۱۶ مهر ۱۳۹۱

گفتگو با رادیو زمانه



عباس صفاری: «مدتی طول می‌کشد تا بازتاب گرانی کاغذ را ببینیم»

دوشنبه, 07/17/1391 - 01:57

گفت‌و گو با عباس صفاری پیرامون بحران کاغذ،

 در محاق افتادن روزنامه شرق، سانسور در ایران

 و ادبیات خارج از کشور

گروه فرهنگ – هستند شاعران و نویسندگانی که بین دو دنیا زندگی می‌کنند. زیستن در دو دنیای متفاوت به قول چینی‌ها مثل ایستادن بین دو درخت است. عباس صفاری یکی از شاعران ماست که بین دو درخت ایستاده.
او بیش از چهار دهه است که در آمریکا زندگی می‌کند، و با این‌حال نه تنها شعرش در ایران مخاطبان بسیار دارد، بلکه هر چند سال یک بار به ایران سفر می‌کند و سفرهایش هم معمولاً خبرساز است: گاهی خبر انتشار یک مجموعه شعر تازه، یا خبر برگزاری یک نشست ادبی با حضور شاعر، و گاهی هم خبر برگزاری یک نمایشگاه از نقاشی‌های او یا به گفته خودش: چوب‌نگاره‌هایش.
این‌بار اما سفر عباس صفاری مصادف شد با بحران نشر در ایران و طبعاً در سایه همین بحران، بحث ادبیات خارج از کشور هم مثل سال‌های دهه ۱۳۶۰ در میان می‌آید و این بحث‌ها مثل همیشه با بحث سانسور درآمیخته است. در این زمینه‌ها با عباس صفاری گفت‌و‌گو کرده‌ایم:

ادامه : http://radiozamaaneh.us/culture/khaak/2012/10/07/20361


 

                                                        *********************************

۱۱ مهر ۱۳۹۱

عاشقانه های کامینگز


به مناسبت پنجاهمین سالگرد

 درگذشت ای. ای. کامینگز

رادیو زمانه

عباس صفاری


– شورشگر، ماجراجو، نجیب، فحاش، اشراف‌زاده، چپ غیر سیاسی، مرتجع، جنتلمن واقعی. این همه بخشی از صفاتی است که در زمان حیات‌ ای.‌ای. کامینگز به او نسبت داده‌اند. اما به‌رغم این توصیفات ضد و نقیض او را بزرگ‌ترین شاعر تغزلی آمریکا نام نهاده‌اند؛ شاعری که با چاپ اولین مجموعه شعرش در سال ۱۹۹۲ نشان داد که به راهی کاملاً مجزا و متفاوت از شاعران هم‌عصرش پای نهاده است.
ادوارد استیلن کامینگز به سال ۱۸۹۴ در کامبریج ماساچوست به دنیا آمد. پدرش استاد دانشگاه هاروارد و رهبر «منزه‌طلبان» نیوانگلند بود. او تحصیلات دانشگاهی‌اش را در سال ۱۹۱۶ با دریافت فوق لیسانس ادبیات از دانشگاه هاروارد به پایان رسانید و یک سال بعد عازم فرانسه شد. در پاریس، زمان جنگ جهانی اول به خدمت یک شرکت اورژانس درآمد و پس از مدتی به جرم خدمت در ارتش بیگانه به سه ماه زندان محکوم شد. اولین مجموعه شعرش با عنوان «اتاق عظیم» در سال ۱۹۲۲ منتشر شد که حاصل تجربیات این دوره از زندگی اوست. پس از آزادی از زندان به خدمت ارتش آمریکا درآمد و سپس همراه با همسرش ماریون مورهاوس به نیویورک کوچ کرد و شیوه زندگی بوهیمایی را برگزید.

شعر کامینگز را از نظر ساختار می‌توان کاملاً فرمالیستی دانست. او با عدم استفاده از نقطه‌گذاری، سرپیچی از قواعد دستور زبان، ایجاد فواصل غیر منتظره، پرت افتادن مکرر و عمدی از موضوع شعر و توضیحاتی ظاهراً مُخل که در پرانتژ می‌آورد، و نشانه‌های حاشیه‌ای دیگری که به قول یکی از شارحین آثارش به توضیحات نحوه اجرایی در کنار نت‌های موسیقی می‌ماند، دست به خلق شعری می‌زند که در نگاه نخست شاید به متنی جنون‌آمیز شباهت داشته باشد. اما با تأمل و دقت در شعر او درمی‌یابیم که این شیوه مشکل و نامتعارف نگارش را به این قصد برگزیده است تا خواننده مجبور باشد از شعر او اجرایی شاعرانه به‌دست دهد تا دکلمه نثری زیبا.
خودپرستی کامینگز ریشه در مدرنیسم و فروپاشی ارزش‌های انسانی دارد؛ خودپرستی ناشی از غم غربت در جهانی که رفته رفته با خود بیگانه می‌شود.
کامینگز از نظر موضوع و مفهوم شاعری رمانتیک است؛ اما رمانتیسمی کاملاً متفاوت با رمانتیسم سنتی و حتی رمانتیسمی از نوع ویتمن. از این نظر او را احیاگر کلیشه و آخرین شاعر «رمانتیک خودپرستانه» نیز نامیده‌اند. اما خودپرستی او ریشه در مدرنیسم و فروپاشی ارزش‌های انسانی دارد؛ خودپرستی ناشی از غم غربت در جهانی که رفته رفته با خود بیگانه می‌شود. برای مثال «من» ویتمن هرچند که تنهاست اما خود را بخشی از کل می‌داند و یا آرزوی پیوستن به جامعه را دارد. این‌‌ همان من خوشبین متفکران غربی است تا اواخر قرن نوزدهم که هنوز امید به انسانیت و ارزش‌های والای آن آسیب ندیده بود؛ منی که می‌خواست و فکر می‌کرد می‌تواند تأثیرگذار باشد. اما من مدرن کامینگز خود را از کل که در گمان او از عشق بهره برده است جدا می‌کند و در این رابطه می‌گوید: «این اشعار برای من و تو سروده شده‌اند، نه برای اکثریت. من و تو انسانیم. اما اکثریت فقط خودخواهند و مغرور.»
و اینجا روی سخنش انگار با یک خواننده واحد است؛ خواننده‌ای که همانند او تنهاست و امید و علاقه‌ای نیز به پیوستن به جمع ندارد. او معمولاً و به عمد برای اشعارش موضوع‌های ساده‌ای را برمی‌گزیند. موضوع‌های پیش‌پاافتاده و دستمالی‌شده‌ای مانند «بهار»، «عشق جوانی»، «مادر» و «خاطرات کودکی» اما در بوته زبان مدرن و نامتعارف او همین عنوان‌های پیش‌پاافتاده آن‌چنان متحول می‌شوند که پنداری اولین بار است شعری درباره بهار یا عشق جوانی را می‌خوانی؛ و از همین طریق او به زوایای ناشناخته و نامکشوفی پای می‌نهد که تازگی و عمق اشعار الیوت و استیونس را به یاد می‌آورد.

کامینگز جدا از کار شعر در نمایشنامه‌نویسی و نقاشی نیز مهارت داشت. از این‌رو همانند شاعران فرانسوی مورد علاقه‌اش، آپولینر و ژان کوکتو از تخیل تصویری در شعرش بسیار سود جسته است.
اشعاری که اکنون می‌خوانید از مجموعه صد شعر کامینگز، چاپ ۱۹۶۵ از انتشارات «» انتخاب و ترجمه شده است.

سه شعر عاشقانه از ای. ای. کامینگز به ترجمه عباس صفاری

                *       *     *     *     *      

1-

اگر من تو را دوست داشته باشم

غلظت یعنی:

پریان شفاف سرگردان

در کلمات خانه کرده‌اند


اگر تو مرا دوست بداری

فاصله خیالی است که در کمال دقت

با جن‌های بی‌شمار خوابی کامل

روشن می‌شود.

اگر ما (شرمگنانه) دیگر را

دوست بداریم

رفتار خموشانه ابرها و گل‌ها

بازتاب زیبایی خواهد بود؛

اما کمتر از نفس‌های ما

   ==================
2-

کسی چه می‌داند.

شاید ماه بالن بزرگی است

آمده از شهری پراشتیاق

در آسمان

که مردمانی زیباروی

در آن می‌زیند.

چه کسی می‌داند

اگر زیبارویان من و تو را

پذیرا شوند

شاید من و تو

بر آن سوار شویم

و پرواز کنیم

بر فراز خانه‌ها

اصطبل‌ها

و ابرها

دور

و دور

تا آن شهر پر اشتیاق

در آسمان

که هرگز غریبه‌ای

پای بر خاکش ننهاده است.

جایی که

سرتاسر بهار است

همه همدیگر را دوست می‌دارند

و گل‌ها خودشان

خودشان را می‌چینند.

     ===================


شاید اوضاع همیشه بر این منوال نباشد.

من می‌گویم اگر لبان تو

که همواره دوستشان داشته‌ام

روزی

بر لبان دیگری فشرده شود

و انگشتان نازنین و نیرومندت

بر قلب دیگری چنگ بیندازند

همچنان که زمانی بر قلب من

و اگر گیسوان تو

بر چهره دیگری پریشان شود،

(گیسوانی که رها می‌شود

در آرامشی که من می‌شناسم)



یا کلمات نامه‌ای

درمانده در ساحل خلیج

رو در روی روح

بایستند

و ناگفته‌ای را برملا کنند؛


اگر چنین پیش‌آمدی در کار باشد

و من می‌گویم «اگر»

تو محبوب من آن‌گاه

پیغام کوچکی برایم بفرست

و از من بخواه

که به دیدارش بروم

دستانش را به دست بگیرم

و تمام خوشبختی‌ام را

تقدیم او کنم

آن‌گاه به راه خویش بروم

و به آواز اندوهگین پرنده‌ای دور

گوش بسپارم

که در سرزمین گمشده‌ای می‌خواند.

برگرفته از فصل‌نامه سنگ، شماره چهارم، پاییز ۱۳۷۶، ۱۹۹۷










درباره‌ی ادبیات مهاجرت


این مطلب پیش از این در نشریات کاغذی داخل کشور و همچنین در وبلاگ کزاز منتشر شده است

چهار عروسی و یک تشییع جنازه:

ترومایی به نام مهاجرت

علی مسعودی نیا

قبل‌التحریر:
هر گونه تشابه خصلت در
 این متن لابد تصادفی است؛
 و اصولا هر که در این حلقه
 نیست، طبیعتا فارغ از این
ماجراست...

ورود به ترم بی‌شکل و سیالی چون ادبیات مهاجرت آن‌قدری که از دور می‌نماید کار ساده‌ای نیست. طی سه دهه‌ی اخیر- و با تاکید بر یک دهه‌‌ی اخیر که فضای مجازی شرایط حاکم بر شیوه‌ی ارتباطات را دگرگون ساخته است- این اصطلاح همواره چتری بی‌مرز و تعریف بوده که بر سر طیف کثیری از قلم‌به‌دستان مقیم فرنگ(اعم از بلاد یوروپ و ینگه دنیا و اغلب نه جاهای دیگر) گسترده شده و آنان را با یا بی ‌نقاط و فصول مشترک، به انگی متمایز از مقیمان وطن مزین ساخته‌است. برآیند ماجرا این است که انگار همه‌ی نویسندگان و شاعران مذکور کژدار و مریز با این لیبل کنار آمده‌اند و بر سر آن توافقی خاموش داشته‌اند. چرا که در این سالیان که بحران ماهوی دغدغه‌ی تمامی اهالی دور و نزدیک اندیشه و هنر بوده‌است، یقینا یک‌چیزی بودن و یک اسمی داشتن، از چیزی نبودن و نامی نداشتن بهتر است؛ و بدین ترتیب تلقی درون‌مرزی و رویکرد برون‌مرزی در قبال این ترم بی‌در و پیکر چنان بوده است که گویا رفتن ذیل چنین عنوانی می‌تواند بر‌سازنده‌ی نحله‌ای صاحب هویت باشد. حال آن‌که جای سوال است که اساسا یک کانسپت فیزیکی/ جمعیت‌شناسیک(یعنی مهاجرت) آیا می‌تواند با کانسپتی فلسفی/ هنری(یعنی ادبیات) به ائتلاف معناداری برسد؟ آن‌چه در کیفیت این ائتلاف به چشم می‌آید، سنگینی کفه‌ی جغرافیایی آن است. بدین معنا که صِرف اقامت مدت‌دار یک نویسنده یا شاعر ایرانی در جایی خارج از مرزهای ایران، وی را فارغ از مرتبه و تجربه و شیوه‌اش؛ بدل به عضوی از نحله‌ی ادبیات مهاجرت خواهد ساخت. درست از لحظه‌ی پذیرشِ این عضویتِ خواسته یا نا‌خواسته، ترومای مهاجرت شکل می‌گیرد و به مرور زمان تشدید می‌شود و محصول خلاقیت نویسندگان را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد. قطعا در این پروسه نیز مثل هر پروسه‌ی فرهنگی/ اجتماعی دیگر می‌توان استثناهایی یافت و در این نوشتار حتی‌المقدور به آن موارد نیز خواهیم پرداخت؛ اما جریان غالب ترومای فوق‌الذکر را با اتکا به چند مورد خاص و استثنایی نه می‌توان و نه باید نادیده گرفت. پس بد نیست ابتدا به چند فراکسیون شاخص مبتلا به این تروما اشاره کنیم:

اولین عروسی/از خودبیگانگی و هویت‌جویی:

یکی از شایع‌ترین موقعیت‌هایی که نویسندگان و شاعران مهاجر در آن گرفتار می‌شوند، ناشی از تصور هویت بی ارج و منزلتی است که به عنوان یک هنرمند جهان سومی و ایرانی با خود به یدک می‌کشند. چرا که این هویت پریشان و شکننده، در بدو کوچ جغرافیایی، باید با اقتدار ماهوی فرهنگی بیگانه رو‌ در رو شود که برتری آن پیش‌فرض بسیاری از اعضای جامعه‌ی روشن‌فکری ادبی است. بدیهی است که در چنین جدال نا‌برابری، فرد مهاجر نمی‌تواند چندان اتکای به نفسی از خود بروز دهد و جبرا یا به اختیار خود، میل می‌کند به سمت اثبات ماهوی خویش و درست در همین بزنگاه است که به دنبال کاتالیزوری می‌گردد که به ساده‌ترین و سریع‌ترین وجه ممکن، وی را به عنوان یک انسان (و در وحله‌ی بعدی یک انسان هنرمند و اندیشمند) در فضای سنگین فرهنگ غالب کشور مقصد تثبیت نماید. باقی این پروسه چندان مهم نیست. یعنی مهم نیست که تلاش آن نویسنده نتیجه خواهد داد یا نه. چون تنها چیزی که برای وی اهمیت می‌یابد، بازتاب و باز‌خوردی است که نزد جامعه‌ی درون‌مرزی خواهد داشت. یعنی دیگر مهم نیست که – به زعم خود این افراد- تعالی فرهنگی و ماهوی صورت گرفته باشد یا نه؛ بازتاب ماجرا باید طوری باشد که به نظر برسد آن فرد توانسته جای پای خود را در وطن تازه‌اش محکم کند. در این میان، رسانه نقش شگرفی ایفا می‌کند: در حالی که ترومای هویت، نویسندگان را ذره‌ذره از درون می‌خورد و تهی می‌سازد، آن‌ها می‌کوشند تا در شبکه‌های اجتماعی اینترنتی درد‌های خود را پنهان سازند و با رویکردی نارسیستیک، پذیرفته‌شدگی و نکاح خود با هویت جدید را به رخ مخاطبان‌شان بکشند. در میان این گروه، بیش از آن‌که شاهد محصول هنری باشیم، شاهد نوعی پروپاگاندای فردی هستیم. چرا که تنها با چنین پروپاگاندی است که می‌توان سرخوردگی و شکست را در هاله‌ای از ابهام مخفی ساخت. در متن همین فخر‌فروشی سایبرنتیکال است که فلان شاعره‌ی جوان، چند‌ماهی بعد از هجرت به فرنگ، سعی می‌کند به زبان کشور مقصد شعر بسراید و یا فیلم جلسات شعر‌خوانی‌اش به زبان فرنگی را روی شبکه‌های اجتماعی آپلود کند. در دل همین پروسه است که فلان داستان‌نویس می‌کوشد به زبان فرنگی داستان بنویسد تا مگر ستون و صفحه‌ای را در مجلات الکترونیکی یا نشریات درجه‌ی چند کاغذی فرنگ شکار کند و نسخه‌ی پی‌دی‌اف این فتح بزرگ را «سند تو آل» نماید. در همین فضای وهمی/ تخیلی است که نویسندگان با نوعی خود‌بیش‌انگاری یا خود‌دگر‌انگاری، مدام به تولید اخبار شخصی دست می‌زنند: برنده‌ی جایزه‌های بی‌نام و نشان فرنگی می‌شوند، به کنفرانس‌هایی دعوت می‌شوند که به زحمت یک‌دوجین آدم برای شنیدن حرف‌هاشان در آن‌ها حضور می‌یابند، کتاب‌های خودشان را به هر ضرب و زوری(ولو صوری) به چاپ چندم می‌رسانند و برای خودشان رادیو و تلویزیون شخصی تاسیس می‌کنند و آثارشان را به چند زبان زنده‌ی دنیا ترجمه می‌کنند و در آرشیو سایت‌های چند‌زبانه‌شان قرار می‌دهند. بیفزایید به این‌ها الگوی تازه باب‌شده‌ی تغییر مدیوم را که نویسندگان و شاعران را عمدتا به سمت و سوی هنری امتحان‌پس‌داده‌تر و تبلیغی‌تر(عمدتا سینما) سوق می‌دهد تا شانس دیده‌شدن‌شان افزایش یابد.
در این دگر‌دیسی تصنعی، قصد عمدتا تنها ارعاب رقبا و مخاطبان است و بس. یا به بیان بهتر، ایجاد یک هاله‌ی تبلیغاتی گرد فرد، که مانع می‌شود موقعیت واقعی او لو برود.غافل از این که به قول لیوتار: «تبلیغات و نظر‌سنجی‌ها و رسانه‌ها به طور کل را تنها می‌توان در خیال متصور شد؛ آن‌ها تنها بر اساس یک ناپدیدی از فضای عمومی، از صحنه‌ی سیاست، از افکار عمومی، به شکلی تئاتری و باز‌نمایانه‌یی ... موجودیت دارند... در این‌جا مساله مساله‌ی ابهام و عدم قطعیتی کاملا تازه و متفاوت است که نه از فقدان اطلاعات، بلکه از نفس اطلاعات و حتی از وفور اطلاعات ناشی می‌شود».
در بیانی ساده‌تر و تا حدی روان‌شناسیک می‌توان گفت: وقتی نویسنده به این ادراک می‌رسد که پتانسیل یا امکان لازم برای طرح و ترجمه شدن در محل هجرت را ندارد، در تبلیغات رسانه‌ای، خود را در هیاتی مستفرنگ به نمایش می‌گذارد؛ غافل از آن که در حین اجرای این نمایش غم‌انگیز، پیشینه‌ی ماهوی بعضا با‌ارزش خود را نیز به سخره می‌گیرد و نابود می‌کند.

دومین عروسی/ مالیخولیای تابو‌شکنی:

ورود به یک فضای فرهنگی جدید که درجه‌ی آزادی بیان بالایی بر آن حکم‌فرماست، موقعیت مناسبی است برای عقده‌گشایی و رهایی از کمپلکس‌های ناشی از سکوت اجباری. در چنین موقعیتی، نویسنده می‌تواند به هر آن‌چه عرف و اخلاق جامعه‌ی سنتی ایران یا ساختار قدرت حاکم برایش ممنوع و محدود ساخته بود، دست بیابد. دیگر خط قرمزها و تحدید‌ها او را تهدید نمی‌کنند. پس فرصت خوبی است برای شکستن تابوها. اما رویکرد کلی ادبیات مهاجرت در این مورد رویکردی است فاقد ژرف‌اندیشی لازم. نویسنده‌ی مهاجر عمدتا تابو‌شکنی را از یک گفتمان متعالی روشنفکری به یک رفتار نازل عادت‌شکن تنزل می‌دهد و چنان در این رفتار افراط می‌کند که همکاری ذهنی مخاطب درون‌مرزی را از دست می‌دهد؛ چرا که مخاطبان دیگر در رفتار اغراق‌شده‌ی او نشانی از هم‌ریشگی و هم‌فکری نمی‌یابند و پذیرش او به عنوان یک هم‌وطن برایشان دشوار می‌شود. تابو‌شکنی نزد نویسندگان مهاجر معنا و هدف اصلی خود- که همانا توسعه‌ی گفتمان‌ها و اندیشه‌های مطروح در یک فرهنگ است- را از دست می‌دهد و بدل می‌شود به کنشی فیگوراتیو که بیشتر به نوعی کله‌شقی و ماجرا‌جویی بی‌حاصل شبیه است. این وضعیت را می‌توان در مورد زنان نویسنده بیشتر دید. زنانی که از جامعه‌ی مرد‌سالار ایران کوچ می‌کنند، جای آن که در بوتیقای فمینیسم غور کنند و تنش حاکم بر معضل تبعیض جنسیتی را التیام بخشند، اکثرا مظاهر صوری و روساختی و ریتوریک آن را به شخصیت و هنر خود الصاق می‌کنند: حجاب، گفتمان اروتیک، مرد‌ستیزی، دخل و تصرف در تعریف رابطه‌ی میان دو جنس و قس علی‌هذا...
تقریبا بدیهی است که هر نوع تغییر در شکل و شیوه‌ی هنری و ادبی، تابعی از تحول فکری مولف و نحوه‌ی نگرش او به مقوله‌ی هنر و ادبیات است. در اکثر غریب به اتفاق موارد اما، این تحول به شکلی واقعی و بنیادین صورت نمی‌گیرد و به همین دلیل ندرتا شاهد هستیم که سبک و سیاق نوشتار نویسندگان مهاجر دستخوش رفرمی معنا‌دار شود. آن‌چه تغییر می‌کند دایره‌ی مضمونی حاکم بر اثر ادبی است و نه نوع نگاه مولف به جهان و به تبع آن به هنر. مولف حالا می‌تواند از موضوعاتی حرف بزند که به هر دلیلی نمی‌توانسته در کشور خود عنوان کند. اما این گسترش فضای مضمونی لزوما به گسترش بینش اجتماعی و هنری وی منجر نمی‌شود و به همین خاطر در سطح- و در حد یک رفتار یا اطوار- باقی می‌ماند. در این پروسه، می‌توان به راحتی پیشینه را از یاد برد و بیوگرافی را پاک کرد. می‌شود راه محافظه‌کاری تا رادیکالیسم را ظاهرا یک شبه پیمود و صاحب الگوی رفتاری دیگری شد. اما آن‌چه در این مسیر دست‌نخورده می‌ماند، عمق اندیشه و رتبه‌ی اندیشه‌ورزی است. بدین ترتیب است که تمام آن تابو‌شکنی‌ها را می‌توان به «لاف در غربت» تعبیر کرد. از سویی جامعه‌ی درون‌مرزی هم دیگر این رفتار او را ناشی از جسارت تعبیر نمی‌کند و هنری در آن نمی‌بیند؛ چون این رفتار در جغرافیایی فاقد محدودیت‌های داخل کشور شکل گرفته است. از دیگر سو مولف مهاجر بی آن که بتواند از آشنایی خود با قلمروهای فراسوی خطوط قرمز منفعتی مفهومی حاصل کند، به بیانگری گفتمان‌های ممنوعه بسنده می‌نماید و به همین دلیل اگر هم روزی دوباره به وطن باز‌گردد، ممکن است مجددا بدل ‌شود به همان آدم سر به راه قبلی.
اوج این تصنع را می‌توان در آلزایمر حادی مشاهد کرد که بسیاری از نویسندگان مهاجر بدان دچار می‌شوند: افرادی که تا زمان حضورشان در وطن، حتی جسارت امضای یک پتیشن ساده‌ی صنفی را هم نداشته‌اند و همواره فوبیای شاخ گربه موجب شده تا آهسته بروند و آهسته هم بیایند؛ به یک‌باره در فرنگ در هیات زاپاتا و ژاندارک و فالاچی رو‌به‌روی دوربین‌ شبکه‌های اسم و رسم‌دار خبری غرب می‌نشینند و مانیفست سیاسی و راه‌کار حل بحران اجتماعی ارائه می‌دهند و نوشتارشان هم از این رو به آن رو می‌شود و ناگهان میهن‌دوستی و آزادی‌خواهی‌شان عود می‌کند. ماجرا این نیست که نیت پشت این چهره‌ی متحول‌شده تا چه‌حد خیر و پاک و صادقانه است. بحث بر سر تیپ جدیدی است که به ناگاه عرضه می‌شود و در گسستی باور‌نکردنی با گذشته‌ی فکری و شخصیتی این افراد قرار می گیرد.
نکاح با مالیخولیای تابو‌شکنی- خاصه در حوزه‌ی شعر- استعدادهای عزیزی را در ادبیات ایران قربانی کرده است. استعدادهایی که اگر به جای صرف انرژی خود در نمایش تمایز و جسارت، توان‌شان را خرج تعمق و ایجاد تحول در جهان‌بینی می‌نمودند، شاید دست کم جریانی می‌ساختند تا به برکت آن، عقده‌ی گلوبالیسم ادبیات ایران تا حدی درمان گردد.

سومین عروسی/ اسکیزویید، ظن و تحریف غربت:

آن دسته از نویسندگان و شاعرانی که زمانی به خاطر استعداد و آثار خود مقبول جامعه بوده‌اند و نام و اعتباری داشته‌اند، در مواجهه با فضای بی‌رحم و بی‌اعتنای محل هجرت؛ به سرعت شکننده و خالی از اعتماد به نفس و منزوی می‌شوند. هر چه پروسه‌ی خلاقیت این افراد به روابط اجتماعی و ریشه‌های فرهنگی کشورشان وابسته‌تر باشد، شدت و حدت ضربه‌ای که می‌خورند بیشتر خواهد شد. چرا که در وضعیت جدید، خودِ پروسه‌ی خلاقیت‌شان هم دچار اختلال می‌شود. آن‌ها دیگر شانس ارتباط تنگاتنگ فرهنگی با جامعه‌ی خود را از دست می‌دهند و برای بسیاری‌شان آشتی با فضای فرهنگی جدید هم بسیار دشوار است. بنا بر این رفته‌رفته میدان را خالی می‌کنند و به خلوت آکنده از اندوه و افسردگی خود پناه می‌برند. نام‌های بزرگ اندک‌اندک از یاد می‌روند. تنهایی و مرگ و آوارگی هیبت کریه و هولناک خود را به آنان می‌نمایانند و سکوت بر گقتار و نوشتارشان استیلا می‌یابد. نکاح با اسکیزویید برسا‌زنده‌ی مفهومی تازه می‌شود به نام غربت. غربت مثل شیطانی نامرئی تمام زندگی آنان را به تباهی می‌کشاند و هنرشان را فنا می‌کند. مبتلایان به این اسکیزویید، برای کتمان و توجیه تهی‌شدگی‌شان مدام در تعریف کانسپت غربت به تحریف و اغراق متوسل می‌شوند. آن عده که نمی‌توانند باور کنند به همین سادگی از کانون توجه مخاطبان درون‌مرزی خارج شده‌اند، اندک‌اندک به طرح تئوری توطئه می‌پردازند و همه را متهم به دست‌داشتن در دسیسه‌ای می‌کنند که بناست اهمیت آن‌ها را نادیده بگیرد. گاهی برخی از آن‌ها طوری به نویسندگان ومنتقدان داخل کشور هتاکی می‌کنند که گویا برای خود حقی ذاتی و لا‌یزال قائل هستند که به لطایف‌الحیل چپو شده و حالا با ژستی بستانکارانه آن را از جامعه‌ی بی‌رحم درون‌مرزی طلب می‌کنند. داعیه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و موقعیت آنان کمیک/تراژیک‌تر؛ چون عملا از فضای فرهنگی جاری کشور غافل هستند یا خود را به تغافل و تجاهل می‌زنند تا پرفرمنس بستانکارانه‌شان خدشه‌دار نشود. آن‌ها خود را محق می‌دانند چون در غربت هستند و غربت هم به تعبیر خودشان هیولایی آکنده از قساوت و ظلم است که قصد فرو‌بلعیدن آن‌ها را دارد.

چهارمین‌ عروسی/پیوند فرهنگی:

با تمام این اوصاف، نمی‌توان از نکاح خجسته‌ی چهارم غافل بود. یعنی همان گروه استثنایی را نمی‌توان نا‌دیده گرفت، چرا که خود آن‌ها نمی‌گذارند نادیده گرفته شوند و به نوعی خود را با آثارشان- لا‌اقل بر جامعه‌ی درون‌مرزی- تحمیل می‌کنند. این گروه کم‌شمار، از سه نکاح قبلی سر باز می‌زنند: انرژی خود را صرف پروپاگاندا نمی‌کنند، در شکستن تابو‌ها اندیشه‌ورزانه عمل می‌کنند و تن به انزوا نمی‌دهند. دو رویکرد غالب، این گروه را از سایر گروه‌ها متمایز می‌سازد و موجب می‌شود کارنامه‌ی هنری‌شان حاوی گفتمان‌های نوینی باشد که مورد استقبال مخاطبان واقع می‌شود. در هر دو رویکرد، یک فصل مشترک وجود دارد و آن، استفاده از فرهنگ کشور مقصد است. در حقیقت کار آن‌ها نوعی جراحی فرهنگی است که می‌کوشد دو اندیشه‌ی نا‌همجنس، اما زنده و پویا را به هم پیوند بزند.
نخستین رویکرد آن است که گفتمان‌های نوینی را از فرهنگ محل مهاجرت گرفت غربال کرد و از آن میان، آن‌هایی را که قابلیت ورود به گفتمان بومی و لوکالیزاسیون دارند، به نفع خود مصادره کرد. مثال شاخص این رویکرد را می‌توان در کارهای عباس صفاری دید. فارغ از این که شعر او تا چه حد پسند من و شما باشد یا نباشد، نمی‌توان انکار کرد که او توانسته چه در حیطه‌ی فرم و چه در حیطه‌ی مضمون، پیشنهادهایی را از ادبیات آمریکا(و انگلوساکسون) بگیرد و به نفع شعر خود مصادره کند و در بومی‌سازی آن‌ها بکوشد. شعر صفاری با تمام ضعف و قوت‌های احتمالی، گشاینده‌ی باب موضوعی و اجرایی تازه و منحصر به فردی در شعر امروز ایران است.
رویکرد دوم آن است که گفتمان‌هایی را از فرهنگ کشور مبدا می‌گیرد و آن‌ها را در دل فرهنگ کشور مقصد حل می‌کند و آثاری می‌آفریند که نوعی موقعیت انسانی(Human Condition) را بازنمایی می‌کنند. مثال شاخص این رویکرد شاید رضا قاسمی باشد و تک اثر درخشانش «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها». این رمان، نمی‌تواند یک رمان کاملا ایرانی تلقی شود، اما چنان پی‌رنگ فرهنگ ایرانی در دل چالش موقعیت انسانی مطرح‌شده در آن نیرومند است که به یک گفتمان پیوندی تاثیر‌گذار و پر‌ارزش بدل می‌شود.

یک تشییع جنازه/ در جستجوی هویت و امنیت:

صورت مساله را نباید پاک کرد. در شناسایی این تروما به هیچ وجه نباید صورت مساله را پاک کرد. نویسندگان و شاعران مهاجر از هر نحله و سن و سال و روش تفکری که باشند، به هر حال بخشی از سرمایه‌ی فرهنگی ما هستند و در تبارشناسی ترومای مهاجرت، نباید چشم بست بر دلایلی که منجر به پریشانی، آوارگی و سترونی آن‌ها می‌شود. جامعه‌ی ادبی ایران، بدون شک یکی از مظلوم‌ترین و محروم‌ترین اقشار فرهنگی است. بیشترین سانسور‌ها و محدودیت‌ها گریبان‌گیر آثار این قشر می‌شود و در عین حال همواره کم‌ترین وجهه‌ی عمومی و وجه مادی نصیب آن‌ها می‌گردد. همه‌چیز علیه خلاقیت آن‌هاست: سیاست‌های کلان فرهنگی دولت، وزارت‌خانه‌ها و ادارات مرتبط، ناشران، مطبوعات، منتقدان، و غمگین‌تر از همه خود نویسندگان. در چنین فضای نا‌هنجاری که حتی خود نویسنده، مجبور به کنش علیه خود است و برای رسیدن به ممر درآمد و امکان نشر اثرش، ناچار است تخیل و خلاقیت خود را جرح و تعدیل و سانسور کند، شاید یکی از راه‌هایی که باقی می‌ماند همان گریختن است: فانتزی گریز از این محدودیت‌ها و رفتن به فضایی که بتوان با خیال راحت در آن گفت و نوشت و سرود و منتشر کرد. در این میان گناه نهاد‌های رسمی حکومت در حوزه‌ی فرهنگ از همه بیشتر است. حضراتی که مدام پیشرفت‌های علمی و پزشکی و صنعتی را- گاهی راست و گاهی دروغ- پشت تریبون‌های کثیر‌المیکروفن! و در برابر جمعیت‌های چند‌ ده‌هزار نفره نعره می‌کشند و پروپاگاند می‌کنند و هر از گاهی از «جوانان کوشا و توان‌مند ملت‌ فهیم ایران» می‌خواهند که در داخل مرزهای کشور بمانند و به جامعه‌ی خود خدمت کنند، تا حرف از ادبیات و هنر می‌آید، دست در جیب فرو می‌برند و خیره می‌شوند به آسمان و سوت بلبلی می‌زنند. در میز‌گردهای «مسئولان دلسوز» در رادیو و تلویزیون، امکانش هست که سفر توریستی عده‌ای از شکسته‌بند‌های تجربی یا سازندگان مسواک برقی پر‌سرعت به «فرار مغزها» تعبیر شود، اما کرور‌کرور نویسنده و شاعر از مملکت خارج می‌شوند و به هیچ جای هیچ کسی بر‌نمی‌خورد؛ انگار «مغز» نزد مسئولان دلسوز، دستگاهی است که صرفا دل و قلوه‌ی مردم را به هم پیوند می‌زند و به شبیه‌سازی بزغاله و گوساله مبادرت می‌ورزد؛ یا خلاقیت فقط آن است که سیم و کیت و میکروپروسسور به هم لحیم کنی و ربات‌هایی بسازی که نه‌تنها در مسابقات روبوکاپ گل می‌زنند، بلکه می‌روند گل هم می‌خرند و تقدیم مسئولان می‌کنند. هنر و ادبیات تنها وقتی مورد حمایت مسئولان دلسوز قرار می‌گیرد که محصولش مروج سیاست‌ها و شیوه‌ی تفکر آن‌ها باشد؛ وگرنه گویا اساسا چنین چیزی وجود خارجی ندارد. طیف آوانگارد و پیشروی ادبیات ایران هیچ جایگاهی در توزیع بودجه‌های فرهنگی کشور ندارد. به همین دلیل، چرخه‌ی اقتصادی ادبیات به بخش خصوصی و ابسته می‌شود. اما چون گفتمان غالب فرهنگی کشورمان هنوز تا حد زیادی سنتی و سهل‌پسند است؛ سرمایه‌گذاران حوزه‌ی ادبیات ناچارند تا دست به عصا حرکت کنند تا بتوانند مشتری و مخاطب داشته و درآمد کسب کنند و در این بازار باقی بمانند. به همین دلیل گاهی خلاق‌ترین‌ها و بهترین‌های ادبیات از دایره‌ی حمایت بخش خصوصی هم بیرون می‌مانند و به سبک چند سال اخیر، مجبور می‌شوند برای سیر کردن شکم‌شان به صنف ویراستار و مترجم و مدرس ملحق شوند و کار خلاقه را به فراموشی بسپارند.
کم‌طاقت‌تر‌ها و بلند‌پرواز‌ترها، سعادت را جایی بیرون از مرزهای ایران جستجو می‌کنند. «تبعید خود‌خواسته» یکی از تلخ‌ترین ترکیب‌هایی است که در این دیسکور طرح می‌شود. اما آن‌سوی مرزها هم تنها سایه‌ای کم‌رنگ از آن‌ فانتزی‌ها باقی می‌ماند: غم هویت، غم نان، قطع‌شدن رابطه‌ی حسی و عاطفی و فکری با موطن، اجبار در تعویض زبان و فرهنگ و... دست‌به‌دست هم می‌دهند و روزگار اسف‌باری را برای نویسندگان مهاجر رقم می‌زنند.

در حالی که مسئولان دلسوز در مجلسِ نام‌گذاری بزغاله‌های شبیه‌سازی شده باد به بوق همدیگر می‌دمند و پیشرفت‌های بزرگ کشور را به ملت عزیز ایران تبریک می‌گویند و پشت هم روبان قیچی می‌کنند، انزوا و غربت و تنگدستی و دلتنگی و هزار صفت خاکستری مایل به سیاه دیگر مثل خوره برخی از اعزای حوزه‌ی فرهنگ و ادب را از درون می‌خورد و نابود می‌کند. البته اگر در زمان حیات، حرف زیادی نزده باشند و نعش‌شان شانس بازگشت به میهن عزیز را داشته باشد، شاید مسئولان دلسوز در تشییع جنازه‌شان شرکت کنند و در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا برایشان گور آبرو‌مندی تدارک ببینند. البته شاید...

ارسال شده توسط علی مسعودی نیا برچسب‌ها: منتشر شده در نشریه‌ی صبح آزادی-آذرماه 89

۱۰ مهر ۱۳۹۱

یک گفتگو و دو نگاه

روزنامه اعتماد صفحه ادبیات امروزش را اختصاص داده است به انتشار گفتگوی پر و پیمانی که طی سفر اخیرم به تهران  علی مسعودی نیا و رسول رخشا با من انجام دادند
در همین صفحه دو مطلب دیگر نیز در چند و چون شعر و زندگی من به قلم میلاد کامیابیان و سید فرزام حسینی به چاپ رسیده است .

جهت استفاده از این صفحه به آدرس زیر مراجعه فرمائید .

 نسخه پی . دی . اف آن نیز در همین آدرس قابل دسترسی است .