارد؟
معمولاً جشنواره‌ها اين‌جا به اين صورت کار مي‌کنند که فيلم را قبل از اين‌که وارد بازار شود مي‌پذيرند. اکثر اين فيلم‌ها در جشنواره‌هاي زيبرا در برلين و ساندنس در آمريکا به نمايش درآمده است. دقيقاً مي‌دانم فيلم‌هايي که بر اساس شعرهاي سيلويا پلات و کالينز ساخته شده، در جشنواره ساندنس و برلين نمايش داده شده و جايزه هم گرفتند. ولي اين‌که بعد از اين بخواهند از اين فيل‌مها در جشنواره‌ها استفاده کنند، فکر نمي‌کنم امکان‌پذير باشد.
در مجموعه شعر «کبريت خيس»، شعرهاي شما جوري نيست که متن آن‌قدر درگير زبان شده که غير‌قابل ترجمه باشد و موضوعاتش هم موضوعاتي است که اگر کسي در برزيل و کوبا و آفريقا هم بخواند، مي‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. با توجه به اين‌که شما سال‌هاي زيادي در آمريکا زندگي کرديد، به فکرتان نرسيده که مجموعه‌اي مانند «کبريت خيس» را که در ايران خيلي مورد توجه قرار گرفته، به زبان انگليسي در آمريکا منتشر کنيد؟
حقيقتش آن‌قدر کار خودم زياد است و پروژه‌هاي ناتمام دارم ‌که تا حالا به اين فکر نبوده‌ام که بخواهم شعرها را ترجمه کنم و يا کسي را براي ترجمه پيدا کنم. ولي تعداد زيادي از شعرهاي اين مجموعه به صورت پراکنده در سايت‌ها و جاهاي مختلف ترجمه شده‌اند، اما کل مجموعه به زبان انگليسي را شايد در آينده براي ناشر بفرستم. ولي هنوز فکري در اين‌باره نداشته‌ام.
مجموعه شعر يا کتاب ديگري در ايران در دست انتشار داريد؟
مجموعه‌اي به اسم «خنده در برف» را به انتشارات مرواريد تحويل دادم. چند موردي ارشاد ايراد گرفته بود که من آن شعرها را برداشتم و اشعار ديگري جايگزين کردم و ديگر خبري از آن ندارم و فکر مي‌کنم ديگر همين روزها آماده شود. شايد هم ناشر نگه دارد و در نمايشگاه کتاب منتشرش کند. جدا از آن مجموعه، شعرهاي عاشقانه چيني است که چندين سال است که دارم روي آن کار مي‌کنم و بخش پاياني آن باقي مانده که انجام بدهم.
فردا
حرف مُفتي بيش نبود
فردا هرگزسرِِ قرار بامدادي اش حاضر نشد
ما با بليت هاي باطل شده در دست
از ايستگاه قطار صبح
به خانه باز آمديم
و در راه
فرداهاي بسياري ديديم
که مانند سيب هاي کالاز شاخه هاي خميده ي تقويم
فرو افتاده بود
آري ما قايق هاي کاغذيمان را
دير به آب انداختيم
ديگر هيچ جزيره نا مسکوني
در آبهاي جهان نمانده است.
------------------------------------------ *اين مطلب در روزنامه‌ي فرهيختگان منتشر شده است. **از عباس صفاري در هفت‌ها:عاشقانه‌ي نيستي در شعري از عباس صفاري دعوت به دوست داشتن شعرهاي عباس صفاري شعري از عباس صفاري گفت و گو

۱۹ آذر ۱۳۸۸

تنها نوستالژی مانده است

خداحافظی با كافه نادری؟ -
-------------
گفت‌وگو با عباس صفاری ـ‌ شاعر
--------------
هفته نامه شهروند ديروز ----------------------------
علیرضا غلامی :ادبیات مدرن در غرب و در ایران با كافه‌ها و فضای این نوع مكان‌ها گره‌خوردگی خاصی دارد. برخی از مكتب‌ها و جریان‌های بزرگ ادبی در قرن بیستم در كافه‌های پاریس شكل گرفتند. آن كافه‌ها در پاریس و ورشو و پراگ و ده‌ها جای دیگر امروز هنوز هم باز هستند و نفس می‌كشند. اما اگر بخواهیم از این نوع كافه‌ها در ایران یاد كنیم باید از در بسته آن‌ها یاد كنیم. باید از خاطره‌هایی یاد كنیم كه به نفس‌نفس افتاده. گردشگر و كافه‌نشین باید از كافه‌هایی یاد كنند كه قرار است بشوند ساختمان‌هایی دراز و كشیده. درباره این نفس‌نفس‌زدن‌ها و درهای باز و بسته كافه‌های ایران و غرب با عباس صفاری گفت‌وگو كرده‌ایم. عباس صفاری هم در كافه‌های ایرانی بوده و هم در كافه‌های غربی و آمریكایی. او سال‌های بعد از انقلاب را در آمریكا گذرانده. با او هم درباره پاتوق نویسندگان در كافه‌ها حرف زده‌ایم و هم درباره تغییر كاركرد كافه‌ها در ایران و غرب.رشد ادبیات معاصر در ایران با كافه‌نشینی و كافه‌روی گره‌خوردگی خاصی دارد. كسانی كه امروزه بزرگان ادبیات معاصر ما به حساب می‌آیند، رفت و آمدهای زیادی به كافه‌های شهر تهران داشته‌اند و الان بعد از گذشت چندین دهه از آن روزها هنوز صندلی آن‌ها و خاطره حضورشان در آن كافه‌ها زبانزد است. ادبیات معاصر ما به هر‌حال تحت تأثیر ادبیات غرب بوده است ولی بزرگان همین ادبیات در جایی می‌آمده‌اند و می‌رفته‌اند كه آنجا هم ریشه در غرب داشته و به هر حال نعمتی غربی است.
تحلیل شما از این گره‌خوردگی ادبیات معاصر ایران با مكانی به اسم كافه چیست؟
محیط كافه كاری كه برای ادبیات ایران كرده، فراهم كردن جایی بوده برای گردهمایی اهل قلم و به ویژه نسل اول كه ایده این كافه را آنها از اروپا با خود آورده بودند. و مشخصاً اگر صحبت كنیم باید از صادق هدایت و یارانش كه كافه فردوسی را برای اولین بار به عنوان پاتوق خودشان انتخاب كردند، یاد كنیم. كافه محیطی فراهم كرده برای آشنا كردن و دوستی اهل قلم با یكدیگر در یك محیط راحت‌تر و آزادتر كه رفت و آمد به آنجا لزوماً احتیاجی به خبر قبلی و یا برنامه‌ریزی برای آن دیدارها ندارد. در واقع محیط آزادی ساخته برای رفت و آمدهای هنرمندان و اهل قلم. خود این تأثیر داشته در ادبیات معاصر ایران از این نظر كه توانسته آدم‌ها را زیر یك سقف جمع كند و مكانی باشد برای تبادل‌نظر آن‌ها. نقشش را من در این می‌بینم كه فضای بازی برای نویسندگان ایجاد كرده. هرچند در این مكان‌ها همیشه جاسوسان و مأموران دولتی و ساواكی‌ها حضور داشتند، ولی خیلی سریع شناخته می‌شدند و اصلاً كسانی كه آشنایی نداشتند با این افراد گفت‌وگو نمی‌كردند با آن‌ها. این است كه این كافه‌ها نقششان را در ادبیات ایران ایفا كرده از زمان هدایت تا زمان حال.
شما می‌گویید كه كافه‌نشینی و شكل‌گیری كافه ایده‌ای بوده اروپایی ولی ما تأثیر غرب رفتن را می‌توانیم در آثار نسل اول نویسندگان ببینیم ولی تأثیر كافه‌نشینی در آثار این عده نیست.
از نویسنده‌های نسل اول می‌توانیم بیشتر به عنوان نویسندگان بومی یاد كنیم و كم‌وبیش هنوز هم همینطور است. یعنی تمام تلاش ما این است كه از این نوع آثار تولید كنیم و اثرمان یك اثر ایرانی و بومی باشد. خب طبیعتاً این فضای غربی كافه در چنین آثاری محلی از اعراب ندارد. فرض كنید كارهای دولت‌آبادی كه زمینه كاریش در مناطق روستایی خراسان است و ذهنش آنجا در جستجو است نمی‌تواند منعكس‌كننده كافه نادری باشد. خب طبیعی است كه فضای كافه نادری در اثر او جایی ندارد و همینطور هدایت و كسان دیگر. كافه‌ها را كمتر در آثار آن‌ها می‌بینیم. با این حال این كافه‌ها رد خاطراتشان و مصاحبه‌هایشان هست. ولی به قول شما بازتابی در آثارشان نداشته.
حساسیت مأموران دولتی و ساواكی‌ها نسبت به آن پاتوق‌ها در كافه‌هایی مثل نادری یا جاهای دیگر به خاطر ادبیات بود یا به خاطر ایجاد روابط و زمینه‌های آشنایی؟
به این علت كه از ادبیات مدرن ایران از زمان شكل‌گیری‌اش تا انقلاب با اسم ادبیات وهنر آرمان‌گرا صحبت می‌شود كه با سیاست خیلی عجین بوده. در آن دوران حضور ساواكی‌ها و مأموران دولتی در آن اماكن امری طبیعی بود. در واقع آن نقشی را كه ادبیات در بین مردم داشت باعث نگرانی آن‌ها بود و همیشه مواظب نفوذ آن بودند و در عین حال نگران هم بودند. با این حال خیلی سریع این افراد شناخته می‌شدند. من شخصاً در برخی موارد مثلاً در كافه فیروز می‌دانستم كه این افراد می‌آمدند ولی خیلی زود شناخته می‌شدند. كافه دیگری بود نزدیك دانشگاه كه آنجا هم می‌رفتند تا سر و گوشی آب بدهند. ولی باید این را دانست كه در جامعه ادبی ایران همیشه این افراد بوده‌اند و جامعه ادبی هم یك جوری عادت كرده به آن و با این مسأله كنار آمده است.
رفت و آمد بزرگان ادبیات در دهه سی و چهل به كافه‌های مشهور تهران میراثی به جا گذاشت كه امروز برای هر وارثی مایه افتخار است ولی امروز هم كافه‌های زیادی در تهران و دیگر شهرهای ایران هست كه به نوعی بازی خاطرات آن روزهاست و كمتر آهنگ ادبیات در آن به گوش می‌رسد. آیا باید گفت كه كافه‌ها كاركرد محفلی و انجمنی خود را برای نقد و تولید ادبی از دست داده‌‌اند؟
بله. من با این حرف شما موافقم. نه در ایران بلكه در غرب هم كه بنیانگذار این نوع اماكن و پاتوق‌ها بوده این تغییر كاركرد صورت گرفته. كافه‌های روشنفكری دیگر آن نقش سابق را ندارند. كافه‌های پاریس كه محل گردهمایی بزرگان ادب بودند و افرادی مثل ژان‌ پل سارتر را می‌توانستی هر شب در آن كافه‌ها ببینی دیگر نمی‌بینی و كمتر به این پاتوق‌ها می‌آیند. دیگر آن حال و هوای سابق در آن‌ها نیست. در ایران هم كماكان كافه‌ها آن حالت سابق و نقش سابق را از دست داده‌اند. بیشتر در ایران یك نوع نوستالژی آن دوران است رفتن به كافه‌ها كه جوانان را به سمت آن‌ها می‌كشاند. با این حال این اماكن هنوز وجود دارندو نقش بازی می‌كنند در هر یك از حوزه‌های فرهنگ و ادب و هنر. ولی درست است همانطور كه شما گفتید كافه‌ها آن نقش گذشته را دیگر ندارند و بیشتر كافه‌هایی كه باز مانده‌اند مثل نادری، حالت نوستالژی گذشته را به خودشان گرفته‌اند. افرادی هم كه به آنجا می‌روند بیشتر خاطرات آن روزهاست كه آن‌ها را به آنجا می‌كشاند چرا كه بزرگان ادبیات مدرن بر سر آن میزها نشسته‌اند.
در سال‌های آغاز دوران تجدد در ایران، كافه‌ها به تقلید از كافه‌های پاریس و كافه‌نشینی به پیروی از سنت كافه‌نشینی آنجا مرسوم شد ولی الان چند دهه‌ای است كه همان كافه‌های پاریس هم در برابر كافه‌های نیویورك كم‌رنگ‌تر شده‌اند.
من در هیچ كدام از این شهرها زندگی نكرده‌ام ولی در هر دوی این شهرها بوده‌ام. آنچه درباره این دو شهر می‌توانم بگویم این است كه پاریس پایتخت ادب و هنر جهان بود تا قبل از جنگ جهانی دوم ولی بعد از جنگ جهانی دوم این پایتخت به نیویورك منتقل شد.نویسنده‌ها و نقاشان و هنرمندانی كه سودای جهانی شدن دارند از سكوی نیویورك جهانی می‌شوند و به سمت فرهنگ‌های دیگر می‌روند و آثارشان به زبان‌های دیگر ترجمه می‌شود. خب طبیعی هم هست كه این نوع كافه‌ها در نیویورك بیشتر باشند. اما كافه‌هایی هم كه در پاریس بوده‌اند كماكان وجود دارند. حتی كتابفروشی «شكسپیر و شركاء» كه محل گردهمایی نسل اول مدرنیست‌های ایرلندی و انگلیسی مثل جویس و بكت بوده‌اند و همدیگر را در آن كتابفروشی می‌دیده‌اند هنوز وجود دارد ولی حالت توریستی به خودش گرفته. كافه‌ای كه ارنست همینگوی در پاریس به آنجا می‌رفته و بر سر میزی كه می‌نشسته و كتاب «خورشید نیز طلوع می‌كند» را می‌نوشته الان هنوز هم هست ولی دور آن میز را زنجیر كشیده‌اند و توریست می‌آید برای تماشای چنان مكانی. خب جاهای دیگری هم كه همینگوی می‌رفته مثل كوبا الان به این صورت درآمده‌اند. آن كاركردی را كه كافه‌ها در گذشته داشته‌اند، حرف شما درست است از دست داده‌اند ولی همین كافه‌ها در نیویورك فعال‌تر هستند. در ایران ولی شنیده‌ام كه كافه نادری كه پاتوق بزرگان ادب معاصر و مدرن ایران بوده‌ بسته شده و یا می‌خواهند آن را بفروشند. واقعاً جای تأسف دارد.
این تغییر كاركرد كافه‌ها چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟
دلیلش را من در تغییر جهان و نوع روابط انسان‌ها می‌بینم. آن روابط‌ كه در گذشته بود امروز كمتر شاهدش هستیم. جوامع بشری در غرب و به ویژه آمریكا و كلان‌شهرهای آمریكا پا به یك مرحله دیگری از تجربه انسانی گذاشته‌اند كه می‌توان گفت در حال تجربه یك فضای غم غربتی ایجاد شده در غرب هستند كه آدم‌ها را از یكدیگر دور می‌كند. خیلی كلیشه‌ای است كلمه ماشینی ولی می‌توانم بگویم این‌ها اثرات جامعه ماشینی و شكل معماری جدید شهرهایی كه ساخته می‌شوند و شهرك‌هایی كه در اطراف آن‌ها ساخته می‌شود، است. این شهرك‌ها از هم فاصله زیادی دارند و آدم‌ها را از هم دور می‌كنند. آدم‌هایی كه در این جاها زندگی می‌كنند آن روابطی را كه در گذشته داشتند، دیگر با هم ندارند. این تأثیر شرایط حال حاضر است در تغییر كاركرد كافه‌ها و كشورهایی مثل ایران هم در آینده به این سمت و سو خواهند رفت.اگر در گذشته این محفل‌ها در كافه‌ها شكل می‌گرفت و كافه‌ها بهانه‌ای بودند برای دور هم جمع شدن نویسندگان و هنرمندان، الان باید این پاتوق‌ها را در منزل‌ها و خانه‌های افراد دید.دورادور خبر داشتم و در سفرهایی كه به ایران می‌آمدم، شاهد این محفل‌ها بودم. علی‌رغم آنكه كافه‌هایی در ایران هست كه می‌شود از آن‌ها به عنوان پاتوق ادبی اسم برد ولی می‌دیدم كه گردهمایی‌ها و پاتوق‌ها به داخل خانه‌ها رفته كه فكر می‌كنم نتیجه مثبتی برای ادبیات ایران نخواهد داشت، چون بر سر سفره نشستن با اهل قلم و هنرمندان و در منزل‌ها همدیگر را دیدن، محظوراتی ایجاد می‌كند كه اولین صدمه‌اش را به نقد می‌زند. لازمه نقد سالم یك مقدار جدایی است و دور بودن از خالق اثر. حتی این پاتوق‌های منزل‌ها شاهد بوده‌ام كه اختلافاتی را بین افراد به وجود آورده و باعث شده شكل خصمانه‌ای به خودش بگیرد. فكر می‌كنم در كافه‌ها خیلی از این مشكلات را نداریم در مقایسه با پاتوق‌های خانگی.
در واقع این رفت‌و‌آمد روشنفكران ایرانی به كافه‌هایی چون نادری بود كه به شكل‌گیری ادبیات خاص روشنفكری منجر شد.
حقیقتش من فكر نمی‌كنم كه كافه به خودی خود نقشی توانسته بازی كند در نفس آثاری كه در آن دوران خلق شدند. نقش كافه، ایجاد و فراهم كردن جایی بوده برای تبادل نظرها و آشنایی نویسنده‌ها و هنرمندان. فرهنگی كه كافه همراه خودش آورده و در واقع می‌توانیم آن فرهنگ را كافه‌نشینی و غربی بنامیم، حتماً نقش داشته در نوع نگاه نویسنده و هنرمند و اثری كه خلق كرده. می‌توانیم نقش كافه را در شكل‌گیری ادبیات مدرن در ایران مؤثربدانیم به ویژه اینكه این كافه‌ها انتخاب شده به وسیله افرای بوده‌اند كه همان نگاه غربی را داشته‌اند. گردانندگان این كافه‌ها اكثراً افرادی بوده‌اند كه از اقلیت‌های مذهبی بودند و فضا و معماری این كافه‌ها هم بیشتر فضا و معماری غربی بوده، به ویژه كافه نادری و كافه فیروزه كه در واقع نوستالژی غرب است و خیلی شباهت داشت به كافه‌های ورشو و پاریس. كافه‌های جدیدتر هم مثل ریویرا باز هم این فضای مدرن غربی را دارند. این است نقش كافه‌ها در ادبیات معاصر ایران. لینک یکتا: http://www.shahrvandemrouz.com/content/6159/default.aspx