خاطرات عباس صفاری از ایرج افشار
خبر گزاری ایسنا
عباس صفاری از اوقات و روابط اندک اما پرثمری که با ایرج افشار داشته نوشته است.
این
شاعر و مترجم ساکن آمریکا در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته نوشته
است:هر وقت از سخت کوشی و نجابت مردم یزد حرفی به میان می آید ، به رغم این که یزدی های بسیاری را با این صفات می شناسم همواره به یاد مرحوم ایرج افشار می افتم . ادیبی که کار کتاب و ادبیات فارسی را نه فقط از سر عشق که از منظر وظیفه به آن می پرداخت . وظیفه ای که از پدر به ارث برده بود و عمر پر ثمرش را به دور از هرگونه جنجال و خودنمائی صرف نجات . آثاری کرد که اگر همت و پشت کار او نبود به این سال و زمانه ها رنگ انتشار به خود نمی دیدند . از دست دادن او بی تردید ضایعه بزرگی برای عاشقان زبان فارسی و اهالی ادبیات این سر زمین است و جایش همواره به طرز اسفناکی خالی خواهد ماند .در اخبار اخیر آمده است که سنگ مزار این بزرگوار از آرامگاه خانوادگی اش در بهشت زهرا به سرقت رفته است . حیرتم از این است که مفقود شدن سنگ گور این خدمتگذار ادب فارسی به هیچ عقلی و با هیچ حدس و گمانی و تحت هیچ شرایطی جور در نمی آید و افسوسم از این بابت که او را چه دیر شناختم و چه کم دیدم . نوشته زیر خاطره ایست از معدود مواردی که با او حشر و نشری داشته ام . روحش شاد و یادش ماندگار ...
مورد اول : فصلنامه سنگ
نخستین بار در اواسط دهه نود میلادی در خانه مجید روشنگر که نزدیک به پنجاه سال است نشریه « بر رسی کتاب » را در ایران و آمریکا منتشر می کند با ایرج افشار آشنا شدم . روشنگر مرا به عنوان شاعری که صفحات شعر نشریه سنگ را اداره می کند به او معرفی کرد . افشار چند شماره از سنگ را در کتابفروشی های « وست وود » دیده بود ، صحبتمان اما خیلی سریع و از آنجا که پدر من در دهه بیست تکنسین ماشین آلات بافندگی بوده است و بستگان افشار صاحب یکی از آن کارخانه ها ، به یزد کشید و من اشاره ای کردم به پیشگامی این شهر در استفاده از صنایع مدرن پارچه بافی و افسوس از این که یزد به نسبت استقبال زود هنگام از علم و صنعت و دیگر دستاوردهای مدرنیته ، از پدیده های فرهنگ و هنر مدرن استقبال چندانی نکرده است .ظاهرا با من موافق بود اما به دیده کمبود و نقصان به آن نمی نگریست .
با نظر به فعالیت های گسترده اش در تصحیح و انتشار آثار کلاسیک حدس می زدم که نباید با شعر مدرن الفت چندانی داشته باشد و احتمالا مرز قابل تحمل برایش از اخوان و شفیعی کدکنی فرا تر نمی رود ، با این همه نشریه ادبی - هنری سنگ را که حالتی آوانگارد داشت دیده و برایش جالب بود که سه جوان ایرانی که هر کدام باشنده کشوری جداگانه اند ( آمریکا ، آلمان و سوئد ) دست به دست هم داده و از طریق ارتباط با فکس و تلفن نشریه شکیل و پر محتوائی را منتشر می کنند . محتوای نشریه اما به رغم این که مطلبی در مورد شاهنامه از دکتر خالقی مطلق را در آن انتشار داده بودیم چنگی به دلش نزده بود که برایم چندان دور از انتظار نیز نبود .
مورد دوم : حاجی عبدو هیچمکانی
در سالهای پایانی قرن نوزدهم کتاب نفیس و مصوری در لندن چاپ می شود به قلم ( حاجی عبدو هیچمکانی یزدی ) به ترجمه سر ریچارد برتون . من این کتاب را که قصیده ای عرفانی و موزون و مقفا به زبان انگلیسی است در یک دست دوم فروشی پیدا کردم . پس از خواندن آن تصمیم داشتم کتاب را جهت ترجمه به دوستی بسپارم ، قبل از آن اما کنجکاو شده بودم اطلاعاتی بیش از آنچه در شناسنامه آن ذکر شده بود به دست بیاورم .
می دانستم در تاریخ ادبیات صفا و آنتالوژی شاعران یزد که افشار مقدمه ای نیز بر آن نوشته است از شاعری با این مشخصات نامی نرفته است ، کماکان اما فکسی برای افشار فرستادم که اگر اطلاعی از چند و چون این کتاب دارد یاری ام دهد . فکس را حدود یک بعد از نیمه شب به وقت تهران به شماره دفتر او ارسال کرده بودم . یک ساعت بعد که نمی پنداشتم بیدار باشد پاسخش را دریافت کردم .
در آن فکس آقای افشار مرا با چنان لحن صمیمانه ای خطاب قرار داده بود که با نظر به بر خورد رسمی و نسبتا خشک خانه روشنگر برای لحظه ای پنداشتم مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته است . اما خوشبختانه این طور نبود و و مرقوم کرده بود که کتاب را می شناسد و زمانی که کتابدار دانشکده حقوق بوده است یک نسخه از آن را در سفر لندن برای دانشکده حقوق خریده است . در ادامه نیز اظهار تاسف کرده بود که خود به رغم یزدی بودن هرگز پی به هویت این شاعر نبرده است و چنانچه من به نام و نشانی از او پی بردم نتیجه کار را به او نیز اطلاع بدهم . ذکری هم از « جان گرنی » استاد ادبیات فارسی دانشگاه آکسفورد آورده بود با این توصیه که از ایشان نیز کمک بخواهم .
من اما پیش از آن که مزاحم فرد دیگری بشوم به فکر افتادم به بیوگرافی های موجود از ریچارد برتون در دانشگاه ( یو . سی . ال . ای ) سری بزنم و نهایتا در یکی از کتاب های قطوری که در این ارتباط نوشته شده نویسنده اصلی کتاب را که شخص ریچارد برتون بوده است پیدا کردم . آقای افشار از این که توانسته بودم پی به هویت واقعی نویسنده ببرم اظهار خرسندی کرد ، با اشاره به ضرب المثل عاقبت جوینده .....
مورد سوم : اسکندر مقدونی و کلاغ
زمانی که داشتم روی « آنتالوژی کلاغ » کار می کردم روایتی شنیدم از دوستی اهل قلم که اسکندر مشکی از آب حیات بر ترک اسبش داشته است که کلاغی آن را سوراخ می کند . پس از شنیدن این ماجرا حس کردم حیف است که چنین روایتی در آنتالوژی کلاغ نباشد . دوست من اما یادش نمی آمد آن را کجا خوانده یا شنیده است و بدون ذکر دست کم یک ماخذ ، جایز و مقدور نبود که از آن استفاده شود .در متون بسیاری از سفر اسکندر به ظلمات و چشمه آب حیات یاد شده ، اما تا جائی که من شنیده و خوانده بودم کلاغ هرگز حضوری در این میان نداشته است . تردیدی نبود که این روایت باید اشاره به ماجرائی داشته باشد که کلاغ نیز در آن نقشی داشته و و در دوره ای رایج بوده است .
می دانستم ایرج افشار کتابی در ارتباط با اسکندر منتشر کرده است و احتمالا باید از چند و چون این ماجرا اطلاع داشته باشد . اما قبل از تماس مجدد با او به سپانلو زنگ زدم که حال و احوالی نیز پرسیده باشم . او اظهار بی اطلاعی کرد . تا جائی که ( با آن حافظه شگرفش ) به یاد داشت چنین ماجرائی را نه شنیده و نه جائی خوانده بود . در خاتمه توصیه کرد به ایرج افشار زنگ بزنم و گفت اگر کسی خبر داشته باشد همشهری ات ایرج افشار است . دست بر قضا خبر دار شدم ایرج افشار عازم لس آنجلس است و می دانستم طی اقامتش در در این شهر غالبا روزی چند ساعت را در کتابفروشی های ( وست وود ) و ضمن مطالعه نشریات خارج از کشور از آنها فیش برداری می کند . در کتابفروشی پارس که همیشه یک صندلی برای کارهایش در اختیار او می گذاشت به دیدارش رفتم . موضوع آنتالوژی کلاغ و اسکندر و آب حیات را با او در میان گذاشتم . با من موافق بود که باید جائی ثبت شده باشد و حتما اشاره به داستان رایجی داشته است اما از چند و چون آن اظهار بی اطلاعی کرد و من قدری شرمنده شدم که تا به حال در دو مورد که پاسخی برای آن نداشته است مزاحمش شده ام . اما او کسی نبود که که به یکباره آب پاکی روی دست آدم بریزد و خودش را خلاص . به گمانم به چنین مواردی به شکل وظیفه نگاه می کرد و بی آن که اصراری وجود داشته باشد ، مسئولیتی برای خود در نظر می گرفت . در این مورد نیز به همان اظهار بی اطلاعی بسنده نکرد و با روی خوش به فرزندش که همراه او بود گفت « بابا جون ، شماره فکس آقای صفاری را یاد داشت کن که خانه رفتیم مشکلشان را حل کنیم » مشکل اما از خانه حل نشده و به تهران و اصفهان کشیده بود .
دو هفته بعد در فکسی که پسرشان از بورلی هیلز برایم فرستاد آقای افشار قید کرده بود به دوستی در اصفهان متوسل شده و این دوست پژوهشگر که نامی از او نبرده بود چندی پیش کتابی یافته است بی عنوان و بدون جلد که احتمالا در دوران صفویه تحریر شده و در این کتاب به این داستان اشاره شده است . افشار از دوستش درخواست کرده بود که از صفحه مورد نظر فوتوکپی بگیرد که نهایتا به پیوست فکسی که فرزندش ارسال کرده بود به دست من رسید . طبق این روایت خضر که عمر جاودان داشته ، رقیب دیگری در این رابطه را تاب نمی آورده است . به همین جهت وقتی اسکندر به آب حیات دست می یابد و مشکی از آن بر ترک اسبش می گذارد خضر به کلاغی ماموریت می دهد که با منقارش مشک را سوراخ کرده و آب را هدر بدهد . در هین اجرای ماموریت قطره ای از آب حیات از گلوی کلاغ پائین می رود که عمر او را طولانی می کند و اسکندر بی بهره از آب حیات جوانمرگ می شود . یادش پایدار .