۲ فروردین ۱۳۹۰

یا د داشتی درباره ی عباس صفاری

            



و آخرین مجموعه شعر او خنده در برف



داوود زهرانی ( دامون )
------------------------



یادداشت روی در یخچال



نمی دانم دوباره از من

چه گناهی سر زده است


که به این اخم ملیح


محکومم کرده ای


اختیار دست هایم در خواب


باور کن دست خودم نیست.

1
شعرهای اش آدم را یک لحظه گیج می کند و بعد می خنداند! گیج می کند چرا که گاهی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین امور زندگی پیرامون ات ملعبه ای برای تمسخر حقایقی بزرگ می گردند. که به قول فروغ : میتوان با زیرکی تحقیر کرد/ هر معمای شگفتی را . و او به واقع هر معمای شگفتی را به راحتی با زیرکی تمام به سخره می گیرد. و البته تمسخر های او را نمی توان خیلی هم سرسری گرفت و فقط خندید. و همین هاست که شعر او را پُر از رمزوراز و پارادوکس می کند. شاید خودش می خواهد در این سادگی با تواضعی فراوان دربرابر تمام نگاه های "فلسفی" سر خم کند اما واقعن در ته و توی شعرهای اش نگاه های عمیق فلسفی موج می زند. شاید همین شیوه ی بیان و روایت اوست که او را نماینده ی سبک امروز آمریکایی در شعر معاصر ما می دانند. و گاهی او را در کنار ابراهیم گلستان قرار می دهند که اگر او سبک آمریکایی را در داستان نویسی وارد ادبیات ما کرد اینبار عباس صفاری با شعراش چنین کرده است. اشعاری که گاهی عناوین شان از خودشان مهم تر است و گاهی بدون نشانه ای به نام عنوان شعر نمی توان به خود شعر پی برد. مثل شعر یادداشت روی در یخچال که در ابتدا آمد. درواقع شاید این سبک به گمان من یک جور بیان تصنعی از هرمنوتیک مدرن باشد. که به عقیده ی برخی (چون گادامر) نباید با نشانه های خود متن در پی تاویل اثربرآمد. ویک اثر مدرن دیگر نباید همچون آثار کلاسیک پر از نشانه هایی باشد که خواننده به وسیله آنها به تاویل برسد... چرا که به عقیده ی والتر بنیامین همین امر مرز میان تأویل و تفسیر است. در تفسیر ِ یک متن ما پا را فراتر از خود متن نمی گذاریم و با نشانه هایی که متن به ما داده است آن اثر را تحلیل و تفسیر می کنیم. اما تأویل یک پله از این هم فراتر می رود و حتا به کنکاش اموری فراتر از متن می پردازد. درواقع ما در تأویل به مشارکت در متن می پردازیم و "ذهن" مان به عنوان یک امر درگیر و در عین حال خالق به کمک اثر می آید. اینجا دیگر اثر به عنوان یک امر تثبیت شده که صرفن آماده ی فهم شدن باشد نیست بلکه یک اّبژه ای است که سوژه ای به نام ذهن آن را از دید خود دوباره می سازد. و دقیقن این ذهن به خاطر متفاوت بودن اش است که تأویل را نیز متفاوت می کند. در واقع تأویل چیزی نیست که ما بخواهیم به وسیله ی آن اثر را به عنوان یک چیزی که همواره یگانه است درک کنیم. و به گفته ی گادامر « تأویل ابزاری نیست که به یاری آن فهم به دست آید، بلکه چیزی است که به محتوای آنچه " فهمیده شده"، راه برده است» (تاکید از من است/هرمنوتیک مدرن). تاویل آنچه را که ما فهمیده ایم دوباره فهم می کند.


حال با این اشاره ها باید گفت عنوان در برخی اشعار عباس صفاری یک جوری فرار از دادن نشانه های فهم در خود اثر است که این کارکرد به جای متن به آن (عنوان) بخشیده شده است. به عبارتی دیگر علی رغم اینکه خود اثر نشانه ی کاذبی (از دید هرمنوتیک مدرن) برای فهم به خواننده نمی دهد، اما این نشانه را عنوان که خود متن نیست، می دهد! و ما با یکجور پارادوکس درباره عنوان روبرو ایم که اگرچه عنوان جزئی از متن نیست، اما به یاری خود متن برای فهم می آید که بدون آن حتا فهم میسر نیست...! و این به عقیده ی من یکجور بیان تصنعی از هرمنوتیک مدرن است که البته مهارت شعر صفاری است. در شعر کلاسیک ما گاهی اصلن عنوانی برای شعر نداریم بلکه هرچه هست خود شعر است. و حتا دیگران برای اشعار شاعران عنوان گذاشته اند (که امری مضحک می نماید!) مثل اشعار حافظ. اما در شعر مدرن کمتر می بینیم شعری عنوان نداشته باشد و در یک تعامل دیالکتیکی با خود ِ متن اثر قرار می گیرد. ما در شعر کلاسیک همواره عنوان را با چیزی که مدام و یا بیشتر در شعر تکرار می شد یکی می دیدیم. اما در شعر عباس صفاری ما گاهی کلمه هایی که عنوان راساخته اند را هرگز در شعر نمی بینیم. بلکه با خوانش کامل اثر، پس از رجوع دوباره به عنوان تازه به فهم می رسیم. و این یعنی مؤثر و زنده کردن عنوان. دیگر عنوان در معنا و شکل کلاسیک اش صرفن به عنوان یک نام و اسم در اثر قرار نمی گیرد بلکه خود در اثر فعال می شود. و اگر در شعر کلاسیک بود و نبود عنوان فرقی نمی کرد و اگر عنوان را از اثر جدا می کردیم هیچ اتفاق خاصی روی نمی داد، اینبار می بینیم که خود نقشی کلیدی در اثر و فهم آن بازی می کند و بدون آن شعر یکجوری ناقص به نظر می رسد.


2
برای من تغزلی که در همه ی اشعار او موج می زند نیز بسیار جذاب است. البته نمی توان او را جزء اولین کسانی در نظر گرفت که اشعاری این گونه می سُرایند (در شکل مدرن آن)، با این حال تغزل او دارای ویژگی های خاص خودش است. تغزل به معنای دیگر گویی ؛ که یکی از انواع شیوه های روایت مدرن است که در داستان نویسی هم به شکل خیلی گسترده ای رخنه کرده است. و درواقع به صراحت باید گفت از شعر به داستان وارد شده است. هرچند امروز به شکل حرفه ای تر و منسجم تر در داستان نویسی دنبال می شود که البته همین امر است که شعر عباس صفاری را به داستان و روایت داستانی نزدیک کرده است که در ادامه بیشتر به آن خواهم پرداخت.
این دیگری معمولن معشوق است که در برخی امور از جمله بیان ویژگی های او و... آن را از شکل کلاسیک اش که حتا در اشعار شاعران بزرگی چون حافظ به کرات می بینیم کاملن جدا دیگر گونه کرده است. ما کمتر شعری را درآثارعباس صفاری می بینیم که برای دیگری(گاهی حاضر و گاهی غایب) بیان نشده باشد. شعر هاش برای کسی نقل می شود که وجود دارد. و این وجود به این معنا نیست که حتمن در کنار اوست. بلکه گاهی در کنار او نیست اما درباره ی کسی است که اگر هم خیالی است فقط به عنوان یک "راز" برای شاعر باقی می ماند! اما خواننده نمی تواند باور کند که آن دیگری وجود ندارد و یا ساختگی است. چرا که آنقدر با او زنده صحبت می کند و از ویژگی های او می گوید که دیگر خیال خواننده را راحت می کند که او وجود دارد! تغزل او نه برای پل زدن به ایراد حرف های بزرگ تر، بلکه هرچه هست برای همان دیگری است. شاید در بسیاری که شیوه ی بیان تغزلی دارند، از این شیوه روایت بهره می گیرند تا حرف خودشان را بزنند. مثلن یک دیگری را جلوی خودش می نشاند تا اینکه در نهایت آن چیزی را بگوید که خود دوست دارد بگوید. اما در تغزل صفاری آن دیگری پل یا وسیله نیست ، بلکه خود شعر است و خود اوست که شعر را پیش می برد. حتا در آثار بسیار بسیار مدرن هم این را می بینیم که نویسنده یا شاعر از دیگری تنها به عنوان یک وسیله بهره گرفته تا آن چیزی را که می خواهد روایت کند. صفاری شعر اش را به دست دیگری سپرده است و در دیگری خود و خواننده اش را غرق می کند! : خودت را به آن راه بزن/ این بوی عجیب را انکار کن/ تکیه داده به بالشت/ چشم از تی - وی برندار/ و انگشت شستت را بگذار/ بی اختیار کانال عوض کند/ این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست/ این کلاغ ها هم بی جهت/ روی سیم های آن سوی خیابان/ ننشسته اند. (صدای سیب) یا : اگر می دانستی جایت/ سر ِمیز صبحانه چقدر خالی است/ و قهوه منهای شیرین زبانی تو/ چقدر تلخ/ من وُ این آفتاب بی پروا را / آنقدر چشم انتظار نمی گذاشتی... ( ساعتی پس از صبحانه).


از ویژگی های دیگر این شیوه ی روایت در شعر عباس صفاری، باید به " روایت گونه گی" شان اشاره کرد. گاهی دقیقن احساس می کنی صفاری شعر نمی گوید بلکه داستان می گوید! معلوم نیست باید بگوییم او شعر را داستانی می گوید یا داستان را شعرگونه! شاید اگر این مرزها نبود اصلن نباید بسیاری از اشعار او را شعر می نامیدیم. والبته نمی توانستیم آن ها را داستان نیز بنامیم! در واقع اینجا ما با فقر زبانی ای روبروییم که کلمه ای دیگر جز شعر و داستان برای اینگونه آثار در آن موجود نیست! چرا که به واقع بسیاری از اشعار او مثل شعر داستان کوتاه و غم انگیز یک دوست خیالی که خود نیز با زیرکی تمام در عنوان آن را "داستان" نامیده است ، معلوم نیست که ما داریم داستان می خوانیم یا شعر! چرا که حتا زبان اش هم بسیار ساده و غیر شعری است! یعنی اگر همین داستان را با یک زبان شعری (به شکل متعارف اش) نقل می کرد ما می گفتیم آن یک داستان منظوم است (در تقسیمات کلاسیک و سنتی مان از شعر)! اما این زبان ما را گیج می کند که چگونه می توان این اثر را شعر بنامیم و در عین حال داستان هم نیست! زبان داستان هم چیزی متفاوت با زبان شعر اوست! اینجاست که باید تا وقتی که برای اشعاری چون اشعار عباس صفاری نامی دیگر(به جز شعر و داستان) ساخته نشده آن را یکی از این دو نامید و مثلن گفت: شعر!


: آنقدر کم حرف و بی دردسر /که نادیده گرفتن اش آسان تر/پیشانی کوچک اش را چسبانده/ برپنجره ی سرد هواپیما/ و کوهپایه های یخ را/ در آب های سیاه قطبی تماشا می کند... (داستان کوتاه و غم انگیز یک دوست خیالی). صفاری با مهارتی تمام و خودخواسته زبان اش را تا این حد به زبان روایت داستانی نزدیک می کند تا بگوید می خواهد این قالب ها را از میان بردارد. او در روایت مهارتی مثال زدنی دارد که پیش از این لازمه ی سرودن "شعر" نبود اما لازمه ی نوشتن "داستان" بود. او شعر های اش را به بهترین شکل روایت می کند.


درباره عباس صفاری و شعرهای اش حرف های بسیاری دارم که شاید بتوانم درباره ی آن چندین مقاله بنویسم! ( مثلن درباره ی طنز شعر های اش که چندان هم تلخ نیست!). اما فکر می کنم در همین نوشته به برخی از مهم ترین شاخصه های شعراش اشاره کرده باشم( هرچند مختصر). فقط نمی دانم چرا آثاری با این مهارت های زیبایی شناختی و بدیع ، باید تیراژشان فقط 1650 نسخه باشد؟!(آخرین اثرش ؛ خنده در برف). شاید این هم از آن سوالات بی جواب بازار نشر و فرهنگ ما باشد... .

*************************


١.جستار هایی درباره هرمنوتیک مدرن/ مقاله ی گادامر / ترجمه بابک احمدی / انتشارات سخن

٢.خنده در برف/ عباس صفاری/انتشارات مروارید





۲۶ اسفند ۱۳۸۹

شبیه هوتن نجات



این هم شعر ( شبیه هوتن نجات ) به سه زبان فارسی , انگلیسی و فرانسه در


شماره نوروزی مجله هنرهای تصویری تاک . پاینده باشند


۱۰ اسفند ۱۳۸۹

یکشنبه‌های عاطل و باطل

جایگاه طنز در مجموعه خنده در برف
منتشر شده در روزنامه‌ی «شرق» شماره۱۱۹۶

رضا ساکی

***

«خنده در برف» سومین اثر منتشر شده‌ی عباس صفاری است. او پیش از این «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» را نیز روانه‌ی بازار کرده است و با اقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شده است. در هر سه کتاب او طنز و شوخ‌طبعی دیده می‌شود که این طنزها به ویژه در «خنده در برف» بسیار است.




نگاه صفاری به موضوعات به گونه‌ای است که در اغلب شعرهای او شوخی وجود دارد،‌ شوخی کلامی، عبارتی یا حتا موقعیت‌های کنایی (موقعیت طنز یا همان طنز موقعیت). صفاری برای برجسته‌سازی و توجه مخاطب سراغ شوخی می‌رود اما نه شوخی تحمیل شده به متن، بلکه نوعی شوخی که در خود متن است و برآمده از تفکر شاعر و در خدمت بیان شعر. شوخی‌های صفاری اغلب شوخی‌هایی هستند که در شعر او طنزند و خارج از آن طنز نیستند که این اهمیت و قدرت طنز او را می‌رساند. برخی فکر می‌کنند که طنز خوب طنزی است که خارج از ساختار متن خود نیز طنز باشد اما بسیاری معتقدند که طنز خوب طنزی است که فقط در ساختاری متنی خود، طنز باشد که به گمان من نیز این طنز طنزی هنرمندانه‌تر است.



شوخی‌ها در «خنده در برف» اغلب از جنس طنز هستند و به شدت متفکرانه که از ویژگی‌های اصلی طنز است و برای رسیدن به آن باید کمی تمرکز کرد. طنز در شعر او دیریاب است و طنز را باید از میان شعر او با حوصله و دقت بیرون کشید. طنز او اغلب نمایان نیست و گفته‌هایش در ارتباط با ساخت‌های معنایی شعر است که نمود پیدا می‌کند. باید پس و پیش هر سطر را خواند تا نکته‌های طنز و شوخ‌طبعانه‌اش مشخص بشود. البته در شعر او شوخی‌های آشکار هم فراوان دیده می‌شود. همچنین در نگاه شوخ‌طبعانه‌ی او به زندگی، مرگ و روابط میان انسان‌ها، هجو و هزلی وجود دارد که بسیار جالب و آموزنده است. در شعر صفاری نگاه مبتنی بر «گروتسک» وجود ندارد، دست‌کم در «خنده در برف» نیست اما نگاه «آیرونیک» صفاری را باید در ایجاد فضاهای متضاد و وارنه‌گویی‌هایی او جست‌وجو کرد که در ادامه شرح داده شده است.

اگر انگلیسی‌ها را استادان بذله‌گویی و امریکایی‌ها را استادان طنز بدانیم، می‌توان گفت صفاری راهی از میان بذله‌گویی و طنز گشوده است و شوخی‌هایش طعمی این چنین دارد:

شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

رسم دهان دوختن نیز تازگی‌ها

با رواج شکنجه‌ی روح

یک سره منسوخ شده است.



بررسی موردی شوخی‌ها:

در بند نخست شعر «اعتراف یک دزد» می‌خوانیم:

خوشا به حال شاعران نظرکرده‌ای

که بیت اول شعرشان

هدیه‌ی خدایان است

من اما برای مطلع این شعر

نمی‌توانستم تا ابدالدهر

در انتظار آنها بنشینم



در واقع شاعر از «استعاره‌ی تهکمیه» یا نوعی از کاربرد «آیرونی» استفاده کرده است:



خوشا به حال شاعران نظر کرده‌ای

که بیت اول شعرشان

هدیه خدایان است

یعنی

خوشا به حال شاعران نظرکرده‌ای

که بیت اول شعرشان

هدیه خدایان نیست



اینجا طعنه می‌زند به شاعرانی که خود را نظرکرده می‌دانند و به نوعی ادای ارتباط با عالم بالا را در می‌آورند. در ادامه می‌گوید چون شاعران نظر کرده بیت اول شعرشان هدیه از طرف خدایان است مشکلی ندارند اما من چون نظرکرده نیستم نمی‌توانم تا ابدالدهر منتظر هدیه خدایان بنشینم. این که نمی‌توانم تا ابدالدهر منتظر بنشینم یعنی این که اصولا خدایان به کسی شعر هدیه نمی‌دهند حتا اگر کسی ابدالدهر انتظار آنها را بکشد.



در ادامه ی شعر و در بند پایانی می‌گوید:

شنیده‌ام خدایان نیز

بندگانی را که ناخنک

به دار و ندار دیگران می‌زنند

اصلا دوست ندارند

اما هر از گاه

اگر بنده‌ی ناشکری از رده‌ی من

به گوشه‌ای از ابدیت آنها

دستبرد اگر بزند

به روی مبارک‌شان نمی‌آورند.



اینجا در واقع پاسخ جماعت نظرکرده را می‌دهد و خود را ناشکر می‌نامد در مقابل نظرکرده‌ها و می‌گوید من از خدایان می‌دزدم، هدیه نمی‌گیرم و البته از گوشه‌ی ابدیت آنها هم این دزدی را انجام می‌دهم. در واقع این شاعر است که باید از ابدیت خدایان چیزی بردارد و شعر کند نه این که منتظر بنشیند تا خدایان به او شعر هدیه بدهند. این که چرا می‌گوید «از رده‌ی من» هم طنز دارد یعنی به نوعی خودش را باز از نظرکرده‌ها (شاعران درباری) جدا می‌کند.



شعر «سال آخر دانشگاه» را از آغاز تا پایان می‌آورم:

انعکاس لبخند توست که دارد

می‌درخشد در قاب پنجره

یا رشته‌ی مرواریدی

که نرخ امروزی آن است

در ویترین جواهر فروش



مگر چند سال دور شده‌ایم

از سال آخر دانشگاه

که یک جفت بلیت کنسرت باب دیلان

کلاس شبانه‌اش را تعطیل می‌کرد

و یک نسخه طاعون تازه چاپ

خنده بر لبت می‌آورد

کاری که امروز از پس

این مرواریدهای خوابیده در مخمل هم

به سختی بر می‌آید

بر همین روال پبش برویم

می‌ترسم عاقبت

سارق مسلح کوه نورم کنی

با هر چه جمیز باند تازه کار

در تعقیبم.



معشوقه‌ی شاعر در دوران دانشگاه با یک بلیت موسیقی و نسخه کتاب می‌خندیده است اما حالا برای انعکاس لبخنده‌اش باید برای‌اش مروارید بخرد. این خودش طنز است که توقعات چه طور می‌توانند در مراحل زندگی فرق کنند اما طنز اصلی در پایان شعر است که می‌گوید:

بر همین روال پبش برویم

می‌ترسم عاقبت

سارق مسلح کوه نورم کنی

با هر چه جمیز باند تازه کار

در تعقیبم.



یعنی عاقبت برای خندیدن و راضی شدن تو باید بروم الماس کوه نور را برایت بدزدم، آن هم به طور مسلحانه در حالی که لشکری از جمیز باندهای تازه کار دنبالم هستند. طنز در عاقبت ماجراست، وقتی مرواریدهای خوابیده در مخمل هم دیگر به سختی لبخند در لب معشوق ایجاد می‌کنند عاقبت کار مضحک است یعنی دیگر چیزی باعث خوشحالی تو نمی‌شود.

این شعر داستان یک زن است که از زن روشنفکر تبدیل به زن سنتی شده است و حالا که زن سنتی است دنبال موسیقی و کتاب نیست و پی مروارید و الماس می‌گردد.



در بندهای میانی شعر «زیارت اهل قبور با جسیکالنگ» می‌گوید:

در محله‌های کارگرنشین لندن

«های‌گیت» را احتمالا

یک بار دیده است

و نیم تنه‌ی سنگی کارل مارکس را

که استخوان‌های پولادین‌اش زیر آن

در غم کارگرهای نامتحد جهان

زنگ زده‌اند.



طنز آشکار است. کارگرهای نامتحد ترکیبی کنایی، زیبا و طنزآمیز است و بیان می‌کند هیچ اتفاقی برای کارگران نیفتاده است و همان آش است و همان کاسه است.

این شعر نخستین نمونه از فضاسازی‌های متضاد در شعر صفاری است که در «خنده در برف» در چند مورد به چشم می‌خورد و بسیار هنرمندانه است. این فضاسازی‌ها در واقع شاید همان موقعیت کنایی یا irony Situation باشد که در ادب غرب وجود دارد و ما در ادب فارسی کمتر از آن سراغ داریم و اگر هم بوده مربوط به داستان‌نویسی‌های بعد از جمال‌زاده است و در داستان‌های هدایت مثلا زیاد دیده می‌شود.

موقعیت کنایی همان چیزی است که به آن طنز موقعیت هم می‌گویند و اغلب به اشتباه آن را توضیح می‌دهند. در داستان، شعر یا کمدی شامل تئاتر و سینما موقعیت کنایی یا طنز موقعیت به معنی زمین خوردن افراد یا همان کمدی «اسلپ استیک» و امثال آن نیست. موقعیت کنایی یعنی مولف موقعیتی ایجاد کند بدون دخالت واژه‌ها که خود آن موقعیت طنزآمیز باشد، مثلا موقعیت مکان و آدم‌ها در «فارسی شکر است» این گونه است. وقتی یک فرنگی‌مآب با یک عربی‌دان و یک آدم کلاه نمدی در یک زندان بیفتند، این موقیعت که آنها هر کدام با یک نوع بیان حرف می‌زنند و حرف یکدیگر را نمی‌فهمند ولی همه عقیده دارند فارسی حرف می‌زنند خود به خود طنزآمیز است، به این می‌گویند موقعیت کنایی.

مثال دیگر مثلا این است که مثلا یک دزد با لباس پلیس وارد کلانتری بشود، این هم موقعیت کنایی است. در نمایش «خرس» چخوف، وقتی طلب‌کار برای گرفتن طلب‌اش به سراغ بیوه‌ای می‌رود و در دم او و بیوه عاشق هم می‌شوند این می‌شود موقعیت طنز. حساب کنید در حالی بیوه عزادار است و لباس سیاه پوشیده طلب‌کار به او بگوید چه چشم‌هایی دارید خانم.

در شعر عباس صفاری موقعیت کنایی به این صورت وجود دارد که فضاسازی‌ متضاد و مضحک درست می‌کند که خود فضا طنز است، یعنی این که مجسمه‌ی «کارل مارکس» در در محله‌های کارگر نشین لندن باشد جک است و خنده‌دار به ویژه اگر:

«استخوان‌های پولادین‌اش زیر آن

در غم کارگرهای نامتحد جهان

زنگ زده باشند.»



و حالا قسمتی ازشعر «یک شب از هزار و یک شب»:

نسخه‌ی امشب را

هر چه زودتر بپیچی بهتر

یک لیوان شیر گرم

۱۰ میلی گرم والیوم

یک بالشت تکیه داده به دیوار

و یک رمان تاریخی

که سنگینی پلک‌هایت را

در ده صفحه تضمین کند



شوخی با رمان تاریخی واضح است و بیان کننده‌ی وضع مضحک فرد است برای خوابیدن. شاعر با آوردن رمان تاریخی در کنار والیوم طرف رامسخره‌ می‌کند. و در ادامه باز طنزی در کلام و با استفاده از تشبیه می‌آورد:



این که کفش‌هایت ناگهان

به پستان‌های پلاسیده‌ی عفریتگان

شباهت پیدا کرده‌اند

و دلت دیگر

به سمت صدای خیابان

موج برنمی‌دارد

بهانه‌ای بیش نیست



و در بند پایانی:

شک ندارم با این حال رگباری

از قلب آن میدان نیز

همان طور رد می‌شدی

که از عرض یک زمین فراموش شده‌ی فوتبال

در حاشیه‌ی شهر.

این هم یکی دیگر از موقعیت‌های کنایی و فضاسازی‌های متضاد است. میدان را برای ما تصویر کرده است، حالا هم می‌گوید:

«عرض یک زمین فراموش شده‌ی فوتبال

در حاشیه‌ی شهر»

تا کاملا سکوت و خلوتی این مکان با صدا و شلوغی آن مکان در تقابل باشد.



در بندی از شعر «درباره ی حق انحراف» هم باز این گونه است:

قرار ملاقات

چه در میدان مین‌گذاری شده‌ی جنگ باشد

چه گوشه‌ی دنج کافه‌ای رمانتیک

همیشه کوشیده است

راس ساعت موعود برسد

اختیارش اما

پنداری دست خودش نیست.



شعر «بزرگ‌ترین اشتباه عمران صلاحی» از شعرهای معروف این کتاب است:

به شاملو می‌آید

که مانند یک چنگ‌نواز مقدونی

میان ابرها بنشیند

و نوایی کلاسیک را

با چنگ زرین‌اش بنوازد

اما تو آن بالا

میان فرشتگانی که اجازه‌ی خندیدن ندارند

به چه درد می‌خوری؟



این قسمت از شعر را برای چند نفر خواندم و نظرشان را پرسیدم در میان آنها «اسماعیل امینی» عقیده داشت که در واقع طنز ماجرا در این است که می‌خواهد بگوید شاملو با آن که در ظاهر، خودش و شعرش مدرن است اما در چهارچوب‌های سنتی می‌گنجیده است و علاقه‌های کلاسیک داشته است اما صلاحی در آن چهارچوب‌ها نمی‌گنجد، آن هم کجا؟ میان فرشتگانی که اجازه‌ی خندیدن ندارند. به قول صفاری:

هجرت نسنجیده‌ات

بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ات بود



در بندی از شعر «درباره‌ی زمان از دست رفته و بازنیافته» می‌خوانیم:

شاید تقصیر حال

یا زیبایی رو به زوال تو باشد

که من هی به گذشته پرتاب می‌شوم

به روزگاری که غم

آن قدر کوچک بود

که در اشکدان کریستالی می‌گنجید

و دست سرنوشت

از راه راست

منحرفت اگر می‌کرد

ماشین ترمز بریده‌ای نمی‌شدی

در جاده‌ی مارپیچ

در این شعر از کنایه برای شوخی تلخ‌اش استفاده می‌کند، غم کوچک بود یعنی گریه‌ها کم بود، یعنی کمتر مردم گریه می‌کردند پس غم در اشکدان کریستالی یا کوچک می‌گنجیده است.



و شعر «جمعه در سیاره‌ای دیگر»:

جمعه‌های تنبل بی‌آزار

هرگز در تقویم او نبوده است

سهم هفتگی‌اش سال‌هاست

جمعه‌هایی منجمد

که جمعه‌ی فرهاد در برابرش

عصر پنج شنبه‌ی اردیبهشت



و در بند پایانی طنزی عالی و تلخ و عبرت‌آموز دارد:

جمعه‌هایی که در سفری بی‌بازگشت

جایشان را اکنون

به یکشنبه‌های عاطل و باطل داده‌اند.

صفاری در بیان نکته‌ها همراه با مثال، تشبیه، تضاد و یا برابر نهادن مفهوم‌ها و یا خاطرات و الگوها استاد است، مثال‌هایی که همان طور که گفته شد سرشار از طنز هستند. اینجا هم با زیرکی جمعه‌های ما را با یکشنبه‌های آنها مقایسه می‌کند و طنزی درد‌آور می‌آفریند. جمعه در سرزمین دیگر همان یکشنبه‌های عاطل و باطل است، یعنی مهم حس یک روز تعطیل است که همراه ماست، حسی ازلی و تاریخی در سرزمین مادری. حالا می‌خواهد عصر جمعه باشد یا عصر یکشنبه. در همین شعر طنزهای دیگری نیز وجود دارد:

«جمعه‌هایی منجمد

که جمعه‌ی فرهاد در برابرش

عصر پنج شنبه‌ی اردیبهشت»



در شعر «مهمان ناخوانده‌ی تمام جشن‌ها» طنز تلخی وجود دارد. صفاری شوخی می‌کند با تنها مهمان ناخوانده‌ی تمام جشن‌ها که همان «مرگ» است:

تنها تماشاگرمان اما

مهمان ناخوانده ایست

که به روی بازیگران این دنیا

هرگز نمی‌خندد

و شوخی

با هیچ تنابنده‌ای ندارد.



صفاری در شعرهایش در «خنده در برف» اشاره‌هایی به گذشت زمان، پیری و مرگ دارد ولی کمتر به طور مستقیم به مفهوم مرگ اشاره می‌کند و هیچ گاه مستقیم از او یاد نمی‌کند و رو در رو نمی‌شود، چرا؟ چون مرگ در نظر او همین تصوری است که از مهمان ناخوانده‌ی تمام جشن‌ها کرده است. در شعرهای او از تابوت و تدفین و گلوله و گور و گورستان فراوان نام برده شده است اما واژه‌ی «مرگ» را یک بار به کار برده است، در شعر «قدیس خیابان هشتم (۷) » در بند آخر می‌گوید:

در این شهر اما

شانس فقط یک بار در می‌زند

شباهتی هم به مرگ ندارد

که در را به رویش

اگر باز نکردی

از پنجره وارد شود.



در «مرده‌شور یک بار زنگ می‌زند» در دو قسمت شوخ‌طبعی هست، یکی در آنجا که می‌گوید:

در آن صبح یکشنبه‌ی آوریل

نقاشی سقف کار تو بود

و تعویض پریزها کار من.



در آینه‌ی ترک خورده‌ی دست‌شویی

من شبیه دریانوردی بودم

که تازه به ساحل رسیده باشد

و تو

دستمال سیاه بر سر

بر چارپایه‌ی چوبین

بیشتر به سخن‌گوی «هاید پارک کورنر» می‌مانستی.



این که کسی سخن‌گوی «هاید پارک» باشد و در گوشه‌ی آن اعتراض کند چیز خنده‌داری نیست ولی دیگری به وقت خانه‌تکانی اگر وقتی روی چارپایه است مثل آدم‌های «هاید پارک کورنر» به نطر برسد خنده‌دار است.



و در ادامه:

اگر یادت مانده باشد حوالی ظهر

مرد کیف به دستی نیز

در لباس اداری

پشت در ظاهر شده بود،

مثل جن

از خرید اولین خانه‌ی این دنیایمان

خبر داشت

و اصرار که خانه‌های آخرتمان را

از او بخریم:

دو قطعه‌ی هم‌جوار رو به دریا

در گورستان جدید همین شهر.



گورش را که گم کرد

زیر نگاه پرشس‌گر تو بودم

- مبلغ مذهبی بود؟

- نه عزیزم، بیمه‌ی عمر می‌فروخت.



شعر «در کمال خونسردی» حکایت درختی است که بر بالای دکه‌ی یک کولی کف‌بین سایه افکنده است، حکایت این درخت جالب است، او چیزی از کولی آموخته است که آدم‌ها هرگز به آن فکر نمی‌کنند و آن خونسردی است. مشتریان دل‌شکسته‌ی کولی نام معشوقه یا نارفیقان نیمه راهشان را بدن درخت می‌کشند اما درخت دم برنمی‌آرد:

روزهای بی‌آتیه از دم

مثل بادی بد قدم

از میان برگ‌هایش می‌گذرد

و بر تنه‌ی تنومندش

مشتریان دل‌شکسته‌ی کولی

کنار نام معشوقه‌های سنگ‌دل و

نارفیقان نیمه راهشان

آن قدر قلب تیر خورده کشیده‌اند

که بر سنگ اگر تراشیده بودند

از شرم آب شده بود

یا از غصه ترک برمی‌داشت



سر سوزنی اما

فرقی نمی‌بیند درخت

میان منقار بلند دارکوب

و تیغه‌ی چاقوی دل‌شکستگان



از کولی کف‌بین که گاهی

دست لرزان مشتری در دست

چرت می‌زند بی‌اختیار

شنیده است بارها

که راز بقا در این خیابان

کمال خونسردی است

حتا در هوای نیمه شب اگر

پاکباخته‌ای سیگارش را

کنار پایت خاموش کند

و بر نزدیک‌ترین شاخه‌ات

خودش را حلق‌آمیز.



و بند نخست از شعر «درباره‌ی گاومیش های دشت مغان و مرز شوروی»:

نه عینکی به چشم داشتند

نه کتابی خوانده بودند

فقط روزنامه‌ی بادآورده‌ای

اگر گیرشان می‌آمد آرام می‌جویدند

چمن همسایه اما

در چشم آنها نیز سبزتر می‌نمود



دیگر عالی‌تر از این نمی‌توان گفت. بله در چشم گاومیش‌های دشت مغان و مرز شوروی هم، مرغ همسایه غاز است.

در پایان باید درباره از سه شعر نام ببرم که به گمان من از پایه طنز هستند. یکی «من و جناب مورچه» که علاوه بر طنز، بار معنایی هجو هم دارد، و نیز شعر «حراج اشیای گریه‌آور» که هزلی عالی و درونی و معنایی در آن وجود دارد و دیگری «غروب بدون عوارض جانبی» است که در ادامه می‌خوانید:

اولین بار نیست

که این غروب لعنتی غمگینت کرده است

آخرین بار نیز نخواهد بود



به کوری چشمش اما

خون هم اگر از دیده ببارد

بیش از این خانه نشین‌مان

نخواهد کرد.

کفش و کلاه کردن از تو

خنده به لب آوردنت از من



برای کنف کردن این غروب

و خنداندن تو حاضرم

در نور نئون‌های یک سینما

مثل چارلی چاپلین راه بروم

و به پاس لبخندت

هر بار که کلاه از سر بر می‌دارم

یک جفت کبوتر از ته آن

به سمت دست‌های تو پرواز کنند

جوک‌های دست اولم را نیز

می‌گذارم برا ی آخر شب

که به غیر از خنده‌های قشنگت

پاداش دیگری هم داشته باشد



اگر شعبده‌باز تردستی بودم

با یک جفت کفش کتانی

و یک کلاه حصیری

می‌توانستم برایت سراپا تابستان شوم

سر هر چهارراه

و کاری کنم که بر میز خال‌بازها

هر ورقی را که برگردانی

آس دل باشد

و هر تاسی که بریزی

جفت۵



حیف که زمین خوردن آدم

حتا از نوع نظامی‌اش

خنده‌دار نیست

با پوست موز رسیده‌ای

اگر خنده‌دار بود

زیر چکمه‌های یک ژنرال چهار ستاره را

برایت هدف می‌گرفتم

و با طنین خنده‌ات پاره می‌کردم

چرت سربازن ایستگاه اتوبوس را



با این غروب بی سر و پا

چه کارها که نمی‌توان کرد

سرش را گوش تا گوش

و شیک و قشنگ

هم با پنبه می‌توان برید

هم با خنده

انتخاب‌اش با توست

که حی و حاضر

ایستاده‌ای دم در.



شوخی‌های صفاری در این شعر در مقام راوی برای معشوق بسیار دل‌چسب است. دقت کنید به طنز انسانی و عالی او در این شعر آنجا که می‌گوید:

حیف که زمین خوردن آدم

حتا از نوع نظامی‌اش

خنده‌دار نیست

با پوست موز رسیده‌ای

اگر خنده‌دار بود

زیر چکمه‌های یک ژنرال چهار ستاره را

برایت هدف می‌گرفتم.



طنز همین است، یکی از مواردی که طنز را از دیگر موارد شوخ‌طبعی همچون هجو، هزل و فکاهه جدا می‌کند همین پرداخت به جنبه‌های انسانی زندگی است. او برای خنده‌ی معشوق هر کاری حاضر است بکند اما همه کاری نه. طنز اینجاست، طنزی عاشقانه و انسانی.

شعر صفاری به گمان من درباره‌ی زندگی و یا ناظر بر زندگی است و این گونه است که طنزهای او نیز طنزهایی دیریاب ولی زنده و ملموس هستند. طنز فقط در کلام و عبارت نیست، طنز فقط در به زبان آوردن مفهومی آشکار و خنده‌دار نیست، طنز واقعی دردناک است، سرگذشت آدم‌هایی است که از دست غروب جمعه فرار کرده‌اند ولی گیر رخوت یکشنبه‌ها افتاده‌اند:

«جمعه‌هایی که در سفری بی‌بازگشت

جایشان را اکنون

به یکشنبه‌های عاطل و باطل داده‌اند».

طنز اینجاست.





منتشر شده در روزنامه‌ی «شرق» شماره۱۱۹۶



پی نوشت:



با سپاس از سید رضا شکراللهی که نظراتش متن را پربار کرد.