۲۴ خرداد ۱۳۹۴

سپانلو برای مرگش تدارک ندیده بود


عباس صفاری
ماهنامه تجربه
کمتر آدمی پیدا می شود که در سالهای پایانی عمر دست کم دو سه بار در خاکسپاری یا مراسم ترحیم خود شرکت نکرده باشد . دلیل فلسفی اش ( که من چیز زیادی از آن نمی دانم )  شاید آن باشدکه آدمیزاد هرگز مرگ را تمام و کمال باور نخواهد کرد و ذاتا قادر نیست برای خود یک پایان بی برو برگرد و قطعی را متصور شود . این است که هنوز به پایان راه نرسیده کفش و کلاه می کند و می رود دور از جماعت سوگوار زیر تکدرختی می ایستد و با چشمانی نگران و کنجکاو  خاکسپاری خود را تماشا می کند . او آمده است که ببیند از دوست و دشمن گرفته تا اقوام دور و نزدیک چه کسی حاضر و چه افرادی غایبند . کدام یک از نزدیکان بیشتر بی قراری می کند و کدام یک حوصله اش سر رفته است ؟ او می داند ابعاد سوگواری و سنجش واکنشهای بازماندگان تا حدودی تداوم و نحوه  ماندگاری او را تعیین خواهد کرد  . در واقع او آمده است تا بازگشت  و تولد دوباره خود را ببیند . تولد و بازگشتی یکسره از جنس یاد و خاطره . او می خواهد بداند کارش به کجا می کشد و نامش کی و چگونه از صفحه ی روزگار پاک خواهد شد و عاقبت کی خواهد مرد !!
عکس العمل هنرمند و صاحب نامان دیگر در رابطه با مرگ اما حکایت از مردمانی دیگر و دنیای دیگری دارد . او مانند مردم عادی نگران بیست سال و چهل سال نیست . او می خواهد با تکیه بر آثارش از غربال زمان بگذرد و تا دنیا دنیاست بر قرار بماند . بگذریم که اکثر مشاهیر در این آزمون نهائی نمره قبولی نمی گیرند .
در رابطه با سپانلو و با نظر به شناختی که از او و آثارش دارم قادر نیستم با قاطعیت بگویم که او نیز مانند دیگران  در مراسم خاکسپاری یا ترحیم خود شرکت کرده باشد . سپانلو و مرگ آبشان در یک جوی نمیرفت . به او نمی آمد که وقتش را صرف چنین خیالپردازی هائی کرده باشد . به گمان من چنین افکاری به هیچ یک از نیازها و دلنگرانی های شاعری مانند او پاسخ نمی داد . کسی نبود که از مرگ بترسد یا اندیشه مرگ بتواند او را از راهی که می رفت منحرف کند . سپانلو تا جائی که خبر داشتم تا آخرین روزها سرش گرم کار و بار و رفقای دور و نزدیکش بود ه است .
 هنرمندانی هستند که از سی چهل سالگی ادای سالخوردگان را در می آورند و خود را آفتاب لب بام می بینند .  سپانلو اما به رغم این که میدانست آفتاب لب بام شده است هیچ تدارکی برای مرگ خود ندیده بود و هیچ عجله ای هم برای رفتن نداشت . حتا وقتی سرطان به جانش افتاد و قامت بلند و استوارش را تکیده و لاغر کرد عصا به دست گرفت . اما عصا به دست نیز وقار و روحیه جوانش را حفظ کرد و حاضر نشد جبر پیری و رنجوری را بپذیرد . من سالها پیش که هنوز چندان اثری از سالخوردگی در اسباب چهره اش نبود با مطرح کردن سئوالی در ارتباط با سن بالا و تاثیر آن در زندگی شخصی و حرفه ای اش او را در برابر سئوالی قرار دادم که اعتراف کرد پیش آن به این مساله نیندیشیده است . غافلگیر اما نشد و صادقانه به آن پاسخ داد . سئوال من اشاره به شعر جدیدی داشت که در مطلع آن می گوید ( می خواهم این پیاده رو کوتاه - هرگز به انتها نرسد - آهسته راه می روم آنقدر - تا ظهر جاودان فرا برسد . ) در پاسخ گفت این تحولی است که به ناچار در زندگی هر شخصی رخ می دهد . گفت شاید تا آن لحظه می گریخته از این که آن سئوال را از خود بپرسد . و در ادامه این اعتراف با اشاره به ما بقی همان شعر گفت زمان را طوری کش می دهد که رعد و برق ها در آسمان بالای سرش بماسند و هیچ حرکت شتابانی نتواند از او جلو بزند و حتا کبوتر بالای سرش ثابت به نظر برسد . ( نشریه کاکتوس - نقل به مضمون )
چنین واکنشی در برابر اندیشه مرگ به گمان من ستایش حیات و زندگی است بی آن که در برابر آن ظهر جاودان از خود ضعف و واهمه ای نشان بدهد . با نگاهی به آثار محمد علی سپانلو می توان گفت آن حجم عظیم یادها و خاطره های شخصی و تاریخی در شعر و نثرش در نوع خود پاد زهر مرگ و نیستی است . او مرگ را نه در جاده های پیش رو بلکه در حفاری های گذشته جستجو می کرد و استاد کشف ُ- کالبد شکافی و رمز گشائی از آنها بود . در بسیاری از این یاد آوری ها او کوشیده است از جلد خود بیرون آمده و با فرو رفتن در کالبدی دیگر به تماشای حوادث و رویدادهای خرد و کلان این مرز و بوم بنشیند . به گمانم اوج این بازگشت ها زمانی است که او از چشم های باز مانده سری بریده به تماشای عصر صفوی می نشیند . چشم هائی آنقدر زنده که آتش عشقی خانمانسوز را شعله ور می کنند .( ماجرای این عشق مضمون منظومه ایست که کامل آن را از زبان خودش شنیدم  و چه حیف که  فقط به نیمی از آن اجازه انتشار داده اند  )
از سپانلو همواره به عنوان شاعر تهران نام می برند  . من در بخشی از همان گفتگوی کاکتوس از او پرسیدم  که از چشم اجدادش آیا به تماشای این شهر نشسته است یا خیر . پاسخ مثبت بود و گفت شعری دارد که اجدادش دور هم نشسته اند و از او می خواهند که برای گرفتن عکسی دسته جمعی به آنها بپیوندد . برای دوستداران و خوانندگان آثار سپانلو تصور چنین صحنه ای نباید دشوار باشد . - سپانلو این مسافر ( stand by ) ابدیت از راه نرسیده برای عکسی دسته جمعی با اجدادش کنار حوض و رو به دوربین عکاسباشی لبخند می زند و کبوتر ثابت بالای سرش اوج می گیرد . خدا حافظ سپان . خدا حافظ یحیی !