۳۰ مرداد ۱۳۹۳

شعری دیگر از مجموعه مثل جوهر در آب

نبش قبر کتاب های جلد سفید 


نهایتاً دل 
به جایی می­رسد 
که دو راه بیشتر ندارد:
یا باید خون شود
یا سنگ

و او طی سی سال آزگار
صدای سنگ شدن دلش را 
در خواب و بیداری شنیده بود
و خیالش آسوده که دیگر 
تنگ نمی­شود این دل
برای اوراقی آغشته 
به سرانگشت رفتگان و
رایحه ی نیمرو
بر میز خانه های تیمی
 
با همین باور بی­گدار بود  که شبی
 دست به نبش قبر دستخط­ها
و کتابهای جلد سفیدی زد
که سی و اندی سال پیش 
به خاک دل­آشوب باغچه سپرده بود.

در گرگ و میش صبح اما،
همسر از خواب پریده­اش
از پنجره اتاق خواب
در قامت خمیده و خاک­آلودش
شکستن سدی را دید
که سالها سیل سیاه و سهمناکی 
پشت آن پنهان بوده است.

۲۸ مرداد ۱۳۹۳

این نجار با چند میخ کمدش را می‌سازد؟

نگاهی به مجموعه شعر «مثل جوهر در آب»


 روزنامه ایران

شیوا قدیری

کافی است بدانی میخ را کجا بکوبی؛ اگر نجاری باشی که ابزار کار را با تمام ویژگی‌ها و کاربردهای آن خوب بشناسی می‌توانی هر چیزی را بسازی؛ حتی اگر به نظر دیگران غیرممکن یا تخیلی باشد؛ زیرا همیشه انسان‌هایی که اطلاع کافی درباره یک حرفه یا موضوع ندارند آن را بعید می‌بینند. شعر همین است. دست و پا زدن و ریختن طرح و درگیر کردن خود با مکان درست میخ زدن، کار شاعران تازه کار است که البته باید این دوره را بگذرانند. شاعری که از این مرحله گذر کرد تمام الگوها را کنار می‌گذارد و خود الگو می‌شود و کمُد خودش را می‌سازد و نمی‌دانم شاید هم چیزهای دیگری را، چون بخوبی الگوهای قبلی را در ذهن دارد و ساده‌ترین نکته‌ها، که در واقع همیشه مهم‌ترین‌ها هستند، در او نهادینه شده‌اند. مجموعه‌ «مثل جوهر در آب» که شامل 69 شعر از سال‌های 1386 تا 1392 است گواه این است که «عباس صفاری» در سرودن می‌خواهد خود الگو باشد.
او با اینکه از وطن زبان شعری‌اش دور است، انگار هر روز به خود زبان شعری‌اش نزدیک‌تر می‌شود. هنگام خواندن شعرهای این مجموعه براحتی می‌توان رقص قلم شاعر را روی کاغذ، بدون هیچ تردید و ابهامی دید. شعرهای این مجموعه اغلب با سطری تغزلی و ساده آغاز می‌شوند و در ادامه شاعر با کشف و شهودهایی در زبان، روایت یا تصویر، به تصدیق و تصریح چند باره اندیشه و مضمون سطر نخست می‌پردازد:
کودکان/صدای پای پدر را می‌شناسند/ و جوجه‌های چشم‌انتظار/ صدای بال مادرشان را// من نیز/ در میان اصوات بی‌نشان/ ضربان قلب تو را/ تشخیص می‌دهم/ وقتی بر پاگرد پلکان / نفس تازه می‌کنی. [شعر «صدای آشنا»]
به طور کلی انگار در شعرها قیامت برپا می‌شود و نه تنها تک تک کلمات درستی اندیشه و نگاه شاعر را تصدیق می‌کنند، بلکه تک تک سطرها و کلمات به تصدیق یکدیگر و تغزل ابتدایی شعر نیز برمی خیزند.
«عباس صفاری» براحتی تجربه‌های مشترک زندگی خود با مخاطب را بازگو می‌کند، اما در پایان شعر از زاویه‌ای جدید آن تجربه را به مخاطب نشان می‌دهد و همین شیو‌ه غافلگیری او در این شعرهاست:
هر روز/ رأس همین ساعت بی‌رمق/ و در همین اتاق شناور/ در نور سرد مهتابی‌ها/ که بوی تنتور و خمیازه می‌دهد/ به خواب می‌رود/ با سرمی مسکن در رگ/ که روز به روز/ بی‌رگ‌ترش می‌کند// سر سپرده بالشت/ با رنگی/ پریده‌تر از پرنده از قفس/ خواب می‌بیند بیداری/ بی‌برنده‌ ترین قمار دنیاست/ آس دلی است/ که پریده است گوشه‌اش/ [بخشی از شعر «ذکر اتاق 23 و پچ‌پچ‌های پنبه‌ای»]
شعرهای این مجموعه علاوه بر زبان رقصنده و رویکردهای همذات‌پندارانه، دارای اندیشه و جهان‌بینی مختص خودِ شاعر هستند، چیزی که در شعرهای شاعران جوان‌تر اغلب کم دیده می‌شود. در این شعرها اگر تغزل می‌بینیم آن را از دیدگاه شاعر می‌بینیم که همین زاویه دید، بسامدی زیرگفتارانه هم دارد. انگار تغزل تنها در نگاه شاعر به جا مانده و شاعر از این منظر،
تنهاترین فرد جهان است:
شاید امروز نیز صدایت/ که بارش شیرین توت/ بر پرده کتانی است/ دهانم را آب بیندازد/ ماه نیستی/ تا در قاب نقره‌ای‌ات/ هر بار که نو می‌شوی / حکایتی کهن باشد/ افتاده به جان من/ طوفان ویرانگری هستی/ که در هر چشم بر هم زدنی/ کن فیکون می‌کنی مرا... [بخشی از شعر
«I never stopped dying»]
«عباس صفاری» موفقیت‌های فراوانی در این مجموعه دارد که حتماً نطفه‌های آن در مجموعه‌های قبلی او بوده، که حالا بخوبی در این مجموعه بارور شده‌اند؛ اما در بعضی از شعرهای این مجموعه، شاعر برای غافلگیری و ایجاد لحظه حس مشترک، با مخاطب سطرهای زیادی را از دست داده تا فقط در یکی و دو سطر، این غافلگیری را برای مخاطب ایجاد کند که این مورد با توجه به قوتی که صفاری در بیان و اندیشه در این شعرها نشان داده، حیرت‌انگیز است. درست است که هر سطر باید راه را برای آمدن سطرهای بعدی هموار کند، اما بجز این، خود سطر نیز باید کار خود را در کشف جهان و زبان انجام دهد، در غیر این صورت، این سطر «زمان روایت» را هدر داده است: 
چپ و راست آن قدر گفته‌اند/ پول حرف آخر را می‌زند/ که پنداری این جمله/ همین طور در گیومه/ و بی‌آن که مو لای درزش برود/ از آسمان نازل شده است. / از کسانی که این جمله را/ چراغ راه‌شان کرده‌اند/ یکبار هم که شده بپرسید: / مثلاً/ مأموران سیا/ با چند چمدان اسکناس تا نخورده / می‌توانستند جلوی آن کاهن بودایی را بگیرند/ که خودش را در میدان شهر به آتش نکشد. [شعر«هر کس قیمتی دارد!»]
در آخر باید گفت «عباس صفاری» نجار - شاعری حرفه‌ای است که فقط به جریان سیال ذهن بسنده نمی‌کند، بلکه به سمباده کشیدن و خوش‌تراش کردن آن تا لحظه‌ای که لازم است ادامه می‌دهد تا هر بار که شعر را می‌خوانیم، شاهد رقص بی‌وقفه کلمه‌ها در شعر باشیم، بی‌آنکه سطری لق بزند یا احتمال فرو ریختنش در ذهن مخاطب برود. او خوب می‌داند میخ را کجا، چطور و با چند ضربه بکوبد.
====================
کد خبر: 25515
====================
تصویر ضمیمه - سر کاغذ
کولاژ 2004
کار عباس صفاری

۲۶ مرداد ۱۳۹۳

زلال‌های صفاری



حسین سناپور
این روزها دارم خُرد خُرد شعرهای "مثلِ جوهر در آب" را می‌خوانم؛‌هر روز سه چهار شعر. این‌ور و آن‌ور گفته‌ام که شعرهای صفاری را بیش‌تر از خیلی‌ها (بگویم دست‌کم بیش‌تر از شاعران زنده‌ی این روزگارمان) دوست دارم. شعرهاش همان جنس شعری است که من دوست دارم؛‌ روایی، ‌ساده، غیراحساساتی (به معنای سانتی‌مانتال‌اش).
قبلا هم چیزکی درباره‌ی "کبریت خیس" نوشته بودم. گمانم سه چهار سال پیش. آن موقع فقط با دیدن تکه‌یی از یک شعرش در یک وبلاگ، رفتم و مجموعه‌اش را خریدم. راستش پیش از آن نمی‌شناختمش. دست‌بالا فقط اسمش به گوشم خورده بود. بعدتر فهمیدم که چه کارها کرده و انگار همان مجموعه‌اش هم پیش‌تر جایزه‌یی داخلی (گمانم جایزه‌ی شعر کارنامه را) گرفته بود. با همه‌ی این‌ها من توجهی نکرده بودم. اما جهان شعری "کبریت خیس" آن‌قدر به‌ام نزدیک بود که بعد از آن هر مجموعه‌یی یا شعری که ازش دیده‌ام، ‌خوانده‌ام. با خواندن مجموعه‌ی "دوربین قدیمی" می‌دانم که از میانه‌های آن مجوعه دوره‌یی را پشت سر گذاشته، که به گمان من می‌شود دوره‌ی شاملویی‌اش خواند (به خاطر زبانِ نسبتا فخیم وسنگین، فرمی دیرياب،‌ با موضوعاتی کلی اغلب و انسان‌شمول، و همین طور توجه زیاد به موسیقی زبان)، و رسیده به همین جنس شعرهای "کبریت خیس" و بعد "خنده در برف" و بعد "مثل جوهر در آب"؛ شعرهایی که نزدیک‌اند به گفتار،  از موضوعات دوروبر شاعر حرف می‌زنند، و کاملا روایی‌اند. این جنس شعر را علاوه کنید به آدم‌هایی که ازشان حرف می‌زند؛‌ محرومین، تک افتاده‌ها، درب‌وداغان‌ها، کسانی که حتا داستان‌ها هم کم‌تر به‌شان توجه می‌کنند. و نیز البته مسائل به ظاهر کوچک، اما ملموسی که ذهن شاعر را درگیر کرده‌اند؛ برفی که همان نیست که باید باشد ("درباره‌ی برف بی‌کلاغ")، خانواده‌یی شاید مضمحل که زیر بار مرگ پدر دارد خُرد می‌شود ("قدیس خیابان هشتم")،‌ رشد علف‌های هرز به نشانه‌ی خرابی وضع یک خانه یا صاحبش،("فصلِ هاری علف")، و لحظه‌هایی عاشقانه اما به غایت ساده،‌مثل دیدن ردپای خیس معشوق ("ردپا"). شاید به جز جنسِ شعرها، آن چه مرا به شعرهای صفاری بیش‌تر از همه نزدیک می کند، همین توجه او است به آدم‌های درب‌وداغان، به هر کس و هر چیزی در اطرافش، و توجه شاید کم‌تر به خودش. و البته خون‌سرد ماندن و شلوغ‌نکردن. یک‌جور اندوهِ ته‌نشین‌شده از دیدن این همه خرابی و فلاکت، و با خون‌سردی روایت‌کردنش.
می‌دانم خیلی‌هامان انتظار داریم شاعر در هر یکی دو مجموعه دست به تجربه‌های تازه بزند (مثل کاری که سپهری در هشت کتابش کرده بود، یا شاملو مدام می‌کرد در بعضی شعرهاش)،‌ اما انگار صفاری بعد از دورانی طولانی شعر گفتن (که البته من فقط نیمه‌ی اول دوربین قدیمی‌اش را دیده‌ام) رسیده به جایی که شبیه جنس شعرهاش است و دلیلی ندارد آن را وابگذارد به هر دلیل. این زلالِ باریکِ آرام همان جویباری است که شاید همه سرآخر باید به‌اش برسیم.
۱۰ خرداد ۹۳
+ نوشته شده در  دوشنبه 12 خرداد1393