۱۱ خرداد ۱۳۹۱

دو شعر در شرق


رسیدن به ته بطری


بر همین صندلی کنار در می نشیند
و صاف و پوست کنده می گوید
خسته است از تماشای ساعتی دیواری
که با هر جهش چکش وار عقربه ای سیاه
چیزی را در اعماق وجودش
خرد و خمیر می کند


اما نمی گوید
برای میانبر زدن به فردا
هرشب بالا می آورد
ته یک بطری نو گشوده را

فردائی که هرگز به تنا بنده ای
قول نجات نداده است
و پای او نیز
به درگاهش نرسیده
جایش را به فردای دیگری
واگذار خواهد کرد .

------------------------------------ 
شعر دوم را در این آدرس ببینید

http://sharghnewspaper.ir/Pdf/91-03-11/Vijeh/30.pdf