۲۴ آذر ۱۳۸۷
۲۷ آبان ۱۳۸۷
گفتگويي با عباس صفاري
ج: کارهای عمدهی من همینهاست که شما نام بردید. در زمینهی تألیف و ترجمه نیز اخیراً مجموعهای از طریق انتشاراتِ مروارید منتشر شده با عنوان "کلاغنامه" که یک آنتالوژی است و به نقش کلاغ دراسطورههای باستانی، فولکلور ملل مختلف و ادبیات و هنر میپردازد. یک شعر بلند دوزبانه نیز دارم به نام "حکایت ِ ما " که برداشت جدیدی است ازداستان آدم و حوّا. چاپ ِ اول آن را در شمارگان 2004 خودم انتشار دادم و چاپ ِ دوم آن را دانشگاه بارد نیویورک. ضمیمهی ادبی نیویورکتایمز نیز از آن به عنوان شعری " رندانه " نام بردهاست. دیگر میماند ترجمههای پراکنده و مقالاتی که در نشریات داخل و خارج به چاپ رسیده است.
ج: پرداختن به ادبیات و نوشتن شعر، حتی در حد تفننی و هرازگاهیاش تا قبل از ترک ایران در سال ١٩٧٦ همواره برای من توأم با یک حس ِ ضعیف ِ گناه وعذاب ِ وجدان بودهاست. انتخاب شعر یعنی قدم نهادن به راهی که جز رنج ِ مدام و افسردگی و تنگدستی عاقبت دیگری ندارد. کمتوجهی مردم و شیوهی زندگی شعرا و نویسندگان با مشکلات ِ خرد و کلانشان در آن سالها نیز مُهر تائیدی بود بر آن نگاه بدبینانه. با این حساب از ایران که خارج شدم شعر و ادب را به خیال خود بوسیده و کنار گذاشته بودم. طی ده سال اول اقامتم در غرب توانستم جلوی هر وسوسهای را بگیرم و دست رد بزنم به سینهی " میوزی " که هر از گاه سراغی از من میگرفت. اما پنداری میوزها اگر استعدادی در کسی دیده باشند به این راحتی دست از سرش برنمیدارند. به پایاننبردن ِ رشتهی تحصیلیام "هنرهای تجسمی" نیز احتمالاً در روی آوردن دوباره به شعر و ادبیات مؤثر بودهاست. تجربیات ِ آن دورهی ده ساله در اشعاری که در مجموعهی " درملتقای دست و سیب " به چاپ میرسد نقش چندانی ندارند. هنرمند معمولا ً درهر شروع ِ دوبارهای به ناچار برمیگردد به همان نقطهای که رها کرده بودهاست. در مورد من آگاهیام بر شعر ِ نو محدود شد به آنچه در ایران خوانده و کسب کردهبودم. نگرشی کلیگرا و انتزاعی در قالب ِ زبانی فاخر و به شدت ایماژیستی. تصاویر اشعار آن دفتر بیشتر سمبلهایی هستند که میکوشند به متافر تبدیل شوند. اما به ندرت موفق میشوند و در حد همان سمبل باقی میمانند.
3. مادربزرگهای شعرهای "کبریت خیس" در کلبههای کاهگلی ِ "تاریک روشنای حضور" زندگی میکنند؛ در این دفتر، برخی از موقعیتهای شاعرانه با مکان، زمان و اسامی خاص شکل میگیرند. شهرزاد شعر "تشییع"، "بیانکا" در شعری به همین نام، اتوبوس پنچر در شعر "بیابان" یا شعر "تندیس سن فرانسیس" برخی نمونهها هستند. آیا این تعیّن و نگاه دقیق به امر جزئی در برابر کلیت گرایی ِ صرف دفتر پیش، "درملتقای دست و سیب"، قرار می گیرد؟ اگر آری، چه چیزی دریافت شاعرانهی شما را در این مجموعهی دوم تغییر داد؟ چرا جای صندلی خود را عوض کردید؟
ج: من همانطور که اشاره کردم طنز را تا حدود ِ زیادی مدیون ِ زبان ساده و بیتکلفی هستم که به کار گرفتهام. اما قضاوت شما اگر "جنس و ماهیت" طنزهای این مجموعه درنظر باشد درست است. طنزی که شما به فرض در فیلمهای وودیآلن یا نوع سیاهترش را در آثار ِ برادران ِ کوهن میبینید، تماماً ساخته و پرداختهی ذهن آنها نیست. طنزی است که در این جامعه جریان دارد وبرای اینکه بتواند با تنشهای سخت و خشونت این جامعه سرشاخ بشود بسیاری از تابوها را نیز زیر ِپا میگذارد. من نیز به عنوان یک باشندهی این دیار فاصله گرفتهام از آن وضیعت ِ جدّی و دُگمی که شما به آن اشاره کردید. شاید تحت ِ تأثیر همین تجربیات وقتی میبینم ضمیر صمیمی ِ "تو" که حتی در خطاب به پروردگار هم از آن استفاده میکنیم در عاشقانههاي همکارانم به " شما " تبدیل شدهاست حالم گرفته میشود. ما در طول روز چه در مقام ِ عاشق و معشوق یا زن و شوهر و دوست به انواع مختلف با عدم ِ رعایت حقوق ِ همدیگر به هم توهین میکنیم. اما کسی را که آخر ِ شب یک خروار ظرف ِ ناشسته را در آشپزخانه برایش تلنبار کردهایم، در شعرمان " شما " و " خاتون " و " بانو " خطابش میکنیم. من فکر میکنم اگر خانمها را " تو " خطاب کنیم و در عوض نیمی از ظرفها را هم ما بشوئیم بیشتر خوششان میآید.