از مجموعه خنده در برف
در زوالی که اصلها میراست
فصل بت، واقعیترین سیماست
م .ع . سپانلو
تا همین دیروز
مهوش فقط یک نام بود
با چند تصنیف ِبازاری
که سال به سال آب میرفتند
وکافهای که میگفتند به یک کرشمهی اومنفجر میشده هرشب،
و دست ِآخر
یک تشییع جنازهی تاریخی
که خواربارفروش محلهی ما نیز
کِرهکِره را پایین کشید وُ رفت
تا دستی را که به دامان او نرسیدهبود
به تابوتش برساند
****
دیروز اما برای اولینبار
در یک سایتِ وطنی
عکس تمام قدش را دیدم
به مرد میانقدی میمانست
در کفش پاشنهبلند
که چند نوبت هورمُنزده باشد
وکلاهگیسی برسر
با شباهتِ دوری
به مرد خواربارفروش
صدایش را اما
هنوز نشنیدهام
شاید غمگین میخوانده است
آن ترانههای شاد را