نخستین بخش از چهرهنگاریهای دفتر «خاک»
--------------------------
پرنده، پرنده است
دفتر خاک
------
بر اساس شعرهای «فردا» و «پرنده، پرنده است»، «شام شب» و «انتقام» از سرودههای عباس صفاری، نیلوفر طالبی چهار فیلم کوتاه ساخته است. این چهار فیلم همراه با ۱۳ فیلم دیگر در ۲ دی وی دی توسط «بنیاد پروژه ترجمه» منتشر شده و در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
عباس صفاری، از شاعران مطرح ایران است. از او در ایران دو مجموعهی «کبریت خیس» و دوربین قدیمی» و در خارج از کشور مجموعههای «در ملتقای دست و سیب»، «تاریکروشنای حضور» و شعر بلند «حکایت ما» منتشر شده. عباس صفاری جایزه باران و کارنامه را نیز از آن خود کرده است.
عباس صفاری در شعری به نام «ساعت بیحدیث» مینویسد: «شما مرا نمیشناسید/ و حیاط خانهام را/ که پر از احتمال و بیصبری است/ ندیدهاید.» حالا ما میخواهیم در این چهرهنگاری کمی در حیاط خانهی او بنشینیم و با بیصبریهای این شاعر به ظاهر آرام و صبور آشنا بشویم. صفاری سالهاست که در آمریکا زندگی میکند. او با یک خانم آمریکایی به نام تینا ازدواج کرده و دو دختر دارد: «لیلا» و «ایزابل». از دلمشغولیهای او یکی جمعآوری دوربینهای قدیمی و دیگری نقاشی است.
صفاری به ما میگوید: «من اواخر دههی هفتاد میلادی به امریکا آمدم و در حال حاضر قریب سی و دو سال است که در آمریکا زندگی میکنم. از این مدت دو سالش را در تگزاس گذراندم که از سالهای بیخاصیت زندگیام محسوب میشود و مابقی را نیز در جنوب کالیفرنیا.
عباس صفاری در یزد به دنیا آمده است. جای تعجب نیست که سایت او «بادگیر» نام دارد. با این حال شعر صفاری از هوای بارانی، از سبزی و از دریا و از سرگردانی انسانهای حاشیهنشین یا مسافر بیشتر نشان دارد تا بادگیرهای کویری و قناتها. در مجموعهی «ملتقای دست و سیب»، «قنات کور» از شعرهای کویری عباس صفاری است: «دور از آفتاب/ در حافظهی قنات کور/ جز سنگ و سوسمار نمانده است.»
آنها که عباس صفاری را از نزدیک میشناسند از دلبستگی او به لندن خبر دارند. صفاری به ما میگوید: «من با دیپلم ادبی و برای ادامه تحصیل به لندن رفته بودم. لندن را دوست داشتم و دل کندن از آن برایم دشوار بود و نزدیک به دو سال نیز در مدارس زبان تحصیل کردم اما سیستم آموزشی انگلستان دیپلم ایران را برای ورود به دانشگاه کافی نمیدانست و برای ورود به دانشگاه شما باید مجدداً دیپلم میگرفتی. وقتی شنیدم با دیپلم ایرانی میتوانم وارد کالج های آمریکائی شوم از طریق دعوتنامهای که دوستی برایم فرستاد به آمریکا آمدم و وارد کالج هنر شدم .
پس از آن نیز کلاسهای بسیاری در یک کالج و یک دانشگاه کالیفرنیا برداشتم که تماماً در زمینههای مختلف هنری بودند اما نهایتاً درس و دانشگاه را پس از شش سال تحصیل و بیآن که مدرکی بگیرم رها کردم.»
در یکی از اشعار تصویری «دوربین قدیمی» میخوانیم: «مقصد سوءتفاهمی ازلی است.» و نام یکی دیگر از اشعار این دفتر این است: «این شهر در نقشهی هیچ کشوری نیست». این دو نمونهی اشعاری است که مضمون آنها بر محور جهان وطنی و مسافر ابدی شکل گرفته. زبان شعر صفاری بیپیرایه است و خواننده به سادگی میتواند با تصویرهای شعری او ارتباط بگیرد. ازین نظر شعر صفاری با ترانه خویشاوند است. صفاری میگوید:
در آمریکا گاهی هنرمندان را به دو گروه زودشکفتهها و دیرشکفتهها تقسیم میکنند. زندگی من طوری رقم خورده که در هر دو گروه جا میگیرم. اولین مطالب من در مجله «رنگین کمان» زمانی که پانزده سال داشتم چاپ شد. هنگامی هم که ایران را ترک کردم قریب ده ترانه که اکثراً خوانندگان معروف آن زمان خوانده بودند در کارنامهام داشتم. پس از آن اما برای پانزده سال دست به قلم نزدم. نویسندهای گفته است «من از نوشتن بدم میآید. اما تعجب میکنم که مینویسم.» این استاد به نوعی حرف دل من را هم زده است. من نیز از شاعرانی هستم که از نوشتن لذتی نصیبم نمیشود. شاید به خاطر تنبلی شکست ناپذیرم باشد. از سوی دیگر سالهاست پی بردهام تنها کاری که در سطح حرفه ای بلدم انجام دهم کار نوشتن است . کارهای دیگر را فقط ادای انجام دادنش را درمیآورم. با این حساب وقتی برای دومین بار قلم به دست گرفتم که چیزی بنویسم نزدیک به سی و پنج سال از عمرم گذشته بود و چند سالی هم طول کشید تا به حد یک کتاب برسد که نهایتاً در سال نود و دو میلادی با عنوان «در ملتقای دست و سیب» انتشار یافت.
اگر چه آن کتاب با بضاعت اندک و به صورت فتوکپی چاپ و انتشار یافت اما استقبال خوب از آن باعث شد که احساس خوشآیندی نسبت به آن داشته باشم. به ویژه که سال بعد جایزه باران هم به آن تعلق گرفت و در دائرهالمعارف بریتانیکا از آن زیر عنوان حوادث ادبی سال در حیطه ادب فارسی نام برده فکر کنم استقبالی در این حد برای یک کتاب اول فتوکپی شده از سرش هم زیاد است. نا گفته نماند که چاپ هر کتابی به مثابه برداشتن باری است از روی دل صاحب اثر.
عباس صفاری در لسآنجلس، کالیفرنیا زندگی میکند، در محلهای به نام لانگ بیچ. او در شعر «پانوراما» مینویسد: بیدار میشود که ببیند زن همسایه/ سگ های دوقلویش را/ از گردش صبحگاهی بازمیگرداند/ نخلهای دیلاق کالیفرنیا/ هنوز ابلهانه به سوی تابستان میدوند/ و ماه در هیأت دلقکی گریان/ آسمان بیپردهی شهر را ترک میکند.
در جای جای اشعار صفاری میتوان جلوههایی از لسآنجلس را دید. صفاری میگوید:
پیش از این یک بار جائی نوشتهام لس آنجلس شهری است که به سختی می توان آن را دوست داشت. تازه شش هفت سال است که من به آن خو گرفته و جلوههائی از آن را دوست میدارم.
رندی گفته است لس آنجلس آمریکای آمریکائیهاست. یعنی همان تصوری که دنیا از آمریکا دارد آمریکائی ها از لس آنجلس دارند و فکر میکنند مردم در این شهر شام و ناهارشان را هم پشت فرمان میخورند.
ناگفته نماند که جوکها و نظرات خصمانهای که در مورد این شهر ابراز میشود در شکل گیری چنین ذهنیتی نقش عمدهای دارد. برای مثال نورمن میلر معتقد است لس آنجلس شهر نیست بلکه یک دکور عظیم تلویزیونی است و جناب وودی آلن که تا به حال در جشنواره اسکار شرکت نکرده گفته است تنها مزیت لس آنجلس این است که سر چراغ قرمز با احتیاط کامل میتوانید به سمت راست بپیچید.
من سالها پیش در شعری با عنوان «بیانکا» لس آنجلس را به یک زن غمگین لوند تشبیه کرده بودم. احتمالاً از این متافر افراد دیگری نیز استفاده کردهاند. اما نکتهی نا گفته در مورد این زن این است که هر کس از راه می رسد میخواهد با او به بستر برود. اما هیچ کس حاضر نیست او را به عقد دائم درآورد .
برای دوست داشتن لس آنجلس باید گوشهایت را به نظرات خصمانه ببندی و ببینی این شهر برای پذیرائی از تو چه در چنته دارد. من لس آنجلس را به خاطر سینماها، تئاترها، کتابخانهها، اقیانوس و طبیعت آفتابیاش دوست دارم.
سالهاست که گروه ادبی «دفترهای شنبه» در لسآنجلس جلسات هفتگی تشکیل میدهد. آنها زمانی نشریهای هم به همین نام منتشر میکردند.
عباس صفاری میگوید:آثار زیادی در عرصه های مختلف و بوسیله هنرمندان مستقل یا گرو های فعال در سطح شهر لس آنجلس تولید می شود و بازتاب آبرومندانهای هم دارد. در رابطه با شعر و ادب نیز گروهی به نام دفتر های شنبه جلسات ماهانهای دارد که آثار شرکت کنندگان در آن مورد نقد و بررسی قرار میگیرد . تعدادی از دوستان من که کارهایشان در ایران نیز انتشار یافته از اعضای آن هستند. من نیز هر از گاهی به مناسبتی در جلسه شرکت میکنم . اماعضو رسمی آن نیستم.
شعر عباس صفاری در کتاب درسی دانشگاههای آمریکا
ترجمهی شعر بلند «حکايت ما» سرودهی عباس صفاری برای چهارمين سال متوالی در چاپ جديد کتاب درسی دانشگاههای آمريکا قرار گرفت. اين منظومه يک پارودی مدرن است بر اساس داستان آدم و حوا که اولينبار در سال ۲۰۰۴ با ترجمهی الهام راثی در نشريهی اينترنتی «کلمات بدون مرز» وابسته به کالج بارد نيويورک انتشار يافت. ضميمهی ادبی روزنامهی نيويورکتايمز نيز در همان سال در بررسی نشريات ادبی آنلاين از اين شعر با عنوان اثری رندانه ياد کرد.
به استثناء «رستم و سهراب»، اين اولينبار است که ترجمهی يک شعر بلند فارسی معاصر و مدرن در يک کتاب معتبر درسي چاپ ميشود. تدوينکنندگان اين آنتالوژي در مقدمهای بر «حکايت ما» نوشتهاند: شعر عباس صفاری به ما يادآور میشود که حکايات عشق ممنوع در تمدنهای مختلف اگرچه حاصل کشمکش و تلاقی فرهنگ سنتی هر تمدن با دنيای مدرن است؛ اما غالباً در گذشتهای دور و تاريخی ريشه دارد. صفاری دربارهی این منظومه میگويد: منظومهی «حکايت ما» را شش سال پيش نوشتم و در ۲۰۰ نسخهی دستساز به قصد هديه خودم منتشر کردم. حالا اين شعر راه خودش را باز کرده و از کتاب درسی دانشگاههای آمريکا سر درآورده است.
«پرنده، پرنده است» و «فردا»، دو سروده از سرودههای عباس صفاری را با هم میخوانیم و فیلمهای کوتاهی را که نیلوفر طالبی بر اساس این سرودهها ساخته است میبینیم:
.
.
فردا
-
حرف مُفتی بيش نبود
فردا هرگز
سرِ قرار بامدادی اش حاضر نشد
ما با بليتهای باطل شده در دست
از ايستگاه قطار صبح
به خانه باز آمديم
و در راه
فرداهای بسياری ديديم
که مانند سيبهای کا از شاخههای خميدهی تقويم
فرو افتاده بود
.
دير به آب انداختيم
ديگر هيچ جزيرهی نامسکونی
در آبهای جهان نمانده است.
.
پرنده پرنده است
.
پرده را که پس میزنم
یک آنتن تلویزیون
و چند پرندهی سینه سُرخ
صبح مرا آرایش میکنند.
اما قحطیی پنجره
مرا به اینجا نیاورده است.
هر جای دیگری هم میتوانستم
این مستطیل آبی را داشته باشم
پرندگان نیز در سرتاسر عالم
طوری مینشینندکه سینههای نرمشان
در دیدرس ما باشد
.
حالا سینهسرخ یا کلاغ
چه فرق میکند
پرنده پرنده است.
راستش یادم نیست
برای چه اینجا آمدهام
حتماً دلیل مهمی داشته است
آدم که بیدلیل
خودش را آواره نمیکند
یادم که بیاید
این شعررا تمام خواهم کرد...