کتاب هفته خبر - ویژه نوروزی
خاطره ای از نوروز 1350
عباس صفاری
درمانگاه اسفندک یکی از دور افتاده ترین درمانگاه های سپاه بهداشت بلوچستان بود که هیچ دکتری چهار - پنج ماه بیشتر آنجا دوام نمی آورد و غالبا نیمی از سال و تا دکتر بعدی از راه برسد به وسیله دو سپاهی دیپلمه که مدتی زیر دست دکتر کار کرده بودند اداره می شد . معمولا یک سپاهی که سابقه دار تر بود بیماران را معاینه می کرد و نسخه می نوشت و سپاهی دیگر مسئول داروخانه و تزریقات بود !
یک ماه مانده به عید 1350 سپاهی سابقه داری که نقش پزشک را به عهده داشت خدمتش تمام شده و به شهر و دیار خودش باز گشته بود . پس از رفتن او از مرکز خبر آمد که قرار است پس از تعطیلات نوروزی یک افسر وظیفه دکتر به اسفندک بفرستند . یک پزشک واقعی ! اما تا رسیدن آن دکتر که شاید یک ماه طول بکشد ، من که سپاهی دیپلمه و یک سال سابقه خدمت داشتم باید ( یکجوری ) درمانگاه را اداره کنم . به زبان دیگر یعنی باید همزمان سه کار را انجام بدهم . هم دکتر باشم ، هم داروخانه چی و هم تزریقات چی . در مواردی نیز که نوع بیماری جدی یا برای من غیر قابل تشخیص باشد می باید بیمار را با جیپ درمانگاه بفرستم به بیمارستان سراوان . در چین زمان مائو به آنها ( پزشک پا برهنه ) می گفتند که پس از کار آموزی یک ساله به روستاهای دور گسیل می شدند . اما آیرونی کار من در این بود که بسیاری از بیماران خودشان می گفتند که چه می خواهند . تعدادی معتاد به آمپول کلسیوم داشتیم که هفته ای دو سه بار می آمدند و اصرار داشتند که کلسیم به طریق وریدی و با سرعت تزریق شود تا بدنشان را داغ کند . زنها غالبا شربت ملین فیجین ( طعم انجیر ) طلب می کردند که گریه ام گرفت وقتی فهمیدم قاتق نانهای بیات و خشک شده در سفره است و به طعم و بوی ناخوش داروئی آن نیز عادت کرده اند . هر قرص سپید رنگی را هم بی خاصیت پنداشته و غالبا آنها را می ریختند پشت دیوار درمانگاه و می رفتند .
عید که از راه رسید من تنها سپاهی درمانگاه اسفندک بودم با یک راننده به نام ( سیاهخانی ) و یک خدمتکار به نام اختیار که سیاه پوست بود و اجدادش از بردگان زنگباری .
نا گفته نماند که از ابتدا قرار نبود ایام عید را در اسفندک باشم . خدمت در بلوچستان آن روزگار امتیازاتی داشت که شاید سپاهیان استانهای دیگر از آنها محروم بودند . از جمله این که تقریبا تمام سپاهیان منطقه سیستان و بلوچستان ( بهداشت ، دانش و ترویج ) ایام نوروز را به مدت یک هفته می رفتند زاهدان که هم عیدی و حقوقشان را بگیرند و هم دور و بر همدیگر باشند .
من اما قدری زودتر و قریب یک هفته مانده به عید به زاهدان آمده و یکراست جهت گرفتن کلید خوابگاه به بهداری رفته بودم . در راهروی بهداری از جلوی اتاق رئیس که رد می شدم مرا در لباس شخصی و با موی افرو دید و شاید به دلیل زودتر از موعد آمدنم آمرانه صدایم زد . وارد دفتر که شدم بی مقدمه و پرخاش گرانه با اشاره به مویم گفت : تو سپاهی هستی یا رامش (مقصودش از رامش خواننده معروفی بود که مویش را افرو و پسرانه آرایش می کرد ) خُب ، لنترانی زشتی بارم کرده بود و نمیشد که آن را بی پاسخ بگذارم . به ویژه این که به خاطر خدمت در پرت افتاده ترین روستا می پنداشتم نازم بیش از اینها باید خریدار داشته باشد . این شد که پیه عواقبش را به تن مالیده و بی درنگ در پاسخش هر چند بی مسمّی گفتم : شما چطور ، دکترید یا گوگوش ؟
به گمانم اصلا منتظر چنین عکس العملی نبود . بلا فاصله گوشی را برداشت و همانطور که با خشم شماره می گرفت با چشمهایش در را نشانم داد و گفت : برو بیرون توی راهرو وایسا . جائی هم نرو . از در که بیرون می رفتم می دانستم دارد به ژاندارمری زنگ می زند . بیست دقیقه بعد دو تا ژاندارم سیستانی آمدند و مرا همچنان سلانه سلانه و تخمه شکنان به آرایشگاهی نزدیک ( چهار راه چه کنم ) برده و به سلمانی گفتند : ارتشی بزن !
آن شب را در خوابگاه بهداری گذراندم و روز بعد یکی از کارمندان آمد و در حالی که چک حقوق و پاداشم را به دستم می داد گفت سه روز بیشتر نمی توانم در زاهدان بمانم . پس از آن نیز دو راه پیش پایم گذاشت . یا بر می گردی سر خدمتت ، یا این که تا سال تحویل میروی در زندان ژاندارمری . شنیده بودم زندان ژاندارمری زاهدان شپش دارد قدِ گنجشک ! و ایام عیدی حوصله شکار شپش نداشتم ! لاجرم راه اول را انتخاب کرده و برگشتم اسفندک .
* * *
عید نوروز را سیستانی ها مفصل جشن می گیرند اما در روستاهای بلوچستان فرا رسیدن نوروز جُنب و جوش چشمگیری ایجاد نمی کند . اعیاد اصلی بلوچها مانند دیگر مسلمانان اهل تسنن عید فطر است وغدیر . معهذا بلوچ هائی نیز بودند مانند سیاهخانی که به علت آمیزش طولانی با دیگر اقوام ایرانی عید نوروز نیز جایگاهی در زندگی شان پیدا کرده و نسبت به آن بی توجه نبودند .
سیاهخانی پیر مرد چابُک و خوش بنیه ای بود از مردم کوهستان سیاهخان در شرق جلگه ماشکیل و در میان اهالی آن حوالی برخوردار از مقام و منزلتی بیش از یک راننده ساده . من نیز در اوایل خدمتم وقتی دیده بودم دارد بروشور انگلیسی یکی از داروها را برای دکتر درمانگاه ترجمه می کند پی برده بودم که با یک راننده معمولی طرف نیستم . آدم بذله گو اما کم حرفی بود . یک بار نیز پیش از آمدن من به اسفندک برای یک پزشک اعزامی درد دل کرده بود که در جوانسالی به پنجاب ( هند آن روزگار ) رفته و به خدمت ارتش استعماری در آمده و پس از استقلال هند به منچستر انگلستان رفته و زن و فرزندی هم در آن دیار دارد که از آنها بی خبر است . نهایتا نیز به اصل و ریشه خود در این دشت سوخته بازگشته است . باغ و خانه اش در روستای ( کلپورگان ) نیز نشان از وضعیت مالی مناسبی داشت و رو براه تر از خانه سرداران منطقه بود .
فردای روزی که من به اسفندک برگشتم سیاهخانی آمد اجازه مرخصی یک روزه بگیرد تا جهت خرید ماهی و دیگر مخلفات لازم برای شام نوروز ( قاجاری ) به سراوان برود . می دانستم اگر ماهی گیرش بیاید طبق معمول خشک و نمکسوده است و باید سر راهش آن را در کلپورگان به همسرش بسپارد تا دو سه روزی در آب خوابانده و زهر شوری اش گرفته شود . به همین جهت گفتم احتیاجی به او نداریم و برای بازگشت عجله نکند . او نیز قبل از حرکت قول گرفت که شب سال نو را مهمان او باشم که با خوشحالی پذیرفتم . اگر با او نمی رفتم باید مهمان پاسگاه ژاندارمری می شدم که رغبتی به آن نداشتم . از حرصی که برای گوشت های داخل غذا می زدند چندشم می شد .
* * *
صبح آخرین روز سال از خواب که بیدار شدم لباسهای بلوچی ام را سپردم به اختیار که ببرد اطوئی بر آنها بکشد . این لباسها را که شامل پیراهن ، شلوار ، دستار و جلیقه بود در آغاز خدمتم از بازار زاهدان خریده و بارها به مناسبت های مختلف از آن استفاده کرده بودم . نزدیک های ظهر لباسها را همراه کفشهای واکس زده ام آورد و اصرار داشت که کفش چرمی بپوشم . می دانستم اختیارکفش های الیافی ( سواس ) مرا که هدیه دست ساز پیر مرد بلوچی بود دوست ندارد و باز هم خواهد گفت این ها مال پابرهنه ها و نوکرهاست و برازنده من نیست .
یک ربع مانده به پنج با ریش تازه تراشیده و سراپا در لباس بلوچی ، روی پله جلوی درمانگاه نشسته و منتظر سیاهخانی بودم که با جیپ لند روورش بیاید و با هم به کلپورگان برویم . پس از دود کردن یکی دو سیگار و نگاه به ساعتی که بیست دقیقه گذشته از پنج را نشان می داد خیال داشتم بروم ببینم چه اتفاقی افتاده که نیامده است . اما پیش از آن که از جایم برخاسته باشم دیدم سیاهخانی و اختیار با پای پیاده و پر شتاب دارند به سمت درمانگاه می آیند . اختیار هنوز نرسیده با صدای بریده اش گفت ( آهوک ) حالش خوب نیست و دارند از کپر او می آیند .
آهوک را مثل دیگر اهالی روستا می شناختم . از وقتی شکمش بالا آمده بود بیشتر به درمانگاه می آمد و من هم تا می توانستم تقویتی برایش تجویز می کردم . کس و کار چندانی در اسفندک نداشت . بستگانش در کوه بودند و او دو سال پیش با همسرش در فصل خرما پزان به اسفندک آمده و ماندگار شده بودند . شوهرش نیز که جوان خوش قامتی بود پس از آشنائی و رفاقت با چند تن از جوانان ده و به تشویق آنها همراهشان شده و جهت کار به ابو ظبی رفته بود .
اختیار می دانست که شال و کلاه کرده ام که به خانه سیاه خوانی برویم اما ظاهرا وضع حمل آهوک به مشکل بر خورده بود و از دست مادر زن اختیار که هم نانوا و هم قابله اسفندک بود کار زیادی بر نمی آمد .
سیاهخانی را که اصرار داشت به کمک قابله بروم کشیدم به یک کنار و گفتم این ها خبر ندارند که من دکتر نیستم ، تو که خوب میدانی ، گذشته از این که کاری از دست من ساخته نیست دخالت مستقیم برای هردوی ما مسئولیت هم دارد و تنها راه چاره بردن او به سراوان است . سیاهخانی که داروهای موجود در درمانگاه را خوب می شناخت معتقد بود یک آمپول مسکن قوی و یک آمپول ریلکس کردن عضلات به او بزنم و بسپاریمش دست مادر زن اختیار و خدای بزرگ . در این صورت از برنامه خودمان نیز عقب نمی افتادیم . کاری که من حاضر نشدم زیر بارش بروم . پیش از هر کاری اما باید سری به زائو می زدم .
وارد کپر که شدیم آهوک پشت چادری که کپر را از میان به دو نیم می کرد از حال رفته بود . پلک هایش را باز که کردم از رنگ چشم ها خوشم نیامد . این رنگ کِدر نا خوش آیند را چندین بار دیگر نیز دیده بودم که همواره نشان از وخامت حال بیمار داشت . دردش به دلایلی که من نمی دانستم قدری فرو کش کرده بود . چاره ای جز انتقال او به بیمارستان نمی دیدم و سیاهخانی نیز متقاعد شد که لندروور را برای چنین مواردی به او داده اند و باید به وظیفه اش عمل کند . مشکل اما این بود که آهوک کس و کاری نداشت و انتقال او به شهر همراه دو مرد غریبه صلاح نبود . بخصوص اگر اتفاق ناگواری رُخ می داد . مادر زن اختیار نیز راضی نبود که به شهر بیاید . نمی دانست چند روز آنجا خواهد ماند و نان روستا را در غیاب او چه کس باید بپزد . نهایتا به او اطمینان دادیم که پس از سپردن بیمار به بیمارستان او را بر خواهیم گردانید . در گوش اختیار هم گفتم به حساب من از شرکت تعاونی روستا یک قواره پارچه زنانه برایش بخرد و هنگامی که بر گشتیم به او بدهد .
سیاهخوانی نیز با حساب کتابهائی که پیش خودش کرد به این نتیجه رسید که اگر زود راهی شویم خواهیم توانست پس از سپردن آهوک به بیمارستان خود را ( اگر چه قدری دیر ) به کلپورگان و شام سال نو برسانیم که زنش نیز پوستش را نکند .
راه افتادنمان طولی نکشید . سیاهخانی جاده های ناهموار آن حوالی را مثل کف دستش می شناخت و به رغم این که عجله داشت به شام برسد رعایت حال آهوک را می کرد و آهسته می راند . صندلی های نیمکتی لندروور را که در دوسمت ماشین بودند بالا زده و آهوک را خوابانده بودیم کف ماشین و روی پتو. مادر زن اختیار هم سر او را در دامن گرفته و یکبند چیزهائی زمزمه می کرد که نمی دانستم دعاست یا دارد با آهوک حرف می زند .
یک ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که آه و ناله آهوک بلند شد . گاهی نیز جیغ خفیفی می کشید و آرام که می شد مادرش را طلب می کرد . چیزهائی درهم و پراکنده که حکایت از درد و غربت داشت : کجائی مادر پیرم ، عروس غربتم مادر ، و من در این فکر که غربت فقط فاصله نیست . غربت عدم حضور آدمهائی است که می شناسیم و دوستشان داریم . فاصله آبادی او تا اسفندک بیست کیلومتر هم نبود و او خود را غربتی می پنداشت.
نرسیده به کلپورگان مادر زن اختیار زد روی شانه سیاهخانی که ماشین را نگه دارد . از نفس زدن های آهوک معلوم بود که اتفاقی دارد می افتد . مادر زن اختیار با کمک سیاهخانی از ماشین پیاده اش کردند و روی پتوئی که من در این فاصله کنار تخته سنگی پهن کرده بودم قرارش دادند . معلوم بود مرده یا زنده ، بچه اش را دارد به دنیا می آورد . سیاه خوانی پشت به او همانجا ایستاد و من رفتم قدری دور تر از جاده و زیر کُنار بی برگ و باری نشستم و سیگاری روشن کردم .
طولی نکشید که صدای ناله های آهوک ناگهان قطع شد . سیاهخانی از دور دستهایش را به حالت شکرگذاری رو به آسمان بالا برد و متعاقب آن صدای خفیف گریه نوزادی سکوت بیابان را شکست . سیاهخانی از جیبش چاقوئی در آورد و برای بریدن بند ناف به مادر زن اختیار داد . وقتش رسیده بود که مادر و نوزادش را معاینه کنم . مادر زن اختیار که دید دارم به سمتشان می روم روی آهوک را پوشانید . به ضربان قلب مادر و نوزادش گوش دادم . فشار خون آهوک را نیز گرفتم . خوشبختانه هر دو سالم بودند . آهوک اما بی رمق و خسته بود و قرار شد نیم ساعتی صبر کنیم تا حالش قدری جا بیاید و بعد تصمیم بگیریم که چکار کنیم .
من بر گشتم زیر درخت کُنار. مادر زن اختیار که خیلی خسته شده بود خدا را با صدای بلند شکر کرد و تکه نسواری از یک قوطی حلبی در آورد و گذاشت گوشه لُپش ، سیاهخوانی نیز نشست کنار او و سیگاری را که از من گرفته بود روشن کرد .
هوا حسابی تاریک شده بود . در چنین جائی هیچ کاری دلچسب تر از تماشای ستارگان نیست . شاید آنقدر محو تماشای ستاره ها بوده ام که نور کامیونی را که در جاده پیش می آمد ندیده بودم . کامیون نزدیک سیاهخانی که رسید توقف کرد و راننده همانجا از پشت رُل پرسید چه شده است . وقتی شنید نوزادی به دنیا آمده است کنار جاده پارک کرد و پیاده شد . راهی ی پنجگور پاکستان بود و بار کامیونش سیمان و مصالح ساختمانی . می خواست بداند کاری از دستش ساخته است یا خیر . سیاهخانی تشکر کرد ، من هم از دور دستی تکان دادم . قبل از آن که راه بیافتد اما نمی دانم سیاهخانی چه به او گفت که سریع رفت به سمت کامیون و با یک جعبه شیرینی آمد به سمت من . در حالی که جعبه را به دستم می داد گفت مبارکت باشه داداش ، بچه اولته ؟ و پیش از آن که من پاسخی داده باشم مرا در آغوش گرفت و گفت انشاالله شیرینی دامادیش رو بخورید . نزدیک بود بگویم من شوهرش نیستم ، دکترشم . اما دکتر بیست ساله در لباس بلوچی باور کردنی نبود . هرچه سعی کردم شیرینی را نگیرم به خرجش نرفت و دیدم دارد دلخور می شود . گفتم شب سال نو برای خودت خریده بودی اش که دهانی در بیابان شیرین کنی . گفت با اجازه دو سه تایش را در راه خورده و این قسمت ما بوده است . دیدم او نیز می خواهد در این ماجرا سهمی داشته باشد و چرا که نه .
کامیون که رفت سیاهخانی پیشنهاد داد همه برویم به خانه او در کلپورگان که هم خدمت سبزی پلو و ماهی برسیم ، هم این که همسر و دخترانش مراقب آهوک و نوزادش باشند .
خاطره ای از نوروز 1350
عباس صفاری
درمانگاه اسفندک یکی از دور افتاده ترین درمانگاه های سپاه بهداشت بلوچستان بود که هیچ دکتری چهار - پنج ماه بیشتر آنجا دوام نمی آورد و غالبا نیمی از سال و تا دکتر بعدی از راه برسد به وسیله دو سپاهی دیپلمه که مدتی زیر دست دکتر کار کرده بودند اداره می شد . معمولا یک سپاهی که سابقه دار تر بود بیماران را معاینه می کرد و نسخه می نوشت و سپاهی دیگر مسئول داروخانه و تزریقات بود !
یک ماه مانده به عید 1350 سپاهی سابقه داری که نقش پزشک را به عهده داشت خدمتش تمام شده و به شهر و دیار خودش باز گشته بود . پس از رفتن او از مرکز خبر آمد که قرار است پس از تعطیلات نوروزی یک افسر وظیفه دکتر به اسفندک بفرستند . یک پزشک واقعی ! اما تا رسیدن آن دکتر که شاید یک ماه طول بکشد ، من که سپاهی دیپلمه و یک سال سابقه خدمت داشتم باید ( یکجوری ) درمانگاه را اداره کنم . به زبان دیگر یعنی باید همزمان سه کار را انجام بدهم . هم دکتر باشم ، هم داروخانه چی و هم تزریقات چی . در مواردی نیز که نوع بیماری جدی یا برای من غیر قابل تشخیص باشد می باید بیمار را با جیپ درمانگاه بفرستم به بیمارستان سراوان . در چین زمان مائو به آنها ( پزشک پا برهنه ) می گفتند که پس از کار آموزی یک ساله به روستاهای دور گسیل می شدند . اما آیرونی کار من در این بود که بسیاری از بیماران خودشان می گفتند که چه می خواهند . تعدادی معتاد به آمپول کلسیوم داشتیم که هفته ای دو سه بار می آمدند و اصرار داشتند که کلسیم به طریق وریدی و با سرعت تزریق شود تا بدنشان را داغ کند . زنها غالبا شربت ملین فیجین ( طعم انجیر ) طلب می کردند که گریه ام گرفت وقتی فهمیدم قاتق نانهای بیات و خشک شده در سفره است و به طعم و بوی ناخوش داروئی آن نیز عادت کرده اند . هر قرص سپید رنگی را هم بی خاصیت پنداشته و غالبا آنها را می ریختند پشت دیوار درمانگاه و می رفتند .
عید که از راه رسید من تنها سپاهی درمانگاه اسفندک بودم با یک راننده به نام ( سیاهخانی ) و یک خدمتکار به نام اختیار که سیاه پوست بود و اجدادش از بردگان زنگباری .
نا گفته نماند که از ابتدا قرار نبود ایام عید را در اسفندک باشم . خدمت در بلوچستان آن روزگار امتیازاتی داشت که شاید سپاهیان استانهای دیگر از آنها محروم بودند . از جمله این که تقریبا تمام سپاهیان منطقه سیستان و بلوچستان ( بهداشت ، دانش و ترویج ) ایام نوروز را به مدت یک هفته می رفتند زاهدان که هم عیدی و حقوقشان را بگیرند و هم دور و بر همدیگر باشند .
من اما قدری زودتر و قریب یک هفته مانده به عید به زاهدان آمده و یکراست جهت گرفتن کلید خوابگاه به بهداری رفته بودم . در راهروی بهداری از جلوی اتاق رئیس که رد می شدم مرا در لباس شخصی و با موی افرو دید و شاید به دلیل زودتر از موعد آمدنم آمرانه صدایم زد . وارد دفتر که شدم بی مقدمه و پرخاش گرانه با اشاره به مویم گفت : تو سپاهی هستی یا رامش (مقصودش از رامش خواننده معروفی بود که مویش را افرو و پسرانه آرایش می کرد ) خُب ، لنترانی زشتی بارم کرده بود و نمیشد که آن را بی پاسخ بگذارم . به ویژه این که به خاطر خدمت در پرت افتاده ترین روستا می پنداشتم نازم بیش از اینها باید خریدار داشته باشد . این شد که پیه عواقبش را به تن مالیده و بی درنگ در پاسخش هر چند بی مسمّی گفتم : شما چطور ، دکترید یا گوگوش ؟
به گمانم اصلا منتظر چنین عکس العملی نبود . بلا فاصله گوشی را برداشت و همانطور که با خشم شماره می گرفت با چشمهایش در را نشانم داد و گفت : برو بیرون توی راهرو وایسا . جائی هم نرو . از در که بیرون می رفتم می دانستم دارد به ژاندارمری زنگ می زند . بیست دقیقه بعد دو تا ژاندارم سیستانی آمدند و مرا همچنان سلانه سلانه و تخمه شکنان به آرایشگاهی نزدیک ( چهار راه چه کنم ) برده و به سلمانی گفتند : ارتشی بزن !
آن شب را در خوابگاه بهداری گذراندم و روز بعد یکی از کارمندان آمد و در حالی که چک حقوق و پاداشم را به دستم می داد گفت سه روز بیشتر نمی توانم در زاهدان بمانم . پس از آن نیز دو راه پیش پایم گذاشت . یا بر می گردی سر خدمتت ، یا این که تا سال تحویل میروی در زندان ژاندارمری . شنیده بودم زندان ژاندارمری زاهدان شپش دارد قدِ گنجشک ! و ایام عیدی حوصله شکار شپش نداشتم ! لاجرم راه اول را انتخاب کرده و برگشتم اسفندک .
* * *
عید نوروز را سیستانی ها مفصل جشن می گیرند اما در روستاهای بلوچستان فرا رسیدن نوروز جُنب و جوش چشمگیری ایجاد نمی کند . اعیاد اصلی بلوچها مانند دیگر مسلمانان اهل تسنن عید فطر است وغدیر . معهذا بلوچ هائی نیز بودند مانند سیاهخانی که به علت آمیزش طولانی با دیگر اقوام ایرانی عید نوروز نیز جایگاهی در زندگی شان پیدا کرده و نسبت به آن بی توجه نبودند .
سیاهخانی پیر مرد چابُک و خوش بنیه ای بود از مردم کوهستان سیاهخان در شرق جلگه ماشکیل و در میان اهالی آن حوالی برخوردار از مقام و منزلتی بیش از یک راننده ساده . من نیز در اوایل خدمتم وقتی دیده بودم دارد بروشور انگلیسی یکی از داروها را برای دکتر درمانگاه ترجمه می کند پی برده بودم که با یک راننده معمولی طرف نیستم . آدم بذله گو اما کم حرفی بود . یک بار نیز پیش از آمدن من به اسفندک برای یک پزشک اعزامی درد دل کرده بود که در جوانسالی به پنجاب ( هند آن روزگار ) رفته و به خدمت ارتش استعماری در آمده و پس از استقلال هند به منچستر انگلستان رفته و زن و فرزندی هم در آن دیار دارد که از آنها بی خبر است . نهایتا نیز به اصل و ریشه خود در این دشت سوخته بازگشته است . باغ و خانه اش در روستای ( کلپورگان ) نیز نشان از وضعیت مالی مناسبی داشت و رو براه تر از خانه سرداران منطقه بود .
فردای روزی که من به اسفندک برگشتم سیاهخانی آمد اجازه مرخصی یک روزه بگیرد تا جهت خرید ماهی و دیگر مخلفات لازم برای شام نوروز ( قاجاری ) به سراوان برود . می دانستم اگر ماهی گیرش بیاید طبق معمول خشک و نمکسوده است و باید سر راهش آن را در کلپورگان به همسرش بسپارد تا دو سه روزی در آب خوابانده و زهر شوری اش گرفته شود . به همین جهت گفتم احتیاجی به او نداریم و برای بازگشت عجله نکند . او نیز قبل از حرکت قول گرفت که شب سال نو را مهمان او باشم که با خوشحالی پذیرفتم . اگر با او نمی رفتم باید مهمان پاسگاه ژاندارمری می شدم که رغبتی به آن نداشتم . از حرصی که برای گوشت های داخل غذا می زدند چندشم می شد .
* * *
صبح آخرین روز سال از خواب که بیدار شدم لباسهای بلوچی ام را سپردم به اختیار که ببرد اطوئی بر آنها بکشد . این لباسها را که شامل پیراهن ، شلوار ، دستار و جلیقه بود در آغاز خدمتم از بازار زاهدان خریده و بارها به مناسبت های مختلف از آن استفاده کرده بودم . نزدیک های ظهر لباسها را همراه کفشهای واکس زده ام آورد و اصرار داشت که کفش چرمی بپوشم . می دانستم اختیارکفش های الیافی ( سواس ) مرا که هدیه دست ساز پیر مرد بلوچی بود دوست ندارد و باز هم خواهد گفت این ها مال پابرهنه ها و نوکرهاست و برازنده من نیست .
یک ربع مانده به پنج با ریش تازه تراشیده و سراپا در لباس بلوچی ، روی پله جلوی درمانگاه نشسته و منتظر سیاهخانی بودم که با جیپ لند روورش بیاید و با هم به کلپورگان برویم . پس از دود کردن یکی دو سیگار و نگاه به ساعتی که بیست دقیقه گذشته از پنج را نشان می داد خیال داشتم بروم ببینم چه اتفاقی افتاده که نیامده است . اما پیش از آن که از جایم برخاسته باشم دیدم سیاهخانی و اختیار با پای پیاده و پر شتاب دارند به سمت درمانگاه می آیند . اختیار هنوز نرسیده با صدای بریده اش گفت ( آهوک ) حالش خوب نیست و دارند از کپر او می آیند .
آهوک را مثل دیگر اهالی روستا می شناختم . از وقتی شکمش بالا آمده بود بیشتر به درمانگاه می آمد و من هم تا می توانستم تقویتی برایش تجویز می کردم . کس و کار چندانی در اسفندک نداشت . بستگانش در کوه بودند و او دو سال پیش با همسرش در فصل خرما پزان به اسفندک آمده و ماندگار شده بودند . شوهرش نیز که جوان خوش قامتی بود پس از آشنائی و رفاقت با چند تن از جوانان ده و به تشویق آنها همراهشان شده و جهت کار به ابو ظبی رفته بود .
اختیار می دانست که شال و کلاه کرده ام که به خانه سیاه خوانی برویم اما ظاهرا وضع حمل آهوک به مشکل بر خورده بود و از دست مادر زن اختیار که هم نانوا و هم قابله اسفندک بود کار زیادی بر نمی آمد .
سیاهخانی را که اصرار داشت به کمک قابله بروم کشیدم به یک کنار و گفتم این ها خبر ندارند که من دکتر نیستم ، تو که خوب میدانی ، گذشته از این که کاری از دست من ساخته نیست دخالت مستقیم برای هردوی ما مسئولیت هم دارد و تنها راه چاره بردن او به سراوان است . سیاهخانی که داروهای موجود در درمانگاه را خوب می شناخت معتقد بود یک آمپول مسکن قوی و یک آمپول ریلکس کردن عضلات به او بزنم و بسپاریمش دست مادر زن اختیار و خدای بزرگ . در این صورت از برنامه خودمان نیز عقب نمی افتادیم . کاری که من حاضر نشدم زیر بارش بروم . پیش از هر کاری اما باید سری به زائو می زدم .
وارد کپر که شدیم آهوک پشت چادری که کپر را از میان به دو نیم می کرد از حال رفته بود . پلک هایش را باز که کردم از رنگ چشم ها خوشم نیامد . این رنگ کِدر نا خوش آیند را چندین بار دیگر نیز دیده بودم که همواره نشان از وخامت حال بیمار داشت . دردش به دلایلی که من نمی دانستم قدری فرو کش کرده بود . چاره ای جز انتقال او به بیمارستان نمی دیدم و سیاهخانی نیز متقاعد شد که لندروور را برای چنین مواردی به او داده اند و باید به وظیفه اش عمل کند . مشکل اما این بود که آهوک کس و کاری نداشت و انتقال او به شهر همراه دو مرد غریبه صلاح نبود . بخصوص اگر اتفاق ناگواری رُخ می داد . مادر زن اختیار نیز راضی نبود که به شهر بیاید . نمی دانست چند روز آنجا خواهد ماند و نان روستا را در غیاب او چه کس باید بپزد . نهایتا به او اطمینان دادیم که پس از سپردن بیمار به بیمارستان او را بر خواهیم گردانید . در گوش اختیار هم گفتم به حساب من از شرکت تعاونی روستا یک قواره پارچه زنانه برایش بخرد و هنگامی که بر گشتیم به او بدهد .
سیاهخوانی نیز با حساب کتابهائی که پیش خودش کرد به این نتیجه رسید که اگر زود راهی شویم خواهیم توانست پس از سپردن آهوک به بیمارستان خود را ( اگر چه قدری دیر ) به کلپورگان و شام سال نو برسانیم که زنش نیز پوستش را نکند .
راه افتادنمان طولی نکشید . سیاهخانی جاده های ناهموار آن حوالی را مثل کف دستش می شناخت و به رغم این که عجله داشت به شام برسد رعایت حال آهوک را می کرد و آهسته می راند . صندلی های نیمکتی لندروور را که در دوسمت ماشین بودند بالا زده و آهوک را خوابانده بودیم کف ماشین و روی پتو. مادر زن اختیار هم سر او را در دامن گرفته و یکبند چیزهائی زمزمه می کرد که نمی دانستم دعاست یا دارد با آهوک حرف می زند .
یک ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که آه و ناله آهوک بلند شد . گاهی نیز جیغ خفیفی می کشید و آرام که می شد مادرش را طلب می کرد . چیزهائی درهم و پراکنده که حکایت از درد و غربت داشت : کجائی مادر پیرم ، عروس غربتم مادر ، و من در این فکر که غربت فقط فاصله نیست . غربت عدم حضور آدمهائی است که می شناسیم و دوستشان داریم . فاصله آبادی او تا اسفندک بیست کیلومتر هم نبود و او خود را غربتی می پنداشت.
نرسیده به کلپورگان مادر زن اختیار زد روی شانه سیاهخانی که ماشین را نگه دارد . از نفس زدن های آهوک معلوم بود که اتفاقی دارد می افتد . مادر زن اختیار با کمک سیاهخانی از ماشین پیاده اش کردند و روی پتوئی که من در این فاصله کنار تخته سنگی پهن کرده بودم قرارش دادند . معلوم بود مرده یا زنده ، بچه اش را دارد به دنیا می آورد . سیاه خوانی پشت به او همانجا ایستاد و من رفتم قدری دور تر از جاده و زیر کُنار بی برگ و باری نشستم و سیگاری روشن کردم .
طولی نکشید که صدای ناله های آهوک ناگهان قطع شد . سیاهخانی از دور دستهایش را به حالت شکرگذاری رو به آسمان بالا برد و متعاقب آن صدای خفیف گریه نوزادی سکوت بیابان را شکست . سیاهخانی از جیبش چاقوئی در آورد و برای بریدن بند ناف به مادر زن اختیار داد . وقتش رسیده بود که مادر و نوزادش را معاینه کنم . مادر زن اختیار که دید دارم به سمتشان می روم روی آهوک را پوشانید . به ضربان قلب مادر و نوزادش گوش دادم . فشار خون آهوک را نیز گرفتم . خوشبختانه هر دو سالم بودند . آهوک اما بی رمق و خسته بود و قرار شد نیم ساعتی صبر کنیم تا حالش قدری جا بیاید و بعد تصمیم بگیریم که چکار کنیم .
من بر گشتم زیر درخت کُنار. مادر زن اختیار که خیلی خسته شده بود خدا را با صدای بلند شکر کرد و تکه نسواری از یک قوطی حلبی در آورد و گذاشت گوشه لُپش ، سیاهخوانی نیز نشست کنار او و سیگاری را که از من گرفته بود روشن کرد .
هوا حسابی تاریک شده بود . در چنین جائی هیچ کاری دلچسب تر از تماشای ستارگان نیست . شاید آنقدر محو تماشای ستاره ها بوده ام که نور کامیونی را که در جاده پیش می آمد ندیده بودم . کامیون نزدیک سیاهخانی که رسید توقف کرد و راننده همانجا از پشت رُل پرسید چه شده است . وقتی شنید نوزادی به دنیا آمده است کنار جاده پارک کرد و پیاده شد . راهی ی پنجگور پاکستان بود و بار کامیونش سیمان و مصالح ساختمانی . می خواست بداند کاری از دستش ساخته است یا خیر . سیاهخانی تشکر کرد ، من هم از دور دستی تکان دادم . قبل از آن که راه بیافتد اما نمی دانم سیاهخانی چه به او گفت که سریع رفت به سمت کامیون و با یک جعبه شیرینی آمد به سمت من . در حالی که جعبه را به دستم می داد گفت مبارکت باشه داداش ، بچه اولته ؟ و پیش از آن که من پاسخی داده باشم مرا در آغوش گرفت و گفت انشاالله شیرینی دامادیش رو بخورید . نزدیک بود بگویم من شوهرش نیستم ، دکترشم . اما دکتر بیست ساله در لباس بلوچی باور کردنی نبود . هرچه سعی کردم شیرینی را نگیرم به خرجش نرفت و دیدم دارد دلخور می شود . گفتم شب سال نو برای خودت خریده بودی اش که دهانی در بیابان شیرین کنی . گفت با اجازه دو سه تایش را در راه خورده و این قسمت ما بوده است . دیدم او نیز می خواهد در این ماجرا سهمی داشته باشد و چرا که نه .
کامیون که رفت سیاهخانی پیشنهاد داد همه برویم به خانه او در کلپورگان که هم خدمت سبزی پلو و ماهی برسیم ، هم این که همسر و دخترانش مراقب آهوک و نوزادش باشند .