۲۷ آذر ۱۳۸۸

"آسمان لرزه"

آشنائی من با حسین منصوری به اولین سالهای دهه هفتاد بر می گردد . زمانی که هردو با نشریه ( کبود ) همکاری می کردیم و ( فرناندو پسوا ) و ( پل سلان ) را من اولین بار از طریق ترجمه های زیبای او در کبود شناختم .

هر از گاهی برای هم کتاب و نامه هم می فرستادیم و طی همین نامه پراکنی ها بود که او این عکس را که تا آن زمان کمتر کسی دیده بود برایم فرستاد .لحظات زیادی تا به حال به این عکس خیره مانده ام . حسین آنقدر راضی و آسوده در بغل فروغ نشسته است که می پنداری با چشمان سیاهش دارد به دوربین و دنیا می گوید تا سایه چنین زنی بر سر اوست هیچ خطری تهدیدش نمی کند و هرگز هراسی از تنهائی و بی پناهی به دل کوچکش راه نخواهد یافت . چه دنیای مزخرفی .

پس از تعطیلی کبود کمتر با هم در رابطه بودیم تا این که به تازگی در پاسخی به نامه من ترجمه آلمانی یکی از اشعارم را برایم فرستاده است . پاینده باشد

ترجمه حسین منصوری

Himmelbeben
Wenn du kommst
im Gleichschritt der Jahreszeiten
bringst du mir:
Farben
Moden
Muster
kurz und lang
sanft und grell und gewichtig
und nimmst sie wieder mit
wenn du gehst
Ob du da bist oder nicht
ist einerlei
denn du bist meine einzige Nachtlektuere
in diesem mit ungelesenen Büchern vollgestopften Zimmer
Wie du weißt
hört von meinen fünf Sinnen
keiner auf mich
aber immer wieder wenn du kommst
sei es auch zum tausendsten Mal
bekomme ich beim Hoeren des Ratterns deines Autos
feuchte Haende
trockene Kehle
Du kommst
und bevor du gehst
schaust du mich an der Tuerschwelle so an
als waere das Dach der Welt aus Stein
und ein Himmelbeben unterwegs.
آسمان لرزه .......................... می آئی و می روی/ رنگ ها/ مدها/ و مدل ها را/ کوتاه و بلند

تند و ملایم و سنگین

پا به پای فصول

می آوری و می بری .

***

دیگر چه باشی چه نباشی

تنها کتاب بالینی من شده ای در این اتاق پر از کتاب های ناخوانده .

***

با این حواس پنجگانه ای

که هیچکدام حساب نمی برد از من

هزار بار هم که آمده باشی

صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان

هنوز گلویم را خشک

و مرطوب می کند کف دستانم را .

***

می آئی

می روی

و همیشه پیش از پشت سر بستن در طوری نگاهم می کنی

که انگار سقف دنیا از سنگ است و

آسمان لرزه ای در راه .