۲۱ اسفند ۱۳۹۲

یک روز با محمد مختاری

نه مهمان ماند و نه مهماندار

خاطره
یکی از روزهای اواخر تابستان 77 بود که منصور خاکسار از محل کارش در مرکز شهر لس آنجلس تلفن زد و خبر داد که محمد مختاری در سفرش به آمریکا چند روزی را نیز در لس آنجلس خواهد بود و اگر امکاناتش فراهم شود یک برنامه سخنرانی در دانشگاه یو. سی. ال. ای . نیز برایش ترتیب خواهند داد وچنانچه کمکی در این ارتباط از دستم بر می آید دریغ نکنم .
در همان تماس قرار شد که یک روز را نیز از صبح تا غروب من در خدمتش باشم . وظیفه ایاب و ذهاب مهمانان در لس آنجلس به دلیلی که این شهر وسیله نقلیه عمومی کم دارد غالبا به عهده مهماندار است . مشکل اما آنجاست که به غیراز تعطیل دو روزه آخر هفته باشندگان این شهرهمه در گیر کارند و یافتن کسی که در طول روز آزاد باشد گاهی دشوار. به همین جهت مهماندار اصلی اگر شاغل باشد اجبارا دست به دامان دوستان می شود که در این امر یاری اش دهند . نا گفته نماند که مهمان لزوما و همواره هنرمند و اهل قلم نیست . گاهی نیزپیش می آید که در رودربایستی گیر افتاده و پذیرائی از آدم نا بابی را تقبل می کنید  . در دوران دانشجوئی من یک روز افتخار پذیرائی از یک معمار بساز بفروش که عموی یک همکلاسی بود را داشته ام . بخش مضحک گرداندن او در شهر عدم نگرانی از گم شدن احتمالی اش بود . در صورت گم شدن فقط کافی بود که خط پوست پسته ای را که در قفای خودبر زمین می ریخت در پیاده روهای آکسفورد دنبال کنم تا به او برسم !!! جیب های کتش نشان می داد که دست کم نیم کیلو پسته در خود جای داده اند .
اما پذیرائی از دوستان اهل قلم و در این مورد محمد مختاری که او را پیش از آن ندیده بودم از مقوله دیگری بود . پیشا پیش می دانستم هر قدر هم که حرافی کنیم بسیاری از حرفهایمان  هنگامی که به خانه منصور برش گردانم نا گفته خواهد ماند.

               *                           *                          *                            *

 روزی که منصور خاکسار او را در پارکینگ رستورانی در محله چینی ها به من سپرد یک روز معتدل و آفتابی لس آنجلس بود که نوید اوقات خوشی را می داد و قرار شد هنگام غروب او را به خانه برسانم .
به تجربه دیده ام که غالبا در برخورد اول  بخش عمده و تعیین کننده شخصیت آدمی خودش را نشان می دهد . محمد مختاری در همان برخوردنخستین به نظرم آدمی آمد جدی ، مهربان و ماخوذ به حیا که می دانستی شرم حضورش سبب نخواهد شد که حرف دلش را نزند یا کوتاه بیاید .
از پارکینگ قدم زنان بیرون که می آمدیم برایش از اماکنی گفتم که در همان حوالی بود و وقت زیادی برای دیدنشان داشتیم . درست در آنسوی خیابان ایستگاه قدیمی قطار شهر با معماری ( آرت دکو ) که شاید در ده ها فیلم کلاسیک هالیوودی آنرا دیده بود  قرار داشت ، و در سمت راستمان بازار و مجتمع ( آلوارو  استریت ) بود که زادگاه لس آنجلس است و صومعه ای که نخستین سنگ بنای این شهر بوده هنوز در آن پا برجاست . شهرک چینی ها که روزگار رونقش سالهاست سپری شده است در پشت سرمان بود و ساختمان مجلل و جدید کتابخانه شهر در روبرویمان . کتابخانه ای که یک بار مقاطعه کاران به طمع ساختن آسمانخراشی بر زمین مرغوبش آن را به آتش کشیده بودند .
پس از گشتی در ایستگاه قطار و مغازه های آلوارو استریت که انواع  سوغاتی وصنایع دستی مکزیکی به توریست های محلی می فروشند برای صرف نهار وارد یک رستوران سنتی مکزیکی شدیم که نان زرتش را همانجا دو زن میان سال ازتک  بر یک ماهیتابه بزرگ می پزند .
این رستوران به غیر از فضای نسبتا وسیع داخلی اش تعدادی میز و صندلی نیز در پیاده روی روبروی مغازه چیده است برای آن گروه از مشتریانی که ناهارشان را ترجیح می دهند در هوای آزاد صرف کنند . ما نیز در خواست کردیم بر سر میزی در هوای آزاد بنشینیم .
تشنه بودیم و به محض نشستن دوآبجوی تگری سفارش دادیم  و برای غذا مختاری از من درخواست کرد هرچه برای خود سفارش دادم برای او نیز از همان غذا سفارش بدهم . غذای باب میل من در آن رستوران همیشه ( تاکوی ذرت ) بوده است با گوشت خمیر شده و پنیر مکزیکی .
غذایمان بیش از آن که حدسش را می زدم باب میل مختاری بود یا شاید پیاده روی حسابی گرسنه اش کرده بود . باری هر دو با اشتهای تمام مشغول خوردن بودیم که یک ارکستر دو نفره ( ماریاچی ) به میزمان نزدیک شد . گروهای ماریاچی معمولا متشکل از شش هفت نوازنده و خواننده اند که ترانه های فولکلور یا کوچه بازاری مکزیکی را در رستورانها و بارها برای مشتریان اجرا می کنند . گروهی که به میز ما نزدیک شد اما متشکل از دو نفر بود . یک دختر بسیار جوان با مرد سالخورده ای که می توانست پدر بزرگ او باشد ، یا بود . دختر شاداب و زیبا بود و تی شرتی سفید با نقشی ازنیم تنه زاپاتا آراسته به قطار فشنگ به تن داشت همراه با شلوار جین لاجوردی رنگی که ( دیزاینر ) و گرانقیمت به نظر می آمد . برای محمد مختاری هم جالب بود هم باور کردنش دشوار که دختری به آن آراستگی و شادابی آوازه خوان دوره گرد باشد . راستش برای من نیز که بیشتر عمرم را در غرب زیسته ام تازگی داشت . دختر آنطور که رسمشان است یکی از ترانه های روز لاتین را خواند و سپس از ما نقاضا کرد ترانه ای را که دوست داریم سفارش بدهیم . من پرسیدم آیا ( وانتانا مرا ) را بلد است که در پاسخ گفت : سی سینیور و بلا فاصله شروع به خواندن کرد . می دانستم محمد مختاری اگر هیچ ترانه ای از آمریکای لاتین نشنیده باشد این یکی را حتما شنیده است . وانتانا مرا ترانه محبوب انقلابیون کوبا و یاران چه گوارا بود که پس از انقلاب کوبا به شهرت جهانی رسید .
وقتی دختر همراه با نوای گیتار شروع به خواندن کرد محمد مختاری چنگالش را به گوشه بشقاب گذاشت و دست از خوردن کشیده و سرا پا گوش شد . در یک لحظه حس کردم لب پائنش شروع به لرزیدن کرد و اگر تسلط کافی به خودش نداشت چه بسا که نم اشکی هم در گوشه چشمش می نشست .
بدون شک آن دختر و ترانه ای که خواند مودمان را هر چه که بود عوض کرده بود . میانمان برای مدتی سکوت حکمفرما شد اما به هیچ عنوان سکوت آزار دهنده ای نبود . می توان گفت از آن جنس سکوت هائی بود که دو آدم را به هم نزدیک می کند و چه بسا که آغازی شود برای یک دوستی مادام العمر و چه افسوس .
پس از ترک رستوران مختاری گفت که پسرش از بابا خواسته که کاپشنی برایش بخرد و دوستان به او سفارش کرده بودند که بهترین جا برای خرید کاپشن و لباسهائی با طرح های مورد پسند جوانان ایرانی کوچه ایست در قلب شهر که ایرانی ها به آن کوچه ولی می گویند و هفتاد در صد مغازه هایش را هموطنان ایرانی می گردانند . مابقی روز را در کوچه ولی از مغازه ای به مغازه دیگر رفتیم که به شدت یاد آور کوچه های منشعب از لاله زار تهران بود .
غروب  آن روزمختاری را جلوی آپارتمان مهماندارش منصورخاکسار پیاده که می کردم گفتم : به امید دیدار در تهران !! بی آن که بدانم آن دیدار، اولین و آخرین دیدار ما بوده است و در آینده ای نه چندان دور نه مهمان خواهد ماند و نه مهماندار . یادشان پایدار .