در باره آخرین شب
آنشب من
با یک اشاره تو
به گونه جدید و نایابی
از یک پرنده انسان نما
تبدیل شدم
و تو
سر بر سینه من
آخرین پری دل شکسته دریائی بودی
که بر آسمانی از سر قیچی الهگان
با انگشتان رنگ پریده و مرطوبت
ماه کتانی یکپارچه ای را
کوک میزدی
با طره ِ سیاهی
حلقه بر گوشه پیشانی
و چشمانی شوخ
در پناه دو ابروی نازک تر از مو
به ستارگان عصر صامت سینما می مانستی
و من
مانند پرنده ای که با سر
به شیشه سرتاسری اصابت کرده باشم
هوش از سرم پریده بود
به هوش که آمدم
تو رفته بودی ....
ماه
در خلوت گرگ و میش
به چراغ بی رمقی می مانست
بر سر در خانه ای بدنام در بانکوک
و آسمان
آنقدر دلگیر بود که انگار
در یکی از پستوهای تاریکش
فرشته افسرده ای خود را
حلق آویز کرده باشد
از خانه که بیرون زدم
نمی دانستم بی مقصد تا کجا
خواهم رفت
و نام به جا مانده ات تا کی
مانند گلی استوائی
در گلویم گریه خواهد کرد .