۴ آذر ۱۳۹۵

خانم معلم و لات جوانمرد

 ( فیلم صامت 1918 ) 

سناریو و بازی نقش اول : ولادیمر مایاکوفسکی 
کارگردان : یوجین استراوینسکی  
داستان : لات ولگردی سیگار برلب و ترکه به دست به معلم جوانی بر می خورد و در آن عاشق او می شود . در کلاس اکابری که زن آموزگار آن است ثبت نام می کند . 
 رفتار توهین آمیز یکی از شاگردان به آموزگار را تاب نیاورده و کار نهایتا به دعوا
و چاقو کشی می انجامد . کلوز آپ های بسیار جذابی هم از مایاکوفسکی دارد .    

۲ آذر ۱۳۹۵

بام تهران

 مجموعه شعری به دستم رسیده از خانم فرزانه قوامی با عنوان ( کاترینا توفان مورد علاقه من است ) . پیش از این  نیز اشعاری از او خوانده بودم . چهره شناخته شده ایست در شعر امروز ایران و احتیاج به معرفی ندارد . مانند تعدادی دیگر از شاعران زن این روزگار سالهاست از زیر نفوذ بزرگان معاصر به ویژه فروغ بیرون آمده است و نگاه ویژه و مستقلی به فردیت و هستی دارد . زبان پاکیزه و شجاعت را هم که به آن بیافزائی حاصلش می شود مجموعه ای خوب و اشعاری در خور تقدیر و تأمل . دست مریزاد فرزانه خانم .  

        بام تهران

 حوالی یک ظهر دم کرده
دربست گرفته‌ام تا باران
خانه‌ی سابقم را فراموش کرده‌ام
در لابه‌لای مه منتظر من است
دوست سابقم را فراموش کرده‌ام
جایی زیر باران ایستاده است
من در بام تهران به قتل رسیده‌ام
به قلب سابقم فکر می‌کنم
کارت پستالی با قرمز کلیشه‌ای
و اما باران...
قطرات ریز یا درشتی دارد
روی بام‌ها و خیابان‌ها و کوچه‌ها و سرها و دست‌ها و پاها می‌بارد
روی خاطرات بعضی‌ها می‌بارد
و روی گورستان که ببارد
معمولاً غمگین می‌شوی
می‌روی که جایی خودت را ببارانی
دربست می‌گیری
دسته گلی مدت‌دار می‌خری
و به ملاقات دست‌هایی می‌روی
که فکر می‌کنی
همیشه پشت پرده‌اند.

۱ آذر ۱۳۹۵

دانش جغد


خون قُدسی ملکوت


 انار اما خون است ، خون قُدسی ملکوت

                                                فدریکو گارسیا کورکا

 پدر به محض تعطیلی  مدارس اعضای خانه  را می برد به منزل مادر بزرگ در روستای سریزد که در شش فرسنگی شهر یزد قرار دارد . هم زمان خاله و زن دائی نیز با فرزندانشان از راه می رسیدند و ( جشن بی کران ) نوه های مادر بزرگ در محیطی فارغبال آغاز می شد . آخرین باری که من سه ماه تابستان را در آن روستا گذراندم هفت ساله بودم و سال بعد خانواده به تهران کوچ کرد . زیبا ترین خاطرات کودکی من نیز بازمانده از همان دوره است . وسوسه درخت انار کنار حوض یکی از آن خاطره هاست .
                                                  
انار از دیر باز در شمار عمده ترین محصولات کشاورزی در یزد بوده است که گویا امروزه بیشتر آن به اروپا صادر می شود . به همین جهت کمتر خانه ای در روستاهای آن حوالی می توان یافت که چندین درخت انار در حیاطش نداشته باشد . خانه و باغ مادر بزرگ من نیز مانند اکثر خانه های آن منطقه تعدادی درخت کهنسال انار داشت . از آن میان اما شیرین ترین و پوست نازکترین انار محصول درختی بود که روبروی تالار خانه و بر کنار حوض روئیده  بود . من انار آن درخت را که اواخر تابستان و قدری زودتر از موعد مرسوم می رسید زیادی دوست داشتم .
خاله هایم بساط صبحانه را زیر همین درخت پهن می کردند و کار خودشان که تمام می شد نوبت ما بچه هابود که یک به یک از پشت بام به زیر بیائیم و با دست و روی نیمه شسته سر آن سفره بنشینیم تا یکی از بزرگترها بیاید و برایمان چای بریزد . بچه ها اکثرا هنوز لقمه آخر را فرو نبرده در کوچه بودند . من و پسر خاله ام حسین که از بقیه کوچکتر بودیم نیز همراهشان می شدیم  . اما در طول روز و هربار که برای خوردن آب به خانه بر می گشتیم سری هم به انارهای این درخت زده و بی صبرانه در انتظار رسیدن آنها بودیم . با انارهائی که در ارتفاع و دور از دسترسمان بود کاری نداشتیم . فقط انارهائی که با سنگین شدن بار شاخه ها به زمین نزدیک می شدند انتظار دندانهای ما را می کشیدند .

                                      *‌‌‌‌‌‌‌‌‌          *         *
انار از میوه هائی است که ترکه مقاومی دارد و راحت از درخت کنده نمی شود .  در حدی که بعید به نظر می رسد یک کودک چهار پنج  ساله بتواند انار درشتی را از شاخه جدا کند . آویزان شدن به شاخه نیز از آنجا که می تواند منجر به شکستن آن شاخه شود راه حل عاقلانه ای به نظر نمی رسد . با این حساب تنها راهی که به فکر ما می رسید این بود که انار ها را همانطورکه بر شاخه اند و پیش از آن که کاملا رسیده باشند  حسابشان را برسیم  . کاری که پیراهنمان را لکه دار می کرد و  از نظر مادر بزرگ کفران نعمت بود و حیف و میل کردن انار های نوبری که همه اهل خانه منتظر رسیدنشان بودند .
ما سعی می کردیم نقشه جنائی امان را هنگام خواب بعد از ظهر بزرگ ترها و دور از چشم دیگران اجرا کنیم . اما آثار جرم پاک ناشدنی در نهایت  ما را لو می داد . مادر بزرگ نیز وقتی خبر خرابکاری ما را می شنید چند قدمی تا دم در خانه دنبالمان می کرد ودر حالی که وانمود می کرد در حال باز کردن سنجاق قفلی چارقدش می باشد تهدیدمان می کرد که اگر به چنگش بیافتیم به پشت دستمان سوزن خواهد زد . کاری که گمان نمی کنم از مرحله تهدید هرگز فراتر رفته باشد . اما همان تهدید نیز کافی بود تا من و حسین مدتی دور آن درخت را خط بکشیم .
----------------------------------------------------
شرح تصویر 
خانه ای در یزد - چوب نگاره  - ۱۱ در ۱۲ اینچ 
مرکب روغنی ، روی تلق شیشه ای 

۲۳ آبان ۱۳۹۵

وحشت

و دیگر هیچ
تا به حال جریان انتخابات به این شیوه بوده است که نتایج آن طرفداران برنده را شاد می کرده و طرفداران بازنده را غمگین . این نخستین باری است در تاریخ معاصر که نتیجه انتخابات طرفداران بازنده را نه فقط غمگین و مأیوس ، بلکه وحشت زده کرده است . دور از انتظار نیست که طرفداران برنده را نیز در آینده ای نه چندان دور وحشت زده کند !!  

۲۰ آبان ۱۳۹۵

Leonard Cohen - Take This Waltz [Official Music Video]


نمی بارد ؛ وقتی هم می بارد از در و دیوار می بارد 
لئونارد کوئن ، شاعر ، آهنگ ساز و خواننده کانادائی در سن 82 سالگی در گذشت


 

این والس را دریاب 

شعر : فدریکو گارسیا لورکا
آهنگ و اجرا : لئونارد کوئن 
ترجمه فارسی : عباس صفاری 
 
 
هم اکنون در وین ، در تالار سالن کنسرتی با نهصد پنجره
ده زن زیبا روی ، و شانه ای برای مرگ
که سر بر آن نهند و بگریند
درختی که قمریان برای مردن به آن پناه می برند
و شاخه ای شکسته از صبح ، که همچنان در گالری یخ
آونگ مانده است.

این والس را دریاب
این والس را دریاب
این والس را که قفلی بر دهان دارد.

من تو را می خواهم، تو را می خواهم
تو را نشسته بر آن صندلی ی می خواهم
که روزنامه مرده ای بر آن
از یاد رفته باشد
،تو را در غاری می خواهم
که در گل زنبق باز می شود
تو را در کریدوری می خواهم
که عشق هرگز از آن عبور نکرده باشد
و بر بستری که ماه بر آن عرق می کند
تو را درسیل اشکی می خواهم
که می پوشاند رد پا رابر ماسه ها.

این والس را دریاب
این والس را دریاب
و دستت را گرد کمر شکسته اش حلقه کن
این والس، این والس، با نفس هایش
که بوی برندی و مرگ می دهد
و دم بلندش را در دریابه دنبال می کشد .

.سالن کنسرتی در وین
جائی که از دهان توهزار تعبیر گوناگون می شود
با نوشخانه ای که نوجوانان در آناز گپ و گفت باز مانده اند
و ( بلوز ) به مرگ محکومشان کرده است
،آه
اما
او کیست که با دسته گلی از اشک های تازه چیده
به درون تصویر تو می خزد.

این والس را دریاب، این والس را دریاب
این والس را که سالهاست در احتضار است
و من آنگاه
تسلیم طغیان زیبائی تو خواهم شد
با ویلون ارزان قیمت و صلیبم
و تو رقص کنان بر برکه ی دستانت
مرا خواهی برد
آه عزیز دلم ، محبوبم
این والس را ببر
اکنون این والس
از آن توست
و هیچ چیز دیگری نمانده
جز این والس .

اجرای لئونارد کوهن در کنسرت لندن سال 2008
اجرای به زبان اسپانیایی انریکه مورنته و لاگارتیخا نیک
اجرای به‌زبان اسپانیای از آنا بلان

همان بهتر که رفتید و ندیدید

اوکتاویو پاز 
ترجمه : احمد شاملو  
آزادی
کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور
به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ‌کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان می‌زید.
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و دست‌های زندانی.
آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذ‌های سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
همه چیز به پرواز درمی‌آید!

۱۲ آبان ۱۳۹۵

سفر به تجربه‌های شخصی یک شاعر


نگاهی به کتاب « قدم زدن در بابِل » نوشته عباس صفاری
روزنامه فرهیختگان
شاهین فتحیان

وقتی فردی در یکی از شاخه‌های هنری شناخته شده، به آن معروف می‌شود، معمولا کمتر پیش می‌آید که در سایر زمینه‌ها هم اگر طبع‌آزمایی کند، موفق از کار درآید. وقتی هنرپیشه‌ای مجموعه شعر منتشر می‌کند یا نمایشگاه عکس ترتیب می‌دهد، حتی وقتی منتقد سینمای موجهی فیلم می‌سازد، یا وقتی یک شاعر خواننده می‌شود، این‌طور است. گاهی کار حاصل، شکل کاریکاتوری به خود می‌گیرد و در بیشتر مواقع، نتیجه، سطح متوسطی را شامل می‌شود که یارای رقابت با آثار اورجینال آن حوزه را ندارد و دلیلی قاطع پیدا نمی‌کنیم که به آن اقبال نشان دهیم.
اما علاوه‌بر جنبه‌های فانتزی تمایل عمومی به اطلاع از مسائل خصوصی شخصیت‌های سلبریتی، همه‌ ما مثلا دوست داریم بدانیم اگر فردی در حوزه‌ فلسفه مشهور شده، نگاه فردی‌اش به دنیا و پیرامونش چگونه است. یا اگر نویسنده و شاعری به توفیق دست یافته، عقیده‌های سیاسی یا جهان‌بینی شخصی‌اش چطور است؟ حال اگر این فرد، انسانی جاافتاده و دنیادیده باشد، برایمان جذابیت و اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. کتابی که اخیرا از «عباس صفاری» در ایران انتشار یافته، از این قسم است.
عباس صفاری که در این‌ سال‌ها جزء شاعران موفق محسوب شده، شاعر عجیبی است. او پیشکسوت است اما حداکثر 15-10 سال است که به‌عنوان شاعر در جامعه ادبی و نزد مخاطبان شناخته شده است. سال‌هاست و از 18 سالگی در خارج از کشور زندگی می‌کند اما در شعرهایش هم از فضای بومی وطن و بومش دور نیفتاده است. حدود نیم قرن است که بیشتر در ایالات متحده آمریکا و قبل از آن در اروپا زیسته اما همچنان تنها هویت ملی‌اش ایرانی است و هر چند سال، با گذرنامه ایرانی به کشورش سفر می‌کند، چون امکان دیگری ندارد، چون نخواسته است که داشته باشد. شاید بر همین مبنای شخصی است که هیچ‌گاه در شعرهایش هم به تفاخر نرسیده و نشانی از چنین حسی وجود ندارد.
حالا پس از چند مجموعه شعر موفق که علاوه‌بر انتخاب مردمی با مبنای رسیدن به چاپ‌های چندم، در جایزه‌های شعر ایران هم منتخب بوده‌اند، انتشارات آرادمان از این شاعر معاصر کتابی منتشر کرده که در واقع جهان‌بینی ذهنی پس شعرهایش را به ما نشان می‌دهد. «قدم زدن در بابِل» مجموعه‌ای از خاطرات، سفرنامه‌ها و تک‌نگاری‌های عباس صفاری است که 53 نوشته را در 326 صفحه شامل می‌شود. صفاری در این مجموعه، همان‌قدر که از ویژگی‌های مهاجرت، آثار ادبی و هنری مهاجرت و ویژگی‌های طیف‌های مختلف مهاجران سخن گفته، از گذشته‌های نه‌چندان دور تهران نیز یاد آورده و برای نمونه، تاثیر سیل سهمگین سال 1341 را بر کودکی‌اش روایت کرده است. در این مجموعه از چهره‌هایی چون صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، محمدعلی سپانلو، چارلز بوکافسکی، فرهاد مهراد، سیمین بهبهانی، پرویز اتابکی، کریم محمودی، کارل مارکس، لئونارد کوئن، اوکتاویو پاز، آنا آخماتوآ، بورخس، برگمن و... سخن رانده، روایت کرده و نظر داده است. همچنین از تعدادی از سفرهایش گفته که برخی از آنها انگار مخاطب را به ناکجاآبادی می‌برد که روایت صفاری از واقعیت‌هایشان، ما را به حیرت می‌رساند. «قدم زدن در بابِل» را انتشارات آرادمان در هزار نسخه، به‌بهای 20 هزار تومان به بازار کتاب عرضه کرده است.

طرح ضمیمه : هاوانا
چوب نگاره - 8 در 15 اینچ
مرکب روغنی روی کاغذ مات


================================================
 

بلای بی سوادی

سر صبحی خواندن خبری در بخش فرهنگی ایسنا اعصابمان را مقداری خط خطی کرد . خبر مربوط به میز گردی بود که تعدادی از اساتید زبان فارسی نشسته بودند تا مشکلات این یتیم بی سرپرست را حل کنند . یکی ازاستادان که گویا حکم سرپرست گروه را دارد چندین بار به جای کلمه ( رومی ) واژه مندرآوردی و غلط ( رومیائی ) را به کار می برد . دو نفر دیگر هم که احتمالا بی سواد تر ازآقای دکتر هستند هیچ اعتراضی نمی کنند .
انواع صفت ها و از جمله صفت نسبی از دروس اولیه دستور زبان فارسی است . از همان سال اول دبیرستان دانش آموز یاد می گیرد که با افزودن ( ی ) نسبت به آخر اسم  ، صفت نسبی درست می شود . مثل شیرازی ، تبریزی ، آلمانی ، لبنانی و غیره . در موارد نادری هم که کلمه ای با واکه های بلند ( حروف صدا دار  ) ختم شده باشد ، مانند کانادا ،  شیلی ، لیبی و غیره اسم صفت آن به صورت کانادائی ، شیلیائی و لیبیائی نوشته و تلفظ می شود . به غیر از آن اما در تمام مواردی که کلمه با حروف بی صدا پایان می یابد از یک قاعده پیروی می کنند  مصر می شود مصری ، هند می شود هندی ، و رُم یا روم میشود رومی ، نه رومیائی آقای دکتر !!!!! رومی ، درست مثل لقب مولانای خودمان که غربی ها نیز به او رومی می گویند . ا