۱۴ آذر ۱۳۹۱

شطرنج با فرشته لاغر

به یاد محمد جعفر پوینده

در سالروز قتل او و محمد مختاری
-----------------------


به این شب ضامن دار

پشت نمی توان کرد !

رو در رویش

با فاصله کافی بنشین

و مسیر استخوانی انگشتانش را

حدس بزن

              ****


هوای چنین شبی خوردن ندارد

به هوا خوران سر خوش

و هر بارانی پوشی که دست در جیب

از کنارت می گذرد

مشکوک باش


           ****

او نیز مثل تو

از کاغذ سفید می ترسد

زیر نگاهش فقط

سفیدی های ذهنت را ورق بزن

بگذار فکر کند در باغ نیستی

و فرق افتادن سیب و ستاره را نمی دانی

مسیر بردنت را ، خوب که هموار کرد

بگو : خر خودتی !


            ****

او همچنان وانمود می کند

جز چراغ های زرد خیابان

سایه های نرم

و پرده های کشیده گلدار

هیچ سابقه ای ندارد

تو فکر کن سر میزی نشسته ای

و شطرنج می زنی

با فرشته ای لاغر

در شنل سیاه .

--------------------------

از مجموعه ( دوربین قدیمی و اشعار دیگر )
انتشارات مروارید - چاپ سوم - تهران - 1389


 


 


 


 


 

۱۳ آذر ۱۳۹۱

لوبیتل 2

ودنیای سایه ها

این تصویر اولین دوربینی است که به عمرم خریده ام و مانند بسیاری دیگر به خاطر ارزانی بیش از حد آن هرگز قدرش را ندانستم .

لوبیتل2 دوربینی بود ساخت روسیه شوروی و تقلیدی از روپلکس آلمانی که در کشورهای جهان سوم به قیمتی بسیار ارزان در حد هفت دلار قبل از انقلاب به فروش می رسید . شاتر دقیق و لنز کریستال پاکیزه ای داشت که در دست عکاس با حوصله قادر بود عکس حرفه ای بگیرد . اما بدنه کائو چوئی و سبکش و ظاهر ساده ای که داشت  باعث شده بود در غرب و شاید از سر خصومت  لقب دوربین اسباب بازی به آن بدهند . این دوربین را من در سالهای آخر دبیرستان از روبروی تئاتر شهر در خیابان پهلوی به قیمت 42 تومان خریدم و چهار سال مدام در نقاط مختلف ایران برایم عکس گرفت . بازار کرمان و تعدادی از روستاهای بلوچستان را با همین دوربین عکاسی کردم و سر انجام آخرین عکس را که  سلف پرتره  ضمیمه باشد  قبل از ترک ایران در حیاط خانه پدری از اینجانب که صاحبش بودم گرفت  و پس آن برای همیشه در آن زیر زمین تاریک و نمور به دنیای سایه ها پیوست . همیشه افسوس خورده ام که چرا  آن را با خود به لندن نبرده ام . شاید می پنداشتم قابل خارج بردن نیست . 

کارخانه لوبیتل پس از وقفه ای طولانی به یاری سرمایه گذاران بخش خصوصی مدتی است دیگر باره به کار افتاده و لوبیتل را با قیمتی در حد  دویست دلار به بازار عرضه کرده است . اما فروش لوبیتل در عصر حاضر به فروش افسار در بازار شهری می ماند که اسب هایش همه مرده باشند .   چرا که  پیدا کردن فیلم این نوع دوربین  در بسیاری از نقاط جهان امری است محال .     

۱۲ آذر ۱۳۹۱

گفتگو با روزنامه بهار

 
انزوا طلب هستم

داوود سینایی

 دردفتر مطبوعاتی در خیابان خردمند جنوبی احتمالا با صفاری از همه چیز حرف زده ایم مگر شعر. عباس صفاری پوشه بزرگی همراه داشت از آثار چاپ دستی اش که گفت قرار است در یکی از گالری‌های تهران به نمایش گذاشته شود. با گالری سیحون صحبت کرده‌ بود، البته قرار نهایی را نگذاشته بودند. نمونه‌هایی از آثار چاپ صفاری در سایت شخصی‌اش هست. از آنهایی که به من نشان داد، یکی را خوب یادم مانده. فرشته فربه‌ای با صورتی بچه‌گانه که میان آسمان و زمین معلق است و طوماری در دست گرفته که رویش نوشته شده انار یزد و درختان انار هم به قرینه در دو طرف سر به فلک کشیده‌اند. آنهای دیگر، احتمالا از روی عکس‌هایی است از سال‌های رکود اقتصادی در آمریکا؛ مردان جوان مغموم و فکری با کلاه‌های لبه‌دار، کت و شلوار و جلیقه، نشسته و ایستاده با چهره‌های گرفته.

در ضمن عباس صفاری مخالفتی ندارد که او را جزو جریانی بدانیم که به شعر ساده معروف است، در عین حال می‌گوید این اسم‌گذاری خیلی بی‌سلیقه و ساده‌انگارانه است.

* - شما سه سال قبل از انقلاب از ایران خارج شدید برای تحصیل - تا آن موقع چه کردید؟
من هفت‌ساله بودم که از یزد به تهران آمدم. دیپلم ادبی گرفتم و رفتم سربازی. بعد عضو سپاه بهداشت شدم. در بلوچستان خدمت کردم. بعد از سربازی هم در وزارت بهداری مشغول شدم و رفتم به دشت مغان و میناب بندرعباس و بندر جاسک. بعد برای تحصیل رفتم انگلستان.
* - رفتید انگلستان که نقاشی بخوانید؟
نه قرار بود سینما بخوانم. ولی انگلستان دیپلم آن زمان ایران را قبول نداشت. اگر می‌خواستم دانشگاه بروم باید دوباره دبیرستان را می‌خواندم، سنم بالا رفته بود و حوصله درس‌های دبیرستان را نداشتم. این شد که دو سال در انگلستان زبان خواندم و بعد رفتم آمریکا و در آنجا هنرهای تجسمی با  گرایش تبلیغات تجاری خواندم.
*- پس سینما چه شد؟ ‌
سینما رشته گرانی بود. آمریکا رفتن من مصادف بود با انقلاب در ایران و قطع شدن هزینه‌ای که برای ما فرستاده می‌شد. از طرف دیگر من از دانشگاه تگزاس پذیرش داشتم که رشته سینمایش
چنگی به دل نمی‌زد. در آن زمان کلاس‌های سینمایی هیوستون خیلی تعریفی نبود.
* - چرا دوست داشتید سینما بخوانید؟ ‌به چه فیلم‌هایی علاقه داشتید؟
در سینمای ایران بیشتر فیلمفارسی ساخته می‌شد که من علاقه‌ای به آن نداشتم. چند فیلم هم کارگردان‌هایی مثل مهرجویی، کیمیایی و بیضایی ساخته بودند که البته سرجمع 10 تا نمی‌شد. سینمای هنری ایران هنوز قوام نیافته‌ بود و مثل امروز نبود. توجه و علاقه من به ایتالیایی‌ها بود. پیر پائولو پازولینی که چند فیلمش به رغم سانسور آن روزگار در تهران به نمایش درآمد، ویتوریو ‌دسیکا، ویسکونتی یا فلینی. از فیلم‌های دیگر آن روزها وسترن را نه خوب می‌شناختم و نه دوست داشتم. برایم تصویری از قلدری و روحیه ماچوی آمریکایی بود. مثلا جان فورد را نمی‌شناختم. وسترن اسپاگتی هم بود که بعدا دقیق‌تر شناختم و فهمیدم.
* - در آن سال‌ها شعر می‌گفتید؟ ‌
اولین شعرهایم را 15، 16ساله بودم که نوشتم، غزل‌هایی به شکل سنتی. ‌در نشریات آن زمان مثل صبح‌امروز چندتایی را چاپ کردم، ‌تعدادی هم شعر نو تحت‌تاثیر اخوان ثالث سرودم. در آن سال‌ها کارهایی که از من عرضه شده ترانه است. 10، 12 ترانه نوشتم برای خواننده‌های پاپ آن دوره. بیشترش را هم پرویز اتابکی آهنگسازی کرد. اما وقتی به سربازی رفتم، ترانه را کنار گذاشتم.
* - پس به موسیقی پاپ هم علاقه‌مند بودید.
بله، البته آن زمان هنوز اسمش بود موسیقی جاز و ویگن هم سلطان جاز بود که یادم نمی‌آید یک ترانه جاز محض نمونه خوانده باشد. عنوان‌هایی مثل ترانه‌سرایی نوین و... هنوز وجود نداشت. با این حال چند خواننده بودند که کارشان را دوست داشتم. بیشتر موسیقی غربی گوش می‌کردم.
* - از فضای موسیقی پاپ آن روزگار و همکاری با خواننده‌هایی مثل فرهاد، رفتن به خدمت سربازی در ‌بلوچستان و بعد کار کردن در ‌دشت مغان و میناب... برایتان سخت نبود؟
نه واقعا. من با تصمیم خودم رفتم بلوچستان. در امتحان نهایی پادگان که بعد از شش ماه دوره آموزشی برگزار می‌شد عمدا نفر آخر شدم. یعنی ورقه را سفید دادم که به دوردست‌ترین نقطه ایران اعزام بشوم. قصدم  بلوچستان بود. می‌دانستم به نقاط دیگر ایران گذارم خواهد افتاد اما بلوچستان را اگر نبینم تا آخر عمر ندیده‌ام. این شد که به دوردست‌ترین روستا رفتم؛ دورترین نقطه از مرکز. اما برایم سخت نبود. راستش علاقه‌ای به جمع هنرمندان و محافل تهران نداشتم. بعد از خدمت سربازی هم می‌توانستم در تهران کار بگیرم اما دوباره رفتم بهداری و تقاضا کردم مرا به نقاط دورافتاده مثل بندر جاسک بفرستند.
* - احتمالا تنهایی را دوست دارید و با آن راحت کنار می‌آیید.
فکر کنم روی هم رفته اگر بخواهم خودم را توصیف کنم کلمه درست انزواطلب باشد. یعنی تمایل به تنهایی انتخابی و اختیاری. از مردم گریزان نیستم اما شاید به خاطر تربیت کودکی دوست، انگشت‌شمار داشته‌ام و این شیوه زندگی‌ام شده است.
* - دیگر هیچ‌وقت ترانه نگفتید؟
نه راستش. شاید چون خواننده‌ها و موزیسین‌های ایرانی که به غرب آمده‌اند یا دست‌کم آنها که من می‌شناسم این کار را بیشتر برای گذران امور انجام می‌دهند. من انتقادی به آنها ندارم، می‌دانم که زندگی در غرب چقدر دشوار است و رفع و رجوع مسایل اقتصادی گاهی جایی برای دغدغه‌های هنری باقی نمی‌گذارد اما خب این موسیقی مورد علاقه من نیست. بعضی‌ها را می‌شناسم که امکانات مالی بهتری داشتند، تحصیل موسیقی کردند اما چون روحیه‌شان با این شیوه جور درنمی‌آمد موسیقی را کنار گذاشتند. مثل خواننده بااستعدادی   که سال‌هاست در لندن زندگی می‌کند و دندانپزشک موفقی شده و خواندن را کنار گذاشته. در لس‌آنجلس می‌بینی که خواننده و آهنگساز کارشان را تکرار می‌کنند. من علاقه‌ای ندارم به این جمع بپیوندم. آنها بیشتر از کیسه خاطره می‌خورند و حرف های قدیمی را تکرار می‌کنند. خواننده‌ای که 30 سال است در غرب زندگی می‌کند و هیچ نشانه‌ای از محل زندگی‌اش در ترانه‌هایش نیست یک جای کارش ایراد دارد. به همین خاطر من از محیط موسیقی دور شده‌ام.
* - تاثیری از ترانه‌های موزیک راک که در جوانی دوست داشتید در شعرتان هست.
در ایران Beatles و The Who گوش می‌کردم گاهی هم باب دیلن و پینک فلوید. وقتی به بلوچستان رفتم صفحه آلبوم Who is next از the who را با خودم بردم. تلفیق زیبایی است از موسیقی شرق و غرب. در اروپا و آمریکا طرفدار لئونارد کوهن شدم. موسیقی حتما بر شعر من تاثیر گذاشته. اما در آن زمان که شیفته موزیک بودم آنقدر انگلیسی نمی‌دانستم که معنی ترانه را درک کنم. گاهی یک جمله را با‌هزار زحمت و سروته کردن دیکشنری درمی‌یافتم. اما در آمریکا با شعر لئونارد کوهن آشنا شدم. او بیشتر از آنکه ترانه‌سرا و خواننده باشد شاعر است و گویا نامزد نوبل ادبیات هم بوده است. نمی‌دانم تا چه حد روی من تاثیر گذاشته اما در همه این سال‌ها بسیار به او گوش داده‌ام.
* - اینها سلیقه سال‌های جوانی است. در این سه دهه چه گوش کرده‌اید؟
گوش کردن به موسیقی همیشه برایم جدی بوده است. اما عادت ندارم موسیقی را بگذارم در پس‌زمینه. این کار حتی اذیتم می‌کند. موسیقی گوش کردن برایم یک کار است. زمانی که به موسیقی اختصاص می‌دهم شاید کم باشد اما آن زمان برنامه‌ریزی شده است و با مشغله دیگری همراه نمی‌شود. هنوز موسیقی غربی گوش می‌دهم. همسر من آمریکایی است و دوستان ما اغلب آمریکایی هستند. از بدو ورود به آمریکا هرسال کنسرت می‌رویم. بلیت سالیانه هالیوودبال را می‌خریم. یک آمفی‌تئاتر بزرگ در دل یک تپه ساخته شده و سه، چهارماه سال در طول تابستان هرشب آنجا کنسرت‌های مختلف برگزار می‌شود. موسیقی کلاسیک بیشتر است ولی پاپ و جاز هم اجرا می‌شود. به خاطر وسیع بودن محوطه بلیت‌هایی از 200دلار تا دو دلار می‌شود خرید. ما از دوره دانشجویی با دو دلاری شروع کردیم و حالا به وسط‌ها رسیده‌ایم. هنوز به جلوی سن نرسیده‌ایم. البته علاقه‌ای هم نداریم. به موسیقی فولکوریک جهان هم علاقه‌مندم. به‌خصوص موسیقی آمریکای جنوبی، کشورهایی مثل ‌بولیوی، ‌پرو و... احتمالا چون این سرزمین‌ها بسیار بلند و بادگیر هستند موسیقی‌شان متشکل از اصوات متنوع سازهای بادی است. موسیقی‌های دیگر هم گوش کرده‌ام. ولی هرچه پا به سن می‌گذارم به سلیقه روزهای جوانی بیشتر بازمی‌گردم.
* - مشغولیت‌های دیگرتان چیست؟
خب Woodcut هست که البته در چهارسال گذشته از حد تفنن محض گذشته و یک جور حرفه شده است. تا همین پنج، شش سال پیش هیچ فعالیتی در رشته تحصیلی‌ام نداشتم . در دانشگاه کلاس لیتوگرافی بر داشتم که در ایران به چاپ سنگی معروف است. اما لیتوگرافی، تکنیک چاپ گرانی است، هم دستگاه چاپش و هم مرکبش ‌گران است و اجرایش هم به فضای بزرگی نیاز دارد، توی خانه نمی‌شود. اما در این سال‌ها به Woodcut که آن را به فارسی چوب‌نگاره ترجمه کرده‌ام علاقه‌مند شدم. یک تکنیک چاپ با قالب‌های چوبی است که در خاور دور و غرب سابقه طولانی دارد این روزها اکثرا چاپ با لینولیوم یا همان کفپوش آشپزخانه را ترجیح می‌دهند. برش مهرهای چوبی برای چاپ دشوار است درعوض برخلاف لینولیوم بافت متنوع سطوح چوبی در چاپ بازتاب می‌یابد. قبل از آن عکاسی می‌کردم. هنوز هم در خانه تاریکخانه دارم اما به ندرت سراغش می‌روم. عملا وقتی تصمیم گرفتم شعر و ترجمه شعر را دنبال کنم زمینه‌های دیگر را کنار گذاشتم.
*- تا به حال به زبان انگلیسی هم شعر گفته‌اید؟
نه، گاهی شعر به انگلیسی ترجمه کرده‌ام، گاهی دیگران شعرم را ترجمه کرده‌اند. آمریکایی‌ها می‌گویند نوشته‌های مهاجران اگرچه از نظر دستوری کاملا درست هم باشد متن لهجه‌دار است. بعضی‌ها می‌گویند اگرپس از 15سالگی زبانی را یاد بگیری در آن قدرت مانور نخواهی داشت .  یعنی اگر استاد دانشگاه آن زبان هم  بشوید  نمی‌توانید به اندازه یک بچه 10ساله در آن مانور بدهید مثلا جوک بسازید. تجربه‌های من این نظر را که نمی‌دانم چقدر علمی است تایید می‌کند.
* - بعد از درس خواندن در آمریکا کی اولین بار به ایران برگشتید.
سال آخر جنگ.
* - و با چه مواجه شدید؟
دفعه اول که آمدم وضعیت بغرنجی بود. دولت از نظر اقتصادی در مضیقه بود. ماشین‌های اسقاطی دوران شاه در خیابان‌های غم‌زده دود می‌کردند و می‌گذشتند. تهران غمگینی بود. مشکلات جنگ و تلفات روح عجیبی را بر
 شهر حاکم کرده بود. بسیاری از جوان‌های رشید ایرانی در جنگ شهید شده‌ بودند. تجربه شادی نبود اما تجربه گرانقدری بود.
* - شما در لس‌آنجلس، بزرگ‌ترین مرکز ایرانیان مهاجر زندگی می‌کنید و دوستان ایرانی ندارید؟
چرا. چندتایی از دوران دانشجویی هستند و با هم در ارتباط هستیم. لس‌آنجلس شهر خیلی بزرگی است و رفت و آمد در آن دشوار است. ترافیکش هم مثل تهران سنگین است و مساحتش دو، سه برابر تهران. دوستان ما در نقاط مختلف شهر پراکنده‌اند و رفت و آمد دشوار است. من با حلقه‌های ادبی کمتر در رابطه‌ام. هرچند مهاجران ایرانی ساکن در لس‌آنجلس چندان اهل ادبیات نیستند. نسل مهاجری را هم که پس از انقلاب هجوم آوردند کمتر می‌شناسم.
* - دوربین قدیمی چه جوری منتشر شد؟ چون ظاهرا رابطه‌ای با محافل نشر ایران نداشتید؟
همراه چندنفر از دوستانم نشریه سنگ را منتشر می‌کردیم. قبل‌تر هم کاکتوس و قبل از آن هم نشریه برآیند. که این یکی شاید اولین نشریه ادبی فارسی‌زبان است که به ادبیات از منظر سیاست نمی‌پرداخت. حدود پنج شماره از این نشریه منتشر شد که من ویراستارش بودم بدون اینکه اسمم در شناسنامه بیاید. به همین خاطر من با دوستان داخل کشور در رابطه بودم. به‌خصوص شمس‌لنگرودی و حافظ موسوی که مرا با فضای شعر داخل ایران مربوط می‌کردند. از این دوستان خواسته بودم که شعر نسل جدید ایران را به من معرفی کنند تا در هر شماره ماهنامه سنگ چندصفحه‌ای به شعر ایران اختصاص دهیم. دورادور شعر ایران را دنبال می‌کردم. با نشریه کبود در آلمان هم همکاری کردم که خیلی آوانگارد بود. اکثر دست‌اندرکارانش حالا در رسانه‌های فارسی‌زبان اروپا کار می‌کنند.
* - خودتان را در سنت‌های شعر فارسی ادامه کدام شاعر می‌دانید؟
اگر منظورتان این است چه کسانی روی من تاثیر گذاشته‌اند حتما شاعرانی که من آنها را دوست داشته‌ام. مثل احمد شاملو و بیشتر از او فروغ که به روحیه و نگاه من به زندگی نزدیک‌تر است. دوره نوجوانی هم تحت‌تاثیر اخوان‌ثالث بودم که امروز فکر نمی‌کنم نشانی از آن تاثیر در شعرم باشد. در سال‌های اخیر شاعرانی را
که تحت عنوان ساده‌نویسی از آنها نام می‌برند با علاقه دنبال کرده‌ام. البته شعر ساده یا ساده‌نویسی عنوان بی‌مسمایی است و حق مطلب را ادا نمی‌کند. اما هرچه اسمش را بگذارید، روند پیشرفت این شاعران جوان برایم مهم است. از اینها گذشته محمدعلی سپانلو را همیشه دوست داشته‌ام و خوانده‌ام. سپانلو شاعر متفاوتی در شعر مدرن فارسی است و به قول غربی‌ها یونیک است یا استثنایی. شعر ما چه در دوران دهه 40 و چه امروز، چه دلمشغول سیاست باشد یا عشق و چه در سال‌های اخیر که به زندگی ملموس و روزمره نزدیک شده است همیشه رمانتیک بوده؛ رمانتیک انقلابی یا سانتی‌مانتال یا... در شعر امروز ایران و شعر خود من هم رگه‌های رمانتیسم هست. اما سپانلو از معدود شاعران ایرانی است که شعرش رمانتیک نیست حتی شعرهای اخیرش که به نظر من گرم‌تر یا احساسی‌تر است رمانتیک نیست و این برای من بسیار جالب است.
* - هر روز شعر می‌گویید؟ ‌
نه، گاهی ممکن است سه، چهار ماه بگذرد و شعری ننویسم. و بعد یک دفعه موتورم روشن شود و هر روز شعر بنویسم. هرکسی در شعر عادت‌هایی برای خودش دارد. این عادت ها گاهی خیلی
 مضحک است. عادت من این است که دفترچه‌ای دارم پر از جمله‌های زاید شعرهای دیگر که بیرون مانده‌اند. وقتی می‌خواهم شعر بنویسم یکی از این جمله‌ها را برمی‌دارم و با آن بازی می‌کنم تا شعری ساخته شود. اغلب آن جمله که استارت کار است آخر سر دوباره بیرون می‌ماند. فایده‌اش این است که ذهن مرا به سمت نوشتن ببرد. همیشه از خودکار سیاه بیک و صفحه سفید خط‌دار استفاده می‌کنم. کاغذ اگر فام زرد داشته ‌باشد تمرکز مرا به هم می‌زند. اینها عادت‌هایی است که در شاعری باید سعی کنی به دام‌شان نیفتی. البته خوشبختانه عادت‌های من در دسترس است. شعرم را اغلب به صدای بلند می‌خوانم و البته خودم می‌شنوم چون کس دیگری نیست که برایش بخوانم. معمولا هم می‌گذارم دو، سه هفته از نوشتنش بگذرد و بعد می‌خوانم.
* - فروش کتاب‌های شعرتان نشان می‌دهد که مرز حلقه متعارف مخاطب شعر فارسی را شکسته‌اید.
این‌طور به نظر می‌آید و خوشحالم. جوانانی که دوباره به شعر روی خوش نشان داده‌اند شعر مرا دوست دارند. به آنها ظاهرا می‌گویند دهه شصتی‌ها. تفریحات اینها هرچه که بوده حالا دیگر اشباع
 شده‌اند و به سمت شعر برگشته‌اند. بعد از یک قهر 10، 15‌ساله با شعر، آنها دوباره دوست دارند شعر بخوانند.
* - به مخاطب دهه شصتی اشاره کردید که واضح است خیال مهاجرت برایش جدی است. فکر می‌کنید اینکه شعر شما رنگ و بوی زندگی در آمریکا را دارد در این جذب مخاطب سهیم است ؟.
نمی‌دانم تا چه حد است. چون نگاهی که من به زندگی دارم تلخ است اگرچه نومید نیست. بنابراین شاید آن چیزی را که می‌خواهند و شما می‌گویید، در شعر من پیدا نکنند. با این حال حتما رنگ و بویی از محیط زندگی من، علایقم و سلیقه‌ام در شعرم هست.
*- و حالا شعر شما و جریان شعر ساده منتقدان جدی هم دارد.
بله این اتفاق تازه‌ای بود که در این سفر به ایران با آن روبه‌رو شدم. به هرحال طبیعی است هرجریان و ژانری حتما منتقدانی هم خواهد داشت. اولا به این خاطر که قرار نیست همه یک چیز را دوست دا
شته باشند و بخش دیگر هم حسادت طبیعی است که بعد از موفقیتی پیش می‌آید. با این حال فکر می‌کنم همین عنوان شعر ساده خودش منشاء خیلی از سوءتفاهم‌هاست. این شعر عامه‌پسند یا سهل نیست. درست است که ملموس و ساده و به زندگی نزدیک است اما اینها به معنی اینکه نوشتنش آسان یا مبتذل است، نیست.

تصویر همراه : پل قدیمی لس آنجلس
چوب نگاره . کار عباس صفاری
مرکب روغنی روی کاغذ دست ساز
2011