۲۷ آذر ۱۳۸۸

"آسمان لرزه"

آشنائی من با حسین منصوری به اولین سالهای دهه هفتاد بر می گردد . زمانی که هردو با نشریه ( کبود ) همکاری می کردیم و ( فرناندو پسوا ) و ( پل سلان ) را من اولین بار از طریق ترجمه های زیبای او در کبود شناختم .

هر از گاهی برای هم کتاب و نامه هم می فرستادیم و طی همین نامه پراکنی ها بود که او این عکس را که تا آن زمان کمتر کسی دیده بود برایم فرستاد .لحظات زیادی تا به حال به این عکس خیره مانده ام . حسین آنقدر راضی و آسوده در بغل فروغ نشسته است که می پنداری با چشمان سیاهش دارد به دوربین و دنیا می گوید تا سایه چنین زنی بر سر اوست هیچ خطری تهدیدش نمی کند و هرگز هراسی از تنهائی و بی پناهی به دل کوچکش راه نخواهد یافت . چه دنیای مزخرفی .

پس از تعطیلی کبود کمتر با هم در رابطه بودیم تا این که به تازگی در پاسخی به نامه من ترجمه آلمانی یکی از اشعارم را برایم فرستاده است . پاینده باشد

ترجمه حسین منصوری

Himmelbeben
Wenn du kommst
im Gleichschritt der Jahreszeiten
bringst du mir:
Farben
Moden
Muster
kurz und lang
sanft und grell und gewichtig
und nimmst sie wieder mit
wenn du gehst
Ob du da bist oder nicht
ist einerlei
denn du bist meine einzige Nachtlektuere
in diesem mit ungelesenen Büchern vollgestopften Zimmer
Wie du weißt
hört von meinen fünf Sinnen
keiner auf mich
aber immer wieder wenn du kommst
sei es auch zum tausendsten Mal
bekomme ich beim Hoeren des Ratterns deines Autos
feuchte Haende
trockene Kehle
Du kommst
und bevor du gehst
schaust du mich an der Tuerschwelle so an
als waere das Dach der Welt aus Stein
und ein Himmelbeben unterwegs.
آسمان لرزه .......................... می آئی و می روی/ رنگ ها/ مدها/ و مدل ها را/ کوتاه و بلند

تند و ملایم و سنگین

پا به پای فصول

می آوری و می بری .

***

دیگر چه باشی چه نباشی

تنها کتاب بالینی من شده ای در این اتاق پر از کتاب های ناخوانده .

***

با این حواس پنجگانه ای

که هیچکدام حساب نمی برد از من

هزار بار هم که آمده باشی

صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان

هنوز گلویم را خشک

و مرطوب می کند کف دستانم را .

***

می آئی

می روی

و همیشه پیش از پشت سر بستن در طوری نگاهم می کنی

که انگار سقف دنیا از سنگ است و

آسمان لرزه ای در راه .

۲۲ آذر ۱۳۸۸

تصوير جهانيِ فرداهاي بي‌اميد

...
به بهانه‌ي انتشار فيلمي براساس شعرش در آمريکا-
چاپ شده در روزنامه‌ي فرهيختگان
........................ يک‌شنبه - ۲۲ آذر ۱۳۸۸
---- مجتبا پورمحسن: اخيراً ۱۱ فيلم کوتاه براساس شعرهايي از شاعراني نظير سيلويا پلات، ويليام بليک، بيلي کالينز و... در يک دي‌وي‌دي با نام «فيلم‌هاي شاعرانه‌ي راتاپلاکس» وارد بازار بين‌المللي شد. يکي از اين فيلم‌ها «فردا» نام دارد که براساس شعري به همين عنوان از عباس صفاري، شاعر ايراني مقيم آمريکا ساخته شده است. حضور شعر يک شاعر ايراني در کنار شاعران مطرح جهان اتفاقي قابل توجه است. درباره‌ي فيلم «فردا» با عباس صفاري، شاعر مجموعه شعرهاي «دوربين قديمي» و «کبريت خيس» و برنده‌ي سومين دوره‌ي جايزه‌ي شعر کارنامه گفت و گو کردم:
اتفاق جالبي افتاد و فيلمي براساس شعري از شما در کنار فيلم‌هايي براساس شعر شاعراني چون ويليام بليک، سيلويا پلات و شاعران بزرگ ديگر منتشر شد. براي ما ايراني‌ها شايد تازگي داشته باشد که بر اساس يک شعر، فيلمي ساخته شود؟
البته خيلي وقت است که فيلم‌هايي بر اساس شعر ساخته مي‌شوند. اين فيلم‌ها اکثراً فيلم کوتاه بودند که با دوربين هاي ديجيتالي ساخته شده و در جشنواره‌ها نمايش داده مي‌شدند. فيلم‌هايي که در سال‌هاي اخير ساخته شده، تعدادشان زياد شده و در کتابفروشي‌ها در دسترس هستند و در فستيوال‌هاي سينمايي بخش‌هايي از اين فيلم‌هاي کوتاه به نمايش در مي‌آيند. سابقه اين کار به چه زماني بر مي‌گردد و از کي بر اساس شعر فيلم مي‌سازند؟در واقع از تاريخ دقيقي اطلاع ندارم. هرازگاهي در اين‌جا ديدم که فيلم‌هايي ساخته شده. حتي حدود 20 سال پيش يک خانم ايراني بر اساس شعر قاصدک اخوان ثالث فيلمي ساخته بود براي فستيوال فيلم ترکيه و اين فيلم‌ها را ديده‌ام. آن‌ها اکثراً با دوربين‌هاي 16 ميلي‌متري فيلمبرداري مي‌شد و خيلي گران درمي‌آمد. رواج اين‌ها بيشتر در ده سال گذشته و با ظهور دوربين ديجيتالي که خيلي کار را ارزان و راحت کرده، بوده است.
کارگرداني فيلمي که براساس شعر «فردا» ساخته شده، بر عهده يک ايراني بوده؟ همان کسي که شعر را ترجمه کرده؟
در واقع اين فيلم از ميان دو دي‌وي‌دي‌ انتخاب شده که حدود ۱۵ تا فيلم روي اين دي‌وي‌دي‌ها بوده و تمام اين فيلم‌ها بر اساس شعر فارسي است که توسط بنياد پروژه ترجمه تهيه شده و نيلوفر طالبي، بنيانگذار اين بنياد ترجمه است و در سانفرانسيسکو کار مي‌کند و اکثراً در زمينه مولتي‌مديا سر رشته دارند و بعد از ترجمه‌ي شعرها تعدادي از آن‌ها را به فيلم در آوردند و مابقي را به صورت يک کتاب به اسم Belonging ترجمه کردند و الان در بازار موجود است و از طريق ناشر معتبر عرضه شده است. به هر حال حدود ۱۵ عدد فيلم روي دو تا دي‌وي‌دي‌ بوده که چهار تا شعر از من روي آن دي‌وي‌دي‌ها قرار دارد؛ شعرهاي «فردا»، «پرنده پرنده است» و «شام شب» و «انتقام» است‌ که «شام شب» بيشتر يک فيلم دو زبانه است که نيلوفر طالبي خودش آن را اجرا کرده و يک گروه رقص به اسم باله هفت‌گانه آن را همراهي کرده‌اند. به هر حال اين دي‌وي‌دي‌ها ميان ايراني‌ها پخش شده است. ولي سازمان رتاپلاکس که يک بنياد صد ساله در نيويورک است و نشريه‌اي منتشر مي‌کنند، اين دو دي‌وي‌دي را دريافت کرد و از ميان آن‌ها شعر فردا را انتخاب کرد. فيلم فردا را به همراه فيلم‌هاي ديگري به صورت دي‌وي‌دي انتشار دادند که به قيمت شش دلار از طريق آمازون و سايت‌هاي ديگر براي فروش در دسترس است.
يعني اين فيلمي که از شعر شما ساخته شد در کنار فيلم‌هاي ديگر شاعران نظير ويليام بليک و سيلويا پلات قرار گرفته، درست است؟
بله، شاعران ديگر هم هستند. اين دي‌وي‌دي شامل ۱۱ فيلم است براساس شعر شاعراني مثل ژان ديورنو، سيلويا پلات، بيلي کالينز، گرترود استين و شاعراني از آمريکاي جنوبي که بيشتر شاعران جوان هستند و اکثراً با اسم اين‌ها آشنا نيستيم، ولي در عرصه بين‌المللي و در ميان کشور خودشان شخصيت‌هاي معروفي هستند و بيشتر هم فکر مي‌کنم آمريکاي جنوبي در اين زمينه فعال است و با اين گروه رتاپلاکس همکاري مي‌کند. در واقع فيلم هم از سوي بنياد با همکاري آکادمي بين‌المللي اينويژن عرضه شده است.
اين ايده فيلم کردن شعر کمي عجيب به نظر مي‌رسد.
به خاطر اين‌که اگرچه تعريف شعر هميشه خيلي سخت بوده، ولي يکي از تعريفاتي که از شعر مي‌کنند، اين است که قايل به تصوير کردن محض نيست و نمي‌شود در يک قالب محصورش کرد و فراتر از آن است. اين تعريفي که از شعر وجود دارد و اين‌که تصويرهاي شعر قطعي نيست و تصويرهاي لايه‌اي دارد؛ با اين ايده‌ي به تصوير کشيدن مقداري در تناقض نيست؟ما حتي وقتي مي‌خواهيم شعر را از يک زبان به زبان ديگر ترجمه کنيم، از آن‌جايي که مصالح کار ما کلمه است، مقدار زيادي از ويژگي‌هاي شعر در ترجمه از بين مي‌رود. شنيده‌ايد که گاهي وقت‌ها ترجمه شعر را خيانت مي‌دانند. اگر در فيلم مساله ترجمه را در نظر بگيريم و بعد به سراغ فيلم برويم و يک شعر را به زبان فيلم در بياوريم، مسلماً کار غيرممکني به نظر مي‌رسد. ولي راه‌هاي مختلفي وجود دارد و هر فردي برداشت خود را دارد و تصاويري در ذهن خودش دارد و در جلوي دوربين هم تصاويري جلوي چشمش مي‌آيد و سعي مي‌کند اين تصاوير را به فيلم تبديل کند. يکي از راه‌هاي معمولش که در بسياري از اين فيلم‌ها مي‌بينيم، ترجمه نعل به نعل است و زياد جالب هم از کار در نمي‌آيد. فرض کنيد شاعر مي‌گويد پرنده، در فيلم هم يک پرنده نشان داده مي‌شود. ولي فيلم‌هاي خوبي هم ساخته مي‌شود از جمله در همين مجموعه دو فيلمي که بر اساس شعرهاي سيلويا پلات و بيلي کالنيز ساخته شده، هر دو فيلم‌هاي انيميشن هستند که به نظر من خيلي زيبا از کار در آمده‌اند و هر دو و به‌ويژه در مورد شعر سيلويا پلات، مستقيماً در رابطه با شعري که خوانده مي‌شود‌، نيست و اکثر شات‌هاي فيلم، تبليغات لباس‌هاي زنانه‌اي است که در زمان جواني سيلويا پلات مُد بوده و الان خيلي قديمي به نظر مي‌رسد و نوستالژيک است. به هر حال کارگردان راهي را مي‌رود و لزوماً اين‌که شعر کاملاً به زبان تصوير در بيايد، من هم با شما هم عقيده هستم، نمي‌شود.
من از فيلمي که براساس شعر شما ساخته شد و زمانش يک دقيقه و ۵۸ ثانيه بود، خوشم آمد. فيلم جالبي بود و زندگي در فضاي مدرن و غير‌قابل سکنا بودن در اين جهان را خيلي خوب نشان داده بود. شعر تلخي هم انتخاب شده. در حالي که در کتابِ شما، شعرهاي عاشقانه‌تر و اميدوارانه‌تري هم وجود دارد.
بله، شعرهاي ديگري هم هست. فيلم‌هاي ديگري که من اشاره کردم بر اساس اين شعرها ساخته‌اند، فضاي شادتر و اميدبخش‌تري دارد. ولي حالا چرا اين شعر را رتاپلاکس انتخاب کرده، حتماً بيشتر باب طبع‌شان بوده است. ولي شما درست مي‌گوييد، يک نوع نااميدي در آن هست و فردايي که ما هرگز به آن نخواهيم رسيد و يک مقدار به مساله‌ي سرعت جوامع و به کلان‌شهرها مي‌پردازد که اين سرعت ديگر با سرشت و طبيعت آدمي هماهنگ نيست. خود من اين‌جا حس مي‌کنم وقتي ساعت شش صبح مي‌روم توي فرودگاه، مي‌بينم که ماشين‌ها سپر به سپر ايستاده‌اند و يکي دارد قهوه‌اش را در ماشين مي‌خورد و خانم ديگري در حال آرايش کردن در آينه‌ي ماشين، در تاريکي ساعت شش صبح ديده مي‌شود. اين سرعت با سرشت آدمي هماهنگ نيست و مشکلات و معضلاتي را براي آدمي فراهم مي‌کند. کارگردان از اين منظر به شعر نگاه کرده و فيلم را ساخته است.
نريشين فيلم، خود خانم نيلوفر طالبي نيست، ترجمه‌ها همه، کار خانم طالبي است.
ولي نريشين را کسي ديگر انجام داده؟مال يکي از دوستان ايراني ماست که با خانم طالبي کار مي‌کنند. کسي که نريشين مي‌گويد مرد است. اين مرد بودن راوي و انتخاب صداي مرد، به نظر شما به فضاي تلخ شعر ربط داشته؟احتمالاً. چون بازيگر مرد هم انتخاب کردند، يک مقداري ايجاب مي کرد که شعر با صداي مردانه‌اي عرضه شود. نوعي حديث نفس و وصف حال مردي هم هست که در تصوير ديده مي‌شود.
پايان بسيار جالبي که شعر شما دارد و در فيلم هم هست. شايد خيلي‌ها منتظر هستند که شما بگوييد ديگر هيچ جزيره مسکوني در آب‌هاي جهان باقي نمانده. ولي مي‌گوييد ديگر هيچ جزيره نامسکوني در آب‌هاي جهان باقي نمانده است. يعني آدم دارد فرار مي‌کند از آدم‌هايي که زماني مي‌گشت تا تعداد بيشتري از آن‌ها را ببيند و در محيط ‌هاي اجتماعي باشد، اما حالا دنبال نقاطي است که غير مسکوني‌تر باشد. اين تضاد را هم در فيلم و هم در شعر ‌مي‌بينيم.
در واقع فيلم به صورتي ختم مي‌شود که اين جوان در بندر سانفرانسيسکو ايستاده و به دوردست نگاه مي‌کند و زندگي در کنار او به همان سرعت جريان دارد. ولي جايي است که ديگر احتمالاً براي او اميدبخش نيست و آينده‌اي ندارد و در چشم‌انداز هم همان‌طور که اشاره کردي در هيچ جايي جزيره نامسکوني براي ما باقي نمانده و تا آن جايي که در جهان توانستيم به اين نقاط دست يافته‌ايم و به هر صورت که مي‌توانستيم منطقه‌ها را اشغال کرده‌ايم.
آقاي صفاري، اين تجربه جالبي است، فکر مي‌کنيد چرا تا به حال به تصوير کردن شعرها در ايران توجه‌اي نشده؟ با توجه به اين‌که در ايران استفاده از دوربين ديجيتال و فيلم‌هاي کم‌هزينه باب شده، آيا اين بي‌توجهي به ساختن فيلم براساس شعر، به همان دليل است که کلا شعر در ايران به حاشيه رفته است؟
فکر نمي‌کنم به اين صورت باشد. چون در آمريکا هنوز شعر را يک اشرافيت ادبي مي‌دانند و مردم خيلي زياد اهل شعر و شاعري نيستند و تيراژ کت‌بهاي شعرشان در مقايسه با داستان خيلي وحشتناک پايين است. ما صحبت از تيراژ‌هاي چند‌هزار تايي مي‌کنيم در برابر تيراژهاي ميليوني رمان و داستان. اين است که وضعيت مشابه‌اي در هر دو طرف وجود دارد. حدس من اين است که احتمالا چون در گذشته در ايران فيلم‌برداري با دوربين‌هاي 16 ميلي‌متري خيلي گران تمام مي‌شده، هنوز به آن صورت که بايد و شايد جوان‌ها به اين فکر نيفتاده‌اند که مي‌شود اين گونه فيلم ساخت. اتفاقاً خيلي روش خوبي براي کارگردان‌هاي جوان است که مي‌خواهند کارشان را شروع کنند و به دستمزد خيلي زيادي احتياج نداشته باشند.
اشاره شد بود که چند تا از اين فيلم‌ها در جشنواره ساندنس به نمايش درآمده بود. آيا اين شرکت براي نمايش اين فيلم‌ها در جشنواره‌ها برنامه‌اي دارد؟
معمولاً جشنواره‌ها اين‌جا به اين صورت کار مي‌کنند که فيلم را قبل از اين‌که وارد بازار شود مي‌پذيرند. اکثر اين فيلم‌ها در جشنواره‌هاي زيبرا در برلين و ساندنس در آمريکا به نمايش درآمده است. دقيقاً مي‌دانم فيلم‌هايي که بر اساس شعرهاي سيلويا پلات و کالينز ساخته شده، در جشنواره ساندنس و برلين نمايش داده شده و جايزه هم گرفتند. ولي اين‌که بعد از اين بخواهند از اين فيل‌مها در جشنواره‌ها استفاده کنند، فکر نمي‌کنم امکان‌پذير باشد.
در مجموعه شعر «کبريت خيس»، شعرهاي شما جوري نيست که متن آن‌قدر درگير زبان شده که غير‌قابل ترجمه باشد و موضوعاتش هم موضوعاتي است که اگر کسي در برزيل و کوبا و آفريقا هم بخواند، مي‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. با توجه به اين‌که شما سال‌هاي زيادي در آمريکا زندگي کرديد، به فکرتان نرسيده که مجموعه‌اي مانند «کبريت خيس» را که در ايران خيلي مورد توجه قرار گرفته، به زبان انگليسي در آمريکا منتشر کنيد؟
حقيقتش آن‌قدر کار خودم زياد است و پروژه‌هاي ناتمام دارم ‌که تا حالا به اين فکر نبوده‌ام که بخواهم شعرها را ترجمه کنم و يا کسي را براي ترجمه پيدا کنم. ولي تعداد زيادي از شعرهاي اين مجموعه به صورت پراکنده در سايت‌ها و جاهاي مختلف ترجمه شده‌اند، اما کل مجموعه به زبان انگليسي را شايد در آينده براي ناشر بفرستم. ولي هنوز فکري در اين‌باره نداشته‌ام.
مجموعه شعر يا کتاب ديگري در ايران در دست انتشار داريد؟
مجموعه‌اي به اسم «خنده در برف» را به انتشارات مرواريد تحويل دادم. چند موردي ارشاد ايراد گرفته بود که من آن شعرها را برداشتم و اشعار ديگري جايگزين کردم و ديگر خبري از آن ندارم و فکر مي‌کنم ديگر همين روزها آماده شود. شايد هم ناشر نگه دارد و در نمايشگاه کتاب منتشرش کند. جدا از آن مجموعه، شعرهاي عاشقانه چيني است که چندين سال است که دارم روي آن کار مي‌کنم و بخش پاياني آن باقي مانده که انجام بدهم.
فردا
حرف مُفتي بيش نبود
فردا هرگزسرِِ قرار بامدادي اش حاضر نشد
ما با بليت هاي باطل شده در دست
از ايستگاه قطار صبح
به خانه باز آمديم
و در راه
فرداهاي بسياري ديديم
که مانند سيب هاي کالاز شاخه هاي خميده ي تقويم
فرو افتاده بود
آري ما قايق هاي کاغذيمان را
دير به آب انداختيم
ديگر هيچ جزيره نا مسکوني
در آبهاي جهان نمانده است.
------------------------------------------ *اين مطلب در روزنامه‌ي فرهيختگان منتشر شده است. **از عباس صفاري در هفت‌ها:عاشقانه‌ي نيستي در شعري از عباس صفاري دعوت به دوست داشتن شعرهاي عباس صفاري شعري از عباس صفاري گفت و گو

۱۹ آذر ۱۳۸۸

تنها نوستالژی مانده است

خداحافظی با كافه نادری؟ -
-------------
گفت‌وگو با عباس صفاری ـ‌ شاعر
--------------
هفته نامه شهروند ديروز ----------------------------
علیرضا غلامی :ادبیات مدرن در غرب و در ایران با كافه‌ها و فضای این نوع مكان‌ها گره‌خوردگی خاصی دارد. برخی از مكتب‌ها و جریان‌های بزرگ ادبی در قرن بیستم در كافه‌های پاریس شكل گرفتند. آن كافه‌ها در پاریس و ورشو و پراگ و ده‌ها جای دیگر امروز هنوز هم باز هستند و نفس می‌كشند. اما اگر بخواهیم از این نوع كافه‌ها در ایران یاد كنیم باید از در بسته آن‌ها یاد كنیم. باید از خاطره‌هایی یاد كنیم كه به نفس‌نفس افتاده. گردشگر و كافه‌نشین باید از كافه‌هایی یاد كنند كه قرار است بشوند ساختمان‌هایی دراز و كشیده. درباره این نفس‌نفس‌زدن‌ها و درهای باز و بسته كافه‌های ایران و غرب با عباس صفاری گفت‌وگو كرده‌ایم. عباس صفاری هم در كافه‌های ایرانی بوده و هم در كافه‌های غربی و آمریكایی. او سال‌های بعد از انقلاب را در آمریكا گذرانده. با او هم درباره پاتوق نویسندگان در كافه‌ها حرف زده‌ایم و هم درباره تغییر كاركرد كافه‌ها در ایران و غرب.رشد ادبیات معاصر در ایران با كافه‌نشینی و كافه‌روی گره‌خوردگی خاصی دارد. كسانی كه امروزه بزرگان ادبیات معاصر ما به حساب می‌آیند، رفت و آمدهای زیادی به كافه‌های شهر تهران داشته‌اند و الان بعد از گذشت چندین دهه از آن روزها هنوز صندلی آن‌ها و خاطره حضورشان در آن كافه‌ها زبانزد است. ادبیات معاصر ما به هر‌حال تحت تأثیر ادبیات غرب بوده است ولی بزرگان همین ادبیات در جایی می‌آمده‌اند و می‌رفته‌اند كه آنجا هم ریشه در غرب داشته و به هر حال نعمتی غربی است.
تحلیل شما از این گره‌خوردگی ادبیات معاصر ایران با مكانی به اسم كافه چیست؟
محیط كافه كاری كه برای ادبیات ایران كرده، فراهم كردن جایی بوده برای گردهمایی اهل قلم و به ویژه نسل اول كه ایده این كافه را آنها از اروپا با خود آورده بودند. و مشخصاً اگر صحبت كنیم باید از صادق هدایت و یارانش كه كافه فردوسی را برای اولین بار به عنوان پاتوق خودشان انتخاب كردند، یاد كنیم. كافه محیطی فراهم كرده برای آشنا كردن و دوستی اهل قلم با یكدیگر در یك محیط راحت‌تر و آزادتر كه رفت و آمد به آنجا لزوماً احتیاجی به خبر قبلی و یا برنامه‌ریزی برای آن دیدارها ندارد. در واقع محیط آزادی ساخته برای رفت و آمدهای هنرمندان و اهل قلم. خود این تأثیر داشته در ادبیات معاصر ایران از این نظر كه توانسته آدم‌ها را زیر یك سقف جمع كند و مكانی باشد برای تبادل‌نظر آن‌ها. نقشش را من در این می‌بینم كه فضای بازی برای نویسندگان ایجاد كرده. هرچند در این مكان‌ها همیشه جاسوسان و مأموران دولتی و ساواكی‌ها حضور داشتند، ولی خیلی سریع شناخته می‌شدند و اصلاً كسانی كه آشنایی نداشتند با این افراد گفت‌وگو نمی‌كردند با آن‌ها. این است كه این كافه‌ها نقششان را در ادبیات ایران ایفا كرده از زمان هدایت تا زمان حال.
شما می‌گویید كه كافه‌نشینی و شكل‌گیری كافه ایده‌ای بوده اروپایی ولی ما تأثیر غرب رفتن را می‌توانیم در آثار نسل اول نویسندگان ببینیم ولی تأثیر كافه‌نشینی در آثار این عده نیست.
از نویسنده‌های نسل اول می‌توانیم بیشتر به عنوان نویسندگان بومی یاد كنیم و كم‌وبیش هنوز هم همینطور است. یعنی تمام تلاش ما این است كه از این نوع آثار تولید كنیم و اثرمان یك اثر ایرانی و بومی باشد. خب طبیعتاً این فضای غربی كافه در چنین آثاری محلی از اعراب ندارد. فرض كنید كارهای دولت‌آبادی كه زمینه كاریش در مناطق روستایی خراسان است و ذهنش آنجا در جستجو است نمی‌تواند منعكس‌كننده كافه نادری باشد. خب طبیعی است كه فضای كافه نادری در اثر او جایی ندارد و همینطور هدایت و كسان دیگر. كافه‌ها را كمتر در آثار آن‌ها می‌بینیم. با این حال این كافه‌ها رد خاطراتشان و مصاحبه‌هایشان هست. ولی به قول شما بازتابی در آثارشان نداشته.
حساسیت مأموران دولتی و ساواكی‌ها نسبت به آن پاتوق‌ها در كافه‌هایی مثل نادری یا جاهای دیگر به خاطر ادبیات بود یا به خاطر ایجاد روابط و زمینه‌های آشنایی؟
به این علت كه از ادبیات مدرن ایران از زمان شكل‌گیری‌اش تا انقلاب با اسم ادبیات وهنر آرمان‌گرا صحبت می‌شود كه با سیاست خیلی عجین بوده. در آن دوران حضور ساواكی‌ها و مأموران دولتی در آن اماكن امری طبیعی بود. در واقع آن نقشی را كه ادبیات در بین مردم داشت باعث نگرانی آن‌ها بود و همیشه مواظب نفوذ آن بودند و در عین حال نگران هم بودند. با این حال خیلی سریع این افراد شناخته می‌شدند. من شخصاً در برخی موارد مثلاً در كافه فیروز می‌دانستم كه این افراد می‌آمدند ولی خیلی زود شناخته می‌شدند. كافه دیگری بود نزدیك دانشگاه كه آنجا هم می‌رفتند تا سر و گوشی آب بدهند. ولی باید این را دانست كه در جامعه ادبی ایران همیشه این افراد بوده‌اند و جامعه ادبی هم یك جوری عادت كرده به آن و با این مسأله كنار آمده است.
رفت و آمد بزرگان ادبیات در دهه سی و چهل به كافه‌های مشهور تهران میراثی به جا گذاشت كه امروز برای هر وارثی مایه افتخار است ولی امروز هم كافه‌های زیادی در تهران و دیگر شهرهای ایران هست كه به نوعی بازی خاطرات آن روزهاست و كمتر آهنگ ادبیات در آن به گوش می‌رسد. آیا باید گفت كه كافه‌ها كاركرد محفلی و انجمنی خود را برای نقد و تولید ادبی از دست داده‌‌اند؟
بله. من با این حرف شما موافقم. نه در ایران بلكه در غرب هم كه بنیانگذار این نوع اماكن و پاتوق‌ها بوده این تغییر كاركرد صورت گرفته. كافه‌های روشنفكری دیگر آن نقش سابق را ندارند. كافه‌های پاریس كه محل گردهمایی بزرگان ادب بودند و افرادی مثل ژان‌ پل سارتر را می‌توانستی هر شب در آن كافه‌ها ببینی دیگر نمی‌بینی و كمتر به این پاتوق‌ها می‌آیند. دیگر آن حال و هوای سابق در آن‌ها نیست. در ایران هم كماكان كافه‌ها آن حالت سابق و نقش سابق را از دست داده‌اند. بیشتر در ایران یك نوع نوستالژی آن دوران است رفتن به كافه‌ها كه جوانان را به سمت آن‌ها می‌كشاند. با این حال این اماكن هنوز وجود دارندو نقش بازی می‌كنند در هر یك از حوزه‌های فرهنگ و ادب و هنر. ولی درست است همانطور كه شما گفتید كافه‌ها آن نقش گذشته را دیگر ندارند و بیشتر كافه‌هایی كه باز مانده‌اند مثل نادری، حالت نوستالژی گذشته را به خودشان گرفته‌اند. افرادی هم كه به آنجا می‌روند بیشتر خاطرات آن روزهاست كه آن‌ها را به آنجا می‌كشاند چرا كه بزرگان ادبیات مدرن بر سر آن میزها نشسته‌اند.
در سال‌های آغاز دوران تجدد در ایران، كافه‌ها به تقلید از كافه‌های پاریس و كافه‌نشینی به پیروی از سنت كافه‌نشینی آنجا مرسوم شد ولی الان چند دهه‌ای است كه همان كافه‌های پاریس هم در برابر كافه‌های نیویورك كم‌رنگ‌تر شده‌اند.
من در هیچ كدام از این شهرها زندگی نكرده‌ام ولی در هر دوی این شهرها بوده‌ام. آنچه درباره این دو شهر می‌توانم بگویم این است كه پاریس پایتخت ادب و هنر جهان بود تا قبل از جنگ جهانی دوم ولی بعد از جنگ جهانی دوم این پایتخت به نیویورك منتقل شد.نویسنده‌ها و نقاشان و هنرمندانی كه سودای جهانی شدن دارند از سكوی نیویورك جهانی می‌شوند و به سمت فرهنگ‌های دیگر می‌روند و آثارشان به زبان‌های دیگر ترجمه می‌شود. خب طبیعی هم هست كه این نوع كافه‌ها در نیویورك بیشتر باشند. اما كافه‌هایی هم كه در پاریس بوده‌اند كماكان وجود دارند. حتی كتابفروشی «شكسپیر و شركاء» كه محل گردهمایی نسل اول مدرنیست‌های ایرلندی و انگلیسی مثل جویس و بكت بوده‌اند و همدیگر را در آن كتابفروشی می‌دیده‌اند هنوز وجود دارد ولی حالت توریستی به خودش گرفته. كافه‌ای كه ارنست همینگوی در پاریس به آنجا می‌رفته و بر سر میزی كه می‌نشسته و كتاب «خورشید نیز طلوع می‌كند» را می‌نوشته الان هنوز هم هست ولی دور آن میز را زنجیر كشیده‌اند و توریست می‌آید برای تماشای چنان مكانی. خب جاهای دیگری هم كه همینگوی می‌رفته مثل كوبا الان به این صورت درآمده‌اند. آن كاركردی را كه كافه‌ها در گذشته داشته‌اند، حرف شما درست است از دست داده‌اند ولی همین كافه‌ها در نیویورك فعال‌تر هستند. در ایران ولی شنیده‌ام كه كافه نادری كه پاتوق بزرگان ادب معاصر و مدرن ایران بوده‌ بسته شده و یا می‌خواهند آن را بفروشند. واقعاً جای تأسف دارد.
این تغییر كاركرد كافه‌ها چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟
دلیلش را من در تغییر جهان و نوع روابط انسان‌ها می‌بینم. آن روابط‌ كه در گذشته بود امروز كمتر شاهدش هستیم. جوامع بشری در غرب و به ویژه آمریكا و كلان‌شهرهای آمریكا پا به یك مرحله دیگری از تجربه انسانی گذاشته‌اند كه می‌توان گفت در حال تجربه یك فضای غم غربتی ایجاد شده در غرب هستند كه آدم‌ها را از یكدیگر دور می‌كند. خیلی كلیشه‌ای است كلمه ماشینی ولی می‌توانم بگویم این‌ها اثرات جامعه ماشینی و شكل معماری جدید شهرهایی كه ساخته می‌شوند و شهرك‌هایی كه در اطراف آن‌ها ساخته می‌شود، است. این شهرك‌ها از هم فاصله زیادی دارند و آدم‌ها را از هم دور می‌كنند. آدم‌هایی كه در این جاها زندگی می‌كنند آن روابطی را كه در گذشته داشتند، دیگر با هم ندارند. این تأثیر شرایط حال حاضر است در تغییر كاركرد كافه‌ها و كشورهایی مثل ایران هم در آینده به این سمت و سو خواهند رفت.اگر در گذشته این محفل‌ها در كافه‌ها شكل می‌گرفت و كافه‌ها بهانه‌ای بودند برای دور هم جمع شدن نویسندگان و هنرمندان، الان باید این پاتوق‌ها را در منزل‌ها و خانه‌های افراد دید.دورادور خبر داشتم و در سفرهایی كه به ایران می‌آمدم، شاهد این محفل‌ها بودم. علی‌رغم آنكه كافه‌هایی در ایران هست كه می‌شود از آن‌ها به عنوان پاتوق ادبی اسم برد ولی می‌دیدم كه گردهمایی‌ها و پاتوق‌ها به داخل خانه‌ها رفته كه فكر می‌كنم نتیجه مثبتی برای ادبیات ایران نخواهد داشت، چون بر سر سفره نشستن با اهل قلم و هنرمندان و در منزل‌ها همدیگر را دیدن، محظوراتی ایجاد می‌كند كه اولین صدمه‌اش را به نقد می‌زند. لازمه نقد سالم یك مقدار جدایی است و دور بودن از خالق اثر. حتی این پاتوق‌های منزل‌ها شاهد بوده‌ام كه اختلافاتی را بین افراد به وجود آورده و باعث شده شكل خصمانه‌ای به خودش بگیرد. فكر می‌كنم در كافه‌ها خیلی از این مشكلات را نداریم در مقایسه با پاتوق‌های خانگی.
در واقع این رفت‌و‌آمد روشنفكران ایرانی به كافه‌هایی چون نادری بود كه به شكل‌گیری ادبیات خاص روشنفكری منجر شد.
حقیقتش من فكر نمی‌كنم كه كافه به خودی خود نقشی توانسته بازی كند در نفس آثاری كه در آن دوران خلق شدند. نقش كافه، ایجاد و فراهم كردن جایی بوده برای تبادل نظرها و آشنایی نویسنده‌ها و هنرمندان. فرهنگی كه كافه همراه خودش آورده و در واقع می‌توانیم آن فرهنگ را كافه‌نشینی و غربی بنامیم، حتماً نقش داشته در نوع نگاه نویسنده و هنرمند و اثری كه خلق كرده. می‌توانیم نقش كافه را در شكل‌گیری ادبیات مدرن در ایران مؤثربدانیم به ویژه اینكه این كافه‌ها انتخاب شده به وسیله افرای بوده‌اند كه همان نگاه غربی را داشته‌اند. گردانندگان این كافه‌ها اكثراً افرادی بوده‌اند كه از اقلیت‌های مذهبی بودند و فضا و معماری این كافه‌ها هم بیشتر فضا و معماری غربی بوده، به ویژه كافه نادری و كافه فیروزه كه در واقع نوستالژی غرب است و خیلی شباهت داشت به كافه‌های ورشو و پاریس. كافه‌های جدیدتر هم مثل ریویرا باز هم این فضای مدرن غربی را دارند. این است نقش كافه‌ها در ادبیات معاصر ایران. لینک یکتا: http://www.shahrvandemrouz.com/content/6159/default.aspx

۳۰ آبان ۱۳۸۸

شعر عباس صفاري در مجموعه‌ي «فيلم‌هاي شاعرانه» خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران سرويس: فرهنگ و ادب - ادبيات
------
به گزارش خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، تسهيلاتي که دوربين ويديويي و پس از آن دوربين‌هاي ديجيتال طي دو دهه‌ي گذشته براي دست‌اندرکاران سينما فراهم کرده‌اند، باعث شده است که بسياري از کارگردانان در عرصه‌ي بين‌المللي که با شعر و شاعري انس و الفتي دارند، از اين مديوم براي ساختن فيلم با الهام از شعرهايي که دوست دارند، استفاده کنند. امروزه شمار بسياري از اين آثار که به «فيلم شاعرانه» شهرت يافته‌اند، از طريق جشنواره‌ها، اينترنت و نهايتا بر روي سي‌دي در اختيار علاقه‌مندان به اين ژانر نسبتا جديد قرار گرفته است. يکي از آخرين محصولاتي که امسال از طريق دي‌وي‌دي در غرب وارد بازار شده، مجموعه‌ي «ايست» شامل 11 فيلم کوتاه با عنوان «راتاپالاکس» است که به وسيله‌ي آکادمي بين‌المللي سينما تهيه و پخش شده است. تعدادي از فيلم‌هاي اين مجموعه که بر اساس شعرهايي از ويليام بليک، سيلويا پلات، ويليام باروز و بيلي کالينگز ساخته شده، پيش‌تر در فستيوال سان دانس آمريکا به نمايش درآمده است. تعدادي نيز در فستيوال زيبرا که ويژه‌ي فيلم‌هاي شاعرانه است و به صورت سالانه در برلين برگزار مي‌شود، اکران شده و جوايزي در جشنواره برده است. از ايران نيز فيلمي به نام «فردا» که بر اساس شعري از عباس صفاري ساخته شده، در اين مجموعه عرضه شده است. شعر «فردا» يکي از شعرهاي کوتاه صفاري است که در مجموعه «کبريت خيس» به چاپ رسيده و مضمون آن به بي‌پناهي انسان معاصر و هراس او از آينده و سرنوشت نامعلوم آدمي در جهان صنعتي امروز نظر دارد. تأويلي که کارگردان از اين شعر ارائه داده، تصويري است از سرعت سرسام‌آور کلان‌شهرها که طبيعت و سرشت آدمي را پشت سر نهاده و فرداي اميدبخش زمان و مکاني است که انسان سرگشته‌ي امروز هرچه برود، به گردش نخواهد رسيد. مترجم اين شعر نيلوفر طالبي است و توليدکننده‌ي فيلم شرکت اينويژن پروداکشن است. انتهاي پيام كد خبر: 8808-02345

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

بندبازی با واژگان

کندوکاوی در دو مجموعه شعر از عباس صفاری
. عباس سلیمی‌ آنگیل
---------------------
---------------------
منبع : آگاهانه - نشریه تخصصی علوم انسانی
.
وقتی یک بندباز گام‌هایش را آهسته برمی‌دارد و می‌ایستد و ادامه می‌دهد، تماشاگران با کش و قوس دادن به بدن خود می‌کوشند که یاریش دهند. با هر بار کج شدن و به هم ریختگی تعادلش، آنان که نازک‌دلند جیغ می‌کشند و بعضی‌ها کف دستان‌شان عرق می‌کند. بندباز اگر مسیر را تا پایان برود پیروز بزرگ خواهد بود و اگر سقوط کند ناکامی است سر به زیر. وقتی شعرهای عباس صفاری را می‌خوانم، او را یک بند باز می‌بینم و خودم را یک تماشاگر هیجان‌زده… .از عباس صفاری دو مجموعه شعر در ایران به چاپ رسیده است و چند برگردان و … . در این جستار ما را با ترجمه‌هایش کاری نیست و همین طور سه کتاب شعر دیگرش که در آمریکا به چاپ رسانده است. هیچ کدام از این سه کتاب در ایران موجود نیست و اگر باشد من تاکنون ندیده‌ام.۱ پس نوشته‌ی حاضر نگاهی به دو مجموعه‌ی «دوربین قدیمی و اشعار دیگر» و «کبریت خیس» است.
.
گفتم صفاری بندبازی اهل خطر است. به چند دلیل؛ شعر غنایی فارسی از گذشته تا حال هواره یک سری ویژگی‌های بارز داشته است. چه در شعر کهن، چه مدرن و چه پست مدرن! بسیاری از غزلیات شعر سنتی به ویژه غزل‌های حافظ را نمی‌توان عاشقانه، عارفانه، اجتماعی و… نامید. هر بیت و یا چند بیت در میان، همه چیز دگرگون می‌شود. این که شعر غنایی کهن فارسی دارای محور افقی است و بسیاری از ابیات مستقل از بیت‌های پیش و پس از خود هستند حرف درستی است. در شعر نو هم این استقلال را بند (پاراگراف)ها دارا هستند. بیشتر شعرهای شاعران نیمایی و سپید بند محور است و همانند بیت در شعر کهن می‌توان جابه‌جای‌شان کرد. یعنی با این جابه‌جایی نه آهنگ شعر به هم می‌ریزد و نه نظام و لحن و حوزه‌ی معنا آسیب می‌بیند. (پس لزوما اشعار موقوف‌المعانی مد نظر من نیست. بلکه جابه‌جایی عناصر ساختاری شعر را می‌گویم). شعر شاعرانی که خود را پست مدرن می‌نامند، بیش از دیگران این ویژگی را داراست. به هر حال، اجرای بازی‌های زبانی و تکثر و یکپارچگی‌زدایی و فرار از معنا و … خود به خود واجد چنین ویژگی‌ی است. این یعنی که سنت شعر غنایی فارسی و بسیاری دیگر از زبان‌ها روایت گریز -و اگر با احتیاط بگویم، تا اندازه‌ای هم ساختارستیز- است. هر چه بیشتر از داستان گونه‌گی فاصله می‌گیرد. و از طرفی کلان نگر است و اشعاری که تمامیت‌شان به یک تصویر، یک صحنه، یک لحظه‌ی خاص و یک تجربه‌ی روحی واحد ختم شده باشد در ادبیات فارسی زیاد نیستند. (رباعی را باید استثنا دانست). چیزی که شفیعی کدکنی آن را «عدم وحدت تم و موتیو»۲ می‌نامد چنین چیزی باید باشد. «نبود شکل ذهنی» در شعر هم تا اندازه ای ناظر به چنین ویژگی‌ی است.
.
از طرفی در سنت شعر فارسی تا به امروز همواره واژه چینی و واژه گزینی مرسوم بوده است. به دیگر بیان، یکی از عناصر شعر ساز همیشه برجسته‌سازی در محور همنشینی واژگان بوده است. که خود عاملی برای روایت گریزی و فاصله‌گیری از زبانی ساده است. این ویژگی بارز شعر فارسی و البته بسیاری از زبان‌ها به خودی خود نه حسن است و نه عیب. بیشتر شاهکارهای ادبیات فارسی هم (از حافظ تا شاملو) دارای چنین خصوصیاتی هستند. اصولا یک عامل ثانوی شعرساز وجود دارد که کمتر به تور نظریه‌پردازان و منتقدان می‌افتد. شاید در گفتمان هر دوره‌ای و سطح زیبایی شناسی هر عصری باید آن عامل ثانوی را دنبال کرد. عباس صفاری بندبازی اهل خطر کردن است چرا که شعرش این ویژگی‌های عام را کمتر داراست. در بیشینه‌ی شعرهای صفاری، روایت وجود دارد. وحدت زمانی و مکانی دارد. به یک صحنه‌ی خاص همچون شستن مرده در غسالخانه، تصویری از میز صبحانه، نگریستن به باغچه‌ی حیاط، یارد سل همسایه و … می‌پردازد. کمترین سهل‌انگاری شعر او را به داستان بسیار کوتاه خیلی خیلی معمولی تبدیل می‌کند. زبان ساده و یا بهتر بگویم، زبان ساده نمای او و بهره‌گیری از توانایی‌های زبان معیار و روزمره نیز مزید بر علت خواهد شد.
.
داوری به صورت عام و به ویژه در دنیای هنر امری سلیقه‌ای است. اگر انتخاب شعرهای این دو کتاب بر عهده‌ی من می‌بود، از دوربین قدیمی پنج یا شش و از کبریت خیس احتمالا سه شعر را حذف می‌کردم. حتی با وجود این چند شعر، صفاری از بند فرو نیفتاده است. البته هیچ مجموعه‌ای وجود ندارد که همه‌ی شعرهایش به یک اندازه دارای ارزش هنری باشند.
.
حضور تصاویر و نمادها از فرهنگ‌های مختلف، یکی از شاخصه‌های شعر صفاری است. از زندگی روزمره‌ی یک آمریکایی تا قستنطنیه و کشمیر و خواب‌های شیلیایی. «… آن پیرزن کوبایی/ که شبنم صبحگاهی را/ اشک فرشتگان می‌پنداشت …»(دوربین قدیمی. ص۷۳). بادبان شکسته/ وقتی پهلو می‌گرفتم/ در یکی از خواب‌های تعبیر شده‌ی هزار و یک شب/ تو نوعروس تاجر دمشقی بودی/ و مرواریدهای درخشان به یک نگاه تو/ خرمهره شدند در برابر چشمان…(کبریت خیس. ص۵۵) و … .
.
اگر دسته‌بندی ادبیات مهاجرت و ادبیات وطنی را با تسامح بپذیریم، شعر صفاری نمونه‌ای قابل توجه از ادبیات مهاجرت است. در شعرهای صفاری تصاویر زندگی روزمره‌ی یک ایرانی-آمریکایی را می‌بینیم بدون آن که احساسات غلیظ نوستالژیک شاعر در آن گل کرده باشد و از غم غربت و … ناله سر دهد. چه نگاه ژرف و تلخی دارد وقتی که می‌گوید؛ «… اما قحطی پنجره/ مرا اینجا نیاورده است/ هر جای دیگری هم می‌توانستم/ این مستطیل آبی را داشته باشم/ پرندگان نیز/ در سرتاسر عالم/ طوری می‌نشینند که سینه‌های نرم‌شان/ در دیدرس ما باشد/ حالا سینه سرخ/ یا کلاغ/ چه فرقی می‌کند/ پرنده/ پرنده است…»(دوربین قدیمی. ص۸۵). یا این سطور «…در هر زندان دنیا/ زندانی فراموش شده‌ای/ و در هر گورستان جهان/ عزیز به خاک سپرده‌ای داشتم… (کبریت خیس. ص۴۰). این نگاه جهان وطنانه است که شعر صفاری را از جریان اصلی ادبیات مهاجرت جدا می‌کند. «… و ساعتم هنگ‌کنگی است/ موهایم را یک آرایشگر کوبایی کوتاه می‌کند/ و چمن خانه‌ام را یک باغبان مکزیکی/ دیروز از پنجره دیدم/ به آسمان ناسزا می‌گفت/ …(همان. ص۱۰۱).
.
شعر صفاری عاشقانه و تغزلی است و فارغ از مویه‌ها و دلناله‌های مالوف. دغدغه‌ی انسان‌های روزمره است اما در لایه‌های درونی‌تر آن، پرسش‌های کلان هستی شناختی مطرح می‌شود. این پرسش‌ها را قهرمانان خلق و روشنفکران وارسته مطرح نمی‌کنند. بلکه از زبان انسان‌های جزئی‌نگر گفته می‌شود که به ظاهر زندگی را همان‌گونه که هست پذیرفته‌اند. «… می‌گویند دنیا کوچک شده است/ و استوا در آینده‌ای نزدیک/ همسایه‌ی خونگرم قطب خواهد شد/ نه همسفر خوشباور/ دنیا هرگز کوچک نمی‌شود/ ما کوچک شده‌ایم/ آن قدر کوچک که دیگر/ هیچ گم کرده‌ای نداریم…»(همان. ص۱۵). و سطوری با پرسشی بسیار کلان‌تر؛ «…حواس پرتی مرحوم/ و دست پاچگی بازماندگان را/ به حساب گورستان نگذارید/ تقصیر باجه‌ی تحویل نیست/ اگر موبایل مرده‌ی شما/ در جیب بارانی‌اش هنوز/ زنگ می‌زند»(همان. ص۸۲).
.
زبان صفاری در این دو کتاب، ساده و یا بهتر بگویم ساده نماست. از تمام توانایی‌های زبان معیار بهره می‌برد. شعر او و چند شاعر دیگر بیانگر این واقعیت تلخ است که نحوستیزی‌های بی سروسامان برخی شاعران موسوم به پست مدرن تا چه اندازه از ذات شاعرانگی زبان به دور بوده است. در شعر صفاری عناصر مدرن و پست مدرن توامان دیده می‌شود. هم فردیتی عشق محور وجود دارد و هم اعتراض اجتماعی. شعر «شطرنج با فرشته‌ی لاغر» که به محمد جعفر پوینده -یکی از قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای- تقدیم شده است، نمونه‌ای از اعتراض سیاسی-اجتماعی اوست. شعری گویا و جمع و جور که گویی نمایی از یک فیلم سینمایی جنایی است(دوربین قدیمی. ص۲۱). همین طور این شعر؛ «… تلویزیون را روشن که می‌کنم/ گوینده‌ی عصا قورت داده‌ای بگوید:/ امروز ریش سفیدان دهکده‌ی جهانی/ هم پیمان فرمان داده‌اند/ هیچ تیر و توپی/ در هیچ کوچه و برزنی/ از هیچ اسلحه‌ای شلیک نشود/ …/ من هم قول می‌دهم دیگر/ به ریششان نخندم» ‌(کبریت خیس. ص۵۹).
.
صفاری از صور خیال و صنایع مرسوم ادب فارسی هم چشم پوشی نمی‌کند.(صص ۴۳، ۵۹، ۶۱، ۶۵، ۶۷، ۸۷ و…) و ترکیب‌های وصفی بسیار تازه‌ی او ؛«آینه‌ی نابهنگام، ساحل بی حادثه، نور پرشکسته، شب‌های استخوانی، گنجشک بی‌برنامه، شب بی‌مرز، اجزای موریانه پسند، شهر توبه شکن و…» که صفت‌های رندانه‌ی حافظ را به یاد می‌آورد.
.
معیار حقیقت و واقعیت چیست؟ به نظر می‌رسد که در شعر صفاری پاسخ این پرسش خود انسان باشد و شیوه‌های نگرش او به هستی. یا همان چیزی که مولانا «نظرگاه» می‌نامدش. آن دست از شعرهای صفاری که به این مساله می‌پردازند، از زیباترین شعرهایش هستند؛ «…از میلیون‌ها سنگ همرنگ/ که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند/ فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد/ زیبا می‌شود…»(همان. ص ۴۴) و یا در ادامه‌ی همان شعر «… از هزاران زنی که فردا/ پیاده می‌شوند از قطار/ یکی زیبا/ و مابقی مسافرند(همان. ۴۵). این دیدگاه را در یکی از شعرهایش به وضوح اعلام می‌کند؛ «… حتا می‌توانی از صمیم قلب/ عاشق شوی/ در حد ده دقیقه تا ابدیت/ این دیگر به نگاهی بستگی دارد/ که رو به خیابان قاب کرده‌ای/ و این که زن تنها/ در پیچ کدام خیابان/ محو می‌شود…»(دوربین قدیمی. ص۶۵). این نگاهی است انسانگرایانه، فروتنانه، تکثرگرا و قطعیت‌زدا. نگاهی که انسان قرن بیست و یکم به شدت نیازمند آن است. به ویژه انسان خاورمیانه‌ای.
.
صفاری یک شاعر مدرن و در عین حال فرامدرن است. به ادبیات سنتی فارسی به ویژه غزلیات مولانا هم نظر دارد. شعرش آرام است و کمتر به پرخاش می‌گراید. به هنگام سرودن شعر با گوشه‌ی چشم تئوری‌ها را نمی‌پاید و سنجه قرار نمی‌دهد. شعر عباس صفاری از جهات گوناگون با شعر شاعران عصر طلایی ادبیات معاصر (دهه‌های ۳۰ و ۴۰) متفاوت است. یکی از شعرهایش این واقعیت را ملموس‌تر می‌کند؛ شعر «اسب بود یا عصب» که به منوچهر آتشی تقدیم شده است. شعر معروف منوچهر آتشی که در آن می‌گوید: «اسب سفید وحشی/ بر آخور ایستاده گرانسر/ اندیشناک سینه‌ی مفلوک دشت‌هاست …»۳ را به یاد داریم. توصیفی از اسب ارائه می‌دهد که شبیه آرزوهای روشنفکران و شاعران همان گفتمان است. اسبی حماسی و سرکش و باشکوه که اهل کولی دادن نیست. صفاری اما توصیفی دیگر از اسب به دست می‌دهد: «… اسبی که من می‌شناختم/ سه راه حسام‌السلطنه را/ پاک به گه کشیده بود/ و چشم‌های درشت و غمگینش/ در محاصره‌ی مدام چرکاب و مگس/ هیچ نشانی از ذکاوت و مهر/ در خود نداشتند…»(کبریت خیس. ص۱۲۵). صفاری «واقعیت» را بسیار عریان‌تر می‌بیند. طنز شعرش این واقعیت را کوبنده‌تر می‌کند. تفاوت اسب آتشی و اسب صفاری، تفاوت آرامانگرایی و خوش‌باوری چند دهه‌ی پیش با واقعگرایی تراژیک و هولناک عصر ماست.
.
در پایان مجموعه‌ی کبریت خیس، صفاری هفت «تنکا»۴ سروده است. شعرهایی کوتاه و تاثیرگذار. به نظر می‌رسد که برخی از شاخصه‌های اصلی شعر صفاری مانند؛ پرداختن به یک صحنه، یک مفهوم و یا تصویر خاص و وحدت زمانی و مکانی روایت‌هایش، متاثر از فرم تنکا باشد. «آسمان/ و هر چه آبی دیگر/ اگر چشمان تو نیست/ رنگ هدر رفته است/ بر بوم روزهای حرام شده/ چه رنگ‌ها که هدر رفتند/ و تو نشدند» و یا بخش‌هایی از یک تنکای دیگر «یاد گرفته‌ام تنهایی‌ام را/ ماهرانه پشت روزنامه‌ای/ پنهان کنم…». در مجموع، زبان و بیان صفاری برای بسیاری از شاعران جذابیت داشته است. یکی از شاعران جوان که مجموعه شعر اولش در سال هشتادویک و همزمان با «دوربین قدیمی» منتشر شده بود، در مجموعه‌های دوم و سومش تاثیر اشعار صفاری به وضوح دیده می‌شود(البته تاثیری هنری و نه تقلید) و مهم آن که جوایزی را هم نصیبش می‌کند!
.
باز هم می‌گویم که صفاری بند بازی است که خطر می‌کند و پیروز می‌شود. شعرش شعر «زمان خویش» است. نه برای آیندگان می‌سراید و نه متولی گذشتگان است. در پس تغزل‌هایش شکست و سکوت و سرگشتگی انسان عصر ما نهفته است. و اما دو نکته؛
نکته‌ی یکم- شعر عباس صفاری دارای ویژگی‌هایی است که در برابر جریان اجتماعی و مسلط شعر معاصر فارسی قرار نمی‌گیرد. بلکه با تمام تفاوتش با آن همگرایی دارد. تفاوت‌ها را پیش‌تر برشمردیم. اما همگرایی از این نظر که شعرهای صفاری هم فارغ از نحوستیزی‌های غیر شاعرانه و معناگریزی‌های تئوریک است و در مجموع، شعر صفاری اصلا تئوری محور نیست. ارتباط شعر صفاری با شاعران به اصطلاح زبانگرا، حجمی، پست مدرن و … که خود را خارج از جریان شعر معاصر و موازی با آن می‌دانند هم از همین دست است. رابطه‌ای دو سویه که نفی و اثبات هیچ جریانی را نمی‌توان در آن یافت و تفاوت‌های‌شان را هم نمی‌توان انکار کرد. با این توضیحات، همدلی هنری عباس صفاری و یدالله رویایی و نوشتن پسگفتاری بر کبریت خیس از جانب رویایی برایم مبهم است. تفاوت شعر صفاری و رویایی و جهانبینی موجود در شعر این دو شاعر بیش از آن است که بتوان به آسانی از کنارش گذشت. کبریت خیس صفاری به «نامه‌ها»ی سید علی صالحی نزدیکی‌های بیشتری دارد تا به هفتاد سنگ قبر رویایی.
.
نکته‌ی دوم- صفاری در مجموعه‌ی «دوربین قدیمی» چند «هنجارگریزی دیداری»۵ هم دارد. شعرهایی به شکل عصا، پیپ، جاده، چتر، قفل، درخت و … . این نوع شعر علاوه بر ادبیات غربی، در سنت شعر فارسی هم ریشه دارد. اشعار مشجر و مدور و… . به باور این حقیر، هر عاملی که شعر را مقید به دیدن در یک صفحه -اعم از کاغذ و یا نمایشگر رایانه و…- کند، در ژانری دیگر قابل بررسی است. در این جا صحبت از ارزشگذاری بر این نوع اشعار نیست.(تا اجماع احتمالی بر سر نام این نوع هنر، به آن شعر می‌گوییم) بلکه صحبت از تفاوت بنیادین شعرهای دیداری با شعر به معنای عام کلمه است. شعر انقلابی است که در وادی پدیده‌ای رازآلود و شگفت به نام «زبان» اتفاق می‌افتد. مجموعه‌ای از گزاره‌های هنری در قالب جمله است. جمله، کلمه یا مجموعه‌ای از کلمات است و عنصر مادی کلمه هم «آوا» است. شعر نزدیک‌ترین هنرها به موسیقی است. چه موسیقی به معنای یکی از انواع هنر و چه موسیقی و آهنگ موجود در طبیت بیرونی و درونی. اشعاری که بر اساس هنجارگریزی دیداری آفریده می‌شوند به نگارگری و هنرهای تجسمی نزدیک می‌شوند. در اینجا لذت بصری بر لذت شنیداری غالب است. به نگر بنده، آمیختن گونه‌های مختلف هنر با سویه‌های بسیار رادیکال‌تر از شعر دیداری هم(که البته این نوع شعر در گذشته نیز تجربه شده است) امری است پسندیده و هر نوآوری‌ی که از سر تفنن نباشد، بلکه پاسخ‌گوی نوعی نیاز روانی-زیبایی شناختی باشد و پشتوانه‌ی فلسفی هم داشته باشد، بی شک جای خود را باز خواهد کرد. ممکن است گفته شود که شعر یعنی زیبایی و هیچ قانونی هم نمی‌تواند در این زمینه تعیین تکلیف کند. آری! شعر یعنی زیبایی. در این معنا، یک گل سرخ هم شعر است و یک مادیان افسار گسیخته در دشتی وسیع و حتی مار زنگی هم. اما وقتی مضاف‌الیه «زبان» به واژه‌ی زیبایی اضافه شد، ماهی‌های داخل تنگ آب دیگر شعر نمی‌شوند. بلکه شعر برآیند برجسته‌سازی و انحراف زیبایی آفرین از هنجار‌های زبان است. خواه زبان معیار و خواه زبان هر طبقه‌ای از اجتماع و یا هر گویش اجتماعی یا جغرافیایی. من این گونه‌ی هنری را «تابلو شعر» می‌نامم و بر این باورم که اگر در مجموعه‌های جداگانه و مستقل از شعر منتشر شوند، ارزش هنری‌شان آشکارتر می‌شود.
. پی‌نوشت‌ها
. ۱/ در دنیای مجازی که به جمعه بازار بازارچه‌ی سید اسماعیل شبیه است و هر چیز ممنوعی در آن یافت می‌شود، اثری از این سه مجموعه نیست. جا دارد که صفاری در پایگاه شخصیش نسخه‌ی pdf این سه مجموعه را به کاربران و مخاطبان ایرانی عرضه کند. اگر هم پای حق نشر و حق امتیاز و دیگر روابط پیچیده‌ی سرمایه‌داری در میان است، می‌تواند با استفاده از فن‌آوری روز، امتیاز پیاده کردن آن‌ها را فقط برای مخاطبان داخل ایران قائل شود که امکان خرید کتاب را ندارند و طبیعی است که در این صورت، ناشر هم به سودش خواهد رسید. رضا قاسمی در سایت دوات چنین کاری را کرده بود. جالب آن که اگر کسی با فیلتر شکن وارد سایت می‌شد، امکان پیاده کردن متن مورد نظر برایش مهیا نبود. چرا که مشخص نبود از کدام نقطه‌ی دنیا به سایت وارد شده است. پس از نظر فنی این کار شدنی است.
.
۲/ شفیعی کدکنی معتقد است که در غزل‌های عرفانی شاعران خراسانی(سنایی، عطار، مولانا) برخلاف شعر شاعری مانند حافظ، «وحدت تم و موتیو» وجود دارد. «…بدین گونه که شاعر از همان آغاز که مطلع غزل را می‌سراید تا پایان، از یک مسیر طبیعی حرکت می‌کند و دایره‌وار از همان جا که آغاز کرده بود، سخن را به پایان می‌برد. در بسیاری از این غزل‌ها نوعی سرگذشت یا واقعه تصویر می‌شود و …» (عطار نیشابوری. منطق‌الطیر. ص۴۷). اما در غزلیات همین شاعران هم غزل‌هایی که خارج از این قاعده سروده شده‌اند، کم نیستند. طرفه آن که بیشتر آن غزل‌ها هم با اقبال ایرانیان مواجه شده‌اند.
.
۳/ «خنجرها، بوسه‌ها و پیمان‌ها». آهنگ دیگر. ص۱۰
.
۴/ عباس صفاری تنکا (tanka) را از فرم‌های غنایی شعر ژاپن می‌داند.(کبریت خیس. ص۱۳۵)
.
۵/ کوروش صفوی در کتاب‌های «از زبان‌شناسی به ادبیات» انواع هنجارگریزی‌ها را به زیبایی توضیح داده است.
.
منابع
آهنگ دیگر. منوچهر آتشی. انتشارات شروه. چاپ دوم. ۱۳۶۹ از زبان‌شناسی به ادبیات. کوروش صفوی. جلد یکم. حوزه ی هنری. تهران. ۱۳۸۰ دوربین قدیمی و اشعار دیگر. عباس صفاری. نشر ثالث. چاپ اول. ۱۳۸۱ کبریت خیس. عباس صفاری. انتشارات مروارید. چاپ دوم. ۱۳۸۶ منطق‌الطیر عطار نیشابوری (مقدمه، تصحیح و تعلیقات). محمدرضا شفیعی کدکنی. انتشارات سخن. چاپ پنجم.۱۳۸۷
.
.
دوربین ها از : کلکسیون شخصی عباس صفاری
عکس : لیلا صفار
عکس دوم
عنوان : کبریت های بارانی
عکاس : لس لو
.
.

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

دوست من حسین نوش آذر

. . .حدود دوازده سال پیش هنگامی که نخستین مکالمه تلفنی ما پس از قریب یک ساعت گفتگو به پایان رسید و گوشی را سر جایش گذاشتم حس کردم آن مکالمه سر آغاز رفاقتی مادام العمر بوده است . گذشت سالیان و همکاری صمیمانه و خاطره انگیز ما در انتشار فصلنامه های سنگ وکاکتوس ، تلفن های هر از گاهی اش که در بدترین شرایط به من نیرو و امید می دهد ، همه و همه تا کنون ثابت کرده اند که حس من آن روز دروغ به من نگفته بوده است . خارج ازعوالم رفاقت و رابطه دوستانه ای که طی این سالها با حسین نوش آذرداشته ام آنچه همیشه مرا و حتا دیگرانی که او را شناخته اند شگفت زده کرده است روحیه جستجو گر و خستگی نا پذیر اوست بی آنکه هر گز از حجم کار گله ای کرده باشد . به زبان دیگر او نویسنده ای نیست که رمان یا مجموعه داستانی بنویسد ، بعد بنشیند تا چاپ شود و سپس در انتظار عکس العمل خواننده و منتقد باشد و وقتش را به عبث با دنبال کردن سرنوشت اثر چاپ شده اش حدر بدهد . او یک کتابش هنوز زیر چاپ نرفته اثر بعدی اش را در دست گرفته یا پروژه جدیدی را آغاز کرده است .در گیری مدام او با امر نوشتن باعث شده است که اکثر کارهای او در غرب منتشر شوند و فقط به تازگی ترجمه ها ی او از ادبیات آمریکا ویک مجموعه داستان و یک رمان از کارنامه اش در ایران انتشار یافته است که تجدید چاپشان در ماه های اخیر نشان از استقبال خوانندگان دارد . بی تردید پر کاری در هر زمینه ای نیاز به آبشخور و پشتوانه ای غنی دارد . در رابطه با هنر و موفقیت هنرمند معمولا استعداد، مطالعه و پشتکار را عوامل عمده و اثر بخش دانسته اند . من اما تجربه زندگی را نیز به آن می افزایم . هنر مندی که در عرصه زندگی خصوصی پا از دایره ای که خانواده و اجتماع برایش تعیین کرده است فراتر نمی گذارد،در عرصه ی هنر نیز نگاهش فراتر از افق های تعیین شده را نمی بیند .( خلاف آمد عادت ) امری نیست که هنگام خلق اثر به فرمان نویسنده وارد متن شود . ریشه ی هر اثر یا متن نامتعارف و اوریجینالی در مطالعات و تجربیات زندگی هنرمند و نویسنده نهفته است . و حسین در زمینه هائی که بر شمردم از پشتوانه ی چشمگیری بر خوردار است . او سالهاست در اروپا زندگی می کند و طی این دوران دانش گسترده و عمیقی از دستاوردها و تحولاث ادبی آن دیار کسب کرده است . با این همه ارادت و علاقه ویژه ای به ادب آمریکا خصوصن نویسندگان مدرن و پست مدرن آمریکائی دارد . در رابطه با تحولات سرنوشت ساز ادب آمریکا نقشی را که عقاید ویلیامز در شکل گیری ادبیات بعد از جنگ و ظهور شاعران و نویسندگان نسل ( بیت ) و نهایتا پست مدرن ایفا کرده است ، خوب می شناسد و در آنچه خود می نویسد از آنها سود برده است . بوکافسکی و براتیگان که امروزه در حال تبدیل شدن به پدیده ای فرقه ای در ایران شده اند اولین بار بوسیله ی او در نشریه سنگ معرفی شدند . اگر چه ترجمه خودش از آثار براتیگان سالها طول کشید تا در ایران اجازه نشر بگیرد . امیدوارم از این پس کار انتشار آثارش در ایران را با جدیت بیشتری دنبال کند . هدف این نوشته همانطور که می بینید نقد و بر رسی آثار حسین نوش آذرنبود و نیست . آن کار را می گذارم به عهده ی اهل فن . قصد من فقط مثل یک دوربین ، جمع و جور و فوکوس کردن نوع نگاه و رابطه ای بود که بااو داشته ام و اشتراک آن با خواننده ی این وبلاگ ---------------------------- لیستی از آثار به چاپ رسیده ی او را نیز می گذارم در زیر برای علاقمندان کارهایش ------------------------------------------------------ کتاب رمان : .:. سفرکرده ها.:. نشر نی.:. تهران.:. .:. سایه اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد.:. بررسی کتاب.:. آمریکا.:.چاپ دوم، انتشارات مروارید، تهران. در دست انتشار. (در مرحله فهرست نگاری و صفحه آرایی.) داستانهای بلند .:. اجاره نشین بیگانه.:. نشر باران.:. سوئد.:..:.تأملی بر تنهایی.:. نشر باران.:. سوئد.:..:. نه دیگر تک نه دیگر تاب.:. نشر کتاب.:. آمریکا.:. داستانهای کوتاه .:. دیوارهای سایه دار.:. انتشارات تصویر.:. آمریکا.:..:.سر سفره خویشان.:. نشر باران.:. سوئد.:..:.نامه های یک تمساح به همزادش.:. نشر باران.:. سوئد.:..:. یک روز آفتابی.:. نشر ری را.:. آمریکا.:.ترجمه .:. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد.:. ریچارد براتیگان.:. ترجمه حسین نوش آذر.:. انتشارات مروارید.:. تهران.:. .:.جاده.:. کورمک مک کارتی.:. ترجمه حسین نوش آذر.:. انتشارات مروارید.:. تهران . .

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

فارغ از ماجرا ، مروری بر مجموعه شعر دوربین قدیمی

دوربین قدیمی و اشعار دیگر، عباس صفاری، نشر ثالث، 3300 نسخه، 171 صفحه، 1400 تومان. ..
مجتبا صولت پور
--------------
«دوربین قدیمی و اشعار دیگر»، اولین مجموعه ی شعر عباس صفاری است که در ایران به چاپ رسیده است. شاعر پیش از آن دو کتاب «در ملتقای دست وسیب» و «تاریک روشنای حضور» را توسط نشر کاروان، در لس آنجلس به چاپ رسانده بود. «دوربین قدیمی و اشعار دیگر» که در سال 1381 منتشر شد، مورد استقبال خوبی قرار گرفت به طوری که در سال 1382 از برندگان سومین دورهی جایزهی شعر کارنامه بود. زبان اشعار صفاری، دور از عبارات و جملات نامانوس است. دور از تملقگویی است. ساده شعر میگوید. جوری که انگار دارد راحتترین کار دنیا را انجام میدهد. سطرها همه روان و دلنشین اند. شاعر گاهی از ساده ترین اتفاقات پیرامون اش، شعرهای قدرتمندی ساخته. زبان مورد استفاده در کتاب، پیوسته همراه با ریزبینی است و تصاویرِ اشعار صفاری، انگار که با میکرودوربینها ضبط شده باشند، همگی این احساس را به ما منتقل میکنند که اینها را هرگز کسی بدین شکل برایمان رسم نکرده بود: « شیر برنجی آب با قطره های سنگینش، تصویر باژگونه ی ابرها را به جلبکِ جداره ها پس میزد.» (خانه ی اجدادی، ص 92) شاعر به استفاده ی هنرمندانه از ریز تصویرها بسنده نکرده، آنقدر که دست به کار ابداع اَشکال و تصاویر، از طریق نوع چینش واژه ها شده است. که نمونه ی خوب اش را در شعر «طرحی برای کاغذ دیواری» در صفحه ی 69 کتاب میتوان دید. عباس صفاری در شهر لس آنجلس آمریکا زندگی میکند. اینکه چطور فضای جامعه ی غرب نتوانسته روی کلیّت اشعارش اثر بگذارد، خود نکته ای قابل تامل است. البته اشعاری هست که در آنها حرف از خیابانها و کافه ها و نوشگاه های لس آنجلس است، اما فضای عمومی اشعار کتاب، خانه های حیاط دار و آدمهای زادگاه شاعراند. صفاری در اشعارش به دنیا خوشبین نیست، اما بدبین تام هم نیست. در واقع، نگاهی میانه رو دارد. میانه روی که با طنزی به جا، بسیار هم به مذاق خواننده خوش میآید. طنز حتا در تلخ ترین اشعار این مجموعه هم حضور دارد. اما حضورش گاهی سترون است. انگار شاعر نخواسته دست اش را تمام و کمال پیش ما رو کند. ولی جاهایی هم طنز خود را عیان میکند. که اغلب طنزی خفیف است؛ در لایه های شعر زندگی میکند، و کمک میکند به بزرگ شدن شعر:« از زبانی فراموش شده/ دری خواهی دید/ که بغضی است/ ترکیده بر دیوار.» (سه گلدان پژمرده، ص 159) البته در آخرین صفحه ی کتاب بر میخوریم به شعری به نام «آگهی» که نوع غلیظ تری از طنز را به کاممان مینشاند. عباس صفاری همان گونه که خود در شعر «آگهی» میگوید، به جای ما خواب می بیند. یا ما را به خوابهای اش -چه کابوس و چه رویا- می کشاند. یک سفر بیدرد سر و راحت، که گاهی حتا آغاز و پایاناش را حس نمیکنی. فقط وارد دنیای ساده و قابل لمس شاعر میشوی و در آنجا خوبی و بدی مفاهیم چندان پیچیده ای نیستند. همه چیز خیلی راحت حس میشود. و تصاویر و رنگها، با کلی جزئیات و شفافیت، روبروی تو نمایان میشوند.
.. + نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1388 توسط مجتبا صولت پور _

۳ شهریور ۱۳۸۸

 







۲۲ مرداد ۱۳۸۸

تاویل آیرو بر شعرنگاره ی ( قفس )

پرنده
نیستم
اما از قفس بدم می آید
دلم می خواهد آفتاب که سر می زند
پرندگان همه از شادی بال در بیاورند
و مرا هم که خواب صبحگاهی ام بی شک
در بسته و تکراری است بیدارکنند
پرنده قفس نشین ، نه با طلوع آفتاب
شاد می شود، نه از غروب آن دلگیر
-------------------------------------------
شمس قیس رازی در المعجم می فرماید : از اصناف موشح آنچه بر شکل
درختی نهند آن را مشجر خوانند ، و آنچه بر شکل مرغی نهند مطیر خوانند
وآنچه بر شکل دایره نهند آن را مدور خوانند ، و انچه بر شکل ..............
.
.
دو روز است که این «شعر» را می خوانم (گفتم شعر، چون تا وقتی که هیچ توافقی بر سرِ تعریف شعر وجود نداشته باشد، این لفظ عجالتاً می تواند به هرنوشته ای که تحت نام شعر منتشر می شود اطلاق شود) . به نظر من این شعر در هدفِ غایی خودش، شعری ست موفق که باعث دواندنِ لبخندی زیرپوستی می شود. آیرونیِ جالبی درخود دارد که کمتر در شعر و هنر ایرانی معمول است . من از این شعر خوشم آمد. به چنددلیل:
در این شعر از خودِ کلیشه برضد کلیشه استفاده شده، یعنی همین قلمبه آوردن ِ یک موضوع دمِ دستی و کمی تا حدودی مضحک، یعنی موضوع ِ تشریح احساس یک پرنده ی زندانی، آن هم با لحنی چنین حکیمانه و جدّی؛ موضوعی که به گمان من خود شاعرِ "رند" ِ این شعر را پیش تر به خنده واداشته. به عبارتی دیگر چه چیز می تواند مسخره تر از توضیح جدیِ احساسِ مثلاً یک پرنده ی گرفتار در قفس باشد. و بعد، اصراری طنزآلود در نوع تقطیعِ سطرها برای رسیدن به شکلِ دلخواه یا معمول یک شعر!! نوعی پرداختِ طنزی که دست مایه اش درگیری ِ پوچ بسیاری از شاعران با فرمِ شعرشان است. شاید جالب باشد که این را هم بگویم: خواندن این شعر مرا ناخودآگاه به یاد نوع برخوردِ "تارنتینو" با مقوله ی تصویر و سینما انداخت. اگرچه ممکن است مقایسه ی چندان به جایی نباشد، اما پر بی ربط نیست: «تارنتینو» در فیلم هایش مثلاً در هردو «کیل بیل» اش که احتمالاً بیش ترمان دیده باشیم خشونت عریان آمریکایی را با استفاده از جلوه های ویژه ی فیلم های اکشن ِ غالباً هالیوودی به تصویر و به طنز می کشد. راه بردن به طنزِ فیلم های او برای یک بیننده ی "اتفاقی" دربرخورد اول ممکن است چندان کار آسانی نباشد، چون بیننده ی کیل بیل تصور می کند که واقعاً مشغول تماشاکردن یک فیلم کاملاً اکشنِ آمریکایی ست. اگرچه خودِ فیلم هم از اول تا آخرش به شکل اغراق آمیزی اکشن است، اما هدف تارنتینو ساختن یک فیلم اکشن یا بهتر است بگویم پرداختن به یک فیلم اکشن نبوده، او فقط از جلوه های ویژه ی فیلم های اکشن به نفع فراهم آوردن یک موقعیت طنزآمیز درخصوص مقوله ی همه گیر خشونت در جامعه ی آمریکایی سود برده است. و نیز دستمایه ی آیرونیِ فیلم های تارنتینو درگیریِ مستمر بیننده ی نرمال آمریکایی با فیلم اکشن است. او نیامده مثلاً با گنجاندنِ پیام های آرامش طلبانه در فیلم به جنگ خشونتِ عریان آمریکایی برود. این شعر هم با قراردادن یک مفهوم کاملاً کلیشه ای به یک نوع ضدکلیشه می رسد. یعنی من گمان می کنم یا دوست دارم گمان کنم که شعرِ آقای صفاری با علم به این که تمامی مفاهیم با چند یا با چندین بار تکرارشدن و جاافتادن در بین عموم، خود کلیشه می شوند به هجو کلیشه راه برده است. و همین طور از این جهت، پیام هنرمندان یا شاعران آوانگارد که پیشروی در حذف ابژه های سنتی ("کلیشه") و نوگردانی یا نوآوری مداوم را دستور کار خود قرار می دهند یک ادعای کاملاً بیپایه و واهی ست، که آگاهانه یا ناآگاهانه بیش تر به مُدگرایی شباهت دارد. چون براساس همین دید، تمام ابژه های بکر و بدیع آن ها هم به مرور زمان و با جاافتادن آن، خود تبدیل می شوند به کلیشه هایی دِمُده.
.
از موضوع زیاد دور نشویم و برسیم به پانوشتِ شعر، یا متن دوم. (من با فرض این که متن دوم پانوشتِ متن بالاتر است آن را خواندم و نه یک متن جدا. پس براساس همین پیش فرض هم جلو میروم) در این متن دوم، یا پانوشت، شعر به ریشخندی جدی بدل می شود. پانوشتِ شعر به ظاهر هیچ ربطی به متن "اصلی" ندارد. و نکته ی اصلی هم درهمین بی ارتباطی یا بهتر است بگویم "کم ارتباطی" پنهان است. یعنی این شعر نه از راه معنی مستتر در کلمات و نه از راه بارِ استعاری کلمات یا تشبیهات، بلکه از طریق جایگزینی یا جابه جایی موقعیت های کارکردی متن (در این جا به طور اخص: دو متن ناهمگون) به طنزی پارادوکسیکال می رسد. این پانوشت هم تاحدودی همان کارکردِ متن بالایی اش را دارد. با این تفاوت که درباره ی متن بالایی نیست. پانوشت یک جور تظاهر به ارجاعی بودن متن بالا می کند. اما متن اولی متنی آن چنان واضح است که پانوشت گذاشتن بر آن خودبه خود به موقعیتی طنزی می انجامد. دراین جا دستمایهی طنزِ پانوشت (دستمایه! و نه هدف غایی) به نوعی بازنمایی درگیری و اصرار شاعران در توضیح شعرِ خود و ارجاع پذیری متنشان است از طریق ِ مثلاً به کارگیری نقل قول دیگران (اینجا مثلاً "شمس قیس") و تنها برای برجسته جلوه دادنِ متن خودشان...
.
به برداشت من، این دو متن باهم یک چنین موقعیت آیرونیکی به جود می آورند که درلابه لای حرف هایم به آن اشاره کردم. و این بود دلیل طولانی من در موفق خواندن این شعر، یا قطعه، یا به قول دوستم نانام: «کار» (بسته به این که آدم با خودش به چه توافقی برای نامگذاری رسیده باشد. یعنی قضیه، قضیه ی امضاکردن یک قرارداد دوجانبه است بین خودت و خودت) که من کلاً به جای اصطلاحِ "شعر"، عبارت "متن شعری" را برمی گزینم . اما چه "شعر"، چه "کار"، چه "قطعه"، چه "متن شعری" ـ به هرحال به قول یک دوست در این جا (البته خود به نقل قول از تروتسکی در جواب به یکی از منتقدانش): «به کلمه و اسم گیر نده، به مفهوم حرفم گیر بده!»
.

۸ مرداد ۱۳۸۸

مناسک عشق در سروده ای از عباس صفاری

عالمه میر شفیعی

.

( عریان تر از هنوز ) شعری است که به آشکارا به غریزه ی جفت شدگی می پردازد و احساسات و عواطف انسانی این میل را عریان می نماید.احساساتی که گاه پنهان و گاه انکار می شوند اما همیشه وجود دارند و بر سرزمین تن و روان انسان حکم می رانند، و در صورت رشد و تکامل قادر خواهند بود که از مرحله ی غریزی به مرحله ی انفسی_ شهودی ره یابند و از مرحله ی شهود به مرحله ی دانایی برسند . یکبار با هم شعر ( عریان تر از هنوز ) را می خوانیم :
.
***
هنوز هم / دکمه هایت را باز / و پیراهنت را به گوشه ای / پرتاب که می کنی / چیزی از رگهایم می گذرد / شبیه وز وز سیمهای لخت برق / در آسمان شرجی تابستان / *** هنوز هم / انگشت های ناز شستت / وقتی می لغزاند به زیر / بندهای سوتین سیاهت را / زبانم خشک / و هوای خانه / مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله / آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس / *** هنوز هم / چشم در چشم من / دستت که می رود به سمت گوشواره هات / تنوره کشان وحشی می شود خون / تا انتهای هر رگ بن بستم / **** در اعماق این لحظه بی زمان / هنوز هم مثل تبی برق آسا / وقتی سرایت می کنی به من / فقط جرقه ای / از سر انگشتانت کافی است / تا سرا پا شعله ورم کند / مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد . / ---
عریان تر از هنوز حتا اگر تیتر موضوع «اروتیکا» را بر پیشانی اش نداشته باشد به روشنی بیان گر مفهوم و مضمون حقیقی اش است؛ هیچ پنهان بودگی و تعقیدی در لفظ و زبان نیست که موجب گم شدن مضمون یا پیچش هایی در ذهن مخاطب و ره گم کردن او باشد.«اروتیک» واژه ای است که همه کس می پندارد آن را درمی یابد اما در واقع نه ساده است و نه به سادگی قابل ادراک!برای دست یابی به چیستی اروتیک در خویشتن، باید از مراحل نخستی گذر نمود که دیباچه ی رسیدن به آن است و این امر، نه جسمانی و رفتاری بلکه امری شهودی و درونی می باشد؛ و شعر«عریان تر از هنوز» در حال بیان چنین رخ دادی است.مراحل تکاملی اروتیک چنین برشمارده می شود: الف - هوس(هیمروس) ب - عشق( اروس) ج - دانایی( لوگوس) . ادراک چیستی هر مرحله و گذر از آن سبب ره یافتن به مرحله ی بعدی می باشد که شعر «عریان تر از هنوز» دو مرحله ی نخست را طی می کند و به پایان می رسد. واژه ی هوس یادآور هیمروس یونانی است و نخستین مرحله ی دریافت غریزی هر موجود زنده از بلوغ و جفت شدگی می باشد. بند نخست شعر، پروسه ی ورود به آن است:«هنوز هم / دگمه هایت را باز / و پیراهنت را به گوشه ای / پرتاب که می کنی / چیزی از رگ هایم می گذرد»

در پی نیاز تن، هوس شکل می گیرد و خود را می نمایاند:«چیزی از رگ هایم می گذردشبیه وزوز سیم های لخت برق در آسمان شرجی تابستان»هوس(هیمروس) هنوز ناشناخته است اما وجود دارد و شاعر آن را با واژه ی «چیزی» می نامد که ماهیتش را تنها از تشبیه « شبیه وزوز سیم های لخت برق / در آسمان شرجی تابستان» می توان دریافت کرد. با شکل گیری و تولید انگاره ی هوس، راه ورود به مرحله ی بعدی نیز گشوده می شود که در صورت رشد و گذر از این مرحله، امکان رهروی وجود دارد.متن نیز در جهت دست یابی به عشق پیش می رود. با ورود به بند دوم شعر، هیمروس قدرت نمایی اش را به اوج می رساند اما ادراک وضعیت خویشتن در هم آوایی با هیمروس(هوس) به صورتِ «زبانم خشک/ و هوای خانه مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله / آغشته می شود به طعم گزنده ی مغناطیس»مویّد ره یافتی از مرز هیمروس به سوی اروس است.
اروس یونانی که«خودِ» عشق را معنا می کند هم زمان با زمین و از درون کائوس (هرج و مرج) پدید آمده است ؛ بنابراین بیان گر کهن بودگی میل قدرتمند جفت شدگی در هر موجود زنده ی هستی می باشد که هم چون مرگ هم گام تثبیت شده ی زیست اوست.اروس ، قادر به سامان بخشی و نظم دهی به ذرّات هستی است به همین سبب او را «نیروی چسبندگی ذرّات در اجسام»[1] دانسته اند.چیستی شعر «عریان تر از هنوز» نیز به هویّت همان نیروی چسبندگی در اجسام باز می گردد، نیرویی که ازل بودگی و ابد بودگی اش تردید ناپذیر است و تجلّی آن سبب می شود تا تمام هستی زیبا انگاشته شود.[2]
در «عریان تر از هنوز» هیمروس(هوس) به عنوان پایه های ورود به اروس(عشق) برگزیده می شود.هوس و جفت شدگی مقدمه ی طولانی یک مراسم آیینی جهت اروس است که توان بالقوّه ی مناسک واقعی را از متن گرفته و آن را در بطن قابلیت های هیمروس وامی نهد؛ بنابراین دو بند نخست شعر از ره یافت به سایر رفتارهای ویژه ی مراسمی آیینی در لایه های زیرین متن سرباز می زنند.حضور قدرتمند هیمروس متن و مخاطب را دربرمی گیرد و سبب شکل گیری و تصویرشدن عشق بازی در مرحله ی پیشاجفت شدگی می گردد، تا از این راه به منزلگاه اروس ره یابد.در سطر پایانی بند سوم حضور شگرف اروس پس از تجلّی هیمروس آشکار می شود:«تنوره کشان وحشی می شود خون / تا انتهای هر رگ بن بستم»در همین نقطه، حادثه ی اصلی ادراک و شهود از چیستی اروس رخ می دهد. بند سوم حاصل یکی شدگی هیمروس و اروس، منجر به دریافت واقعیتی دیگرگونه از هستی می شود که پارادوکس آفرین است:«در اعماق این لحظه ی بی زمان»و اینک هیچ باقی نمی ماند جز عشق، که از هوس نشات گرفته با شهوت درآمیخته و جفت شدگی را تجربه نموده تا خود را بنمایاند:«فقط جرقّه ای از سرانگشتانت کافی است / تا سراپاشعله ورم کند / مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد.»
شعر در نقطه ی اوج اروس به پایان می رسد بنابراین متن هرگز وارد چالش اروس و لوگوس در هم آوایی و یکی شدگی این دو نمی شود؛ اما در کشف و بیان دو انگاره ی هیمروس و اروس و یکی شدگی این دو اقدامی جسورانه در کلام نموده است.
عالمه میرشفیعی - خرداد 1388
.......
1 - فرهنگ غرائب/ سودابه فضائلی.-ص48 .
2 -این مفهوم در داستان یک درخت، یک صخره، یک ابر نوشته ی کارسون مکالرز (1917-1967) به خوبی به تصویر کشیده شده است.
-----------
تصویر بالا :
آدم و حوا - تامارا د لمپیکا - رنگ روغن 1931 - کلکسیون خصوصی

۷ مرداد ۱۳۸۸

عاشقانه ی نیستی در شعری از عباس صفاری

مجتبا پورمحسن .
برنامه شعر امروز در سایت هفت ها ( 1 )
.
مدت‌ها بود در فکر ساختن برنامه‌اي براي شعر بودم. برنامه‌اي که هم به شکل پادکست و هم متن باشد و در آن نقد شعر و شعرخواني بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز به اين نتيجه رسيدم که اين برنامه‌ها را براي وبلاگ خودم بسازم. براي اين قسمت از برنامه شعر امروز، شعري از عباس صفاري، شاعر ايراني مقيم لس‌آنجلس را انتخاب کردم که اسمش هست « in a station of metro» اين شعر در مجموعه‌ي «کبريت خيس» آمده که توسط انتشارات مرواريد منتشر شده و به چاپ چهارم هم رسيده.
. کبريت خيس چهارمين مجموعه شعر عباس صفاري، شاعر 58 ساله‌اي است که در سال 1382 به‌خاطر مجموعه شعر«دوربين قديمي و شعرهاي ديگر» برنده‌ي جايزه‌ي کارنامه شد.از صفاري دو مجموعه شعر «در ملتقاي دست و سيب» و «تاريک روشناي حضور» در دهه‌ي 1990 در آمريکا منتشر شده است.حالا پيش از اين‌که درباره‌ي شعر «in a station of metro» حرف بزنيم، بهتر است يک‌بار اين شعر را بخوانيم:
. In The Station Of Metro
لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند
فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتدزيبا مي‌شود.
تلفن را بردار
شماره‌اش را بگير
و ماموريت کشف خود را
در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زني که فردا
پياده مي‌شوند از قطار
يکي زيبا
و مابقي مسافرند.
. شعر، آغازي عاشقانه دارد. اما هوشياري شاعر در اجتناب از درغلتيدن به کليشه‌هاي تغزلي، ستودني است. شاعر ساده‌ترين راه را انتخاب نمي‌کند. ساده‌ترين راه، استفاده از کلماتي هم‌چون «انگار» و «مثل» است. اگر در ابتداي سطر سوم، کلمه‌ي «مثل» مي‌آمد، تا اندازه‌ي زيادي از شاعرانگي شعر کاسته مي‌شد. اما تنها نکته‌ي بخش اول شعر همين نيست. يک کلمه‌ي ظاهراً ساده در سه سطر اول شعر هست که راه را براي ارايه هستي‌شناسي در ادامه‌ي شعر باز مي‌کند.
يکبار ديگر مي‌خوانيم: لازم نيست دنيا ديده باشد/ همين که تو را خوب ببيند/ دنيايي را ديده است.قيد خوب، دلالت بر کيفيتي دارد که به شعر هويتي فراتر از جهان عاشق و معشوقي مي‌دهد. چرا که در نگاه عاشق به معشوق در ساختاري تغرلي، نگاه، خود همه‌ي کيفيت است. يعني کيفيت منحصر به فرد عاشق و معشوق است. پس نيازي نيست که عاشق، خوب ببيند. اما اين شعر، دقيقاً تفاوت نگاه شاعر را به هستي عشق نشان مي‌دهد. شاعر در ادامه‌ي شعر، چشمانش را باز مي‌کند و روايتي نامتعارف از جهان عشق را با زباني عاشقانه روايت مي‌کند.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ/ که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند/ فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتد/ زيبا مي‌شود.
عباس صفاري با ساده‌ترين کلمات، هستي عشق را مي‌کاود و با نگاهي متفاوت به نگاه عاشقانه مي‌نگرد. در روايت صفاري، مساله اين نيست که ليلي فقط در چشم مجنون زيباست؛ در اين شعر،عاشق با نگاهي تلخ به نقادي عاشقيت خود مي‌پردازد. در اين‌جا عاشق، ماهيت عشق را در حد يک نگاه مثل همه‌ي نگاه‌ها فرو مي‌کاهد. به عبارت ديگر زير نگاه خوش آب و رنگ عاشقي در کلمات صفاري، جهان‌بيني پوچ‌انگاري نهفته است.در اين نگاه پوچ‌انگار نه خبري از نااميدي هست و نه ميل به طغيان. نااميدي نيست؛ چون نااميدي، در بطن خود، ناکامي در رسيدن به چيزي به نام اميد را دارد.
از طرف ديگر طغيان هم دلالت بر تمنايي براي وصال به اميد دارد.در شعر صفاري، فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتد زيباست.ضمير «ما» يکي ديگر از نشانه‌هايي است که سبب مي‌شود اين شعر صفاري، تاويلي هيچ‌انگارانه از عشق به دست دهد. يعني اين فقط تجربه‌اي فردي نيست، تجربه‌اي جهان‌شناسانه است. اما واکنش به اين کشف اين‌چنين است:تلفن را بردار/ شماره‌اش را بگير/ و ماموريت کشف خود را در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر/ به او واگذار کن/ از هزاران زني که فردا/ پياده مي‌شوند از قطار/ يکي زيبا ‌ر‌و مابقي مسافرند.کدام زن؟ کدام مسافر؟ براي «ما» براي هر کدام از «ما»، يکي زيبارو و بقيه مسافرند.
نگاه صفاري به عشق در اين شعر، يادآور فيلم «طعم گيلاس» ساخته‌ي عباس کيارستمي است. اين‌که در پس همه‌ي چيزهاي تلخ زندگي که نمي‌توان بر آن‌ها چشم بست، گيرم هر چند موقت و هر چند کمرنگ، مي‌توان با نگاهي به يک سنگ، آن را زيبا کرد. اما با علم به اين‌که همه‌ي کساني که از قطار پياده مي‌شوند، مسافرند.
اين شعر عباس صفاري ساختاري منحصر به فرد دارد.جهان بيني شاعر نه فقط ‌در کلمات بلکه در ساختار شعر نيز به خوبي اجرا شده است. مي‌توان گفت بهترين وجه شعر، در ايستگاه متروي صفاري اين است که با ساختاري متوازن، شيريني کمرنگ تلخي پر رنگ زندگي را به زيبايي خلق مي‌کند. با اين همه حتا پوچي شعر عباس صفاري زيباتر از پوچي زندگي به نظر مي‌رسد و البته فکر مي‌کنم اين نيز، حُسن کار شاعر است. پيشنهاد مي کنم بقيه‌ي شعرهاي مجموعه‌ي «کبريت خيس» را هم بخوانيد، از اين شيريني‌هاي کمرنگ در خيلي از شعرهاي کتاب پيدا مي‌شود.
.
تابلو این مطلب کار : رنه مگریت

۲۷ تیر ۱۳۸۸

تو محشر کرده ای دختر

.
با تو این روزها
آنقدر بی تعارف شده ام
که می توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته ات در خیابان
پاک ، غافلگیرم کرده است .
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می کردی
مرگ یکبار/ شیون یک بار
و تو محشر کردی
***
از تجریش
تا ایستگاه قدیمی راه آهن
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر کردی .
.
مبارکت باد این سنگر استوار
مبارکت باد این دستبند سبز
که مشت گره کرده ات را
زیبا ترین گل دنیا می کند
مبارکت باد این کفش های کتانی
که چنین بلند
پروازت می دهند
مبارکت باد این عینک آفتابی و
این ماسک های سبز و سفید
که چهره دوست داشتنی ات را
پنهان می کند
از چشم هر چه نا محرم
****
گذشت آن زمان
که در ایستگاه اتوبوس
غریبه ای بی سر و پا
به رو سری پس رفته ات گیر می داد،
یا پشت پنجره دبیرستان از حرص
ناخن های خوش تراشت را می جویدی
و کتک خوردن نا مردانه ام را
در پیاده رو تماشا می کردی
امروز ما
در خیابانیم و آنها
پراکنده در پیاده رو
****
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده ای
حضور با شکوهت
در این خیابان جان بر کف
مبارکمان باد .
.
.
طرح بالا از : بهراد جوانبخت

۲۱ تیر ۱۳۸۸

بگو : خر خودتی !

شطرنج با فرشته لاغر
------------------------
به یاد محمد جعفر پوینده
-
به این شب ضامن دار
پشت نمی توان کرد !
رو در رویش
با فاصله کافی بنشین
و مسیر استخوانی انگشتانش را
حدس بزن
****
هوای چنین شبی خوردن ندارد
به هوا خوران سر خوش
و هر بارانی پوشی که دست در جیب
از کنارت می گذرد
مشکوک باش
****
او نیز مثل تو
از کاغذ سفید می ترسد
زیر نگاهش فقط
سفیدی های ذهنت را ورق بزن
بگذار فکر کند در باغ نیستی
و فرق افتادن سیب و ستاره را نمی دانی
مسیر بردنت را ، خوب که هموار کرد
بگو : خر خودتی !
****
او همچنان وانمود می کند
جز چراغ های زرد خیابان
سایه های نرم
و پرده های کشیده گلدار
هیچ سابقه ای ندارد
تو فکر کن سر میزی نشسته ای
و شطرنج می زنی
با فرشته ای لاغر
در شنل سیاه .
.