وبلاگ تابلوهای وود کات عباس صفاری به آدرس زیر دیدن فرمائید
http://www.abbas-saffari.blogspot.com/
خبر نمایشگاهی از تابلوهای وود کات اینجانب در روزنامه تهران تایمز http://www.tehrantimes.com/index_View.asp?code=233407 و تهران پرس تلویزیون
اخبار كتاب در ايران** براساس گزارش اخذ شده از كتابفروشي هاي روبروي دانشگاه تهران، خيابان كريمخان زند و جاهاي ديگر در هفته گذشته كتابهاي"تنها عشق حقيقت دارد"نوشته بريان الوايس با ترجمه زهره زاهد از نشر ققنوس، "خنده در برف"مجموعه شعر عباس صفاري از نشر مرواريد، "خنديدن بدون لهجه" نوشته فيروزه جزايري ، "چشم هاي سگ آبي رنگ" نوشته گابريل گارسيا ماركز با ترجمه بهمن فرزانه از نشر ثالث، از نشر ثالث، "شاخ" مجموعه داستان پيمان هوشمند زاده از نشر چشمه، "دنياي سوفي" نوشته يوستين گوردر ترجمه حسن كامشاد از نشر نيلوفر، "روانكاوي فرهنگ عامه" نوشته بري ريچارد با ترجمه حسين پاينده از نشر طرح نو، "بينيش و روش" تدا اسكاچپول با ترجمه سيد هاشم آقاجري از نشر مركز، و "روح پراگ" نوشته ايوان كليما با ترجمه خشايار ديهيمي از نشر ني از پر طرفدارترين كتابهاي موجود در بازار بودهاند.
مسعود آهنگری
************** به نقل از والس ادبی من، اندیشهی برتری از اندیشهی ایمان نداشتن به خدا نمیشناسم و تمامی تاریخ بشر را هم در خود دارم، انسان کاری جز ابداع خدا انجام نداده است... "کیرلوف، شخصیت رمان برادران کارامازوف" قدیس خیابان هشتم، عنوان شعری است از عباس صفاری که در سه مجموعهی او، "دوربین قدیمی"، "کبریت خیس" و "خنده در برف" به روایتهای متفاوت ارایه شده است. صفاری با همان شیوهی روایتش از دوربین قدیمی تا خنده در برف به توصیف میپردازد. شعر در طول زمان ایجاد میشود، در بستری چون خیابان شکل میگیرد و قدیس وجه تناقض این رویکرد صفاری نسبت به انسان معاصر است. خیابان به عنوان محصول زندگی مدرن، ابزارهای بسیاری را با خود همراه داشته است. ابزارهایی که در کنار رفاه ظاهری حاصل از مدرنیته بستری برای توهم واقعیت ایجاد کرده است. توهمی که قصدش قرار گرفتن در کنار حافظهی تاریخی و فرهنگی جامعه است و در نهایت خودش را در قالب یک روایت غالب، تبدیل به فضای معرفتشناسی کرده است که منجر به شخصیت ثانوی و شخصیت رسانهای انسان میشود، اصطلاح شخصیت رسانهای به این معنا که در برخورد با ابزارهای ارتباطی از قبیل اینترنت، تلویزیون، روزنامه و... دارای شخصیت ثانوی شدهایم. عباس صفاری این شعر را تقابلی قرار داده است در برابر واقعیت پنهان، واقعیتی میان قدیس و خیابان و به دنبال کشف کنشهای آن دو، قدیس را به عنوان نماد یک حافظهی تاریخی و فرهنگی به خیابان میکشد. قدیس نیازمند بودایی است که در بستر تاریخ تمامی آگاهی را در خود حل کند تا به درک روشنی از خود برسد. دیگر دارد/ به این شب پراکنده/ در ویترینها و پنجرهها عادت میکند/ مثل اشباح درخشان/ که به سرفههای او عادت کرده اند... (قدیس خیابان هشتم(2)/ دوربینهای قدیمی/ صفحهی 132) شب به عنوان واقعیت معلق در ذهنیت جامعه، ویترینها و پنجرههای خیابان به عنوان چشمانداز نو، تبدیل به بستر ایجاد از خود بیگانگی شدهاند. این "از خود بیگانگی در زمانی" ما را به یک "عادت همزمانی" برای خود و دیگری پرتاب کرده است. دیگری به عنوان شخصیت ثانوی یا حتی خویشتن تاریخی ما که به اکنون رسیده. این واقعیت سیاه به خوبی در فرم شب ریخته شده است. بودریار در تحلیل جامعه مدرن از تصاویری سخن میگفت، که جای واقعیت را میگیرند. این تصاویر، تابلوهای آگهی، روزنامهها در زندگی ما سیطره دارند. آن چه که اهمیت دارد اصل چیزها نیست بلکه تصاویر آنها است. و ادراک ما از واقعیت از فیلتر این تصاویر صورت میگیرد. فکر میکنیم با جهان هستی در تماسیم در حالی که یک واسطه، از ما یک امر از خود بیگانه ساخته است. بیگانگی عادت شده، که حتی ادراک ما از خود نیز از آن فیلتر گذشته است. راه خانهاش را هم خوب بلد است/ این خیابان را که شب به شب/ بلندتر میشود/ با شمردن نردههای خیس/ به خانه میرساند/ بعد هم مثل شبهای دیگر/ کتری الکتریکی اش را/ به برق میزند/ و در انتظار جوش آمدن آب/ کاغذ مچالهای را/ صاف میکند،/ گوشی را بر میدارد/ و شمارهای میگیرد/ صدای بخارآلودهای/ از سیمهای سرد و آسمانهای تاریک میگذرد/ و تلفن سیاه رنگی/ در تمامی اتاقهای خالی جهان/ زنگ میزند. (همان/ صفحهی 133) ادامه کار در تم سرد و بیروح، تکرار همان عادت را تداعی میکند، شخصیت بر آمده از خیابان و ویترینها همچنان در جریان است. نمادهایی مانند اتاقهای خالی جهان، تلفن سیاه رنگ و صدای بخار آلوده به نوعی بازگشت به همان واقعیت معلق است که در ناخودآگاه جامعه وجود دارد. و خالی بودن نشان بیریشهگی آن دیگری دارد که در تباین با ما خود گسیخته عمل میکند، گسیختگی به صورت صدای بخارآلود پراکنده است. آسمانهای تاریک و سیمهای سرد، چکههای ما است در تقابل با آن بخار. در قدیس خیابان هشتم (3) ما با دیگری روبرو هستیم. ستارهی دنبالهدار، بشقاب، مجلات، زن مطلقه، فورد 68، گربهی روانپریش در تنش با او هستند. این برشی از بیگانگی است. دیگرانی که در تقابل آنها او را تعریف میکنند. اما این تقابل از او توهم میسازد. گاهی حضور قاطعشان را نقض، گاهی مجبور به توجیه این بیگانگی میشود. کارش به کار کسی نیست/ یک شب ستارهی دنبالهدار تعقیبش میکند/ یک شب سگی گم کرده راه... (قدیس خیابان هشتم (3)/ کبریت خیس/ صفحهی 36) شاعر با گفتن عبارت "کارش به کار کسی نیست"، تاکیدی بر عکس این موضوع میکند، توهم واقعیت منجر به ایجاد وضعیتی شده که گمان میکند کارش به کار کسی نیست. از دید روانشناسیک میتوان این را یک مکانیزم تدافعی (undoing) از نگاه فروید تلقی کرد، یونگ احساسات را دارای دو جنبهی متقابل میداند، ما در برخورد با اتفاقات پیرامونمان دارای پتانسیل رفتارهای متناقضی هستیم، این تناقض صورت نوعی تقابل است، ارزشهای موجود در جامعه، ما را به سوی یک نوع کنش میکشد، گروهی در قبال این کنشها دست به انکار کنش متقابل میزنند، این انکار موجبات ایجاد چیزی میشود که یونگ آن را عقده میداند و میگوید: ممکن است به مرور زمان آن کنشهای متقابل در نتیجهی انکار از ما شخصیت دیگری بسازد، این شخصیت نمودهای زشتش را در خواب بر ملا میسازد، انسان باید در کنار قبول کنش متقابل، دست به انجام کار دیگری بزند، این دوگانگی ما را به وحدت شخصیت میرساند، همچنان که باتری با داشتن دو قطب متضاد دارای انرژی است. انسان مدرن در کنار این ابزارهای موجود، روزانه دست به انکارهای مختلفی میزند، نماد مجلات مرده در این شعر به عنوان بستر شخصیت رسانهای که به صورت شبح مدرن در زندگی بشر حضور دارد در تقابل با نماد عنکبوت بلند اختر، انگشت بر این حضور قاطع گذاشته است. توهمی از واقعیت، در عبارت زیر: خانهی چوب نمایی دارد/ که در هوای بارانی/ شبیه کشتی دزدان دریایی است/... (همان) در ادامهی این شعر صورتهای دیگری از بیگانگی و دیگری انکار شده را میبینیم: اگر کلافه به خانه بیاید/ فقط بشقاب میشکند،/ مجلات مرده بر میزش نیز/ ممکن است بال در بیاورند/ و بترسانند عنکبوت بلند اختری را/ که هر شب/ خودش را دار میزند به سیم چراغ. (همان) در زیر، چندگانگی را در آن دیگری انکار شده میبینیم، وقتی واقعیتها در جامعه بیاثر میشوند، ما با حقایق تحریف شده روبروییم: گربهی روانپریشی هم دارد/ که خدا میداند در اصل/ چه رنگی داشته است/ در سایه خاکستری میزند/ در آفتاب زرد خردلی (همان/ صفحهی 37) نگاه قدیس به اطرافش دچار یک ایدئولوژی شک گرا میشود، و معیارهای اخلاقی و غیر اخلاقی، خوب و بد را در هم مغلطه میکند، توهم واقعیت تبدیل به توهم توطئه میشود: صغیرو کبیر/ از لحظهای که چمدانش را/ از دستش گرفتهاند/ به طرز آزاردهندهای/ مهربان شدهاند/ سیگار به لبش نرسیده/ برایش فندک میزنند/ و کلاهش را پیش از آنکه باد برباید/ از سرش بر میدارند/ یکی یقهاش را مرتب میکرد/ دیگری روزنامهی صبح را/ کنار فنجان قهوهاش میگذارد... (قدیس خیابان هشتم(6)/ خنده در برف/ صفحهی 116،115) حتی این توهم را در اشیای پیرامونش میبیند، اینها نتیجهی همان انکار است: ... حتی این باران صاف و ساده/ تا چترش را بر میدارد/ بند میآید/ و پیادهروهای بیپروا/ پیش از آن که پا/ به خیابان بگذارد/ برگهای زردش را/ زیر پلها و نیمکتها/ پنهان میکنند... (همان/ صفحهی 116) در شعر قدیس خیابان هشتم(4) وضعیتی برآمده از حسرت، به شکلی دیگر المانهای بیگانگی را قوت میبخشد: از بهترین سال زندگیاش/ معلوم بود سی سال گذشته است/ و سلیقهاش در حوالی همان سالها/ منجمد شده بود... (قدیس خیابان هشتم(4)/ کبریت خیس/ صفحهی 105) و در ادامهاش: در خیابان به شاعر اخمویی میماند/ که به زیارت دریا میرود/ اما بر اسکلهی چوبین/ طرز نگاهش به خط افق/ شباهت ترسناکی دارد/ به چراغهای از یاد رفتهی دریایی. (همان/ صفحهی 106) قدیس خیابان هشتم(7) به دنبال سهم قدیس میگردد: فرق عمدهی اتاقش با سرد خانهی بیمارستان تلویزیون سیاه و سفیدی است که اشتهایش را به تماشای شهر فرشتگان کور میکند هر شب... (قدیس خیابان هشتم(7)/ خنده در برف/ صفحهی 96) واژهی قدیس به عنوان یک حافظهی تاریخی، به گذشتهای معصوم و شاید بیتوهم باز میگردد، تلویزیون سیاه و سفید یک عبور رسانهای از قدیس است قدیسی که در رویای شهر فرشتگان مانده، شهر فرشتگان بین درون معصوم و درون متوهم نوسان میکند و این فرشتگان طعنهای میشوند به آن شخصیت رسانهای و این افسوس یعنی وقوف به این ساحت، این همان وجه تقابل شاعر است با دنیای سرد و مردهی خودش، حالا میداند و میبیند، گرچه بیبازگشت به انکار او دست میزند، او به دنبال سهم معصومانهاش از تاریخ و از طبیعت میگردد، ولی این واقعیت بیاثر او را به جایی خواهد کشید که او همه چیز را انکار کرده و شخصیت خیابانیاش را خواهد پذیرفت، و سهمش را از آسمان، ماه، خورشید میخواهد: پنجرهای هم دارد/ پنهان در پردهای که بیتعارف/ پس زدن ندارد/ رو به شمال یا جنوبش دیگر/ چه فرق میکند/ مثلا سهم او را از آسمان/ قاب گفته است/ سهمی که چنگی/ به دل نمیزند دیگر/ فوقش چند ستارهی بیرمق خواهد دید/ و یک ماه مسخ و بی حلاوت... (همان/ صفحهی 97) اتفاق جالبی را در قدیس خیابان هشتم(5) میبینیم، اتفاقی صوفیانه، قدیسی که در کنار تمامیت مدرن زندگیاش، تبدیل به جنسی از این محیط شده، تناسخ میان قدیس و خیابان و این جمع اضداد از او چیزی به نام قدیس خیابان میسازد. حال او به دنبال عرفانی در خیابان میگردد و معصومیتش را بار دیگر در آنجا میجوید، صفاری این اتفاق را بسیار جالب روایت میکند: با خود عهد کرده است/ تا سرازیری گور کودک بماند/ و زندگی را آنقدر به بازی بگیرد/ که بازماندگان، مرگش را نیز/ بازی تازهای بپندارند/... (قدیس خیابان هشتم(5)/ خنده در برف/ صفحهی32) و در جایی میگوید: ...کشف زیبایی را/ حتا در یک جفت گوشواره پلاستیک/ وظیفهی خود میداند/ حسادت اما نمیورزد/ حتا به زرگری که میگویند/ در کشمیر زندانی است/ و برای همسر جوانش تا به حال/ هزار جفت گوشواره از سنگ و صندل/ تراشیده است... (همان/ صفحهی 33) کشفی که برای توجیه عصر بیگانگی نیاز انسان است. 8شهریور 1389 - استفاده از مطالب والس یا نقل آنها با ذکر منبع، یا لینک مستقیم امکانپذیر است.
تهران - عباس صفاري ميهمان بنياد فرهنگي پن در دالاس آمريكا بود.
*******
به گزارش بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين شاعر ايراني ساكن آمريكا كه تاكنون سه مجموعهي شعر را در ايران منتشر كرده، در هفتهي گذشته به مدت سه روز ميهمان بنياد فرهنگي پن بود و ميزبانان او، دكتر تيم ردمن و دكتر شان كاتر، استادان ادبيات در دانشگاه دالاس و SMU، بودند.
دكتر ردمن متخصص ازرا پاوند است و تاكنون چندين كتاب و مقاله در رابطه با شعر و زندگي ازرا پاوند منتشر كرده و از دوستان نزديك دختر هشتادسالهي او به شمار ميرود كه در يك قلعهي قديمي در شمال ايتاليا زندگي ميكند.
دكتر شان كاتر، ديگر ميزبان عباس صفاري، هم مترجم شعر رومانيايي است و تاكنون چندين مجموعه از شعرهاي شاعران معاصر روماني را به انگليسي ترجمه و منتشر كرده است.
حضور عباس صفاري در دالاس در ادامهي برنامههايي بود كه انجمن پن به دعوت و معرفي شاعران مدرن و كمتر شناختهشدهي كشورهاي در حال توسعه، به منظور آشنايي جامعهي آمريكا با ادبيات اين كشورها، اختصاص داده است و پيشتر، شاعراني از روماني و فلسطين نيز از اين طريق دعوت و معرفي شدهاند.
طي اقامت سهروزهي عباس صفاري در دالاس، او در نشستهاي شعرخواني و سخنراني مختلفي كه ترتيب داده شده بود، شركت كرد و شبي را نيز در دانشگاه SMU شعرخواني دوزبانه داشت.
روزنامه تهران امروز--
فرزانه قوامي
........
بيش از چند دهه از بايدها و نبايدهاي عروضي و وزني ميگذرد.شعر فارسي با حفظ ساختار پيشين خود تجربههاي تازهاي را پشت سر گذاشته است و بن مايههاي زباني – علمي با بهره گيري از پشتوانههاي فرهنگي – ملي شعر امروز را به تكثر فرم و محتوا نزديك كرده است تا جايي كه ديگر كلام شاعرانه تعريفي بسنده به خود يافته است كه گاه با معيارها و ساختارهاي از پيش تعيين شده همراه است و گاهي خود مبدع طرزي تازه به شمار ميرود. بهرغم تمام دگرگونيهاي وزني آن چه هنوز ذهن مخاطب حرفهاي شعر را به خود مشغول ميكند مرز بين شعر و نثر است. خنده در برف سروده عباس صفاري به لحاظ فرمي مخاطب را از تعليقها و دل مشغوليهاي فرمي رها ميكند.شعرها آن چنان معنا محورند كه به شكلي ناخودآگاه فرم دلخواه خود را يافتهاند و در باز خواني متن ذهن مخاطب در گير الگوهاي فرمي نخواهد شد چرا كه دانستههاي شاعر پيش از آن كه سعي در به رخ كشيدن عناصر زيبايي سخن و انعكاس تئوريهاي شعري داشته باشند بار عظيم معنا را بر دوش ميكشند.عباس صفاري گويي رسالت شاعر را در بيان مفاهيم جزيي و زباني ميبيند و نشانههاي شعري او به سادگي فرم اصولي و يكپارچهاي به خود ميگيرد.
مضمون يابي كه از دير باز در شعر فارسي معمول بوده است و در شعر سبك هندي به اوج خود رسيد در شعرهاي خنده در برف به شكل امروزي بازيابي ميشود و مورد استفاده بهينه قرار ميگيرد آن چنانكه مضامين تازه كه در آغاز نه چندان شعري مينمايند به شكلي استادانه و با طنزي كه خاستگاه اصلي زبان شعرها ي اين مجموعه به شمار ميرود جاي خود را در شعر مييابند. عباس صفاري كلامش را با عناصري غير شاعرانه و با زباني نه چندان شاعرانه باز گو ميكند.دايره واژگاني شاعر به قدري وسيع و قابل ملاحظه است كه مخاطب را در خوانش برخي از سطرها دچار شگفتي ميكند.به تعبيري واژگان غير شعري در شعر به خوبي جاي خود را يافتهاند و ساختار و بافتار اثر را آسيب ناپذير نگه داشته اند.اين امر ميتواند ناشي از اصرار نورزيدن شاعر بر شاعرانه نويسي و رويكردي مدرن به شمار رود.
سرخ سرخ/ و كمي بزرگتر از داركوب/ اما كاردينال نبود/وهيچ ربطي با واتيكان نداشت(ص 118)
خيالت از جانب تارزان تخت باشد/كه هزار سال پيش/از درخت به زير افتاد(ص45)
ارتباط و انسجام عميق بين محور افقي شعر با محور عمودي آن از ويژگيهاي بارز اشعار اين مجموعه است.بهويژه روايت صريح و شفاف كه با شگردي خاص شعر را از بدل شدن به مونولوگهاي يكنواخت نجات ميدهد.روايتي كه به شعرها سويهاي داستاني بخشيده است و راوي با نگرشي امروزي به ساختار و هستي شناسي در شعر دست يافته است.اشعار «اعتراف يك دزد،من و جناب مورچه، در مذمت خودكار خودسر،بوي پرتقال» از نمونههاي بارز آن به شمار ميروند. محور فكري اشعار خنده در برف را ميتوان در مفاهيمي كلي همچون طغيان و سركشي در برابر سوء تفاهمات هستي از قبيل: دين،زبان،فرهنگ جست و جو كرد كه به زعم شاعر با گذشت زمان هويت معنايي خود رابه معنا گريزي تسليم كردهاند و اين به نوعي لازمه دنياي مدرن است.
عاطل و باطل/ دور از هر چه سوء تفاهم/ در برزخ خود خواهد نشست/بي دغدغه جملات موش جويده شما/كه زير نويسهاي مضحك طوماري روز به روز گنگ تر / و بيمعنيترشان ميكند(ص10)
رنج انسان بودن و تبعات ناشي از انديشيدن،تامل و محكوميت انسانها در عميق شدن به زندگي و بيماري لاعلاج دانستن در جدال هميشگي با روز مرگي و ترحم به جامعه انساني از درونمايههاي اساسي اشعار به شمار ميرود. حق با پسواي پرتقالي است/اگر درختها فكر ميكردند/ديگر درخت نبودند/آدمهايي بودند بيمار(ص72)
براي كنف كردن اين غروب /وخنداندن تو حاضرم/در نور نئونهاي يك سينما/ مثل چارلي چاپلين راه بروم(ص73)
حيف كه زمين خوردن يك آدم/حتا از نوع نظامي اش/ خندهدار نيست(ص74)
او – شاعر – زبان تيز طنز خود را به انتقاد از جامعه شهري و زيست شهري ميگشايد.او شاهد بلعيده شدن و خرد شدن انسانهايي است كه هر لحظه به آخر زمان نزديك ميشوند.در اين بين شاعر در جدال با سنت و مدرنيته به بن بست ياس آلودي ميرسد كه در آن غمهاي انساني رو به اوج است واو بيتاب در برابر نابسامانيهاي تاريخي و اجتماعي به سر ميبرد.زماني كه شهر / مكانيزم ساده تري داشت/ و اين قدر شبيه چرخ گوشت/ و نزديك/ به زلزلههاي آخرالزمان نبود(ص77)
خنده در برف هم چنانكه از نامش پيداست به انكار عشق بر نميخيزد بلكه آن را امروزي ميكند.روايتي تازه از عشق كه هنوز سر بلند از ورطههاي نفرت سر برآردو زنجيره زمان را بگسلد و مجنون وار به حياتي امروزي دست يابد تا جايي كه جدايي ديگر هنجار روز اجتماعي تلقي نميشود كه با بيتفاوتي از كنارش بتوان گذشت.من – شاعر- آن چنان به توصيف تو – معشوق – ميپردازد كه ذهن مخاطب بيترديد در مييابد كه معشوق از آن زمين است و بس و حضور زميني معشوق نه تنها آزار دهنده نيست كه همذات پنداري او را با موجودي كه بيابهام و ساده و مجسم به نظر ميآيد بيشتر ميكند.جسميت دادن به توي شاعرانه آن چنان قدرتمند است كه هيچ تعبير ديگري جز آن را نميپذيريم زيرا در ذهن شاعر قرار نيست معشوق ابعاد روحي و ذهني خارقالعادهاي داشته باشد.او انساني است كه وجه تمايزش با ديگران از دريچه ديد شاعر قابل ارزيابي است. و هر قدر هم كه گرم بپوشي/ يقين دارم باز / در صف خلوت سينما خودت را/ دلبرانه ميچسباني به من(ص104)
درحال بستن چمدان انگار/گفتهاي متاركه چيزي است/ مثل بيرون كشيدن نيزه از زخم(ص81)
نگاه به ارزشهاي انساني اخلاقي از ويژگيهاي بارز برخي از اشعار است كه با پاياني غافلگير كننده زيركانه،ضربه ناگهاني را با خود به همراه دارد. حوصله فرشتهها را هم ندارد/مي گويد زني كه به شام/نشود دعوتش كرد/بايد فرستادش به چيدن گل/براي ميز صبحانه قديسين(ص9)
يادم نميآيد جايي گفته باشم/ كه زن و مرد رانده از بهشت/ در تبعيدگاه خاكي شان نيز/ بايد از هم بپرهيزند/ديگر قديس نميخواهم/ برويد آدم شويد(ص111)
بي شك دست يافتن به فرم زباني خاص و كاربرد تعابير منحصر به فرد نشانههايي از فرديت را در كلام صفاري مينمايانند اما اين نكته شايان ذكر است كه مخاطب در مواجهه با مجموعهاي كه نزديك به 60 قطعه شعر را شامل ميشود انتظار تحرك و ابتكارات بيشتري را دارد.اشعار خنده در برف گويي در ادامه يكديگر سروده شدهاند و فضاي حسي روايي شاعر نوسانات گستردهاي را در پي نداشته است او حتا فرصت يا امكان تجربهاي ديگر را به خود و به شعر نداده است و راه را بر دريچههاي تفاوت بسته است.با خوانش آخرين قطعه شعر از اين دفتر مخاطب با پرسشهاي زيادي از متن روبه روست.آيا من شعري به دنبال بر هم زدن نظم زباني خود نيست؟مگر نه اينكه شاعر طغيانگري است كه عليه نمادهاي قراردادي و سازمان يافته جامعه در نبرد است؟او با نشانههاي زباني عتيه نظم موجود بر ميخيزد و اين طغيان عليه نظم موجود گاه از من «شعري» به «شاعر» سرايت ميكندتا جايي كه به نبرد با خود بر ميخيزد و چارچوبهاي پيشين خود را در هم ميشكند.اين نفي خود و انكار نشانههاي زباني پيشين ميتواند به باز سازي دوباره او در اشكال تازهاي بينجامد. با اين حال ميتوان بازتاب اين نبرد را در فرداي شعر عباس صفاري جست و جو كرد.
می آن نیستم.
شعر فردا در مجموعه ( ترجمان سکوت)
»، اين اولينبار است که ترجمهي يک شعر بلند فارسي معاصر و مدرن در يک کتاب معتبر درسي چاپ ميشود.
تدوينکنندگان اين آنتالوژي در مقدمهاي بر «حکايت ما» نوشتهاند: شعر عباس صفاري به ما يادآور ميشود که حکايات عشق ممنوع در تمدنهاي مختلف اگرچه حاصل کشمکش و تلاقي فرهنگ سنتي هر تمدن با دنياي مدرن است؛ اما غالبا در گذشتهاي دور و تاريخي ريشه دارد.
تدوينکنندگان اين کتاب دو استاد قديمي رشتهي ادبيات خلاق در دانشگاههاي آمريکا به نام ريچارد آبکاريان و ماروين کلوتز هستند که در حال حاضر نيز در دانشگاه نورتريج به تدريس اشتغال دارند. کتاب آنها در دهها کالج و دانشگاه آمريکا و مراکز آموزشي ديگر کشورهاي انگليسيزبان تدريس ميشود.
«ادبيات - تجربهي انساني» در چاپ اخيرش در 1641 صفحه و در سه قطع مختلف به وسيلهي ناشر کتابهاي درسي بدفورد سن مارتين انتشار يافته است. دانشگاه پرينستون نيز از امسال آن را به صورت لوح فشرده (سيدي) به بازار فرستاده است.
صفاري دربارهي سرودن اين منظومه ميگويد: منظومهي «حکايت ما» را شش سال پيش نوشتم و در 200 نسخهي دستساز به قصد هديه، خودم منتشر کردم. حالا اين شعر راه خودش را باز کرده و از کتاب درسي دانشگاههاي آمريکا سر درآورده است.
انتهاي پيام
كد خبر: 8811-07272