نگاه گسترده احمد ابوالفتحی
به مجموعه تاریکروشنا
در روزنامه اعتماد
در تاريكروشنا، صفارياي را ميبينيم كه هنوز درگير كليات است و هنوز به تركيبهاي وصفياي كه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارند علاقه دارد. در تاريكروشنا، صفاري را پيش از نوشتن دوربين قديمي، كبريت خيس و خنده در برف، در حالي مشاهده ميكنيم كه وطن هنوز در كلماتش كاركردي نوستالوژيك مييابد:
انزواي رگانم را
نه كوران بادگيرها
ترك ميكند
نه ريشه گلدانهاي تركخورده
(تاريك روشنا؛ چشمان سبز، ص 11)
در تاريكروشنا عباس صفاري را بين سالهاي 71 تا 74 مشاهده ميكنيم. قرن بيستم، علاوه بر همهچيز، قرن مرگ مولف در مقوله نقد ادبي بود. منتقدان سنتگرا با توجه بيش از حدشان به نقد مولفمحور، شور ماجرا را در آورده بودند و همين افراط، تفريط نفي مولف را در پي داشت. اگر بنا باشد با نظريههاي متن محور به سراغ مجموعهشعر صفاري برويم فهم درستي از اتفاقاتي كه در اين مجموعه رخ داده است به دست نخواهيم آورد و اهميت نايكدستي اين مجموعه را درك نخواهيم كرد. در نقد تاريك روشنا بايد به اين نكته توجه داشت كه اين مجموعه را عباس صفاري نوشته است. شاعري كه در فاصله سالهاي 81 تا 83 مجموعه كبريت خيس را نوشته و با اين مجموعه، در تغيير پارادايم مسلط بر شعر معاصر خودش نقشي مهم ايفا كرده است. تاريكروشنا مجموعهشعري نوشته شده در فضاي شعري امروزين ما نيست. پرداختن به تاريكروشنا مقولهيي از جنس تاريخ ادبيات است. كسي كه قصد ارزيابي اين مجموعه را دارد بايد با يكي از سه چشمش به گذشته پيش از مجموعه خيره شود تا ردپاي گفتمان شاملويي در مجموعه صفاري را تشخيص دهد. چشم ديگر آن فرد بايد متوجه متن باشد. بايد متن را در خودش ارزيابي كند و ارزش آن را به خودي خود بسنجد. چشم سوم آن فرد همانگونه كه به احتمال حدس زدهايد بايد معطوف به سابقه شعري صفاري پس از تاريك روشنا باشد. در صورت كار كردن هر سه اين چشمها بسياري از شعرهاي تاريك روشنا و از جمله شعر «قديس خيابان هشتم» كاركردي تازه مييابند. كاركردي فراتر از متن كتاب تاريكروشنا. كاركردي در متني وسيعتر كه كارنامه شعري عباس صفاري نام دارد. قديس خيابان هشتم چنين آغاز ميشود:
تازيانه اگر شد
بر گرده خويش
فرود آمد.
* * *
تاريك و سهمگين
سنگ گوري اگر شد
بر سينه خويش
فرو افتاد.
* * *
بر حلقه سوزان خشم
كژدم اگر شد
بر گردن خويشتن
نيش زد...
(تاريك روشنا؛ قديس خيابان هشتم، ص: 53)
چشمي كه در گذشتهها سير ميكند، با خواندن اين شعر، بلافاصله شعري از احمد شاملو را به ياد ميآورد؛ «مرگ ناصري». رابطه بينامتني شعر صفاري و شعر شاملو علاوه بر استفاده هر دو از عناصر برآمده از سنت مسيحي در استفاده از عنصر تكرار ساختمان بندها در ساختار شعر خودنمايي ميكند:
با آوازي يكدست
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك ميكشيد
« تاج خاري بر سرش بگذاري!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذيان دردش
يكدست
رشتهيي آتشين
ميرشت.
« شتاب كن ناصري، شتاب كن!»...
* * *
اين رابطه علاوه بر اين، و بطور ويژهتر، در لحن آركاييك حاكم بر شعر خودنمايي ميكند. تركيب وصفي «حلقه سوزان خشم» علاوه بر آنكه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارد، تركيبي است متاثر از شعر شاملويي.
چشم ديگر ارزياب، كه توجه خود را به متن معطوف كرده است، اما در مقام مخالفت با چشم گذشتهنگر، به لحن كنايي و طنزآميز اين شعر اشاره خواهد كرد و بطور ويژه نقطه قوت آن را در قسمت دوم شعر جستوجو خواهد كرد:
كبوتران ميدانهاي تاريك
به روشنايي دستانش
سوگند ميخورند.
اما هنوز نسيم تبسمي
از لبان فشردهاش
نتراويده است
و حضورش را
در آن تيشرت ساده و
شلوار آبي جين
آينه حوادث عصر
ثبت نميكند.
چشم گذشتهنگر البته رابطه اين شعر با «مرگ ناصري» را بينامتني ارزيابي كرده بود و به همين دليل مخالفت چشم معطوف به متن با نظر آن چشم معناي چنداني ندارد. شكي نيست كه شعر قديس خيابان هشتم از مجموعه تاريكروشنا در سير شعري فارسي حركتي رو به جلو محسوب ميشود و البته در مقام ارزيابي با همزمانانش، شعري درخشان است.
در ميانه دعواي آن دو چشم بيسو؛ چشم آينده نگر وارد بازي ميشود و اعلام ميكند كه عباس صفاري در مجموعه كبريت خيس هم شعري با نام «قديس خيابان هشتم (3) » دارد و ناگهان توجه همه را به خود جلب ميكند:
كارش به كار كسي نيست
يك شب ستاره دنبالهدار دنبالش ميكند
يك شب سگي گم كرده راه.
اگر كلافه به خانه بيايد
فقط بشقاب ميشكند،
مجلات مرده بر ميزش نيز
ممكن است بال در بياورند
و بترسانند عنكبوت بلنداختري را
كه هر شب
خودش رادار ميزند به سيم چراغ.
(كبريت خيس؛ قديس خيابان هشتم (3) ص: 36)
شاعر اين دو شعر، موضوع دو شعر و لحن كنايي/ طنزآميز هر دو شعر يكسان است، اما هر سه چشم معتقدند اتفاقي افتاده است. اين شعر سرتاپا با شعر قبلي فرق دارد. اين تفاوت فراتر از كمرنگ شدن اهميت تركيبهاي وصفي؛ كه ديگر بنا نيست فرسنگها دورتر از عقل جن گام بردارند و شاعرانگي را در همين حوالي جستوجو ميكنند و دوري جستن از لحن آركاييك، كه در قديس كتاب تاريك روشنا هم نمودهايي از آن را ميشد مشاهده كرد، در تعريف شاعر از شعر خود را نشان ميدهد.
اگر مجموعه كبريت خيس را معيار قرار دهيم، تعريف صفاري از شعر در مجموعه تاريكروشنا را ميتوان نوكلاسيك ناميد. عباس صفاري در تاريك روشنا بين كليگويي و جزئينگري سرگردان است. شعر او در اين مجموعه سنتزي ناموفق است از شعر شاملو و روايت امريكايي از شعر مدرن و هر سه چشم خوشحال هستند كه او در گذار از دهه هفتاد به دهه هشتاد گامي محكم برداشت و توانست هويت مستقل شعر خود را به معاصرانش بشناساند و بسياري از آنها را تحت تاثير خود قرار دهد.
تاريكروشنا مجموعهيي است درباره آب، باريدن و نباريدن باران، خاطره كوير، مه، آرال كه همچون اروميه دارد ميميرد. اين بسيار مهم است كه يك مجموعه؛ چه شعر، چه داستان و چه هر چيز ديگر، عنصري وحدتبخش را در خود جا داده باشد. اگر بنا باشد عنصري به مجموعه از جهات مختلف نايكدست صفاري وحدت ببخشد مضمونهاي مرتبط با آب است كه به شيوههاي مختلف تكرار ميشود و گاه چه زيبا:
چگونه باور كند يك الف آدم
كه تا همين ديروز
يك موش طاعوني ميتوانست
يك نسلشان را به خاك بسپارد
با كوبيدن يك مهر
دريايي را به مرگ محكوم كرده باشد؟
(تاريك روشنا؛ اورال ميميرد، ص: 7)
به مجموعه تاریکروشنا
در روزنامه اعتماد
در تاريكروشنا، صفارياي را ميبينيم كه هنوز درگير كليات است و هنوز به تركيبهاي وصفياي كه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارند علاقه دارد. در تاريكروشنا، صفاري را پيش از نوشتن دوربين قديمي، كبريت خيس و خنده در برف، در حالي مشاهده ميكنيم كه وطن هنوز در كلماتش كاركردي نوستالوژيك مييابد:
انزواي رگانم را
نه كوران بادگيرها
ترك ميكند
نه ريشه گلدانهاي تركخورده
(تاريك روشنا؛ چشمان سبز، ص 11)
در تاريكروشنا عباس صفاري را بين سالهاي 71 تا 74 مشاهده ميكنيم. قرن بيستم، علاوه بر همهچيز، قرن مرگ مولف در مقوله نقد ادبي بود. منتقدان سنتگرا با توجه بيش از حدشان به نقد مولفمحور، شور ماجرا را در آورده بودند و همين افراط، تفريط نفي مولف را در پي داشت. اگر بنا باشد با نظريههاي متن محور به سراغ مجموعهشعر صفاري برويم فهم درستي از اتفاقاتي كه در اين مجموعه رخ داده است به دست نخواهيم آورد و اهميت نايكدستي اين مجموعه را درك نخواهيم كرد. در نقد تاريك روشنا بايد به اين نكته توجه داشت كه اين مجموعه را عباس صفاري نوشته است. شاعري كه در فاصله سالهاي 81 تا 83 مجموعه كبريت خيس را نوشته و با اين مجموعه، در تغيير پارادايم مسلط بر شعر معاصر خودش نقشي مهم ايفا كرده است. تاريكروشنا مجموعهشعري نوشته شده در فضاي شعري امروزين ما نيست. پرداختن به تاريكروشنا مقولهيي از جنس تاريخ ادبيات است. كسي كه قصد ارزيابي اين مجموعه را دارد بايد با يكي از سه چشمش به گذشته پيش از مجموعه خيره شود تا ردپاي گفتمان شاملويي در مجموعه صفاري را تشخيص دهد. چشم ديگر آن فرد بايد متوجه متن باشد. بايد متن را در خودش ارزيابي كند و ارزش آن را به خودي خود بسنجد. چشم سوم آن فرد همانگونه كه به احتمال حدس زدهايد بايد معطوف به سابقه شعري صفاري پس از تاريك روشنا باشد. در صورت كار كردن هر سه اين چشمها بسياري از شعرهاي تاريك روشنا و از جمله شعر «قديس خيابان هشتم» كاركردي تازه مييابند. كاركردي فراتر از متن كتاب تاريكروشنا. كاركردي در متني وسيعتر كه كارنامه شعري عباس صفاري نام دارد. قديس خيابان هشتم چنين آغاز ميشود:
تازيانه اگر شد
بر گرده خويش
فرود آمد.
* * *
تاريك و سهمگين
سنگ گوري اگر شد
بر سينه خويش
فرو افتاد.
* * *
بر حلقه سوزان خشم
كژدم اگر شد
بر گردن خويشتن
نيش زد...
(تاريك روشنا؛ قديس خيابان هشتم، ص: 53)
چشمي كه در گذشتهها سير ميكند، با خواندن اين شعر، بلافاصله شعري از احمد شاملو را به ياد ميآورد؛ «مرگ ناصري». رابطه بينامتني شعر صفاري و شعر شاملو علاوه بر استفاده هر دو از عناصر برآمده از سنت مسيحي در استفاده از عنصر تكرار ساختمان بندها در ساختار شعر خودنمايي ميكند:
با آوازي يكدست
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطي سنگين و مرتعش
بر خاك ميكشيد
« تاج خاري بر سرش بگذاري!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذيان دردش
يكدست
رشتهيي آتشين
ميرشت.
« شتاب كن ناصري، شتاب كن!»...
* * *
اين رابطه علاوه بر اين، و بطور ويژهتر، در لحن آركاييك حاكم بر شعر خودنمايي ميكند. تركيب وصفي «حلقه سوزان خشم» علاوه بر آنكه فرسنگها دورتر از عقل جن گام برميدارد، تركيبي است متاثر از شعر شاملويي.
چشم ديگر ارزياب، كه توجه خود را به متن معطوف كرده است، اما در مقام مخالفت با چشم گذشتهنگر، به لحن كنايي و طنزآميز اين شعر اشاره خواهد كرد و بطور ويژه نقطه قوت آن را در قسمت دوم شعر جستوجو خواهد كرد:
كبوتران ميدانهاي تاريك
به روشنايي دستانش
سوگند ميخورند.
اما هنوز نسيم تبسمي
از لبان فشردهاش
نتراويده است
و حضورش را
در آن تيشرت ساده و
شلوار آبي جين
آينه حوادث عصر
ثبت نميكند.
چشم گذشتهنگر البته رابطه اين شعر با «مرگ ناصري» را بينامتني ارزيابي كرده بود و به همين دليل مخالفت چشم معطوف به متن با نظر آن چشم معناي چنداني ندارد. شكي نيست كه شعر قديس خيابان هشتم از مجموعه تاريكروشنا در سير شعري فارسي حركتي رو به جلو محسوب ميشود و البته در مقام ارزيابي با همزمانانش، شعري درخشان است.
در ميانه دعواي آن دو چشم بيسو؛ چشم آينده نگر وارد بازي ميشود و اعلام ميكند كه عباس صفاري در مجموعه كبريت خيس هم شعري با نام «قديس خيابان هشتم (3) » دارد و ناگهان توجه همه را به خود جلب ميكند:
كارش به كار كسي نيست
يك شب ستاره دنبالهدار دنبالش ميكند
يك شب سگي گم كرده راه.
اگر كلافه به خانه بيايد
فقط بشقاب ميشكند،
مجلات مرده بر ميزش نيز
ممكن است بال در بياورند
و بترسانند عنكبوت بلنداختري را
كه هر شب
خودش رادار ميزند به سيم چراغ.
(كبريت خيس؛ قديس خيابان هشتم (3) ص: 36)
شاعر اين دو شعر، موضوع دو شعر و لحن كنايي/ طنزآميز هر دو شعر يكسان است، اما هر سه چشم معتقدند اتفاقي افتاده است. اين شعر سرتاپا با شعر قبلي فرق دارد. اين تفاوت فراتر از كمرنگ شدن اهميت تركيبهاي وصفي؛ كه ديگر بنا نيست فرسنگها دورتر از عقل جن گام بردارند و شاعرانگي را در همين حوالي جستوجو ميكنند و دوري جستن از لحن آركاييك، كه در قديس كتاب تاريك روشنا هم نمودهايي از آن را ميشد مشاهده كرد، در تعريف شاعر از شعر خود را نشان ميدهد.
اگر مجموعه كبريت خيس را معيار قرار دهيم، تعريف صفاري از شعر در مجموعه تاريكروشنا را ميتوان نوكلاسيك ناميد. عباس صفاري در تاريك روشنا بين كليگويي و جزئينگري سرگردان است. شعر او در اين مجموعه سنتزي ناموفق است از شعر شاملو و روايت امريكايي از شعر مدرن و هر سه چشم خوشحال هستند كه او در گذار از دهه هفتاد به دهه هشتاد گامي محكم برداشت و توانست هويت مستقل شعر خود را به معاصرانش بشناساند و بسياري از آنها را تحت تاثير خود قرار دهد.
تاريكروشنا مجموعهيي است درباره آب، باريدن و نباريدن باران، خاطره كوير، مه، آرال كه همچون اروميه دارد ميميرد. اين بسيار مهم است كه يك مجموعه؛ چه شعر، چه داستان و چه هر چيز ديگر، عنصري وحدتبخش را در خود جا داده باشد. اگر بنا باشد عنصري به مجموعه از جهات مختلف نايكدست صفاري وحدت ببخشد مضمونهاي مرتبط با آب است كه به شيوههاي مختلف تكرار ميشود و گاه چه زيبا:
چگونه باور كند يك الف آدم
كه تا همين ديروز
يك موش طاعوني ميتوانست
يك نسلشان را به خاك بسپارد
با كوبيدن يك مهر
دريايي را به مرگ محكوم كرده باشد؟
(تاريك روشنا؛ اورال ميميرد، ص: 7)