و دل کندن از لندن
ویژه نوروزی نشریه : حرفه/هنرمند
عباس صفاری
------------
من
به مفهوم رایج و کلاسیک کلمه شاید مهاجر محسوب نشوم . مهاجر غالبا به فردی
اطلاق می شود که در مرحله ای از زندگی به دلایلی تصمیم هدفمند به ترک کشور
خود می گیرد و به آن جامه عمل می پوشاند . جوانانی که گروه گروه با
دلارهای نفتی پیش از انقلاب به قصد ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتند و (
من نیز یکی از آن شمار هستم ) مهاجر نبودند . پس از انقلاب تعدادی از
دانشجویان به ویژه آنهائی که به قشر اعیان جامعه تعلق داشتند و افراد
وابسته به کنفدراسیون دانشجوئی و احزاب سیاسی چپ و تعدادی که درسشان هنوز
به پایان نرسیده بود در غرب ماندگار شدند . اما نه به قصد اقامت دائم . جنگ
هشت ساله ، رکود اقتصادی ناشی از نفت ارزان و نابسامانی های سیاسی و
اجتمائی و فضای نیمه پلیسی نخستین دهه انقلاب از دلایل عمده ماندگاری و
اقامت دائم آن افراد شد که به نوبه خود بستگان و دوستانشان را نیز تشویق به
مهاجرت و راهی کشورهای غربی کردند .
مهاجرت
چه از روستا به شهر باشد و چه از کشوری به کشور دیگر همواره عملکردی مشابه
تبی واگیر دار دارد . به همین سبب هنگامی که آغاز می شود جلوی آن را به
دشواری می توان گرفت . دولت های نو پا نیز گاهی به قصد خلاص شدن از دست
مخالفان و ناراضیان به روشی غیر علنی به این تب دامن می زنند که به نوبه
خود فرو کش کردن آن را به تاخیر می اندازد . در نهایت اما این تب نیز مانند
هر تب دیگری فرومی نشیند . در دهه نخستین قرن بیستم هفته ای نبوده است که
یک کشتی حامل مهاجرین از ایتالیا ، اسپانیا ، ایرلند ، یونان ، فرانسه و ده
ها کشور دیگر در یکی از بندرهای قاره آمریکا لنگر نیاندازد . شهرک های
ایتالیائی ، اسپانیائی ، بالکانی ، چینی ، و ژاپنی و ( اخیرا تهرانجلس ) در
دل شهرهای بزرگ این قاره یادگار آن دوره است .
من
اگر چه هنگام شروع و شیوع این تب در ایران نبودم اما به دلیل باشندگی در
لس آنجلس که مقصد آرمانی اکثریت این مهاجرین بوده است طی چندین سال شاهد از
راه رسیدن ، سر در گمی های توام با ترس و هراس و نهایتا ( جا افتادن )
آنها در کشور میزبان بوده ام .
آنچه از
آن دوره ی تقریبا ده ساله به وضوح به یاد می آورم دیدار هم وطنانی است که
حس می کردی به نحوی غافلگیر کننده ( آب رفته اند) و خیلی کوچکتر و گاهی
حقیر تر از آن چیزی که هستند ، یا بوده اند می نمایند . در عرصه کار و
اجتماع تا حدودی قابل انتظار و طبیعی می نمود . سر و کله زدن با زبان دست و
پا شکسته وشاغل شدن در زمینه هائی که آن را دون شان خود می پنداشتند و در
نهایت شوک فرهنگی و عوامل دیگری که هر یک به نوعی در این کوچک نمائی که به
هیچ عنوان از سر فرو تنی و تواضع نبود نقش داشتند . تعدادی نیز انتقام این
حس حقارت را هنگامی که کمر راست کردند از اطرافیان و زیر دستان خود گرفتند
. به گمان من مهاجرت استعدادهای خوب و بد پنهان و نیرو های خفته ای را در آدمی بیدار می کند که خود از وجودشان بی خبر
است . به ویژه در کشوری که از بیمه های درمانی و حقوق بیکاری مستمر در آن
خبری نیست و خودش یک ملیون بی خانمان و ( جان دو ) در خیابانها دارد .
بعید نیست که مهاجری در بدو ورود به صورت پند و اندرز از دیگران بشنود : (
آمریکا قطاری است که به سرعت می گذرد . اگر از آن فرو افتادی دستی به سمت
تو دراز نخواهد شد . چون صاحب دست نیز امکان دارد فرو بیفتد . ) شنیدن
جملات سرد و ( تو دل خال کنی ) از این دست توام با دیگر افت و خیز های آغاز
اقامت و ترس ها و تلاطم هائی که به آن اشاره شد احتمالا در بیدار کردن آن
نیروها ی پنهان بی تاثیرنیستند .
به رغم
تمام این مشکلات باید گفت مهاجرین ایرانی در مقایسه با مهاجرین دیگری که از
آن سوی دنیا آمده اند موفقیت های بیشتری کسب کرده اند . اکثرمهاجرین
ایرانی در کشورهای غربی با پشتوانه تحصیلات و تجربیات شغلی و فرهنگی آورده
ازایران و پشتکاربسیار آن دوره را پشت سر گذاشتند و مقام و موقعیت خود را
در حرفه ای که بر گزیده بودند ارتقا دادند . در مسیر این پیشرفت اما عدم
رعایت اصول حرفه ای و پشت پا زدن به رقیبان و ساعات طولانی کار و غفلت از
دوستان و خویشاوندان و در مواردی حرص و جوش مهار گسیخته صدمات جبران
ناپذیری میزند که مهاجرین ایرانی سهم زیادی از آن برده ( هر که بامش بیش
برفش بیشتر ) و نهایتا بهای زیادی نیز از بابتش پرداختند . احداث ناگهانی
چندین شعبه از شامورتی بازی گرفته تا کلاس های یوگا و کلینیک روان درمانی
و جلسات خود شناسی که این آخری غالبا محلی برای یافتن و جایگزینی دوستان
از دست رفته بود در آمریکا و اروپا در پاسخ به همین معضل شکل گرفت که در
مدت زمان محدودی پای هزاران نفر به آن باز شد و گفتگو از برنامه های آنها
برای یکی دو سال حرف روز محافل و مجالس بود .
در
کنار این گروه که اکثریت مهاجرین را تشکیل می دهد بی آن که مشخص و برجسته
باشد گروه کوچک دیگری قرار دارد باز مانده از همان دوران دانشجوئی قبل از
انقلاب . این گروه به این علت که انقلاب وجنگ هشت ساله را تجربه نکرده و و
دشواری های آغاز مهاجرت گریبانگیرش نشده و دست کم چهار سال با جوانان کشور
میزبان در یک کلاس و سریک میز نشسته و دلایل خرد و کلان دیگر در نوع نگاهش
به وقایع ایران و شناخت از غرب و جامعه غربی تفاوت هائی دارد . من بی آن که
این تفاوت را امتیازی برای خود یا آنها بدانم و شاید به خاطر گذشته مشترک و
سلایق وعلایق مشترکم با این گروه دوم حشر و نشر بیشتری دارم اگر چه در
مجموع تا حدودی انزوا طلب هستم . . دوستان و نزدیکان من اکثرا یا اهل هنر
و ادبیاتند که سرنوشت دیگری در مهاجرت داشته اند یا باز مانده از همان
دوران دانشجوئی که بیشتر در شرکت ها و دانشگاه های آمریکائی شاغلند ، و
نزدیکترینشان دو همکلاسی دوران دبیرستان که مانند من پس از 37 سال اقامت
در خارج از کشور هنوز تابعیت هیچ کشوری را نپذیرفته و با پاسپورت ایرانی (
به رغم مشکاتش ) مسافرت می کنند.
دوستان و
اطرافیان گاهی از از سر دل سوزی !!! سر به سرم می گذارند و به مرور وقتی
گفتگو لحنی جدی و انتقادی به خود می گیرد قاطعانه می گویند ( اگر به فکر
خودت نیستی به فکر زن و بچه ات باش !! مگر پذیرفتن تابعیت چیست ؟ یک عکس
ازت می گیرند و نهایتش یک قسم الکی . مهم حسی است که تو به عنوان یک ایرانی
در دل داری و هیچ قدرت و مدرکی قادر نیست آن را از تو بگیرد ) نمی دانم .
شاید حق با آنها باشد . من اما بی آن که بخواهم پند و شعار اخلاقی بدهم با
همین ( قسم الکی ) اشکال دارم و علاقه ای هم ندارم که بر این مبنا حکمی
صادر کنم یا به قضاوت دیگران بنشینم .
* * *
چمدان
از اشیائی است که با جهانی شدن صنعت توریسم در قرن بیستم جلوه و جایگاهی (
آیکونیک ) در میان تولیدات زندگی مدرن پیدا کرده است .چمدان برای یک
توریست یا مسافر یک وسیله است که به محض رسیدن به مقصد خالی و در پستو یا
گنجه ای پنهان می شود . در زندگی یک دانشجوی دور از خانه یا در زندگی یک
مهاجر ( با نظر به وضعیت اجتماعی و اقتصادی اش ) جایگاه گسترده تری را به
خود اختصاص می دهد . تا زمانی که مهاجر در کشور میزبان جا نیفتاده و یا در
کمپ به سر می برد چمدان او که غالبا زیر تخت پنهانش می کند حاوی دار و
نداری است که او را به گذشته و آینده ای که خوابش را می بیند متصل می کند .
محتوای عمده چمدانی که من هنگام ترک ایران با خود به فرودگاه بردم تا آنجا که به یاد می آورم از این قرار بود:
یک
دست کت و شلوار کرم رنگ - چند پیراهن و شلوار اسپرت - یک پالتوی تیره و
بلند فاستونی - مدارک تحصیلی - یک جفت دم پائی حصیری ساخته شده از حصیر
خرما ( هدیه یک پیر مرد بلوچ ) سه جلد کتاب شامل ( دیکشنری حیم - دیوان
حافظ - شعر نو از آغاز تا امروز )- یک آلبوم کوچک عکس - دو کارتن سیگار
وینیستون - یک کیف کوچک حاوی وسایل اصلاح سر و صورت و دست آخر یک پوستین
نقش دار افغانی که یک هفته بیشتر دوام نیاورد و با کمال میل به یک بیکار
نشسته در ایستگاه مترو تقدیم شد . ماجرای پوستین افغانی از این قراربود که
میان هیپی های آن روزگار خیلی رواج پیدا کرده و بازار آن در ایران نیز به
همین دلیل خیلی گرم شده بود . من اما اواسط سال 1976 میلادی از ایران خارج
شده و در لندن ساکن محله ای شدم نزدیک بریکستون ، جائی که آن روزها بازار
خرید بنجل و جولانگاه جنبش نو ظهور ( پانک ) شده بود . پانکها که در حال
پایه ریزی جنبشی فرهنگی - هنری در زمینه های موسیقی ، ادبیات ، مد و آرایش
بودند به هیپی ها به چشم دایناسورهائی رو به زوال نگاه می کردند و در این
میان موی افرو و پوستین افغانی من بیش از حدی که تحملش را داشتم جلب توجه
می کرد . همان نگاه ها کافی بود که موی سر را به سلمانی بسپارم و پوستین
را به آدم مستحق تری .
دلیلی که به غیر
از آن سه کتاب نام برده کتاب دیگری با خود نبردم این بود که در آن مقطع به
شعر و ادبیات فارسی تا حدودی به چشم تهدید و عامل باز دارنده و حتا اعتیاد
نگاه می کردم و تصمیم قطعی ام بر آن بود که تا بر زبان انگلیسی مسلط نشده
ام از هر متن و نوشته فارسی زبانی بپرهیزم .
این
شرح مختصری بود از آنچه با خود برده بودم ، اما کارتن بزرگ و تابوت مانندی
که در زیر زمین خانه پدری جای گذاشتم حکایت دیگری دارد . تابوتی که چهل
سال است از زیر زمینی به زیر زمینی دیگر منتقل می شود و پنداری تا صاحبش را
به خاک نسپارد خود تن به خاکسپاری نمی دهد . اما پیش از آن که به جزئیات
اشیای باز مانده بپردازم مایلم از دو خاطره تلخ و شیرین که چمدان در آن نقش
داشته یاد کنم . خاطره اول به یک سال قبل از انقلاب بر می گردد که در لندن
هنوز سوپر و نانوائی ایرانی احداث نشده بود و ما ( ساکنان یک خانه
دانشجوئی ) دلمان لک زده بود برای سنگک تازه با پنیر و سبزی خوردن . همان
روزها خبر دار شدیم که مادر یکی از دوستان که در ساختمان ما زندگی می کرد
عازم لندن است . تلفنی به او آدرس یک نانوائی و بقالی نزدیک فرودگاه را
دادیم که برایمان نان و پنیر تازه بیاورد . فکر کنم لازم نباشد که بگویم
چمدان او حامل خوشمزه ترین نان و پنیری بود که به عمرم خورده ام . خاطره
دوم از چمدان که زیادی تلخ و سیاه است باز می گردد به شبی حدود 15 سال
پیش که اخبارساعت پنج تلویزیون لس آنجلس چمدانی باز مانده از یک مسافر
ایرانی را در فرودگاه نشان می داد که جسد دختر جوانی در آن کشف شده بود و
با نام بردن از صاحب چمدان از بینندگان تقاضای کمک می کرد . در اخبار ساعت
نه شب اما جسد جوانی ایرانی را که با گلوله ای به شقیقه خود به زندگی اش
پایان داده بود در کنار جاده ( مال هولند درایو ) پیدا کردند . دختر ،
تازه عروسی بوده است بدون ویزا که احتمالا با شوهر جوانش عقلشان را در هتل
روی هم گذاشته و تصمیم به شدت نا عاقلانه ای گرفته بودند .
* * * *
لندن
سالها پیش از آن که پا به خاک آن بگذارم شهر رویا های من بوده است .
شهری مه آلود و بارانی و در تناقض کامل با زادگاهم . پناهگاه مناسبی برای
فراری چند ساعته از تابستاهای گرم تهران و بلوچستان ، آگر چه در کوچه پس
کوچه رمانهای گوتیک و درعالم خیال . شهری که در باور دوستداران آن یک عمر
هفتاد ساله برای دیدن تمامی آن کافی نیست . و برای من که از دوستداران آن
شهرم ( دل کندن از لندن ) یکی از دشوار ترین تصمیماتی بوده است که به عمرم
گرفته ام . اما به دلایلی که شرحش در این مجال نمی گنجد پس از دریافت
پذیرش از یک دانشگاه آمریکائی راهی این کشور شدم . پذیرش از دانشگاهی بود
در جنوب تگزاس که نزدیک به یک سال پیش از انقلاب به دستم رسید . قبل از
عزیمت به آمریکا لازم بود که برای گرفتن ویزای دانشجوئی به ایران بر می
گشتم . در آن سفر اگر می دانستم کارم به اقامت دائم در آمریکا خواهد کشید
دست کم نیمی از محتوای آن کارتن را با خود بر می داشتم . به ویژه کتابهائی
که از آنها خاطره داشته ام . یا روزگاری از کتب بالینی ام بوده اند . امیر
ارسلانی چاپ سنگی که در نوجوانی پس از خواندن آن به خود قول داده بودم
اگر صاحب پسر و دختری شدم اسم پسر را ارسلان و اسم دختر را ( البته بی
مشورت با همسرم ) فرخ لقا بگذارم ! مجموعه آثار هدایت و رمانها و مجموعه
شعرهائی که شرکت جیبی منتشر کرده و بسیار سبک بودند و جای زیادی در چمدان
نمی گرفتند . پنج شش صفحه 45 دورکه ترانه هایش را خود سروده بودم . چند
نسخه از مجلات صبح امروز - بامشاد و رنگین کمان که مقالات معرفی مانندی در
باره داستایوفسکی و خواهران برونته آنجا منتشر کرده بودم و از همه تاسف
انگیز تر حدود چهل نامه که از روستای ( اسفندک ) بلوچستان در دوران
سپاهیگری به سبک گزارشی شبیه نثر آل احمد نوشته و برای دوستی در ایلام
فرستاده بودم . آن دوست عزیز در سفر آخرم آنها را جهت گرفتن فتو کپی به من
امانت داد که به جهاتی کارشان به زیر زمین خانه پدری کشید . کوهک و اسفندک
از نظر تاریخی و سوق الجیشی روستاهای مهمی هستند و با نظر به کمبود متون
فارسی در باره بلوچستان آن نامه ها احتمالا تنها شواهدی بوده اند برزندگی
مردم اسفندک در چهل سال پیش . نامه هائی که سر انجام در بگیر و ببند های
انقلاب خانواده ام از ترس این که حرف مشکل داری در آنها مطرح شده باشد همه
را از بین بردند . این شرح تعلقات و اشیائی بود که پشت سر گذاشته ام .
* * * * *
در
مجموع من اما نظر چندان مثبتی به مهاجرت ندارم . به ویژه مهاجرت اهل قلم و
هنرمندان . اگر چه دنیا را همین مهاجرت ها و جابجائی اقوام و تمدن ها
ساخته است . اما سود حاصل از مهاجرت به گمان من بیشتر نصیب نسل دوم و
فرزندان مهاجرین می شود تا( فرد) مهاجر . مهاجرت سیاستمداران ، اهل قلم و
هنرمندان اما از مقوله ای دیگر است و داستان و عواقب دیگری دارد . یکی از
موفق ترین نمونه های آن مهاجرت نویسندگان و هنرمندان انگلیسی زبان از
آمریکا و ایرلند است به پاریس دهه بیست که که به خلق چندین شاهکار تاثیر
گذار انجامید و نهایتا مدرنیزم را وارد ادبیات و هنر انگلیسی زبان کرد .
دوره ای که موضوع صدها جستار و کتاب بوده است و اخیرا وودی آلن در فیلمی به
نام ( نیمه شب در پاریس ) آن را باز سازی کرده است . دهه بیست پاریس
هنرمندان بسیاری را در سرتا سر دنیا وسوسه و راهی غربت کرده است . کتاب جشن
بیکران همینگوی نیز که در پایان عمر و به نیت گریز از افسردگی نوشته بود
در شیفتگی وسواسگونه هنرمندان به غربت نشینی و کشف مجدد خود در خاک بیگانه
بی تا ثیر نبوده است . اما برای تولید هنری نیز مانند هر تولید دیگری و
در هر گوشه ای از جهان هنرمند نیاز به مصالحی دارد . اکثریت هنرمندان
ایرانی بیشتر مصالح کارشان را از محدوده جغرافیائی ایران و رابطه ای که با
آن دارند بر می دارند . وتجربه نشان داده است که در به کار گیری مصالح غربی
و جهان شمول آشنائی ، تسلط ومهارت کافی را ندارند . بسیاری از فیلم هائی
که کارگردانان ایرانی در غرب ساخته اند و رمانهائی که حوادث آن در کشور
میزبان می گذرد از همین عدم شناخت و نا بلدی رنج می برد . در این میان اما
نقاش ها و نوازندگان به این دلیل که زبان کارشان جهانی است از امکانات
بیشتری بر خوردارند و در نتیجه موفقیت های بیشتری نیز کسب کرده اند . در
نهایت اهل قلم ( به استثنای روزنامه نگاران ) بد نیست خبر داشته باشند که
خواننده فارسی زبان در خارج از کشور به شدت دارد آب می رود و نسل جدیدی که
فرزتدان مهاجران اولیه بوده اند به زبان کشور میزبان کتاب و روزنامه می
خوانند . خواننده متون فارسی در آینده ای نه چندان دور فقط باشندگان کشورهای
فارسی زبان خواهند بود . مگر این که حوادث غیر قابل پیش بینی به موج دیگری
از مهاجرت دامن بزند .
-----------------------------
پرنده پرنده است
پرده را که پس می زنم
یک آنتن تلویزیون
و چند پرنده ی سینه سُرخ
صبح مرا آرایش میکنند
اما قحطی ی پنجره
مرا به اینجا نیاورده است
هر جای دیگری هم میتوانستم
این مستطیل آبی را داشته باشم
پرندگان نیز
در سرتاسر عالم
طوری می نشیند که سینه های نرمشان
در دیدرس ما باشد
حالا سینه سرخ
یا کلاغ
چه فرق می کند
پرنده
پرنده است
راستش یادم نیست
برای چه اینجا آمده ام
حتمأ دلیل مهمی داشته است
آدم که بی دلیل خودش را آواره نمیکند
یادم که بیاید
این شعر
را تمام خواهم کرد۰۰۰۰۰۰۰