۱ مرداد ۱۳۹۱

یک شعر نه چندان جدید

           رویای آینه گی

اگر در حضور تو امروز
رغبت نمی کنم نیم نگاهی
به پشت سر بیندازم
از ترس دیدن اشباح طلبکاری است
که می پندارند
پل های سرنوشت سازی بوده اند
در گذر گاه صعب العبور ما


از تو نیز
در آن دشت ( آمیش نشین )* اوهایو
که ارواح آن  قرنهاست
به سمت ماه عتییقه ای
زوزه می کشند هر شب
حکایت می کنند که چگونه در یک حمله
با چند جمله ی کوبنده
تمام پل های پشت سر را خراب کرده
و رفته ای


در این فاصله اما
( من و تو ) نه پل بوده ایم
نه از همدیگر پلی ساخته ایم
فقط با هم همسفر شده ایم
و بارها پشت سر نهاده ایم
گردنه های نفس گیری را
که در افق دور دستشان هنوز
سواد سر پناهی برایمان
سر بر نیاورده است


همواره اما
در آرزوی روزی قدم بر داشته ایم
که مانند دو پاره جیوه ی لغزنده
در پشت شیشه شفافی
که رویای آینه گی دارد
به هم بپیوندیم .


* - آمیش ها مهاجرانی هستند که از آلمان به دشت اوهایو کوچ کرده اند .
شهرتشان به خاطر شیوه بدوی زندگی است و پرهیز از ماشین و تکنولوژی مدرن
----------
تابلو همراه - چوب نگاره
از سری عریان در آینه
کار عباس صفاری
مرکب روغنی روی کاغذ ساتن
------------
این شعر نخستین بار در نشریه نافه منتشر شده است