۱۰ آبان ۱۳۹۵

گیج


ازمجموعه : مثل جوهر در آب

 
 هربار که آمده ای

آخرین بار بوده است

و هر بار که رفته ای    اولین بار

فردا تو را

برای اولین بار خواهم دید

همانطور که دیروز

برای آخرین بار دیدمت


 

شاید امروز نیز صدایت

که بارش شیرین توت

بر پرده کتانی است

دهانم را آب بیندازد


 

ماه نیستی

تا در قاب نقره ای ات

هر بار که نو می شوی

حکایتی کهن باشد

افتاده به جان من

آغوش شعله وری هستی

که در چشم بر هم زدنی

کن فیکون می کنی مرا

و هر بار که رفتنم را

از پا گرد پلکان

           تماشا می کنی

مانند قزل آلای نگون بختی

که یک عقاب تیز چنگ

از رودخانه قاپیده باشد

گیجم و نمی دانم

چه بر سرم آمده است .

--------------------------

تصویر ضمیمه : عریان و پنجره ۴

چوب نگاره - ۹ در ۱۶ 

مرکب روغنی روی کاغذ صیقلی


 



۳ آبان ۱۳۹۵

نوبل ادبیات برای باب دیلن بی ادب

عباس صفاری
جایزه نوبل ادبیات امسال به خواننده و ترانه سرای آمریکائی باب دیلن تعلق گرفت . اگر چه هنوز هیچگونه اعتراض رسمی ی به این انتخاب نشده است اما تردیدی نیست که بسیاری از اهالی ادبیات از شنیدن این خبر غافلگیر و شوکه شده اند . این نخستین باری است که یک ‌(خواننده مولف ) به این جایزه دست می یابد و اعلام خبر آن به قدری غیر منتظره است که به نظر می رسد سخنگوی آکادمی نوبل که از طرفداران ( دیوید بوئی ) بوده است خود نیز از تعلق گرفتن جایزه به باب دیلن تعجب کرده و در برابر خبر نگاران می کوشد حقانیت آن را توجیح کرده و توضیح دهد که بر چه مبنا و متر و معیارهائی جایزه به باب دیلن رسیده است .

باب دیلن بی تردید تاثیر گذار ترین هنرمند ژانر راک اند رول است که نو آوری هایش  در هر دو عرصه آهنگ سازی و تصنیف ترانه تحولی انقلابی را در موسیقی راک و پاب غربی ایجاد کرده است . گروه هائی مانند ( بیتلز ) و ( رولینگ استونز ) چه بسا اگر با ترانه های دیلن آشنا نمی شدند به راه دیگری رفته بودند و ( راک پاستورال ) آمریکائی نیز اگر تاثیر دیلن نبود پا از محدوده ایالات و شهرک های کشاورزی فراتر نمی گذاشت و طرفدارانی در کلان شهر ها پیدا نمی کرد . دیلن گذشته از صدایش که شباهت زیادی به خوانندگان فولکلوریک دارد ، با انتخاب ساز دهنی و بنجو که سازهائی کاملا فولکلوریک محسوب می شدند میان موسیقی مدرن روز و سنت فولکلور آمریکا پیوندی ایجاد کرد که شاید پیش از اقدام او به این کار ناممکن یا در نهایت بی ثمر به نظر می رسید .
گفته اند باب دیلن که از خانواده ای کلیمی و نام اصلی اش ( رابرت آلن زیمرمن ) بوده است نام فامیلی دیلن را به خاطر علاقه و ارادتی که به دیلن توماس شاعر داشته بر گزیده است . اگر چه رگه هائی از شیوه زندگی و شعر دیلان توماس  را در کار و زندگی او نیز  مشاهده کرده اند اما به گمان من ترانه های او را به نوعی می توان  ادامه اشعار والت ویتمن ، ویلیام کارلوس ویلیامز و ای . ای . کامینز محسوب کرد . به زبان دیگر ترانه های دیلن نقبی است که سنت شعر آمریکائی به عالم موسیقی می زند و همین ویژگی است که کار او را در عرصه تصنیف ترانه و انتخااب کلام از خوانندگان دیگری مانند لئونارد کوهن که به گمانم شاعر قدر تری
نسبت به اوست متمایز می کند .
تردیدی نیست که اگر قرار بود جایزه ای را به تاثیرگذارترین هنرمند راک قرن بیستم اختصاص بدهند حق مسلم باب دیلن بودو باید به او تعلق می گرفت ، اما جایزه نوبل ادبیات و باب دیلن ؟؟ هضمش قدری مشکل است و شاید بیانگر این واقیت دردناک که طی چند دهه اخیر گرایش های مردم پسندانه در هنرهای نوشتاری غرب سیری سعودی داشته است و عمر غول های جهان ادب دارد به انتها می رسد . خارج از جهان غرب نیز نوبل همواره نظر به سیاست های حسابگرانه داشته است . زمانی نویسنده ها و شاعران چپ گرا و مارکسیست جهان سوم ، مانند اوکتاویو پاز ، پابلو نرودا و مارکز شانس بیشتری برای گرفتن این جایزه داشتند و شخصیت تاثیرگذاری مانند خورخه لوئیس بورخس را به خاطر تمایلات دست راستی اش کنار می گذاشتند و امروزه جایزه به نویسنده ای با گرایش های افراطی راست مانند ماریوس بارگاس یوسا تعلق می گیرد .
نکته دیگر این که جایزه ای با ارزش بیش از یک ملیون دلار غالبا به شاعر و نویسنده ای داده می شد که یک عمر چشمش به دست ناشر و تیراژ کتابش بوده است و دریافت این وجه رفاهی در سالهای پایانی عمرش ایجاد می کرد . باب دیلن در حال حاضر مولتی میلیونر و احتمالا ثروتمند ترین فردی است که تا به حال این جایزه را برده است . امیدوارم حضرتش این وجه ناچیز را به نهاد یا بنگاهی خیریه اهدا کند .      

۲۲ مهر ۱۳۹۵

آنتالوژی

انتشار آنتالوژی شاعران امروز ایران در بیروت 
 « الشعر الفارسی الحدیث »
ترجمه : مریم العطار
انتشارات المدی لبنان
با آثاری از : شمس لنگرودی ، عباس صفاری ،
 شهاب مقربین ،
گروس عبالملکیان . سارا محمدی اردهالی و ......
بها : ۶ دلار

۲۰ مهر ۱۳۹۵

نوبرانه ی پائیز

به انارستان های آندلوس 
در سر هوای سفر داشتم 
پیش از آنکه زنگ در 
به صدا در آید 
و بهار توبه شکنی 
چشم اندازهای پائیزی ام را 
متواری کند 

حالا سویل و گرانادا 
با یک سبد انار خون چکان 
ایستاده اند پشت در .

۱۵ مهر ۱۳۹۵

آخرین شعر ولادیمر مایاکوفسکی


از مجموعه ابر شلوار پوش
ترجمه: یوسف اباذری 

اين شعر را که پس از خودكشي ماياكوفسكي در جيب او يافته اند ظاهرا آخرين شعر اوست

...........................................................


ساعت از نه گذشته، بايد به بستر رفته باشي
راه شيري در جوي نقره روان است در طول شب
شتابيم نيست،با رعد تلگراف
سببي نيست كه بيدار يا كه دل‌نگرانت كنم
همانطور كه آنان مي‌گويند،پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شكست
اكنون من و تو خموشانيم،ديگر غم سود و زيان و اندوه و درد وجراحت چرا‌؟
نگاه كن چه سكوني بر جهان فرو مي‌نشيند
شب آسمان را فرو مي‌پوشاند به پاس ستارگان
در ساعاتي اين‌چنين، آدمي بر‌مي‌خيزد تا خطاب كند
اعصار و تاريخ و تمامي خلقت را.

========================
تصویر زمینه : مایاکوفسکی
چوب نگاره - کار عباس صفاری
مرکب روغنی - روی کاغذ مات
۱۱ اینچ در ۱۷ - ۲۰۱۲

۱۴ مهر ۱۳۹۵

مرگ مادام العمر

       

غرق در لجن
یا غرق در تماشای نیلوفری بر آب
فرقی نمی کند اصلن

غرق می شوی هر از گاه
در فکر بکری
در اندوه شیرینی
در رویای سفر کرده ای
در خاطرات کسی دیگر
حواس پرت تر از خودت

دست در دست کولی کف بین
به جستجوی نشانی از خود
غرق می شوی
در مسیر سر انگشت حنا بسته ای
که راه و چاه را 
در خطوط عرق کرده دست
نشانت می دهد .

در جداره فنجان قهوه
غرق می شوی در میانبری صعب العبور
که قرار است به یک شاهراه ختم شود
اما چاهی عمیق در ته فنجان
می بلعد جاده های پیش رویت را

بی مهابا
دل به دریا می زنی
و با دستهای تهی
باز می گردی از دنیای غرق شدگان
که دوست ندارند در غیابشان
آب از آب تکان خورده باشد
 

پنداری هنوز پی نبرده اند
مرگشان مانند سرگشتگی ما
مادام العمر است . 


===================
در روزنامه نوآوران با عنوان ( چاهی در ته فنجان ) منتشر شده است

 
       

۱۱ مهر ۱۳۹۵

دنیای اقتصاد

روزنامه دنیای اقتصاد - شماره 3859 1395/06/18
«قدم زدن در بابل»
نوشته: عباس صفاری
انتشارات آرادمان، چاپ اول ۱۳۹۵
تیراژ 1000 نسخه، 323 صفحه، ۲۰ هزار تومان

عباس صفاری را در این سال‌ها با مجموعه شعرهای موفق و پرمخاطبش شناخته‌ایم. او حالاعلاوه بر تجدید چاپ‌ کتاب‌های قبلی‌اش، با یک اثر جدید در بازار کتاب ایران حضور یافته که از او سابقه نداشته است؛ مجموعه‌ای خاطره‌انگیز و جالب از تک‌نگاری‌ها، خاطره‌ها و سفرنامه‌هایش در حدود نیم قرن گذشته.

«قدم زدن در بابِل» عنوان کتاب جدید این شاعر و مترجم مقیم آمریکاست که در 208 صفحه، عنوان‌هایی این‌چنین را دربر گرفته است: «تهران، دل کندن از لندن»، «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال 41»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثنا بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی». اینها ازجمله بخش‌های مختلف این کتاب هستند که بیش از 50 نوشته را شامل می‌شود.
صفاری کتاب «قدم زدن در بابِل» را با این جمله آغاز می‌کند: «من به مفهوم کلاسیک و رایج کلمه شاید مهاجر محسوب نشوم...» اما جالب این‌که با وجود سال‌ها اقامت در آمریکا - در حد چند دهه - پاسپورت ایالات‌متحده را دریافت نکرده و همچنان با گذرنامه ایرانی رفت‌وآمد دارد و به کشورهای دیگر هم سفر می‌کند: «دوستان و اطرافیان گاهی از سر دلسوزی(!) سر به سرم می‌گذارند و به‌مرور وقتی گفت‌وگو لحنی جدی و انتقادی به خود می‌گیرد، قاطعانه می‌گویند: اگر به فکر خودت نیستی، به فکر زن و بچه‌ات باش! مگر پذیرفتن تابعیت چیست؟ عکسی از تو می‌گیرند و نهایتش یک قسم الکی، مهم حسی است که تو به‌عنوان یک ایرانی در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد. نمی‌دانم. شاید حق با آنها باشد. من اما بی‌آن‌که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم، با همین «قسم الکی» اشکال دارم و علاقه‌ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم».
عباس صفاری‌زاده، متولد سال 1330 در یزد، سال‌هاست که مقیم کالیفرنیاست. او حالا درباره تازه‌ترین اثر خود با عنوان «قدم زدن در بابل» می‌گوید، این کتاب یادداشت‌هایی را در بر می‌گیرد که جنس نگاهشان با شعرهای او شباهت دارد. «عنوان کتاب قدم زدن در بابل استعاره‌ای از پرسه و قدم زدن در شهر و اماکنی است که مردم آن زبان یکدیگر را درک نمی‌کنند و آنچه می‌گویند برای شنونده نامفهوم است. کتاب مقدس از این حادثه چنین یاد می‌کند: «اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند...از آن سبب آنجا را بابل نامیدند». آنچه صفاری در این کتاب نوشته، با آنچه به‌صورت شعر تا به حال از او منتشر شده است، تفاوت‌هایی دارد و اشتراک‌هایی؛ نکات و جنبه‌های مشترک آن در جنس نگاه است؛ به این معنا که در بسیاری از آنها زاویه نگاه چندان دور از نگاهی که به آن شاعرانه می‌گوییم، نیستند.

کشف شاعرانه جهان

بخش فرهنگی الف

تاریخ انتشار : شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۴۳
«قدم زدن در بابل»
نوشته: عباس صفاری
ناشر: آرادمان، چاپ اول ۱۳۹۵
۳۲۳ صفحه ، ۲۰۰۰۰ تومان

شما می‌توانید کتاب «قدم زدن دربابل» را تا یک هفته پس از معرفی با ۱۰ درصد تخفیف از فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین خرید کنید.

****

 یکی از بی حاشیه ترین شاعران دهه های اخیر بوده،اما این بی حاشیه بودن ربطی به تک افتادگی او ندارد. این درست که گوشه ای بسیار دور از وطنش زندگی می کند، اما در این دورانِ دهکده جهانی، اگر اهل حاشیه باشی می توانی، از همان دوردست ها نیز می توانی سرو صدایی به پا کنی و این چنین چند صباحی در خبرها باشی. اما صفاری راه بهتری را انتخاب کرده که آن ماندگاری با شعر است. بی توجه به دیگران کار خودش را می کند، شعر خاص خودش را می سراید، طرفداران خاص خودش را دارد و حالاهم کتابی به قلم او منتشر شده که به شیوه ای تازه با این طرفداران هم سخن شده، اگر چه اینهم‌سخنی یکطرفه است، اما مهمترین مشخصه آن یک جور خلوص، صمیمیت و البته آرامش است که از جذابیت زیادی برخوردار است.

 کتاب تازه عباس صفاری که به همت نشر آرادمان وارد بازار کتاب شده، کتابی ست به نثر با عنوان «قدم زدن در بابل» و بگمان من استفاده از عنوان برای کتاب، تناسب عجیبی با محتوای آن دارد. چرا که گویی شرح قدم زدن با شاعری است که با نثری ساده و صمیمی ما را به فضاهای گوناگون و لطیفی که آمیزه ای از تجربه و خاطره است می برد.

صفاری  درباره شأن نزول نام کتاب چنین گفته است: «عنوان کتاب قدم زدن در بابل استعاره‌ای است از پرسه و قدم زدن در شهر و اماکنی که مردم آن زبان یکدیگر را درک نمی‌کنند و آنچه می‌گویند برای شنونده نا مفهوم است. کتاب مقدس از این حادثه چنین یاد می‌کند: اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند...از آن سبب آنجا را بابل نامیدند.»

عباس صفاری در سال ۱۳۳۰ در شهرِ کویری یزد زاده شده است، در سالهای پیش از انقلاب برای تحصیل به خارج کشور رفت است، اما همانند بسیاری که رفتند و بدون مشکل خاصی در وطن، در غربت ماندگار شدند، سرنوشت او نیز به گونه ای رقم خورد که برای همیشه دور از وطن ماند. در ایران فعالیت ادبی محدودی داشت، سرودن چند شعر و ترانه و همچنین منتشر کردن چند مقاله درباره ادبیات کل کارنامه او را تشکیل می داد، البته او بخت آن را داشت که ترانه هایش توسط چهره های معتبر و نامداری چون فرهاد مهراد خوانده شود.

صفاری از ایران به انگلستان (لندن) رفت و مدتی بعد از آنجا راهی آمریکا شد و حالا سالهاست که در کالیفرنیا زندگی می کند. نخستین مجموعه اشعارش را در اواخر دهه هفتاد شمسی) در آمریکا منتشر کرد ( در ملقتای دست و سیب). سرانجام سومین کتاب او در اوایل دهه هشتاد در ایران منتشر شد، معروف‌ترین و موفقترین مجموعه شعرش «کبریت خیس» نام دارد که مجموعه‌ی اشعار او را در سالها هشتاد و یک و هشتاد و شمسی دربر می گیرد. صفاری دستی در ترجمه نیز دارد و در این سالها اشعاری را به فارسی و ترجمه و در قالب کتاب منتشر ساخته است.

«در ملتقای دست و سیب»، «تاریک‌روشنا»، «دوربین قدیمی و اشعار دیگر» (برگزیده‌ جایزه‌ شعر امروز ایران، کارنامه)، «کبریت خیس»، «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب» (برگزیده دهمین دوره جایزه کتاب سال شعر خبرنگاران) از مجموعه‌های شعر او هستند. همچنین «ماه و تنهایی عاشقان»، ترجمه‌ شعرهای ایزومی شی‌ کی ‌بو و نونو کوماچی، «عاشقانه‌های مصر باستان» ازرا پاوند و «کلاغ‌نامه؛ از اسطوره تا واقعیت» از آثار منتشرشده‌ این شاعر و مترجم‌اند.

در میان آثار یاد شده «قدم زدن در بابل» کتابی است متفاوت و منحصر به فرد، چرا که این بار برخلاف همیشه خواننده اثری به نثر از عباس صفاری هستیم. کتابی که که حکایت از این مهم دارد که سادگی و صمیمیت ویژگی کلی قلم صفاری ست که در شعر و نثرش هر دو دیده می شود.

«قدم زدن در بابل» از ۵۳ تک نگاری تشکیل شده، نوشته هایی که اغلب با حال و هوای متنوع و برپایه رویکردی خاطره محور نوشته شده اند و برخی از آنها نیز کیفیتی سفرنامه ای دارند. از عناوین این تک نگاری ها می توان به این نمونه ها اشاره کرد: «تهران، دل کندن از لندن»، «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال ۴۱»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثناء بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی» و...

نوشته های منتشر شده در این کتاب در عین خاطره برانگیز بودن، اغلب واجد نکان آموختنی فراوانی  نیز هستند و البته در همه آنها یک نکته مهم مشترک وجود دارد، اینکه نویسنده آنها عباس صفاری شاعر است و به همین مناسبت در آنها از تجربه‌های زیستی شاعرانه در این جهان سخن می گوید. خاطراتی که گویی طی آن می توان به کشف دوباره زندگی، از نگاه یک شاعر نائل شد. کشفی شاعرانه از زندگی به مدد نگاه خاص صفاری به زندگی. شاعری که در رهگذر عمر از شهرهای کویری جنوب شرقی ایران، راهی تهران شده و از آنجا به لندن در انگلستان رفته و سرانجام به امریکا رسیده است.

جالب اینکه باهمه این ها، صفاری در همان خطوط آغازین تک نگاری اول این کتاب می گوید که خود را به با تصوری متعارف، یک مهاجر نمی داند. در همین تک نگاری اول که صفاری از زندگی در فرهنگ دیگری سخن می گوید، می توان دریافت که ما با شخصیتی متفاوت روبه رو هستیم که اصول و ارزش های خود را دارد.
هرچند که خواننده وقتی این کتاب را در دست می گیرد، انتظار دارد، نویسنده یا ناشر در مقدمه ای کوتاه درباره کم و کیف این کتاب و چرایی و چگونگی کنارهم قرار گرفتن این تک نگاری ها سخن بگوید، اما پس از خواندن همان تک نگاری نخست چنان شیفته زبان ساده راحت صفاری می شود که چنین ضرورت هایی فراموش می کند. ضرورت اینکه بداند هر یادداشت به چه مناسبتی و در چه زمانی نوشته شده، یا نخستین بار در کجا منتشر شده است. با اینحال اغلب این تک نگاری ها چون با رویکردی خاطره محور نوشته شده‌اند، خواننده کتاب به تدریج  اطلاعاتی جذاب درباره چگونگی زندگی صفاری و نوع نگاه او به ادبیات و شعر بدست می آورد؛ صفاری در این یادداشت ها گاه به شکلی بی واسطه تجربه هایی را که خود پشت سر گذاشه و از ملزومات یک زندگی شاعرانه است سخن می گوید.

سخن آخر اینکه قدم زدن در بابل کتابی است خواندنی که کوتاهی و روانی یادداشت ها به گونه ای است که در نشست هایی نه چندان طولانی می توان هربار چند تایی از آنها را خواند و لذت برد.

«قدم زدن در بابِل»


۴۰ سال مهاجرت با گذرنامه ایرانی
عباس صفاری همچنان به تابعیت ایرانی‌اش پای‌بند است
عصرایران - عباس صفاری، شاعر پرطرفدار که مجموعه شعرهایش در ایران عموما پرفروش شده‌اند، با وجود سال‌ها اقامت در آمریکا - در حد چند دهه - پاسپورت ایالات متحده را دریافت نکرده و همچنان با گذرنامه‌ی ایرانی رفت‌وآمد دارد و به کشورهای دیگر هم سفر می‌کند.

عباس صفاری زاده سال 1330 در یزد که کودکی و نوجوانی‌اش را در تهران گذرانده، در همان سال‌های قبل از انقلاب، در ابتدای جوانی به لندن و پس از مدت کوتاهی، برای تحصیل دانشگاهی، به آمریکا مهاجرت می‌کند. حالا پس از حدود 50 سال مهاجرت و سال‌ها اقامت در کالیفرنیا، با انتشار کتاب جدید او مشخص شده که در تمام این سال‌ها، تابعیت دومی دریافت نکرده و همچنان از گذرنامه‌ی ایرانی برای اقامت و مسافرت استفاده می‌کند.

از صفاری در یکی دو دهه گذشته چند کتاب پرفروش شعر منتشر شده که یکی از آن‌ها برگزیده جایزه شعر "کارنامه" و آخرین آن‌ها هم برگزیده جایزه کتاب سال شعر "خبرنگاران" شده است.

 «قدم زدن در بابِل» اما عنوان کتاب جدید این شاعر و مترجم است که در 208 صفحه، توسط انتشارات آرادمان عرضه شده و در آن، تک‌نگاری‌ها، خاطره‌ها و سفرنامه‌های کوتاه عباس صفاری  در شکلی شبه‌داستانی آمده است.

 در بخشی از مطلب نخست این کتاب، در شرح مهاجرت، آمده است: «دوستان و اطرافیان گاهی از سر دل‌سوزی(!) سر به سرم می‌گذارند و به‌مرور وقتی گفت‌وگو لحنی جدی و انتقادی به خود می‌گیرد، قاطعانه می‌گویند: «اگر به فکر خودت نیستی، به فکر زن و بچه‌ات باش! مگر پذیرفتن تابعیت چیست؟ عکسی از تو می‌گیرند و نهایتش یک قسم الکی، مهم حسی است که تو به‌عنوان یک ایرانی در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد». نمی‌دانم. شاید حق با آن‌ها باشد. من اما بی‌آن‌که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم، با همین «قسم الکی» مشکل دارم و علاقه‌ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم...»

«تهران، دل کندن از لندن» نام عنوان همین مطلب است و پس از آن، تک‌نگاری‌هایی با عنوان‌هایی این‌چنین آمده است:  «کریم محمودی در تعقیب اژدها»، «یادی از پرویز اتابکی و تئاتر فوق برنامه»، «بن‌بست ملک‌الموت»، «شرح باغبانی و دریانوردی در تهران و سیل سهمگین سال 41»، «روستای عظیمی به‌نام لُس‌آنجلس»، «ادبیات شیلی روایت تنهایی»، «کافه‌های آمریکایی»، «ترجمه غلط عنوان رمان‌های معروف»، «سیمین بهبهانی در دو آینه»، «همسایه ایرانی کارل مارکس»، «فرهاد مهراد در موسیقی ایران یک استثناء بود»، «سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود»، «لورکا با صدای لئونارد کوئن، این والس را دریاب»، «سینما و شعرا»، «اکتاویو پاز و تجربه‌ی هند»، «پرتره یک تراژدی کوئین»، «خاطره آنا آخماتووا از آمادئو مودیلیانی»، «روایت صادقانه برگمن از خویشتن» و «مشکلات ممیزی»، «جمعه روز بدی بود»، «از پرنده‌ی توشیح تا پرواز کانکریت»، «عظمت و نکبت رایفشتال (کارلوس فوتنتس)»، «معمای تاریک بورخس» و «معرفی چالز بوکافسکی».

کتاب «قدم زدن در بابل» در شمارگان 1000 نسخه به بهای 20 هزار تومان توسط انتشارات آرادمان منتشر شده است.

یادی از افشار در سه اپیزود


 خاطرات عباس صفاری از ایرج افشار
خبر گزاری ایسنا  
عباس صفاری از اوقات و روابط اندک اما پرثمری که با ایرج افشار داشته نوشته است.
این شاعر و مترجم ساکن آمریکا در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته نوشته است:
هر وقت از سخت کوشی و نجابت مردم یزد حرفی به میان می آید ، به رغم این که یزدی های بسیاری را با این صفات می شناسم همواره به یاد مرحوم ایرج افشار می افتم . ادیبی که  کار کتاب و ادبیات فارسی را نه فقط از سر عشق که از منظر وظیفه به آن می پرداخت . وظیفه ای که از پدر به ارث برده بود و عمر پر ثمرش را به دور از هرگونه جنجال و خودنمائی صرف نجات .  آثاری کرد که اگر همت و پشت کار او نبود به این سال و زمانه ها رنگ انتشار به خود نمی دیدند .  از دست دادن او بی تردید ضایعه بزرگی برای عاشقان زبان فارسی و اهالی ادبیات این سر زمین است و جایش همواره به طرز اسفناکی  خالی خواهد ماند .در اخبار اخیر آمده است که سنگ مزار این بزرگوار از آرامگاه خانوادگی اش در بهشت زهرا به سرقت رفته است . حیرتم از این است که مفقود شدن سنگ گور این خدمتگذار ادب فارسی به هیچ عقلی و با هیچ حدس و گمانی و تحت هیچ شرایطی جور در نمی آید و افسوسم از این بابت که او را چه دیر شناختم و چه کم دیدم . نوشته زیر خاطره ایست از معدود مواردی که با او حشر و نشری داشته ام . روحش شاد و یادش ماندگار ...

مورد اول : فصلنامه سنگ
نخستین بار در اواسط دهه نود میلادی در خانه مجید روشنگر که نزدیک به پنجاه سال است نشریه « بر رسی کتاب » را در ایران و آمریکا منتشر می کند با ایرج افشار آشنا شدم . روشنگر مرا به عنوان شاعری که صفحات شعر نشریه سنگ را اداره می کند به او معرفی کرد . افشار چند شماره از سنگ را در کتابفروشی های « وست وود » دیده بود ، صحبتمان اما خیلی سریع و از آنجا که پدر من در دهه بیست تکنسین ماشین آلات بافندگی بوده است و بستگان افشار صاحب یکی از آن کارخانه ها ، به یزد کشید و من اشاره ای کردم به پیشگامی این شهر در استفاده از صنایع مدرن پارچه بافی  و افسوس از این که  یزد به نسبت استقبال زود هنگام از علم و صنعت و دیگر دستاوردهای مدرنیته ، از پدیده های فرهنگ و هنر مدرن استقبال چندانی نکرده است .ظاهرا با من موافق بود اما به دیده کمبود و نقصان به آن نمی نگریست . 
با نظر به فعالیت های گسترده اش در تصحیح و انتشار آثار کلاسیک حدس می زدم که نباید با شعر مدرن الفت چندانی داشته باشد و احتمالا مرز قابل تحمل برایش از اخوان و شفیعی کدکنی فرا تر نمی رود ، با این همه نشریه ادبی - هنری سنگ را که حالتی آوانگارد داشت دیده و برایش جالب بود که سه جوان ایرانی که هر کدام باشنده کشوری جداگانه اند ( آمریکا ، آلمان و سوئد ) دست به دست هم داده و از طریق ارتباط با فکس و تلفن نشریه شکیل و پر محتوائی را منتشر می کنند . محتوای نشریه اما به رغم این که مطلبی در مورد شاهنامه از دکتر خالقی مطلق را در آن انتشار داده بودیم چنگی به دلش نزده بود که برایم چندان دور از انتظار نیز نبود .

مورد دوم : حاجی عبدو هیچمکانی
در سالهای پایانی قرن نوزدهم کتاب نفیس و مصوری در لندن چاپ می شود به قلم ( حاجی عبدو هیچمکانی یزدی )  به ترجمه سر ریچارد برتون . من این کتاب را که قصیده ای عرفانی و موزون و مقفا به زبان انگلیسی است در یک دست دوم فروشی پیدا کردم . پس از خواندن آن تصمیم داشتم کتاب را جهت ترجمه به دوستی بسپارم ، قبل از آن اما کنجکاو شده بودم اطلاعاتی بیش از آنچه در شناسنامه آن ذکر شده بود به دست بیاورم .
می دانستم در تاریخ ادبیات صفا و آنتالوژی شاعران یزد که افشار مقدمه ای نیز بر آن نوشته است از شاعری با این مشخصات نامی نرفته است ، کماکان اما فکسی برای افشار فرستادم که اگر اطلاعی از چند و چون این کتاب دارد یاری ام دهد . فکس را حدود یک بعد از نیمه شب به وقت تهران به شماره دفتر او ارسال کرده بودم . یک ساعت بعد که نمی پنداشتم بیدار باشد پاسخش را دریافت کردم .
در آن فکس آقای افشار مرا با چنان لحن صمیمانه ای خطاب قرار داده بود که با نظر به بر خورد رسمی و نسبتا خشک خانه روشنگر برای لحظه ای پنداشتم مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته است . اما خوشبختانه این طور نبود و و مرقوم کرده بود که کتاب را می شناسد و زمانی که کتابدار دانشکده حقوق بوده است یک نسخه از آن را در سفر لندن برای دانشکده حقوق خریده است . در ادامه نیز اظهار تاسف کرده بود که خود به رغم یزدی بودن هرگز پی به هویت این شاعر نبرده است و چنانچه من به نام و نشانی از او پی بردم نتیجه کار را به او نیز اطلاع بدهم . ذکری هم از « جان گرنی » استاد ادبیات فارسی دانشگاه آکسفورد آورده بود با این توصیه که از ایشان نیز کمک بخواهم .
من اما پیش از آن که مزاحم فرد دیگری بشوم به فکر افتادم به بیوگرافی های موجود از ریچارد برتون در دانشگاه ( یو . سی . ال . ای ) سری بزنم و نهایتا در یکی از کتاب های قطوری که در این ارتباط نوشته شده نویسنده اصلی کتاب را که شخص ریچارد برتون بوده است پیدا کردم . آقای افشار از این که توانسته بودم پی به هویت واقعی نویسنده ببرم اظهار خرسندی کرد ، با اشاره به ضرب المثل عاقبت جوینده .....   



مورد سوم : اسکندر مقدونی و کلاغ 
زمانی که داشتم روی « آنتالوژی کلاغ » کار می کردم روایتی شنیدم از دوستی اهل قلم که اسکندر مشکی از آب حیات بر ترک اسبش داشته است که کلاغی آن را سوراخ می کند . پس از شنیدن این ماجرا حس کردم حیف است که چنین روایتی در آنتالوژی کلاغ نباشد . دوست من اما یادش نمی آمد آن را کجا خوانده یا شنیده است و بدون ذکر دست کم یک ماخذ ، جایز و مقدور نبود که از آن استفاده شود  .در متون بسیاری از سفر اسکندر به ظلمات و چشمه آب حیات یاد شده ، اما تا جائی که من شنیده و خوانده بودم کلاغ هرگز حضوری در این میان نداشته است .  تردیدی نبود که این روایت باید اشاره به ماجرائی داشته باشد که کلاغ نیز در آن نقشی داشته و و در دوره ای رایج بوده است .
می دانستم ایرج افشار کتابی در ارتباط با اسکندر منتشر کرده است و احتمالا باید از چند و چون این ماجرا اطلاع داشته باشد . اما قبل از تماس مجدد با او به سپانلو زنگ زدم که حال و احوالی نیز پرسیده باشم . او اظهار بی اطلاعی کرد . تا جائی که ( با آن حافظه شگرفش ) به یاد داشت چنین ماجرائی را نه شنیده و نه جائی خوانده بود . در خاتمه توصیه کرد به ایرج افشار زنگ بزنم و گفت اگر کسی خبر داشته باشد همشهری ات ایرج افشار است . دست بر قضا خبر دار شدم ایرج افشار عازم لس آنجلس است و می دانستم طی اقامتش در در این شهر غالبا روزی چند ساعت را در کتابفروشی های ( وست وود ) و ضمن مطالعه نشریات خارج از کشور از آنها فیش برداری می کند . در کتابفروشی پارس که همیشه یک صندلی برای کارهایش در اختیار او می گذاشت به دیدارش رفتم . موضوع آنتالوژی کلاغ و اسکندر و آب حیات را با او در میان گذاشتم . با من موافق بود که باید جائی ثبت شده باشد و حتما اشاره به داستان رایجی داشته است اما از چند و چون آن اظهار بی اطلاعی کرد و من قدری شرمنده شدم که تا به حال در دو مورد که پاسخی برای آن نداشته است مزاحمش شده ام . اما او کسی نبود که که به یکباره آب پاکی روی دست آدم بریزد و خودش را خلاص . به گمانم به چنین مواردی به شکل وظیفه نگاه می کرد و بی آن که اصراری وجود داشته باشد ، مسئولیتی برای  خود در نظر می گرفت . در این مورد نیز به همان اظهار بی اطلاعی بسنده نکرد و با روی خوش به فرزندش که همراه او بود گفت « بابا جون ، شماره فکس آقای صفاری را یاد داشت کن که خانه رفتیم مشکلشان را حل کنیم » مشکل اما از  خانه حل نشده و به تهران و اصفهان کشیده بود .
دو هفته بعد در فکسی که پسرشان از بورلی هیلز برایم فرستاد آقای  افشار قید کرده بود به دوستی در اصفهان متوسل شده و این دوست پژوهشگر که نامی از او نبرده بود چندی پیش کتابی یافته است بی عنوان و بدون جلد که احتمالا در دوران صفویه تحریر شده و در این کتاب به این داستان اشاره شده است . افشار از دوستش درخواست کرده بود که از صفحه مورد نظر فوتوکپی بگیرد که نهایتا به پیوست فکسی که فرزندش ارسال کرده بود به دست من رسید . طبق این روایت خضر که عمر جاودان داشته ، رقیب دیگری در این رابطه را تاب نمی آورده است  . به همین جهت وقتی اسکندر به آب حیات دست می یابد و مشکی از آن بر ترک اسبش می گذارد خضر به کلاغی ماموریت می دهد که با منقارش مشک را سوراخ کرده و آب را هدر بدهد . در هین اجرای ماموریت قطره ای از آب حیات از گلوی کلاغ پائین می رود که عمر او را طولانی می کند و اسکندر بی بهره از آب حیات جوانمرگ می شود . یادش پایدار .