جایگاه طنز در مجموعه خنده در برف
منتشر شده در روزنامهی «شرق» شماره۱۱۹۶
رضا ساکی
***
«خنده در برف» سومین اثر منتشر شدهی عباس صفاری است. او پیش از این «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» را نیز روانهی بازار کرده است و با اقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شده است. در هر سه کتاب او طنز و شوخطبعی دیده میشود که این طنزها به ویژه در «خنده در برف» بسیار است.
نگاه صفاری به موضوعات به گونهای است که در اغلب شعرهای او شوخی وجود دارد، شوخی کلامی، عبارتی یا حتا موقعیتهای کنایی (موقعیت طنز یا همان طنز موقعیت). صفاری برای برجستهسازی و توجه مخاطب سراغ شوخی میرود اما نه شوخی تحمیل شده به متن، بلکه نوعی شوخی که در خود متن است و برآمده از تفکر شاعر و در خدمت بیان شعر. شوخیهای صفاری اغلب شوخیهایی هستند که در شعر او طنزند و خارج از آن طنز نیستند که این اهمیت و قدرت طنز او را میرساند. برخی فکر میکنند که طنز خوب طنزی است که خارج از ساختار متن خود نیز طنز باشد اما بسیاری معتقدند که طنز خوب طنزی است که فقط در ساختاری متنی خود، طنز باشد که به گمان من نیز این طنز طنزی هنرمندانهتر است.
شوخیها در «خنده در برف» اغلب از جنس طنز هستند و به شدت متفکرانه که از ویژگیهای اصلی طنز است و برای رسیدن به آن باید کمی تمرکز کرد. طنز در شعر او دیریاب است و طنز را باید از میان شعر او با حوصله و دقت بیرون کشید. طنز او اغلب نمایان نیست و گفتههایش در ارتباط با ساختهای معنایی شعر است که نمود پیدا میکند. باید پس و پیش هر سطر را خواند تا نکتههای طنز و شوخطبعانهاش مشخص بشود. البته در شعر او شوخیهای آشکار هم فراوان دیده میشود. همچنین در نگاه شوخطبعانهی او به زندگی، مرگ و روابط میان انسانها، هجو و هزلی وجود دارد که بسیار جالب و آموزنده است. در شعر صفاری نگاه مبتنی بر «گروتسک» وجود ندارد، دستکم در «خنده در برف» نیست اما نگاه «آیرونیک» صفاری را باید در ایجاد فضاهای متضاد و وارنهگوییهایی او جستوجو کرد که در ادامه شرح داده شده است.
اگر انگلیسیها را استادان بذلهگویی و امریکاییها را استادان طنز بدانیم، میتوان گفت صفاری راهی از میان بذلهگویی و طنز گشوده است و شوخیهایش طعمی این چنین دارد:
شمع نیستم
که به یک فوت تو
کلاه از سرم بیفتد
رسم دهان دوختن نیز تازگیها
با رواج شکنجهی روح
یک سره منسوخ شده است.
بررسی موردی شوخیها:
در بند نخست شعر «اعتراف یک دزد» میخوانیم:
خوشا به حال شاعران نظرکردهای
که بیت اول شعرشان
هدیهی خدایان است
من اما برای مطلع این شعر
نمیتوانستم تا ابدالدهر
در انتظار آنها بنشینم
در واقع شاعر از «استعارهی تهکمیه» یا نوعی از کاربرد «آیرونی» استفاده کرده است:
خوشا به حال شاعران نظر کردهای
که بیت اول شعرشان
هدیه خدایان است
یعنی
خوشا به حال شاعران نظرکردهای
که بیت اول شعرشان
هدیه خدایان نیست
اینجا طعنه میزند به شاعرانی که خود را نظرکرده میدانند و به نوعی ادای ارتباط با عالم بالا را در میآورند. در ادامه میگوید چون شاعران نظر کرده بیت اول شعرشان هدیه از طرف خدایان است مشکلی ندارند اما من چون نظرکرده نیستم نمیتوانم تا ابدالدهر منتظر هدیه خدایان بنشینم. این که نمیتوانم تا ابدالدهر منتظر بنشینم یعنی این که اصولا خدایان به کسی شعر هدیه نمیدهند حتا اگر کسی ابدالدهر انتظار آنها را بکشد.
در ادامه ی شعر و در بند پایانی میگوید:
شنیدهام خدایان نیز
بندگانی را که ناخنک
به دار و ندار دیگران میزنند
اصلا دوست ندارند
اما هر از گاه
اگر بندهی ناشکری از ردهی من
به گوشهای از ابدیت آنها
دستبرد اگر بزند
به روی مبارکشان نمیآورند.
اینجا در واقع پاسخ جماعت نظرکرده را میدهد و خود را ناشکر مینامد در مقابل نظرکردهها و میگوید من از خدایان میدزدم، هدیه نمیگیرم و البته از گوشهی ابدیت آنها هم این دزدی را انجام میدهم. در واقع این شاعر است که باید از ابدیت خدایان چیزی بردارد و شعر کند نه این که منتظر بنشیند تا خدایان به او شعر هدیه بدهند. این که چرا میگوید «از ردهی من» هم طنز دارد یعنی به نوعی خودش را باز از نظرکردهها (شاعران درباری) جدا میکند.
شعر «سال آخر دانشگاه» را از آغاز تا پایان میآورم:
انعکاس لبخند توست که دارد
میدرخشد در قاب پنجره
یا رشتهی مرواریدی
که نرخ امروزی آن است
در ویترین جواهر فروش
مگر چند سال دور شدهایم
از سال آخر دانشگاه
که یک جفت بلیت کنسرت باب دیلان
کلاس شبانهاش را تعطیل میکرد
و یک نسخه طاعون تازه چاپ
خنده بر لبت میآورد
کاری که امروز از پس
این مرواریدهای خوابیده در مخمل هم
به سختی بر میآید
بر همین روال پبش برویم
میترسم عاقبت
سارق مسلح کوه نورم کنی
با هر چه جمیز باند تازه کار
در تعقیبم.
معشوقهی شاعر در دوران دانشگاه با یک بلیت موسیقی و نسخه کتاب میخندیده است اما حالا برای انعکاس لبخندهاش باید برایاش مروارید بخرد. این خودش طنز است که توقعات چه طور میتوانند در مراحل زندگی فرق کنند اما طنز اصلی در پایان شعر است که میگوید:
بر همین روال پبش برویم
میترسم عاقبت
سارق مسلح کوه نورم کنی
با هر چه جمیز باند تازه کار
در تعقیبم.
یعنی عاقبت برای خندیدن و راضی شدن تو باید بروم الماس کوه نور را برایت بدزدم، آن هم به طور مسلحانه در حالی که لشکری از جمیز باندهای تازه کار دنبالم هستند. طنز در عاقبت ماجراست، وقتی مرواریدهای خوابیده در مخمل هم دیگر به سختی لبخند در لب معشوق ایجاد میکنند عاقبت کار مضحک است یعنی دیگر چیزی باعث خوشحالی تو نمیشود.
این شعر داستان یک زن است که از زن روشنفکر تبدیل به زن سنتی شده است و حالا که زن سنتی است دنبال موسیقی و کتاب نیست و پی مروارید و الماس میگردد.
در بندهای میانی شعر «زیارت اهل قبور با جسیکالنگ» میگوید:
در محلههای کارگرنشین لندن
«هایگیت» را احتمالا
یک بار دیده است
و نیم تنهی سنگی کارل مارکس را
که استخوانهای پولادیناش زیر آن
در غم کارگرهای نامتحد جهان
زنگ زدهاند.
طنز آشکار است. کارگرهای نامتحد ترکیبی کنایی، زیبا و طنزآمیز است و بیان میکند هیچ اتفاقی برای کارگران نیفتاده است و همان آش است و همان کاسه است.
این شعر نخستین نمونه از فضاسازیهای متضاد در شعر صفاری است که در «خنده در برف» در چند مورد به چشم میخورد و بسیار هنرمندانه است. این فضاسازیها در واقع شاید همان موقعیت کنایی یا irony Situation باشد که در ادب غرب وجود دارد و ما در ادب فارسی کمتر از آن سراغ داریم و اگر هم بوده مربوط به داستاننویسیهای بعد از جمالزاده است و در داستانهای هدایت مثلا زیاد دیده میشود.
موقعیت کنایی همان چیزی است که به آن طنز موقعیت هم میگویند و اغلب به اشتباه آن را توضیح میدهند. در داستان، شعر یا کمدی شامل تئاتر و سینما موقعیت کنایی یا طنز موقعیت به معنی زمین خوردن افراد یا همان کمدی «اسلپ استیک» و امثال آن نیست. موقعیت کنایی یعنی مولف موقعیتی ایجاد کند بدون دخالت واژهها که خود آن موقعیت طنزآمیز باشد، مثلا موقعیت مکان و آدمها در «فارسی شکر است» این گونه است. وقتی یک فرنگیمآب با یک عربیدان و یک آدم کلاه نمدی در یک زندان بیفتند، این موقیعت که آنها هر کدام با یک نوع بیان حرف میزنند و حرف یکدیگر را نمیفهمند ولی همه عقیده دارند فارسی حرف میزنند خود به خود طنزآمیز است، به این میگویند موقعیت کنایی.
مثال دیگر مثلا این است که مثلا یک دزد با لباس پلیس وارد کلانتری بشود، این هم موقعیت کنایی است. در نمایش «خرس» چخوف، وقتی طلبکار برای گرفتن طلباش به سراغ بیوهای میرود و در دم او و بیوه عاشق هم میشوند این میشود موقعیت طنز. حساب کنید در حالی بیوه عزادار است و لباس سیاه پوشیده طلبکار به او بگوید چه چشمهایی دارید خانم.
در شعر عباس صفاری موقعیت کنایی به این صورت وجود دارد که فضاسازی متضاد و مضحک درست میکند که خود فضا طنز است، یعنی این که مجسمهی «کارل مارکس» در در محلههای کارگر نشین لندن باشد جک است و خندهدار به ویژه اگر:
«استخوانهای پولادیناش زیر آن
در غم کارگرهای نامتحد جهان
زنگ زده باشند.»
و حالا قسمتی ازشعر «یک شب از هزار و یک شب»:
نسخهی امشب را
هر چه زودتر بپیچی بهتر
یک لیوان شیر گرم
۱۰ میلی گرم والیوم
یک بالشت تکیه داده به دیوار
و یک رمان تاریخی
که سنگینی پلکهایت را
در ده صفحه تضمین کند
شوخی با رمان تاریخی واضح است و بیان کنندهی وضع مضحک فرد است برای خوابیدن. شاعر با آوردن رمان تاریخی در کنار والیوم طرف رامسخره میکند. و در ادامه باز طنزی در کلام و با استفاده از تشبیه میآورد:
این که کفشهایت ناگهان
به پستانهای پلاسیدهی عفریتگان
شباهت پیدا کردهاند
و دلت دیگر
به سمت صدای خیابان
موج برنمیدارد
بهانهای بیش نیست
و در بند پایانی:
شک ندارم با این حال رگباری
از قلب آن میدان نیز
همان طور رد میشدی
که از عرض یک زمین فراموش شدهی فوتبال
در حاشیهی شهر.
این هم یکی دیگر از موقعیتهای کنایی و فضاسازیهای متضاد است. میدان را برای ما تصویر کرده است، حالا هم میگوید:
«عرض یک زمین فراموش شدهی فوتبال
در حاشیهی شهر»
تا کاملا سکوت و خلوتی این مکان با صدا و شلوغی آن مکان در تقابل باشد.
در بندی از شعر «درباره ی حق انحراف» هم باز این گونه است:
قرار ملاقات
چه در میدان مینگذاری شدهی جنگ باشد
چه گوشهی دنج کافهای رمانتیک
همیشه کوشیده است
راس ساعت موعود برسد
اختیارش اما
پنداری دست خودش نیست.
شعر «بزرگترین اشتباه عمران صلاحی» از شعرهای معروف این کتاب است:
به شاملو میآید
که مانند یک چنگنواز مقدونی
میان ابرها بنشیند
و نوایی کلاسیک را
با چنگ زریناش بنوازد
اما تو آن بالا
میان فرشتگانی که اجازهی خندیدن ندارند
به چه درد میخوری؟
این قسمت از شعر را برای چند نفر خواندم و نظرشان را پرسیدم در میان آنها «اسماعیل امینی» عقیده داشت که در واقع طنز ماجرا در این است که میخواهد بگوید شاملو با آن که در ظاهر، خودش و شعرش مدرن است اما در چهارچوبهای سنتی میگنجیده است و علاقههای کلاسیک داشته است اما صلاحی در آن چهارچوبها نمیگنجد، آن هم کجا؟ میان فرشتگانی که اجازهی خندیدن ندارند. به قول صفاری:
هجرت نسنجیدهات
بزرگترین اشتباه زندگیات بود
در بندی از شعر «دربارهی زمان از دست رفته و بازنیافته» میخوانیم:
شاید تقصیر حال
یا زیبایی رو به زوال تو باشد
که من هی به گذشته پرتاب میشوم
به روزگاری که غم
آن قدر کوچک بود
که در اشکدان کریستالی میگنجید
و دست سرنوشت
از راه راست
منحرفت اگر میکرد
ماشین ترمز بریدهای نمیشدی
در جادهی مارپیچ
در این شعر از کنایه برای شوخی تلخاش استفاده میکند، غم کوچک بود یعنی گریهها کم بود، یعنی کمتر مردم گریه میکردند پس غم در اشکدان کریستالی یا کوچک میگنجیده است.
و شعر «جمعه در سیارهای دیگر»:
جمعههای تنبل بیآزار
هرگز در تقویم او نبوده است
سهم هفتگیاش سالهاست
جمعههایی منجمد
که جمعهی فرهاد در برابرش
عصر پنج شنبهی اردیبهشت
و در بند پایانی طنزی عالی و تلخ و عبرتآموز دارد:
جمعههایی که در سفری بیبازگشت
جایشان را اکنون
به یکشنبههای عاطل و باطل دادهاند.
صفاری در بیان نکتهها همراه با مثال، تشبیه، تضاد و یا برابر نهادن مفهومها و یا خاطرات و الگوها استاد است، مثالهایی که همان طور که گفته شد سرشار از طنز هستند. اینجا هم با زیرکی جمعههای ما را با یکشنبههای آنها مقایسه میکند و طنزی دردآور میآفریند. جمعه در سرزمین دیگر همان یکشنبههای عاطل و باطل است، یعنی مهم حس یک روز تعطیل است که همراه ماست، حسی ازلی و تاریخی در سرزمین مادری. حالا میخواهد عصر جمعه باشد یا عصر یکشنبه. در همین شعر طنزهای دیگری نیز وجود دارد:
«جمعههایی منجمد
که جمعهی فرهاد در برابرش
عصر پنج شنبهی اردیبهشت»
در شعر «مهمان ناخواندهی تمام جشنها» طنز تلخی وجود دارد. صفاری شوخی میکند با تنها مهمان ناخواندهی تمام جشنها که همان «مرگ» است:
تنها تماشاگرمان اما
مهمان ناخوانده ایست
که به روی بازیگران این دنیا
هرگز نمیخندد
و شوخی
با هیچ تنابندهای ندارد.
صفاری در شعرهایش در «خنده در برف» اشارههایی به گذشت زمان، پیری و مرگ دارد ولی کمتر به طور مستقیم به مفهوم مرگ اشاره میکند و هیچ گاه مستقیم از او یاد نمیکند و رو در رو نمیشود، چرا؟ چون مرگ در نظر او همین تصوری است که از مهمان ناخواندهی تمام جشنها کرده است. در شعرهای او از تابوت و تدفین و گلوله و گور و گورستان فراوان نام برده شده است اما واژهی «مرگ» را یک بار به کار برده است، در شعر «قدیس خیابان هشتم (۷) » در بند آخر میگوید:
در این شهر اما
شانس فقط یک بار در میزند
شباهتی هم به مرگ ندارد
که در را به رویش
اگر باز نکردی
از پنجره وارد شود.
در «مردهشور یک بار زنگ میزند» در دو قسمت شوخطبعی هست، یکی در آنجا که میگوید:
در آن صبح یکشنبهی آوریل
نقاشی سقف کار تو بود
و تعویض پریزها کار من.
در آینهی ترک خوردهی دستشویی
من شبیه دریانوردی بودم
که تازه به ساحل رسیده باشد
و تو
دستمال سیاه بر سر
بر چارپایهی چوبین
بیشتر به سخنگوی «هاید پارک کورنر» میمانستی.
این که کسی سخنگوی «هاید پارک» باشد و در گوشهی آن اعتراض کند چیز خندهداری نیست ولی دیگری به وقت خانهتکانی اگر وقتی روی چارپایه است مثل آدمهای «هاید پارک کورنر» به نطر برسد خندهدار است.
و در ادامه:
اگر یادت مانده باشد حوالی ظهر
مرد کیف به دستی نیز
در لباس اداری
پشت در ظاهر شده بود،
مثل جن
از خرید اولین خانهی این دنیایمان
خبر داشت
و اصرار که خانههای آخرتمان را
از او بخریم:
دو قطعهی همجوار رو به دریا
در گورستان جدید همین شهر.
گورش را که گم کرد
زیر نگاه پرشسگر تو بودم
- مبلغ مذهبی بود؟
- نه عزیزم، بیمهی عمر میفروخت.
شعر «در کمال خونسردی» حکایت درختی است که بر بالای دکهی یک کولی کفبین سایه افکنده است، حکایت این درخت جالب است، او چیزی از کولی آموخته است که آدمها هرگز به آن فکر نمیکنند و آن خونسردی است. مشتریان دلشکستهی کولی نام معشوقه یا نارفیقان نیمه راهشان را بدن درخت میکشند اما درخت دم برنمیآرد:
روزهای بیآتیه از دم
مثل بادی بد قدم
از میان برگهایش میگذرد
و بر تنهی تنومندش
مشتریان دلشکستهی کولی
کنار نام معشوقههای سنگدل و
نارفیقان نیمه راهشان
آن قدر قلب تیر خورده کشیدهاند
که بر سنگ اگر تراشیده بودند
از شرم آب شده بود
یا از غصه ترک برمیداشت
سر سوزنی اما
فرقی نمیبیند درخت
میان منقار بلند دارکوب
و تیغهی چاقوی دلشکستگان
از کولی کفبین که گاهی
دست لرزان مشتری در دست
چرت میزند بیاختیار
شنیده است بارها
که راز بقا در این خیابان
کمال خونسردی است
حتا در هوای نیمه شب اگر
پاکباختهای سیگارش را
کنار پایت خاموش کند
و بر نزدیکترین شاخهات
خودش را حلقآمیز.
و بند نخست از شعر «دربارهی گاومیش های دشت مغان و مرز شوروی»:
نه عینکی به چشم داشتند
نه کتابی خوانده بودند
فقط روزنامهی بادآوردهای
اگر گیرشان میآمد آرام میجویدند
چمن همسایه اما
در چشم آنها نیز سبزتر مینمود
دیگر عالیتر از این نمیتوان گفت. بله در چشم گاومیشهای دشت مغان و مرز شوروی هم، مرغ همسایه غاز است.
در پایان باید درباره از سه شعر نام ببرم که به گمان من از پایه طنز هستند. یکی «من و جناب مورچه» که علاوه بر طنز، بار معنایی هجو هم دارد، و نیز شعر «حراج اشیای گریهآور» که هزلی عالی و درونی و معنایی در آن وجود دارد و دیگری «غروب بدون عوارض جانبی» است که در ادامه میخوانید:
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد.
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئونهای یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به پاس لبخندت
هر بار که کلاه از سر بر میدارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دستهای تو پرواز کنند
جوکهای دست اولم را نیز
میگذارم برا ی آخر شب
که به غیر از خندههای قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبدهباز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
میتوانستم برایت سراپا تابستان شوم
سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خالبازها
هر ورقی را که برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت۵
حیف که زمین خوردن آدم
حتا از نوع نظامیاش
خندهدار نیست
با پوست موز رسیدهای
اگر خندهدار بود
زیر چکمههای یک ژنرال چهار ستاره را
برایت هدف میگرفتم
و با طنین خندهات پاره میکردم
چرت سربازن ایستگاه اتوبوس را
با این غروب بی سر و پا
چه کارها که نمیتوان کرد
سرش را گوش تا گوش
و شیک و قشنگ
هم با پنبه میتوان برید
هم با خنده
انتخاباش با توست
که حی و حاضر
ایستادهای دم در.
شوخیهای صفاری در این شعر در مقام راوی برای معشوق بسیار دلچسب است. دقت کنید به طنز انسانی و عالی او در این شعر آنجا که میگوید:
حیف که زمین خوردن آدم
حتا از نوع نظامیاش
خندهدار نیست
با پوست موز رسیدهای
اگر خندهدار بود
زیر چکمههای یک ژنرال چهار ستاره را
برایت هدف میگرفتم.
طنز همین است، یکی از مواردی که طنز را از دیگر موارد شوخطبعی همچون هجو، هزل و فکاهه جدا میکند همین پرداخت به جنبههای انسانی زندگی است. او برای خندهی معشوق هر کاری حاضر است بکند اما همه کاری نه. طنز اینجاست، طنزی عاشقانه و انسانی.
شعر صفاری به گمان من دربارهی زندگی و یا ناظر بر زندگی است و این گونه است که طنزهای او نیز طنزهایی دیریاب ولی زنده و ملموس هستند. طنز فقط در کلام و عبارت نیست، طنز فقط در به زبان آوردن مفهومی آشکار و خندهدار نیست، طنز واقعی دردناک است، سرگذشت آدمهایی است که از دست غروب جمعه فرار کردهاند ولی گیر رخوت یکشنبهها افتادهاند:
«جمعههایی که در سفری بیبازگشت
جایشان را اکنون
به یکشنبههای عاطل و باطل دادهاند».
طنز اینجاست.
منتشر شده در روزنامهی «شرق» شماره۱۱۹۶
پی نوشت:
با سپاس از سید رضا شکراللهی که نظراتش متن را پربار کرد.
منتشر شده در روزنامهی «شرق» شماره۱۱۹۶
رضا ساکی
***
«خنده در برف» سومین اثر منتشر شدهی عباس صفاری است. او پیش از این «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» را نیز روانهی بازار کرده است و با اقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شده است. در هر سه کتاب او طنز و شوخطبعی دیده میشود که این طنزها به ویژه در «خنده در برف» بسیار است.
نگاه صفاری به موضوعات به گونهای است که در اغلب شعرهای او شوخی وجود دارد، شوخی کلامی، عبارتی یا حتا موقعیتهای کنایی (موقعیت طنز یا همان طنز موقعیت). صفاری برای برجستهسازی و توجه مخاطب سراغ شوخی میرود اما نه شوخی تحمیل شده به متن، بلکه نوعی شوخی که در خود متن است و برآمده از تفکر شاعر و در خدمت بیان شعر. شوخیهای صفاری اغلب شوخیهایی هستند که در شعر او طنزند و خارج از آن طنز نیستند که این اهمیت و قدرت طنز او را میرساند. برخی فکر میکنند که طنز خوب طنزی است که خارج از ساختار متن خود نیز طنز باشد اما بسیاری معتقدند که طنز خوب طنزی است که فقط در ساختاری متنی خود، طنز باشد که به گمان من نیز این طنز طنزی هنرمندانهتر است.
شوخیها در «خنده در برف» اغلب از جنس طنز هستند و به شدت متفکرانه که از ویژگیهای اصلی طنز است و برای رسیدن به آن باید کمی تمرکز کرد. طنز در شعر او دیریاب است و طنز را باید از میان شعر او با حوصله و دقت بیرون کشید. طنز او اغلب نمایان نیست و گفتههایش در ارتباط با ساختهای معنایی شعر است که نمود پیدا میکند. باید پس و پیش هر سطر را خواند تا نکتههای طنز و شوخطبعانهاش مشخص بشود. البته در شعر او شوخیهای آشکار هم فراوان دیده میشود. همچنین در نگاه شوخطبعانهی او به زندگی، مرگ و روابط میان انسانها، هجو و هزلی وجود دارد که بسیار جالب و آموزنده است. در شعر صفاری نگاه مبتنی بر «گروتسک» وجود ندارد، دستکم در «خنده در برف» نیست اما نگاه «آیرونیک» صفاری را باید در ایجاد فضاهای متضاد و وارنهگوییهایی او جستوجو کرد که در ادامه شرح داده شده است.
اگر انگلیسیها را استادان بذلهگویی و امریکاییها را استادان طنز بدانیم، میتوان گفت صفاری راهی از میان بذلهگویی و طنز گشوده است و شوخیهایش طعمی این چنین دارد:
شمع نیستم
که به یک فوت تو
کلاه از سرم بیفتد
رسم دهان دوختن نیز تازگیها
با رواج شکنجهی روح
یک سره منسوخ شده است.
بررسی موردی شوخیها:
در بند نخست شعر «اعتراف یک دزد» میخوانیم:
خوشا به حال شاعران نظرکردهای
که بیت اول شعرشان
هدیهی خدایان است
من اما برای مطلع این شعر
نمیتوانستم تا ابدالدهر
در انتظار آنها بنشینم
در واقع شاعر از «استعارهی تهکمیه» یا نوعی از کاربرد «آیرونی» استفاده کرده است:
خوشا به حال شاعران نظر کردهای
که بیت اول شعرشان
هدیه خدایان است
یعنی
خوشا به حال شاعران نظرکردهای
که بیت اول شعرشان
هدیه خدایان نیست
اینجا طعنه میزند به شاعرانی که خود را نظرکرده میدانند و به نوعی ادای ارتباط با عالم بالا را در میآورند. در ادامه میگوید چون شاعران نظر کرده بیت اول شعرشان هدیه از طرف خدایان است مشکلی ندارند اما من چون نظرکرده نیستم نمیتوانم تا ابدالدهر منتظر هدیه خدایان بنشینم. این که نمیتوانم تا ابدالدهر منتظر بنشینم یعنی این که اصولا خدایان به کسی شعر هدیه نمیدهند حتا اگر کسی ابدالدهر انتظار آنها را بکشد.
در ادامه ی شعر و در بند پایانی میگوید:
شنیدهام خدایان نیز
بندگانی را که ناخنک
به دار و ندار دیگران میزنند
اصلا دوست ندارند
اما هر از گاه
اگر بندهی ناشکری از ردهی من
به گوشهای از ابدیت آنها
دستبرد اگر بزند
به روی مبارکشان نمیآورند.
اینجا در واقع پاسخ جماعت نظرکرده را میدهد و خود را ناشکر مینامد در مقابل نظرکردهها و میگوید من از خدایان میدزدم، هدیه نمیگیرم و البته از گوشهی ابدیت آنها هم این دزدی را انجام میدهم. در واقع این شاعر است که باید از ابدیت خدایان چیزی بردارد و شعر کند نه این که منتظر بنشیند تا خدایان به او شعر هدیه بدهند. این که چرا میگوید «از ردهی من» هم طنز دارد یعنی به نوعی خودش را باز از نظرکردهها (شاعران درباری) جدا میکند.
شعر «سال آخر دانشگاه» را از آغاز تا پایان میآورم:
انعکاس لبخند توست که دارد
میدرخشد در قاب پنجره
یا رشتهی مرواریدی
که نرخ امروزی آن است
در ویترین جواهر فروش
مگر چند سال دور شدهایم
از سال آخر دانشگاه
که یک جفت بلیت کنسرت باب دیلان
کلاس شبانهاش را تعطیل میکرد
و یک نسخه طاعون تازه چاپ
خنده بر لبت میآورد
کاری که امروز از پس
این مرواریدهای خوابیده در مخمل هم
به سختی بر میآید
بر همین روال پبش برویم
میترسم عاقبت
سارق مسلح کوه نورم کنی
با هر چه جمیز باند تازه کار
در تعقیبم.
معشوقهی شاعر در دوران دانشگاه با یک بلیت موسیقی و نسخه کتاب میخندیده است اما حالا برای انعکاس لبخندهاش باید برایاش مروارید بخرد. این خودش طنز است که توقعات چه طور میتوانند در مراحل زندگی فرق کنند اما طنز اصلی در پایان شعر است که میگوید:
بر همین روال پبش برویم
میترسم عاقبت
سارق مسلح کوه نورم کنی
با هر چه جمیز باند تازه کار
در تعقیبم.
یعنی عاقبت برای خندیدن و راضی شدن تو باید بروم الماس کوه نور را برایت بدزدم، آن هم به طور مسلحانه در حالی که لشکری از جمیز باندهای تازه کار دنبالم هستند. طنز در عاقبت ماجراست، وقتی مرواریدهای خوابیده در مخمل هم دیگر به سختی لبخند در لب معشوق ایجاد میکنند عاقبت کار مضحک است یعنی دیگر چیزی باعث خوشحالی تو نمیشود.
این شعر داستان یک زن است که از زن روشنفکر تبدیل به زن سنتی شده است و حالا که زن سنتی است دنبال موسیقی و کتاب نیست و پی مروارید و الماس میگردد.
در بندهای میانی شعر «زیارت اهل قبور با جسیکالنگ» میگوید:
در محلههای کارگرنشین لندن
«هایگیت» را احتمالا
یک بار دیده است
و نیم تنهی سنگی کارل مارکس را
که استخوانهای پولادیناش زیر آن
در غم کارگرهای نامتحد جهان
زنگ زدهاند.
طنز آشکار است. کارگرهای نامتحد ترکیبی کنایی، زیبا و طنزآمیز است و بیان میکند هیچ اتفاقی برای کارگران نیفتاده است و همان آش است و همان کاسه است.
این شعر نخستین نمونه از فضاسازیهای متضاد در شعر صفاری است که در «خنده در برف» در چند مورد به چشم میخورد و بسیار هنرمندانه است. این فضاسازیها در واقع شاید همان موقعیت کنایی یا irony Situation باشد که در ادب غرب وجود دارد و ما در ادب فارسی کمتر از آن سراغ داریم و اگر هم بوده مربوط به داستاننویسیهای بعد از جمالزاده است و در داستانهای هدایت مثلا زیاد دیده میشود.
موقعیت کنایی همان چیزی است که به آن طنز موقعیت هم میگویند و اغلب به اشتباه آن را توضیح میدهند. در داستان، شعر یا کمدی شامل تئاتر و سینما موقعیت کنایی یا طنز موقعیت به معنی زمین خوردن افراد یا همان کمدی «اسلپ استیک» و امثال آن نیست. موقعیت کنایی یعنی مولف موقعیتی ایجاد کند بدون دخالت واژهها که خود آن موقعیت طنزآمیز باشد، مثلا موقعیت مکان و آدمها در «فارسی شکر است» این گونه است. وقتی یک فرنگیمآب با یک عربیدان و یک آدم کلاه نمدی در یک زندان بیفتند، این موقیعت که آنها هر کدام با یک نوع بیان حرف میزنند و حرف یکدیگر را نمیفهمند ولی همه عقیده دارند فارسی حرف میزنند خود به خود طنزآمیز است، به این میگویند موقعیت کنایی.
مثال دیگر مثلا این است که مثلا یک دزد با لباس پلیس وارد کلانتری بشود، این هم موقعیت کنایی است. در نمایش «خرس» چخوف، وقتی طلبکار برای گرفتن طلباش به سراغ بیوهای میرود و در دم او و بیوه عاشق هم میشوند این میشود موقعیت طنز. حساب کنید در حالی بیوه عزادار است و لباس سیاه پوشیده طلبکار به او بگوید چه چشمهایی دارید خانم.
در شعر عباس صفاری موقعیت کنایی به این صورت وجود دارد که فضاسازی متضاد و مضحک درست میکند که خود فضا طنز است، یعنی این که مجسمهی «کارل مارکس» در در محلههای کارگر نشین لندن باشد جک است و خندهدار به ویژه اگر:
«استخوانهای پولادیناش زیر آن
در غم کارگرهای نامتحد جهان
زنگ زده باشند.»
و حالا قسمتی ازشعر «یک شب از هزار و یک شب»:
نسخهی امشب را
هر چه زودتر بپیچی بهتر
یک لیوان شیر گرم
۱۰ میلی گرم والیوم
یک بالشت تکیه داده به دیوار
و یک رمان تاریخی
که سنگینی پلکهایت را
در ده صفحه تضمین کند
شوخی با رمان تاریخی واضح است و بیان کنندهی وضع مضحک فرد است برای خوابیدن. شاعر با آوردن رمان تاریخی در کنار والیوم طرف رامسخره میکند. و در ادامه باز طنزی در کلام و با استفاده از تشبیه میآورد:
این که کفشهایت ناگهان
به پستانهای پلاسیدهی عفریتگان
شباهت پیدا کردهاند
و دلت دیگر
به سمت صدای خیابان
موج برنمیدارد
بهانهای بیش نیست
و در بند پایانی:
شک ندارم با این حال رگباری
از قلب آن میدان نیز
همان طور رد میشدی
که از عرض یک زمین فراموش شدهی فوتبال
در حاشیهی شهر.
این هم یکی دیگر از موقعیتهای کنایی و فضاسازیهای متضاد است. میدان را برای ما تصویر کرده است، حالا هم میگوید:
«عرض یک زمین فراموش شدهی فوتبال
در حاشیهی شهر»
تا کاملا سکوت و خلوتی این مکان با صدا و شلوغی آن مکان در تقابل باشد.
در بندی از شعر «درباره ی حق انحراف» هم باز این گونه است:
قرار ملاقات
چه در میدان مینگذاری شدهی جنگ باشد
چه گوشهی دنج کافهای رمانتیک
همیشه کوشیده است
راس ساعت موعود برسد
اختیارش اما
پنداری دست خودش نیست.
شعر «بزرگترین اشتباه عمران صلاحی» از شعرهای معروف این کتاب است:
به شاملو میآید
که مانند یک چنگنواز مقدونی
میان ابرها بنشیند
و نوایی کلاسیک را
با چنگ زریناش بنوازد
اما تو آن بالا
میان فرشتگانی که اجازهی خندیدن ندارند
به چه درد میخوری؟
این قسمت از شعر را برای چند نفر خواندم و نظرشان را پرسیدم در میان آنها «اسماعیل امینی» عقیده داشت که در واقع طنز ماجرا در این است که میخواهد بگوید شاملو با آن که در ظاهر، خودش و شعرش مدرن است اما در چهارچوبهای سنتی میگنجیده است و علاقههای کلاسیک داشته است اما صلاحی در آن چهارچوبها نمیگنجد، آن هم کجا؟ میان فرشتگانی که اجازهی خندیدن ندارند. به قول صفاری:
هجرت نسنجیدهات
بزرگترین اشتباه زندگیات بود
در بندی از شعر «دربارهی زمان از دست رفته و بازنیافته» میخوانیم:
شاید تقصیر حال
یا زیبایی رو به زوال تو باشد
که من هی به گذشته پرتاب میشوم
به روزگاری که غم
آن قدر کوچک بود
که در اشکدان کریستالی میگنجید
و دست سرنوشت
از راه راست
منحرفت اگر میکرد
ماشین ترمز بریدهای نمیشدی
در جادهی مارپیچ
در این شعر از کنایه برای شوخی تلخاش استفاده میکند، غم کوچک بود یعنی گریهها کم بود، یعنی کمتر مردم گریه میکردند پس غم در اشکدان کریستالی یا کوچک میگنجیده است.
و شعر «جمعه در سیارهای دیگر»:
جمعههای تنبل بیآزار
هرگز در تقویم او نبوده است
سهم هفتگیاش سالهاست
جمعههایی منجمد
که جمعهی فرهاد در برابرش
عصر پنج شنبهی اردیبهشت
و در بند پایانی طنزی عالی و تلخ و عبرتآموز دارد:
جمعههایی که در سفری بیبازگشت
جایشان را اکنون
به یکشنبههای عاطل و باطل دادهاند.
صفاری در بیان نکتهها همراه با مثال، تشبیه، تضاد و یا برابر نهادن مفهومها و یا خاطرات و الگوها استاد است، مثالهایی که همان طور که گفته شد سرشار از طنز هستند. اینجا هم با زیرکی جمعههای ما را با یکشنبههای آنها مقایسه میکند و طنزی دردآور میآفریند. جمعه در سرزمین دیگر همان یکشنبههای عاطل و باطل است، یعنی مهم حس یک روز تعطیل است که همراه ماست، حسی ازلی و تاریخی در سرزمین مادری. حالا میخواهد عصر جمعه باشد یا عصر یکشنبه. در همین شعر طنزهای دیگری نیز وجود دارد:
«جمعههایی منجمد
که جمعهی فرهاد در برابرش
عصر پنج شنبهی اردیبهشت»
در شعر «مهمان ناخواندهی تمام جشنها» طنز تلخی وجود دارد. صفاری شوخی میکند با تنها مهمان ناخواندهی تمام جشنها که همان «مرگ» است:
تنها تماشاگرمان اما
مهمان ناخوانده ایست
که به روی بازیگران این دنیا
هرگز نمیخندد
و شوخی
با هیچ تنابندهای ندارد.
صفاری در شعرهایش در «خنده در برف» اشارههایی به گذشت زمان، پیری و مرگ دارد ولی کمتر به طور مستقیم به مفهوم مرگ اشاره میکند و هیچ گاه مستقیم از او یاد نمیکند و رو در رو نمیشود، چرا؟ چون مرگ در نظر او همین تصوری است که از مهمان ناخواندهی تمام جشنها کرده است. در شعرهای او از تابوت و تدفین و گلوله و گور و گورستان فراوان نام برده شده است اما واژهی «مرگ» را یک بار به کار برده است، در شعر «قدیس خیابان هشتم (۷) » در بند آخر میگوید:
در این شهر اما
شانس فقط یک بار در میزند
شباهتی هم به مرگ ندارد
که در را به رویش
اگر باز نکردی
از پنجره وارد شود.
در «مردهشور یک بار زنگ میزند» در دو قسمت شوخطبعی هست، یکی در آنجا که میگوید:
در آن صبح یکشنبهی آوریل
نقاشی سقف کار تو بود
و تعویض پریزها کار من.
در آینهی ترک خوردهی دستشویی
من شبیه دریانوردی بودم
که تازه به ساحل رسیده باشد
و تو
دستمال سیاه بر سر
بر چارپایهی چوبین
بیشتر به سخنگوی «هاید پارک کورنر» میمانستی.
این که کسی سخنگوی «هاید پارک» باشد و در گوشهی آن اعتراض کند چیز خندهداری نیست ولی دیگری به وقت خانهتکانی اگر وقتی روی چارپایه است مثل آدمهای «هاید پارک کورنر» به نطر برسد خندهدار است.
و در ادامه:
اگر یادت مانده باشد حوالی ظهر
مرد کیف به دستی نیز
در لباس اداری
پشت در ظاهر شده بود،
مثل جن
از خرید اولین خانهی این دنیایمان
خبر داشت
و اصرار که خانههای آخرتمان را
از او بخریم:
دو قطعهی همجوار رو به دریا
در گورستان جدید همین شهر.
گورش را که گم کرد
زیر نگاه پرشسگر تو بودم
- مبلغ مذهبی بود؟
- نه عزیزم، بیمهی عمر میفروخت.
شعر «در کمال خونسردی» حکایت درختی است که بر بالای دکهی یک کولی کفبین سایه افکنده است، حکایت این درخت جالب است، او چیزی از کولی آموخته است که آدمها هرگز به آن فکر نمیکنند و آن خونسردی است. مشتریان دلشکستهی کولی نام معشوقه یا نارفیقان نیمه راهشان را بدن درخت میکشند اما درخت دم برنمیآرد:
روزهای بیآتیه از دم
مثل بادی بد قدم
از میان برگهایش میگذرد
و بر تنهی تنومندش
مشتریان دلشکستهی کولی
کنار نام معشوقههای سنگدل و
نارفیقان نیمه راهشان
آن قدر قلب تیر خورده کشیدهاند
که بر سنگ اگر تراشیده بودند
از شرم آب شده بود
یا از غصه ترک برمیداشت
سر سوزنی اما
فرقی نمیبیند درخت
میان منقار بلند دارکوب
و تیغهی چاقوی دلشکستگان
از کولی کفبین که گاهی
دست لرزان مشتری در دست
چرت میزند بیاختیار
شنیده است بارها
که راز بقا در این خیابان
کمال خونسردی است
حتا در هوای نیمه شب اگر
پاکباختهای سیگارش را
کنار پایت خاموش کند
و بر نزدیکترین شاخهات
خودش را حلقآمیز.
و بند نخست از شعر «دربارهی گاومیش های دشت مغان و مرز شوروی»:
نه عینکی به چشم داشتند
نه کتابی خوانده بودند
فقط روزنامهی بادآوردهای
اگر گیرشان میآمد آرام میجویدند
چمن همسایه اما
در چشم آنها نیز سبزتر مینمود
دیگر عالیتر از این نمیتوان گفت. بله در چشم گاومیشهای دشت مغان و مرز شوروی هم، مرغ همسایه غاز است.
در پایان باید درباره از سه شعر نام ببرم که به گمان من از پایه طنز هستند. یکی «من و جناب مورچه» که علاوه بر طنز، بار معنایی هجو هم دارد، و نیز شعر «حراج اشیای گریهآور» که هزلی عالی و درونی و معنایی در آن وجود دارد و دیگری «غروب بدون عوارض جانبی» است که در ادامه میخوانید:
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد.
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئونهای یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به پاس لبخندت
هر بار که کلاه از سر بر میدارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دستهای تو پرواز کنند
جوکهای دست اولم را نیز
میگذارم برا ی آخر شب
که به غیر از خندههای قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبدهباز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
میتوانستم برایت سراپا تابستان شوم
سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خالبازها
هر ورقی را که برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت۵
حیف که زمین خوردن آدم
حتا از نوع نظامیاش
خندهدار نیست
با پوست موز رسیدهای
اگر خندهدار بود
زیر چکمههای یک ژنرال چهار ستاره را
برایت هدف میگرفتم
و با طنین خندهات پاره میکردم
چرت سربازن ایستگاه اتوبوس را
با این غروب بی سر و پا
چه کارها که نمیتوان کرد
سرش را گوش تا گوش
و شیک و قشنگ
هم با پنبه میتوان برید
هم با خنده
انتخاباش با توست
که حی و حاضر
ایستادهای دم در.
شوخیهای صفاری در این شعر در مقام راوی برای معشوق بسیار دلچسب است. دقت کنید به طنز انسانی و عالی او در این شعر آنجا که میگوید:
حیف که زمین خوردن آدم
حتا از نوع نظامیاش
خندهدار نیست
با پوست موز رسیدهای
اگر خندهدار بود
زیر چکمههای یک ژنرال چهار ستاره را
برایت هدف میگرفتم.
طنز همین است، یکی از مواردی که طنز را از دیگر موارد شوخطبعی همچون هجو، هزل و فکاهه جدا میکند همین پرداخت به جنبههای انسانی زندگی است. او برای خندهی معشوق هر کاری حاضر است بکند اما همه کاری نه. طنز اینجاست، طنزی عاشقانه و انسانی.
شعر صفاری به گمان من دربارهی زندگی و یا ناظر بر زندگی است و این گونه است که طنزهای او نیز طنزهایی دیریاب ولی زنده و ملموس هستند. طنز فقط در کلام و عبارت نیست، طنز فقط در به زبان آوردن مفهومی آشکار و خندهدار نیست، طنز واقعی دردناک است، سرگذشت آدمهایی است که از دست غروب جمعه فرار کردهاند ولی گیر رخوت یکشنبهها افتادهاند:
«جمعههایی که در سفری بیبازگشت
جایشان را اکنون
به یکشنبههای عاطل و باطل دادهاند».
طنز اینجاست.
منتشر شده در روزنامهی «شرق» شماره۱۱۹۶
پی نوشت:
با سپاس از سید رضا شکراللهی که نظراتش متن را پربار کرد.