۱۵ آذر ۱۳۸۹

توهم واقعیت در رندی قدیس

مسعود آهنگری

************** به نقل از والس ادبی من، اندیشه‌ی برتری از اندیشه‌ی ایمان نداشتن به خدا نمی‌شناسم و تمامی تاریخ بشر را هم در خود دارم، انسان کاری جز ابداع خدا انجام نداده است... "کیرلوف، شخصیت رمان برادران کارامازوف" قدیس خیابان هشتم، عنوان شعری است از عباس صفاری که در سه مجموعه‌ی او، "دوربین قدیمی"، "کبریت خیس" و "خنده در برف" به روایت‌های متفاوت ارایه شده است. صفاری با همان شیوه‌ی روایتش از دوربین قدیمی تا خنده در برف به توصیف می‌پردازد. شعر در طول زمان ایجاد می‌شود، در بستری چون خیابان شکل می‌گیرد و قدیس وجه تناقض این رویکرد صفاری نسبت به انسان معاصر است. خیابان به عنوان محصول زندگی مدرن، ابزارهای بسیاری را با خود همراه داشته است. ابزارهایی که در کنار رفاه ظاهری حاصل از مدرنیته بستری برای توهم واقعیت ایجاد کرده است. توهمی که قصدش قرار گرفتن در کنار حافظه‌ی تاریخی و فرهنگی جامعه است و در نهایت خودش را در قالب یک روایت غالب، تبدیل به فضای معرفت‌شناسی کرده است که منجر به شخصیت ثانوی و شخصیت رسانه‌ای انسان می‌شود، اصطلاح شخصیت رسانه‌ای به این معنا که در برخورد با ابزارهای ارتباطی از قبیل اینترنت، تلویزیون، روزنامه و... دارای شخصیت ثانوی شده‌ایم. عباس صفاری این شعر را تقابلی قرار داده است در برابر واقعیت پنهان، واقعیتی میان قدیس و خیابان و به دنبال کشف کنش‌های آن دو، قدیس را به عنوان نماد یک حافظه‌ی تاریخی و فرهنگی به خیابان می‌کشد. قدیس نیازمند بودایی است که در بستر تاریخ تمامی آگاهی را در خود حل کند تا به درک روشنی از خود برسد. دیگر دارد/ به این شب پراکنده/ در ویترین‌ها و پنجره‌ها عادت می‌کند/ مثل اشباح درخشان/ که به سرفه‌های او عادت کرده اند... (قدیس خیابان هشتم(2)/ دوربین‌های قدیمی/ صفحه‌ی 132) شب به عنوان واقعیت معلق در ذهنیت جامعه، ویترین‌ها و پنجره‌های خیابان به عنوان چشم‌انداز نو، تبدیل به بستر ایجاد از خود بیگانگی شده‌اند. این "از خود بیگانگی در زمانی" ما را به یک "عادت همزمانی" برای خود و دیگری پرتاب کرده است. دیگری به عنوان شخصیت ثانوی یا حتی خویشتن تاریخی ما که به اکنون رسیده. این واقعیت سیاه به خوبی در فرم شب ریخته شده است. بودریار در تحلیل جامعه مدرن از تصاویری سخن می‌گفت، که جای واقعیت را می‌گیرند. این تصاویر، تابلوهای آگهی، روزنامه‌ها در زندگی ما سیطره دارند. آن چه که اهمیت دارد اصل چیز‌ها نیست بلکه تصاویر آنها است. و ادراک ما از واقعیت از فیلتر این تصاویر صورت می‌گیرد. فکر می‌کنیم با جهان هستی در تماسیم در حالی که یک واسطه، از ما یک امر از خود بیگانه ساخته است. بیگانگی عادت شده، که حتی ادراک ما از خود نیز از آن فیلتر گذشته است. راه خانه‌اش را هم خوب بلد است/ این خیابان را که شب به شب/ بلندتر می‌شود/ با شمردن نرده‌های خیس/ به خانه می‌رساند/ بعد هم مثل شب‌های دیگر/ کتری الکتریکی اش را/ به برق می‌زند/ و در انتظار جوش آمدن آب/ کاغذ مچاله‌ای را/ صاف می‌کند،/ گوشی را بر می‌دارد/ و شماره‌ای می‌گیرد/ صدای بخارآلوده‌ای/ از سیم‌های سرد و آسمان‌های تاریک می‌گذرد/ و تلفن سیاه رنگی/ در تمامی اتاق‌های خالی جهان/ زنگ می‌زند. (همان/ صفحه‌ی 133) ادامه کار در تم سرد و بی‌روح، تکرار همان عادت را تداعی می‌کند، شخصیت بر آمده از خیابان و ویترین‌ها همچنان در جریان است. نمادهایی مانند اتاق‌های خالی جهان، تلفن سیاه رنگ و صدای بخار آلوده به نوعی بازگشت به همان واقعیت معلق است که در ناخودآگاه جامعه وجود دارد. و خالی بودن نشان بی‌ریشه‌گی آن دیگری دارد که در تباین با ما خود گسیخته عمل می‌کند، گسیختگی به صورت صدای بخارآلود پراکنده است. آسمان‌های تاریک و سیم‌های سرد، چکه‌های ما است در تقابل با آن بخار. در قدیس خیابان هشتم (3) ما با دیگری روبرو هستیم. ستاره‌ی دنباله‌دار، بشقاب، مجلات، زن مطلقه، فورد 68، گربه‌ی روان‌پریش در تنش با او هستند. این برشی از بیگانگی است. دیگرانی که در تقابل آنها او را تعریف می‌کنند. اما این تقابل از او توهم می‌سازد. گاهی حضور قاطعشان را نقض، گاهی مجبور به توجیه این بیگانگی می‌شود. کارش به کار کسی نیست/ یک شب ستاره‌ی دنباله‌دار تعقیبش می‌کند/ یک شب سگی گم کرده راه... (قدیس خیابان هشتم (3)/ کبریت خیس/ صفحه‌ی 36) شاعر با گفتن عبارت "کارش به کار کسی نیست"، تاکیدی بر عکس این موضوع می‌کند، توهم واقعیت منجر به ایجاد وضعیتی شده که گمان می‌کند کارش به کار کسی نیست. از دید روانشناسیک می‌توان این را یک مکانیزم تدافعی (undoing) از نگاه فروید تلقی کرد، یونگ احساسات را دارای دو جنبه‌ی متقابل می‌داند، ما در برخورد با اتفاقات پیرامونمان دارای پتانسیل رفتارهای متناقضی هستیم، این تناقض صورت نوعی تقابل است، ارزش‌های موجود در جامعه، ما را به سوی یک نوع کنش می‌کشد، گروهی در قبال این کنش‌ها دست به انکار کنش متقابل می‌زنند، این انکار موجبات ایجاد چیزی می‌شود که یونگ آن را عقده می‌داند و می‌گوید: ممکن است به مرور زمان آن کنش‌های متقابل در نتیجه‌ی انکار از ما شخصیت دیگری بسازد، این شخصیت نمود‌های زشتش را در خواب بر ملا می‌سازد، انسان باید در کنار قبول کنش متقابل، دست به انجام کار دیگری بزند، این دوگانگی ما را به وحدت شخصیت می‌رساند، همچنان که باتری با داشتن دو قطب متضاد دارای انرژی است. انسان مدرن در کنار این ابزارهای موجود، روزانه دست به انکارهای مختلفی می‌زند، نماد مجلات مرده در این شعر به عنوان بستر شخصیت رسانه‌ای که به صورت شبح مدرن در زندگی بشر حضور دارد در تقابل با نماد عنکبوت بلند اختر، انگشت بر این حضور قاطع گذاشته است. توهمی از واقعیت، در عبارت زیر: خانه‌ی چوب نمایی دارد/ که در هوای بارانی/ شبیه کشتی‌ دزدان دریایی است/... (همان) در ادامه‌ی این شعر صورت‌های دیگری از بیگانگی و دیگری انکار شده را می‌بینیم: اگر کلافه به خانه بیاید/ فقط بشقاب می‌شکند،/ مجلات مرده بر میزش نیز/ ممکن است بال در بیاورند/ و بترسانند عنکبوت بلند اختری را/ که هر شب/ خودش را دار می‌زند به سیم چراغ. (همان) در زیر، چندگانگی را در آن دیگری انکار شده می‌بینیم، وقتی واقعیت‌ها در جامعه بی‌اثر می‌شوند، ما با حقایق تحریف شده روبروییم: گربه‌ی روان‌پریشی هم دارد/ که خدا می‌داند در اصل/ چه رنگی داشته است/ در سایه خاکستری می‌زند/ در آفتاب زرد خردلی (همان/ صفحه‌ی 37) نگاه قدیس به اطرافش دچار یک ایدئولوژی شک گرا می‌شود، و معیارهای اخلاقی و غیر اخلاقی، خوب و بد را در هم مغلطه می‌کند، توهم واقعیت تبدیل به توهم توطئه می‌شود: صغیرو کبیر/ از لحظه‌ای که چمدانش را/ از دستش گرفته‌اند/ به طرز آزاردهنده‌ای/ مهربان شده‌اند/ سیگار به لبش نرسیده/ برایش فندک می‌زنند/ و کلاهش را پیش از آنکه باد برباید/ از سرش بر می‌دارند/ یکی یقه‌اش را مرتب می‌کرد/ دیگری روزنامه‌ی صبح را/ کنار فنجان قهوه‌اش می‌گذارد... (قدیس خیابان هشتم(6)/ خنده در برف/ صفحه‌ی 116،115) حتی این توهم را در اشیا‌ی پیرامونش می‌بیند، این‌ها نتیجه‌ی همان انکار است: ... حتی این باران صاف و ساده/ تا چترش را بر می‌دارد/ بند می‌آید/ و پیاده‌رو‌های بی‌پروا/ پیش از آن که پا/ به خیابان بگذارد/ برگ‌های زردش را/ زیر پل‌ها و نیمکت‌ها/ پنهان می‌کنند... (همان/ صفحه‌ی 116) در شعر قدیس خیابان هشتم(4) وضعیتی برآمده از حسرت، به شکلی دیگر المان‌های بیگانگی را قوت می‌بخشد: از بهترین سال زندگی‌اش/ معلوم بود سی سال گذشته است/ و سلیقه‌اش در حوالی همان سال‌ها/ منجمد شده بود... (قدیس خیابان هشتم(4)/ کبریت خیس/ صفحه‌ی 105) و در ادامه‌اش: در خیابان به شاعر اخمویی می‌ماند/ که به زیارت دریا می‌رود/ اما بر اسکله‌ی چوبین/ طرز نگاهش به خط افق/ شباهت ترسناکی دارد/ به چراغ‌های از یاد رفته‌ی دریایی. (همان/ صفحه‌ی 106) قدیس خیابان هشتم(7) به دنبال سهم قدیس می‌گردد: فرق عمده‌ی اتاقش با سرد خانه‌ی بیمارستان تلویزیون سیاه و سفیدی است که اشتهایش را به تماشای شهر فرشتگان کور می‌کند هر شب... (قدیس خیابان هشتم(7)/ خنده در برف/ صفحه‌ی 96) واژه‌ی قدیس به عنوان یک حافظه‌ی تاریخی، به گذشته‌ای معصوم و شاید بی‌توهم باز می‌گردد، تلویزیون سیاه و سفید یک عبور رسانه‌ای از قدیس است قدیسی که در رویای شهر فرشتگان مانده، شهر فرشتگان بین درون معصوم و درون متوهم نوسان می‌کند و این فرشتگان طعنه‌ای می‌شوند به آن شخصیت رسانه‌ای و این افسوس یعنی وقوف به این ساحت، این همان وجه تقابل شاعر است با دنیای سرد و مرده‌ی خودش، حالا می‌داند و می‌بیند، گرچه بی‌بازگشت به انکار او دست می‌زند، او به دنبال سهم معصومانه‌اش از تاریخ و از طبیعت می‌گردد، ولی این واقعیت بی‌اثر او را به جایی خواهد کشید که او همه چیز را انکار کرده و شخصیت خیابانی‌اش را خواهد پذیرفت، و سهمش را از آسمان، ماه، خورشید می‌خواهد: پنجره‌ای هم دارد/ پنهان در پرده‌ای که بی‌تعارف/ پس زدن ندارد/ رو به شمال یا جنوبش دیگر/ چه فرق می‌کند/ مثلا سهم او را از آسمان/ قاب گفته است/ سهمی که چنگی/ به دل نمی‌زند دیگر/ فوقش چند ستاره‌ی بی‌رمق خواهد دید/ و یک ماه مسخ و بی حلاوت... (همان/ صفحه‌ی 97) اتفاق جالبی را در قدیس خیابان هشتم(5) می‌بینیم، اتفاقی صوفیانه، قدیسی که در کنار تمامیت مدرن زندگی‌اش، تبدیل به جنسی از این محیط شده، تناسخ میان قدیس و خیابان و این جمع اضداد از او چیزی به نام قدیس خیابان می‌سازد. حال او به دنبال عرفانی در خیابان می‌گردد و معصومیتش را بار دیگر در آنجا می‌جوید، صفاری این اتفاق را بسیار جالب روایت می‌کند: با خود عهد کرده است/ تا سرازیری گور کودک بماند/ و زندگی را آنقدر به بازی بگیرد/ که بازماندگان، مرگش را نیز/ بازی تازه‌ای بپندارند/... (قدیس خیابان هشتم(5)/ خنده در برف/ صفحه‌ی32) و در جایی می‌گوید: ...کشف زیبایی را/ حتا در یک جفت گوشواره پلاستیک/ وظیفه‌ی خود می‌داند/ حسادت اما نمی‌ورزد/ حتا به زرگری که می‌گویند/ در کشمیر زندانی است/ و برای همسر جوانش تا به حال/ هزار جفت گوشواره از سنگ و صندل/ تراشیده است... (همان/ صفحه‌ی 33) کشفی که برای توجیه عصر بیگانگی نیاز انسان است. 8شهریور 1389 - استفاده از مطالب والس یا نقل آنها با ذکر منبع، یا لینک مستقیم امکان‌پذیر است.