۲۴ بهمن ۱۳۸۷

خیالات

محمد علی سپانلو
برای عباس صفاری
.
.
.
.
حتی در خواب ها نیز نقاب ها را بر نمی دارند
حتی عشق ها نیز در خواب ها نقاب به رو دارند
زیر سیگاری تنهایی من
سهراب خان گرجی غیبت های من
رساله ی فجوریه ی اتاق های پنجدری من
بعد از ظهر تابستان محصلی من.
گابریل هوس های ملنگ من
چقدر ران های زنانه، زیبا،
در زیر خاک به هم چسبیده اند
ولی سرهاشان مفقود
آن کلّه ها زینت دروازه های حرم شده اند

به حكم خليفه ( چنان كه مسعودي گفت)

البته اگر جزای «طَبَق زن »ها سزای «عاشقه»ها باشد

اینجا سکوت کوتاهی ست بین دو صحنه ی شک
یک لحظه بعد، در خواب ها، اگر به سراب ها بنگرند و نقاب ها برافتد
نشود که سهراب خان گرجی بیاید به جای شاه بهرام ورجاوند
نشود سندل، نشود مرمر، نشود برج مقبره ی آن خیلفه ی مأبول
دیگر با تو همسفر نمی شوم ، دون ژوانِ هرات ، غیاث الدین محمد...
و اضطراب ها.