۸ مرداد ۱۳۸۸

مناسک عشق در سروده ای از عباس صفاری

عالمه میر شفیعی

.

( عریان تر از هنوز ) شعری است که به آشکارا به غریزه ی جفت شدگی می پردازد و احساسات و عواطف انسانی این میل را عریان می نماید.احساساتی که گاه پنهان و گاه انکار می شوند اما همیشه وجود دارند و بر سرزمین تن و روان انسان حکم می رانند، و در صورت رشد و تکامل قادر خواهند بود که از مرحله ی غریزی به مرحله ی انفسی_ شهودی ره یابند و از مرحله ی شهود به مرحله ی دانایی برسند . یکبار با هم شعر ( عریان تر از هنوز ) را می خوانیم :
.
***
هنوز هم / دکمه هایت را باز / و پیراهنت را به گوشه ای / پرتاب که می کنی / چیزی از رگهایم می گذرد / شبیه وز وز سیمهای لخت برق / در آسمان شرجی تابستان / *** هنوز هم / انگشت های ناز شستت / وقتی می لغزاند به زیر / بندهای سوتین سیاهت را / زبانم خشک / و هوای خانه / مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله / آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس / *** هنوز هم / چشم در چشم من / دستت که می رود به سمت گوشواره هات / تنوره کشان وحشی می شود خون / تا انتهای هر رگ بن بستم / **** در اعماق این لحظه بی زمان / هنوز هم مثل تبی برق آسا / وقتی سرایت می کنی به من / فقط جرقه ای / از سر انگشتانت کافی است / تا سرا پا شعله ورم کند / مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد . / ---
عریان تر از هنوز حتا اگر تیتر موضوع «اروتیکا» را بر پیشانی اش نداشته باشد به روشنی بیان گر مفهوم و مضمون حقیقی اش است؛ هیچ پنهان بودگی و تعقیدی در لفظ و زبان نیست که موجب گم شدن مضمون یا پیچش هایی در ذهن مخاطب و ره گم کردن او باشد.«اروتیک» واژه ای است که همه کس می پندارد آن را درمی یابد اما در واقع نه ساده است و نه به سادگی قابل ادراک!برای دست یابی به چیستی اروتیک در خویشتن، باید از مراحل نخستی گذر نمود که دیباچه ی رسیدن به آن است و این امر، نه جسمانی و رفتاری بلکه امری شهودی و درونی می باشد؛ و شعر«عریان تر از هنوز» در حال بیان چنین رخ دادی است.مراحل تکاملی اروتیک چنین برشمارده می شود: الف - هوس(هیمروس) ب - عشق( اروس) ج - دانایی( لوگوس) . ادراک چیستی هر مرحله و گذر از آن سبب ره یافتن به مرحله ی بعدی می باشد که شعر «عریان تر از هنوز» دو مرحله ی نخست را طی می کند و به پایان می رسد. واژه ی هوس یادآور هیمروس یونانی است و نخستین مرحله ی دریافت غریزی هر موجود زنده از بلوغ و جفت شدگی می باشد. بند نخست شعر، پروسه ی ورود به آن است:«هنوز هم / دگمه هایت را باز / و پیراهنت را به گوشه ای / پرتاب که می کنی / چیزی از رگ هایم می گذرد»

در پی نیاز تن، هوس شکل می گیرد و خود را می نمایاند:«چیزی از رگ هایم می گذردشبیه وزوز سیم های لخت برق در آسمان شرجی تابستان»هوس(هیمروس) هنوز ناشناخته است اما وجود دارد و شاعر آن را با واژه ی «چیزی» می نامد که ماهیتش را تنها از تشبیه « شبیه وزوز سیم های لخت برق / در آسمان شرجی تابستان» می توان دریافت کرد. با شکل گیری و تولید انگاره ی هوس، راه ورود به مرحله ی بعدی نیز گشوده می شود که در صورت رشد و گذر از این مرحله، امکان رهروی وجود دارد.متن نیز در جهت دست یابی به عشق پیش می رود. با ورود به بند دوم شعر، هیمروس قدرت نمایی اش را به اوج می رساند اما ادراک وضعیت خویشتن در هم آوایی با هیمروس(هوس) به صورتِ «زبانم خشک/ و هوای خانه مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله / آغشته می شود به طعم گزنده ی مغناطیس»مویّد ره یافتی از مرز هیمروس به سوی اروس است.
اروس یونانی که«خودِ» عشق را معنا می کند هم زمان با زمین و از درون کائوس (هرج و مرج) پدید آمده است ؛ بنابراین بیان گر کهن بودگی میل قدرتمند جفت شدگی در هر موجود زنده ی هستی می باشد که هم چون مرگ هم گام تثبیت شده ی زیست اوست.اروس ، قادر به سامان بخشی و نظم دهی به ذرّات هستی است به همین سبب او را «نیروی چسبندگی ذرّات در اجسام»[1] دانسته اند.چیستی شعر «عریان تر از هنوز» نیز به هویّت همان نیروی چسبندگی در اجسام باز می گردد، نیرویی که ازل بودگی و ابد بودگی اش تردید ناپذیر است و تجلّی آن سبب می شود تا تمام هستی زیبا انگاشته شود.[2]
در «عریان تر از هنوز» هیمروس(هوس) به عنوان پایه های ورود به اروس(عشق) برگزیده می شود.هوس و جفت شدگی مقدمه ی طولانی یک مراسم آیینی جهت اروس است که توان بالقوّه ی مناسک واقعی را از متن گرفته و آن را در بطن قابلیت های هیمروس وامی نهد؛ بنابراین دو بند نخست شعر از ره یافت به سایر رفتارهای ویژه ی مراسمی آیینی در لایه های زیرین متن سرباز می زنند.حضور قدرتمند هیمروس متن و مخاطب را دربرمی گیرد و سبب شکل گیری و تصویرشدن عشق بازی در مرحله ی پیشاجفت شدگی می گردد، تا از این راه به منزلگاه اروس ره یابد.در سطر پایانی بند سوم حضور شگرف اروس پس از تجلّی هیمروس آشکار می شود:«تنوره کشان وحشی می شود خون / تا انتهای هر رگ بن بستم»در همین نقطه، حادثه ی اصلی ادراک و شهود از چیستی اروس رخ می دهد. بند سوم حاصل یکی شدگی هیمروس و اروس، منجر به دریافت واقعیتی دیگرگونه از هستی می شود که پارادوکس آفرین است:«در اعماق این لحظه ی بی زمان»و اینک هیچ باقی نمی ماند جز عشق، که از هوس نشات گرفته با شهوت درآمیخته و جفت شدگی را تجربه نموده تا خود را بنمایاند:«فقط جرقّه ای از سرانگشتانت کافی است / تا سراپاشعله ورم کند / مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد.»
شعر در نقطه ی اوج اروس به پایان می رسد بنابراین متن هرگز وارد چالش اروس و لوگوس در هم آوایی و یکی شدگی این دو نمی شود؛ اما در کشف و بیان دو انگاره ی هیمروس و اروس و یکی شدگی این دو اقدامی جسورانه در کلام نموده است.
عالمه میرشفیعی - خرداد 1388
.......
1 - فرهنگ غرائب/ سودابه فضائلی.-ص48 .
2 -این مفهوم در داستان یک درخت، یک صخره، یک ابر نوشته ی کارسون مکالرز (1917-1967) به خوبی به تصویر کشیده شده است.
-----------
تصویر بالا :
آدم و حوا - تامارا د لمپیکا - رنگ روغن 1931 - کلکسیون خصوصی

۷ مرداد ۱۳۸۸

عاشقانه ی نیستی در شعری از عباس صفاری

مجتبا پورمحسن .
برنامه شعر امروز در سایت هفت ها ( 1 )
.
مدت‌ها بود در فکر ساختن برنامه‌اي براي شعر بودم. برنامه‌اي که هم به شکل پادکست و هم متن باشد و در آن نقد شعر و شعرخواني بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز به اين نتيجه رسيدم که اين برنامه‌ها را براي وبلاگ خودم بسازم. براي اين قسمت از برنامه شعر امروز، شعري از عباس صفاري، شاعر ايراني مقيم لس‌آنجلس را انتخاب کردم که اسمش هست « in a station of metro» اين شعر در مجموعه‌ي «کبريت خيس» آمده که توسط انتشارات مرواريد منتشر شده و به چاپ چهارم هم رسيده.
. کبريت خيس چهارمين مجموعه شعر عباس صفاري، شاعر 58 ساله‌اي است که در سال 1382 به‌خاطر مجموعه شعر«دوربين قديمي و شعرهاي ديگر» برنده‌ي جايزه‌ي کارنامه شد.از صفاري دو مجموعه شعر «در ملتقاي دست و سيب» و «تاريک روشناي حضور» در دهه‌ي 1990 در آمريکا منتشر شده است.حالا پيش از اين‌که درباره‌ي شعر «in a station of metro» حرف بزنيم، بهتر است يک‌بار اين شعر را بخوانيم:
. In The Station Of Metro
لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند
فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتدزيبا مي‌شود.
تلفن را بردار
شماره‌اش را بگير
و ماموريت کشف خود را
در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زني که فردا
پياده مي‌شوند از قطار
يکي زيبا
و مابقي مسافرند.
. شعر، آغازي عاشقانه دارد. اما هوشياري شاعر در اجتناب از درغلتيدن به کليشه‌هاي تغزلي، ستودني است. شاعر ساده‌ترين راه را انتخاب نمي‌کند. ساده‌ترين راه، استفاده از کلماتي هم‌چون «انگار» و «مثل» است. اگر در ابتداي سطر سوم، کلمه‌ي «مثل» مي‌آمد، تا اندازه‌ي زيادي از شاعرانگي شعر کاسته مي‌شد. اما تنها نکته‌ي بخش اول شعر همين نيست. يک کلمه‌ي ظاهراً ساده در سه سطر اول شعر هست که راه را براي ارايه هستي‌شناسي در ادامه‌ي شعر باز مي‌کند.
يکبار ديگر مي‌خوانيم: لازم نيست دنيا ديده باشد/ همين که تو را خوب ببيند/ دنيايي را ديده است.قيد خوب، دلالت بر کيفيتي دارد که به شعر هويتي فراتر از جهان عاشق و معشوقي مي‌دهد. چرا که در نگاه عاشق به معشوق در ساختاري تغرلي، نگاه، خود همه‌ي کيفيت است. يعني کيفيت منحصر به فرد عاشق و معشوق است. پس نيازي نيست که عاشق، خوب ببيند. اما اين شعر، دقيقاً تفاوت نگاه شاعر را به هستي عشق نشان مي‌دهد. شاعر در ادامه‌ي شعر، چشمانش را باز مي‌کند و روايتي نامتعارف از جهان عشق را با زباني عاشقانه روايت مي‌کند.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ/ که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند/ فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتد/ زيبا مي‌شود.
عباس صفاري با ساده‌ترين کلمات، هستي عشق را مي‌کاود و با نگاهي متفاوت به نگاه عاشقانه مي‌نگرد. در روايت صفاري، مساله اين نيست که ليلي فقط در چشم مجنون زيباست؛ در اين شعر،عاشق با نگاهي تلخ به نقادي عاشقيت خود مي‌پردازد. در اين‌جا عاشق، ماهيت عشق را در حد يک نگاه مثل همه‌ي نگاه‌ها فرو مي‌کاهد. به عبارت ديگر زير نگاه خوش آب و رنگ عاشقي در کلمات صفاري، جهان‌بيني پوچ‌انگاري نهفته است.در اين نگاه پوچ‌انگار نه خبري از نااميدي هست و نه ميل به طغيان. نااميدي نيست؛ چون نااميدي، در بطن خود، ناکامي در رسيدن به چيزي به نام اميد را دارد.
از طرف ديگر طغيان هم دلالت بر تمنايي براي وصال به اميد دارد.در شعر صفاري، فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتد زيباست.ضمير «ما» يکي ديگر از نشانه‌هايي است که سبب مي‌شود اين شعر صفاري، تاويلي هيچ‌انگارانه از عشق به دست دهد. يعني اين فقط تجربه‌اي فردي نيست، تجربه‌اي جهان‌شناسانه است. اما واکنش به اين کشف اين‌چنين است:تلفن را بردار/ شماره‌اش را بگير/ و ماموريت کشف خود را در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر/ به او واگذار کن/ از هزاران زني که فردا/ پياده مي‌شوند از قطار/ يکي زيبا ‌ر‌و مابقي مسافرند.کدام زن؟ کدام مسافر؟ براي «ما» براي هر کدام از «ما»، يکي زيبارو و بقيه مسافرند.
نگاه صفاري به عشق در اين شعر، يادآور فيلم «طعم گيلاس» ساخته‌ي عباس کيارستمي است. اين‌که در پس همه‌ي چيزهاي تلخ زندگي که نمي‌توان بر آن‌ها چشم بست، گيرم هر چند موقت و هر چند کمرنگ، مي‌توان با نگاهي به يک سنگ، آن را زيبا کرد. اما با علم به اين‌که همه‌ي کساني که از قطار پياده مي‌شوند، مسافرند.
اين شعر عباس صفاري ساختاري منحصر به فرد دارد.جهان بيني شاعر نه فقط ‌در کلمات بلکه در ساختار شعر نيز به خوبي اجرا شده است. مي‌توان گفت بهترين وجه شعر، در ايستگاه متروي صفاري اين است که با ساختاري متوازن، شيريني کمرنگ تلخي پر رنگ زندگي را به زيبايي خلق مي‌کند. با اين همه حتا پوچي شعر عباس صفاري زيباتر از پوچي زندگي به نظر مي‌رسد و البته فکر مي‌کنم اين نيز، حُسن کار شاعر است. پيشنهاد مي کنم بقيه‌ي شعرهاي مجموعه‌ي «کبريت خيس» را هم بخوانيد، از اين شيريني‌هاي کمرنگ در خيلي از شعرهاي کتاب پيدا مي‌شود.
.
تابلو این مطلب کار : رنه مگریت

۲۷ تیر ۱۳۸۸

تو محشر کرده ای دختر

.
با تو این روزها
آنقدر بی تعارف شده ام
که می توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته ات در خیابان
پاک ، غافلگیرم کرده است .
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می کردی
مرگ یکبار/ شیون یک بار
و تو محشر کردی
***
از تجریش
تا ایستگاه قدیمی راه آهن
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر کردی .
.
مبارکت باد این سنگر استوار
مبارکت باد این دستبند سبز
که مشت گره کرده ات را
زیبا ترین گل دنیا می کند
مبارکت باد این کفش های کتانی
که چنین بلند
پروازت می دهند
مبارکت باد این عینک آفتابی و
این ماسک های سبز و سفید
که چهره دوست داشتنی ات را
پنهان می کند
از چشم هر چه نا محرم
****
گذشت آن زمان
که در ایستگاه اتوبوس
غریبه ای بی سر و پا
به رو سری پس رفته ات گیر می داد،
یا پشت پنجره دبیرستان از حرص
ناخن های خوش تراشت را می جویدی
و کتک خوردن نا مردانه ام را
در پیاده رو تماشا می کردی
امروز ما
در خیابانیم و آنها
پراکنده در پیاده رو
****
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده ای
حضور با شکوهت
در این خیابان جان بر کف
مبارکمان باد .
.
.
طرح بالا از : بهراد جوانبخت

۲۱ تیر ۱۳۸۸

بگو : خر خودتی !

شطرنج با فرشته لاغر
------------------------
به یاد محمد جعفر پوینده
-
به این شب ضامن دار
پشت نمی توان کرد !
رو در رویش
با فاصله کافی بنشین
و مسیر استخوانی انگشتانش را
حدس بزن
****
هوای چنین شبی خوردن ندارد
به هوا خوران سر خوش
و هر بارانی پوشی که دست در جیب
از کنارت می گذرد
مشکوک باش
****
او نیز مثل تو
از کاغذ سفید می ترسد
زیر نگاهش فقط
سفیدی های ذهنت را ورق بزن
بگذار فکر کند در باغ نیستی
و فرق افتادن سیب و ستاره را نمی دانی
مسیر بردنت را ، خوب که هموار کرد
بگو : خر خودتی !
****
او همچنان وانمود می کند
جز چراغ های زرد خیابان
سایه های نرم
و پرده های کشیده گلدار
هیچ سابقه ای ندارد
تو فکر کن سر میزی نشسته ای
و شطرنج می زنی
با فرشته ای لاغر
در شنل سیاه .
.

۱۶ تیر ۱۳۸۸

شعر سياسي‌مان هم رمانتيک بوده!

منبع : روزنامه اعتماد ملي / تهران
گفتگو: علي مسعودي نيا و رسول رخشا با ( عباس صفاری )

--------------------------

عباس صفاري، شاعر ايراني مقيم آمريکا، شايد قدري دير‌تر از زماني که شايسته‌اش بود، در سطح اول شعر امروز مطرح شد.با اين حال، دو کتاب آخر وي «کبريت خيس» و «دوربين قديمي» استقبال مخاطبان و تحسين منتقدان را در پي داشت.بنا بود که اين گفت‌وگو را همزمان با انتشار کتاب تازه‌اش در دوران نمايشگاه کتاب تهران، منتشر کنيم اما متاسفانه اين کتاب هنوز هم به بازار نيامده است و اين شد که به انگيزه چاپ مجدد دو دفتر شعر قبلي‌اش، در سفري که به ايران داشت با او هم‌سخن شديم تا آرا و دانسته‌هايش از شعر ايران و جهان را
. آقاي صفاري! با مروري بر اشعار شما، مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه عمده تلاش‌تان آن است كه به نوعي تغزل مدرن و كم سابقه در شعر معاصر ايران دست بيابيد.به نظر شما رمانتيسيسم مستتر در شعر مدرن با رمانتيسيسم كلاسيك چه تفاوت‌هايي دارد؟ روش خود شما براي رسيدن به يك رمانس متفاوت و متشخص چيست؟
. من در ابتدا مي‌خواهم به اين قضيه اشاره كنم كه در ابتدا دركي كه فرهنگ ايران از رمانتيسم داشت- اگر نخواهيم بگوييم اشتباه بود- درك ناقصي به شمار مي‌آمد. چرا كه رمانتيسم را نه به عنوان يك سبك انقلابي-كه حقيقتا هم چنين بود- كه به عنوان سبكي درگير با احساسات يا سنتيمنت شناخته بود.يعني همين حالا هم، كارهايي را كه ما به عنوان نمونه‌هاي پيشين رمانتيسم در ايران معرفي مي‌كنيم، بيشتر كارهايي سانتيمانتال هستند و ما آن رويكرد انقلابي شاعر رمانتيك غربي را كه پيوسته با مفاهيمي چون عشق و دوستي و طبيعت، به عنوان متحول‌كننده‌حيات بشر درگير بوده است، در اين آثار نمي‌بينيم. شاعر رمانتيك غربي از مفاهيم كلان و جهان شمولي چون مرگ و زندگي و عشق پشتيباني مي‌كرد و در واقع از اين طريق نسبت به صنعتي ‌شدن شديد جامعه اروپايي اعتراض مي‌كرد و واكنش نشان مي‌داد. اما ما در برخورد اول با شعر رمانتيك خودمان، چنين رويكردي را نمي‌بينيم. به هر حال پس از انقلاب، به خصوص در 10 سال نخست كه درگير جنگ هم بوديم، به نوعي انگار شاعران و نويسندگان تثبيت شده با ادبيات كاري نداشتند و سر به لاك خود فرو‌برده و در انزوا مي‌زيستند. به هر حال طي 15 ‌سال اخير و با حضور جوانان در عرصه‌ادبيات است كه نگاهي تازه بر سبك‌ها و جريان‌هاي ادبي معطوف مي‌شود و مكتب‌هاي مختلف فلسفي و هنري مورد باز‌خواني قرار مي‌گيرند.حاصل همين نگاه است كه ما را به درك جزئيات سبك‌هاي مختلف مي‌برد و ما مي‌خواهيم بدانيم كه فلسفه آنها چه بوده است و اين نگاه به نظر من نگاه درستي هم هست. يعني ما كم‌كم داريم با اين مسائل آشنا مي‌شويم كه دليل پديد آمدن سبك‌ها يا فنكسيون آنها چه بوده است.حاصل اين برخورد جديد، شعر و داستاني است كه امروزه با آن طرف هستيم و در آن عشق چهره‌كاملا دگرگوني دارد.ديگر نه از آن زن اثيري ادبيات كلاسيك‌مان خبري هست، و نه از آن عاشق و معشوق بي‌نقص و بي‌عيب و ايده‌الي كه مثلا در شعر آقاي «شاملو» هست.چون با وجودي كه زن در شعرهاي او اثيري نيست و مربوط به امروز و اكنون است و اسم هم دارد، اما باز هم به سمت اسطوره ميل مي‌كند. در واقع ما ديگر از دوران اسطوره‌ها گذر كرده‌ايم و ديگر در پرتو نور جديدي بايد عشق را ببينيم.
. در مورد شعر خودتان چيزي نگفتيد.تغزل در شعر شما نقش بسيار مهمي را ايفا مي‌كند.در اكثر شعرهاي شما اين رگه را مي‌بينيم. خصوصا چون بيشترشان هم از زبان اول‌شخص سروده شده است، معمولا مخاطبي مونث طرف تغزل شما قرار مي‌گيرد.خود شما براي مدرن‌شدن اين تغزل و افزودن به ظرفيت‌هاي آن چه كرده‌ايد؟
. روي هم ‌رفته، صحبت شما در مورد تغزل درست است.من بالاخره خودم هم به اين نتيجه رسيدم كه آدم رمانتيكي هستم. شايد 10 سال پيش اگر كسي اين صفت را به من اطلاق مي‌كرد، ناراحت مي‌شدم و آن را توهين مي‌دانستم. نه من، بلكه همه كساني كه زماني شعر سياسي مي‌گفتيم، حالا با مرور آثارمان دريافته‌ايم كه تا چه حد رمانتيك بوده‌ايم و در واقع مشغول رمانتيزه‌كردن سياست بوديم. اينها در واقع شناخت‌ها و برداشت‌هاي جديد من است و به همين دليل هم خيلي راحت‌تر با آنها برخورد مي‌كنم. يعني مي‌نشينم و به اين فكر مي‌كنم كه حالا كه من شاعري هستم با ذهنيتي رمانتيك، چه‌كارهايي از دستم بر مي‌آيد و چگونه مي‌توانم از اين قضيه استفاده كنم براي تعريف و توصيف رويدادها و جهان اطرافم. به هر حال با همين نگاه مي‌روم به سراغ اطرافيان و افرادي كه با آنها رابطه دارم. ضمن اين كه فكر مي‌كنم زبان دو مجموعه‌اخيرم هم خيلي در پديدار شدن چنين فضايي تاثير داشته است.زبان به گمان من خيلي تعيين‌كننده است، يعني گاهي كل فضاي فكري را هم زبان شكل مي‌دهد.خيلي از موارد زبان بر حس و عاطفه‌اي كه در پشتش نهفته است، پيشي مي‌گيرد.
. با اين وجود، نسل ما- يعني نسل نزديك به ما با رعايت تقدم و تاخرشان- تا حدودي به فرآيندي پيوستند كه مي‌كوشيد، جلوه‌هاي جسماني تفكر رمانتيك را پر‌رنگ‌تر كند و به نوعي به سمت خطوط قرمز اخلاقي حركت كند. با اين حال جنس تغزل شما- با وجودي كه در آن سوي آب‌ها بوده‌ايد- خيلي محجوب‌تر و شرقي‌تر از ماست.چه شد كه شما درگير چنين جرياني نشديد؟ .
به نظرم بخش عمده‌اي از اين مساله بر‌مي‌گردد به سن و سال! معتقدم كه حرفي كه بر زبان مي‌آوريم و چيزي كه مي‌نويسيم بايد به شخصيت و سن و سال آدم بيايد. اگر در سنين جواني يكسري جواني‌ها نكرده‌باشي، اگر در 60 سالگي بروي و اين كار را بكني، فقط خودت را مسخره كرده‌اي. شايد آن محجوب‌بودن تا حدودي ناشي از اين باشد.يعني مرزهايي كه سن و سال برايت تعيين مي‌كند و به تو مي‌گويد كه تا چه حدي مي‌تواني پيش بروي تا توي ذوق خواننده نخورد و خواننده در برابرش واكنش بدي نشان ندهد.دليل ديگرش هم كه شايد دليل مهم‌تري باشد، اين است كه من خودم هم خيلي وسواس دارم و هميشه حس مي‌كنم كه مرز باريكي تا در ‌افتادن به ابتذال هست.ابتذال و وقاحت‌نگاري هم اصولا چيز زيبايي نيست و تاريخ مصرف دارد.ابتذالي كه امروز شما مي‌بينيد و خيلي هيجان انگيز هم جلوه مي‌كند، 10 سال ديگر ممكن است اصلا چنين خاصيتي نداشته باشد. اما در كنار همين مرز باريك هم جرياني هست كه در عين زيبايي، تاريخ مصرف هم ندارد.شما اگر «عاشقانه‌هاي مصر باستان» را كه ترجمه‌كرده‌ام بخوانيد، مي‌بينيد كه هزاران سال از تاريخ سرودن آنها گذشته است، اما هنوز هم حرف‌هايي براي گفتن دارند.نوعي پرستش زيبايي در اين شعرها هست كه با عشق تلفيق شده است و با آن تبحري كه در بيان كلاسيك هست، بدل مي‌شود به اثري جاودان.
. ايده اوليه در شعر شما نقشي حياتي دارد.در واقع در شعرتان اصالت آنقدر با ايده است كه گاهي شاكله و فرم و زبان و ساير عناصر شعري را فداي آن مي‌كنيد.آيا اين رويكرد با پيش فرض مدرنيسم مبني بر اصالت دادن به فرم و اهميت چگونه گفتن در تناقض نيست؟ در واقع آيا صرف تحرير يك ايده يا انديشه به معناي شعر سرودن است؟
. من در دو مجموعه‌اولم زباني فاخر داشتم كه اجازه روايت را به من نمي‌داد و اگر هم اين اجازه را مي‌داد، حاصلش روايت‌هايي بسيار كلي و كلان بود.اين است كه زباني كه در حال حاضر انتخاب كرده‌ام، روايت را برايم آسان‌تر مي‌كند.من خودم بيشتر عشق و علاقه‌ام به داستان و قصه بوده است و اين وسيله‌اي به دست من داد براي روايت.شايد خيلي از شعرهايي كه مد‌نظر شماست را بتوان قصه‌هايي كوتاه دانست كه قرار است بخشي از آنها در ذهن و با واكنش خواننده تكميل شود. اين رويكرد زياد عمدي نبوده كه بتوانم بگويم با مطالعه آراي پست‌مدرن به چنين نتايجي رسيده‌ام. شايد عقايد پست‌مدرن‌ها به من جسارت و شهامت بيشتري بخشيده باشد تا در اين زمينه با قوت قلب بيشتري كار كنم كه خيلي از زمانه‌ام دور نيستم شايد به اين سمت بروم اما عملا چندان ناشي از دستور‌العمل يا سرمشقي نبوده شايد بتوانم بگويم كه به صورت نا‌خودآگاه و به مرور زمان اين اتفاق افتاده است.گاهي خيلي احساس خطر مي‌كنم و فكر مي‌كنم كاري كه نوشته‌ام كاملا رفته است به سمت نثر. به هر حال، وقتي با زبان ساده كار مي‌كنيد، خطر بدل شدن به نثر، شعرتان را تهديد مي‌كند.آن كارها را كنار مي‌گذارم تا شايد در آينده بتوانم در تمرين دوباره‌اي به شعر تبديل‌شان كنم. البته هميشه هم موفق نيستم. اگر حس كنم كه آن قطعه، روايتي است كه مي‌توان به نثر هم آن را بيان كرد، از خيرش مي‌گذرم. شايد حرف شما درست باشد. من گاهي فكر مي‌كنم آنچه نوشته‌ام توضيح بيشتري نمي‌خواهد و لزومي نمي‌بينم كه حتما شاعرانه‌اش كنم. چقدر از شاعران نسل بيت آمريكا تاثير پذيرفته‌ايد؟ اين سوال را از آن جهت مي‌پرسيم كه گاهي طنز شما و حتي گاهي تغزل شما يادآور شاعران نسل بيت و به ويژه براتيگان است. اتفاقا شايد از براتيگان، کمتر از ديگر شاعران نسل بيت تاثير گرفته باشم. براتيگان در خود آمريکا هم خيلي دير به شهرت رسيد.هنوز هم در خود آمريکا در حد يک شاعر مشهور، مطرح نيست. البته در سال‌هاي اخير قدري مطرح شده است اما هنوز هم کتاب‌هايش را نمي‌توان به راحتي در کتاب‌فروشي‌هاي آمريکا پيدا کرد.يعني آن طوري که کتاب‌هاي بوکفسکي و گينزبرگ را به راحتي مي‌توان يافت و خريد، در مورد براتيگان چنين وضعيتي نيست.تا حدودي به عنوان يک شاعر زير‌زميني شناخته مي‌شد در اوايل کار و هنوز هم کم و بيش همان‌طور زير‌زميني باقي مانده است.يعني از نظر محبوبيت اصلا در حد گينزبرگ يا بوکفسکي نيست.من هم بيشتر بوکفسکي را مي‌پسندم و تاثيري هم اگر گرفته باشم، به نظر خودم بيشتر از اوست. اما بوکفسکي چندان شوخ‌طبع نيست.براتيگان با همه‌چيز و همه‌کس شوخي دارد.چنين رويکردي را مي‌توان در شعر شما هم ديد. شوخ‌طبعي چندان آموختني نيست.تا حدودي ذاتي است.بوکفسکي هم شوخ‌طبعي دارد گاهي اما خشونتش باعث مي‌شود که شوخ‌طبعي‌اش ديده نشود.گاهي شوخ‌طبعي‌اش حالت تمسخر و طعنه و کنايه دارد.به قول خودمان متلک زياد مي‌گويد در شعرش. آنها را شايد ما به عنوان طنز نمي‌پسنديم. اين شايد ناشي از عصبيتي باشد که از جواني در وجود او بوده. يعني وقتي که ديگر زبان و کلامش ياري نمي‌کند، مشتش را گره مي‌کند و شروع مي‌کند به دعوا و کتک‌کاري. در زندگي شخصي‌اش هم همين‌طور است اما در پاسخ به سوال شما بايد بگويم از بوکفسکي تاثير بيشتري گرفته‌ام. شايد چون شعرهاي او هم داستان‌گو و ساده و کوتاه هستند.از شاعران بعد از نسل بيت بيشتر رابرت هس را مي‌پسندم که هر چند شاعر فاخري است، اما به نظرم بسيار شاعر مدرني مي‌آيد.از او هم شايد تاثير‌هايي پذيرفته باشم و البته چند شاعر ديگر. مثلا بيلي کالينز را در اين سن و سال بيش از همه مي‌پسندم...
. کلا شعر مورد علاقه شما متعلق به همين نسل‌هاست. يعني شعري که کتاب باليني‌تان باشد؟
. نه. کتاب باليني من هنوز اليوت و والاس استيونس است.وقتي در يک دوره با چند شاعر زندگي مي‌کني، اين حس ديگر با شما مي‌ماند. تبديل مي‌شود به يک نوستالژي. كاراكتر راوي شعرهاي شما هرگز جا عوض نمي‌كند و در واقع نماي نقطه نظرش به جهان و اطرافش پيوسته ثابت است.او حتي زحمت عوض كردن لحن را هم به خودش نمي‌دهد و در ديدن اشياي دور و برش هم كم و بيش محافظه‌كارانه عمل مي‌كند.چرا اين راوي هرگز دستخوش تحول نمي‌شود يا به جز يكي، دو مورد، به اطرافيان و مخاطبان و اشياي اطراف اجازه حرف زدن نمي‌دهد؟ شايد يک مقدار ناشي از شيوه زندگي من باشد... .
ما انتظار داشتيم که شما بگوييد اين‌طور نيست!
. آخر من نمي‌توانم چنين چيزي بگويم. به هر حال، اين چيزي است که شما در شعر من ديده‌ايد...
. آخر ممکن است اين ديد ما از منظر شما درست نباشد.قصد رد کردن آن را نداريد؟
. ولي من هيچ وقت به اين قضيه فکر نکرده بودم. کسي تا به حال اين قضيه را به من نگفته بود.به هر حال اين حسي است که شعرهاي من به شما داده. اين است که باز بر‌مي‌گردم سر حرف خودم. نوع زندگي و انزواي من در اين مساله نقش دارد.من به هيچ وجه نمي‌خواهم گله و شکايتي بکنم از اين انزوا. از جنس انزواي کاهنان معابد هم نيست.يک انزواي خود‌خواسته است.شيوه‌اي از زندگي است که بايد آن را بپذيري. يعني اگرمشکلي داري با اين انزوا، ايران فقط 24ساعت از آمريکا فاصله دارد و خرج سفرش هم هزار دلار است.اگر مشکلي داري، برگرد و بيا خانه! اين است که شما در شعرهاي من غم غربت را به آن شکل نمي‌بينيد.به هر حال، اين انزوا باعث مي‌شود که شما آن‌طور که بايد و شايد با جامعه درگير نباشي و وقتي هم که درگير نباشي، نگاه‌ها و صداهاي ديگري هم به آن صورت وجود ندارد در قياس با مثلا يک روزنامه‌نگار. اگر برويم سمت اين بحث که بايد در شعر صداها يا وجدان‌هاي متکثري وجود داشته باشد، يا حتي مساله دموکراسي را فرض بگيريم و حق اظهارنظر به ديگران بدهيم؛ مخالفتي با آن ندارم. اما فکر مي‌کنم که در شعر کار بسيار بسيار دشواري است. تجربه‌هايي را هم که در شعر فارسي ديده‌ام، تجربه‌هاي چندان موفقي نبوده‌اند. نمي‌دانم مشکل از کجاست.در هر صورت، من شعر کوتاه مي‌نويسم و کمتر شعر بلند سروده‌ام، چون به نظرم سرودن شعر بلند، کار خيلي دشواري است.شعر بلند فارسي موفق هم بسيار کم مي‌شناسم. شايد بشود کتاب «شب، مانا، شب» حقوقي را به عنوان نمونه شعر بلند چند‌صدايي مثال زد اما نمونه‌هاي خيلي کمي در فارسي هست. ضمن اين که شعر را چندان مديوم مناسبي براي اين کار نمي‌بينم و فکر مي‌کنم رمان و داستان کوتاه، خيلي بهتر از پس اين قضيه بر‌مي‌آيند.
. از شعرتان برمي‌آيد كه سينما و ساير هنرهاي نمايشي بر آن تاثير زيادي گذاشته‌اند.حتي گاهي نوع ارائه تصوير در شعر شما هم يادآور تكنيك‌هاي سينمايي است.با توجه به رواج استفاده از المان‌هاي سينمايي در شعر امروز ايران، به نظر شما شكل درست استفاده از نشانه‌ها و امكانات هنر سينما در شعر چيست. البته اين هم بر‌مي‌گردد به نظر شما که اصولا تاييد مي‌کنيد که سينما بر شعرتان تاثير داشته يا خير؟
. بله...تاثير داشته...من در جواني فيلم هم ساخته‌ام، ولي خوب از کار درنيامده! سينما در ميان هنرها، در واقع هنر محبوب من است.نه...شايد تئاتر را بيشتر از سينما دوست داشته باشم. فکر مي‌کنم سينما زاويه ديد جديدي به ما مي‌دهد که به مرور زمان باعث مي‌شود چشمت را به دوربين تبديل کني. نمي‌دانم اين اتفاق چگونه رخ مي‌دهد.يکي از علايق من طي اين ساليان عکاسي و دوربين عکاسي بوده. سرگرمي بزرگ من خريد دوربين‌هاي قديمي و تعمير آنها بوده. نمي‌دانم اينها چقدر به صحبت‌مان مربوط است. اما همين با دوربين ور ‌رفتن و فيلم ديدن، اين امکان را مي‌دهد که بتواني از چشم دوربين به دنيا نگاه کنيد.. چون همان‌طور که مي‌دانيد، دوربين هميشه فريم مي‌بندد، و فريم بستن، يکي از کارهاي بسيار دشوار است در هنر. يعني در حال حاضر با ديجيتال شدن تمام دوربين‌ها ما ديگر مثل گذشته به عکاس و فيلمبرداري که به تمام فنون کارش آگاه باشد، نياز نداريم. بيش از هر چيز، به چشمش احتياج داريم براي بستن فريم. بقيه کارها را صنايع ديجيتال خود به خود انجام مي‌دهند.اين که بتواني نگاهت را متمرکز کني و بداني که در پانوراماي نگاهت چه چيزي را بايد حذف کني و چه چيزي را نگه داري، خيلي مهم است. نگهداري و حذف اين المان‌ها، يکي از دستاوردهاي سينماست که در شعر مي‌توان از آن استفاده کرد.همچنين در مورد حرکات دوربين.درکل مي‌توانم بگويم که بيشتر به بخش فيلم‌برداري سينما اتکا دارم. اين که از چه مسيري و با چه زاويه‌اي از اين سوي خيابان به سمت ديگرش بروي و به محض رسيدن بتواني نيمکت چوبي را ببيني. اينها تماما ناخود‌آگاه، تحت تاثير سينماست و در شعر جوان امروز هم مي‌بينم که خيلي از آن استفاده مي‌شود و به گمان من خيلي خوب است. چيزي که کمبود آن را در شعر جوان‌ها حس مي‌کنم، استفاده‌شان از موسيقي است. موسيقي را به مفهوم استفاده از عروض نمي‌گويم. منظورم اين است که بنشيني و کنسرت رولينگ‌استونز را ببيني و بعد حس‌ات را از آن در شعر پياده کني. وقتي شما حس‌ات را از موسيقي، درشعر پياده مي‌کني، خود‌به‌خود موسيقي وارد شعرت مي‌شود.من هميشه به اين ايمان داشته‌ام. يعني با گوش دادن درست به موسيقي مي‌شود‌ هارموني را هم به شعر اضافه کرد. اين خصيصه را در شعر ايران خيلي کم مي‌بينم و هرازگاهي هم که مي‌بينم، بيشتر موسيقي کلاسيک را حس مي‌کنم. در حالي که يک جوان خيلي فرصت دارد که در آينده به موسيقي کلاسيک بپردازد. يعني جوان بايد بتواند خودش را از جديت موسيقي کلاسيک رها بکند. مثلا موسيقي راک يکي از بزرگ‌ترين دستاوردهاي قرن بيستم است که در زمان ما خوب درک نشد و حتي آن را قرتي‌بازي مي‌دانستند. در حالي که اين سبک مي‌تواند کمک زيادي به دستاوردهاي شعر امروز ايران بدهد.
. وضعيت شعر امروز و فرداي نزديك ايران را چطور ارزيابي مي‌كنيد و چه چهره‌ها يا حركت‌هاي اميدواركننده‌اي را در آن مي‌بينيد؟
. نسبت به شش، هفت سال پيش، يا حتي دو سال پيش، خيلي اميدوارترم. حس مي‌کنم آن تب و تاب ناشي از هجوم پست‌مدرنيته در حال فرو‌کش است و ديگر اين که دارند شناخت بهتري از آن کسب مي‌کنند از طريق سينما، موسيقي و نشريات.يکي از مشکلات عمده‌اي که داشتيم و در حال محو شدن است، اين بود که جامعه ادبي ايران بيشتر از طريق آرا و عقايد پست‌مدرنيست‌ها با آن آشنا شدند، نه نمونه‌هاي اين تفکر. مثلا مرگ مولف هيچ‌وقت دقيقا در ايران تبيين نشد و جا نيفتاد و گاهي منجر شد به حذف مولف. اين نگاه و برداشت جديد اثر بسيار مثبتي داشته. اين اتفاقات ضروري بود و ديگر نمي‌‌شد با آن پشتوانه و زبان و نگاه قديم به مسائل امروز پرداخت.اين اتفاق بايد مي‌افتاد اما مثل تمام مسائلي که در ايران با آن دست به گريبانيم، اين مساله هم روند کندي دارد. بر‌عکس غرب که به سرعت از اين مراحل گذر مي‌کنند و اين شايد ناشي از فقدان ارتباط‌هاي لازم فرهنگي با غرب باشد.