۲۸ دی ۱۳۹۵

قانون ماری است که به پای برهنه می زند

از قدیس کارت سبز تا قدیس مخدرات 
قدیس های غیر رسمی آمریکای لاتین 
از سفرنامه های قدم زدن در بابل
چاپ اول : فصلنامه زنده رود - اصفهان 
یادم نیست در طول سال‌های اقامتم در جنوب کالیفرنیا چند بار به مکزیک و شهر مرزی«تی وانا» رفته­ ام. اما انگیزه سفر همیشه یکسان بوده است. گریزی هر چند یک‌روزه به شهری که به‌رغم تفاوت فرهنگی و جغرافیایی­ اش با ایران، از بسیاری جهات یادآور آن سرزمین است و شهر و دیاری که سال‌هاست پشت سر گذاشته­ ام.
سفری که تابستان سال گذشته به تی‌وانا داشتم اما انگیزه­ای داشت متفاوت از گریز هر از گاهی ­ام به این شهر. فکر سفر از مطالعه ­ی مطلبی شکل گرفته بود در روزنامه­ معتبر لُس آنجلس تایمز که گزارش مفصلی بود از محبوبیت و نفوذ قدیسین غیر رسمی در آمریکای جنوبی؛ قدیسینی که در چند دهه­ ی اخیر مورد احترام و ستایش گروهی از لاتینوهای کاتولیک قرار گرفته بودند اما واتیکان آن‌ها را به رسمیت نمی شناخت و احتمالاً روحانیون واتیکان از شنیدن نام آن‌ها نیز خوابشان آشفته می­شود.
در مورد سخت­گیری واتیکان در امور مربوط به آماده­سازی Beatifiation واجدان شرایط و تأیید قداست آن‌ها پیش از آن داستانی خوانده بودم از گابریل گارسیا مارکز به‌نام سنت. خلاصه­ ی داستان از این قرار بود که پدری هنگام جابه‌جایی یک گورستان قدیمی تابوت دخترش را که در شش سالگی فوت کرده می­ گشاید و می­بیند گل­هایی که سال‌ها پیش با او به خاک سپرده­ اند تازگی و طراوتشان را حفظ کرده­اند، جسد هیچ وزنی ندارد و با برداشتن آن از درون تابوت حتی یک گرم از وزن تابوت کاسته نمی­شود. گیسوان طلایی دختر نیز در طول سالیان همچنان رشد کرده و حجم خالی تابوت را پر کرده است.
ظاهراً هر یک از این نشانه­ ها برای اثبات قداست دختر کافی است. پدر جسد را به توصیه­ ی همشهریانش به واتیکان می­ آورد اما مسئولان واتیکان با خونسردی ابراز می­کنند که ماهانه هشتصد نامه در مورد جسدهایی با این خصوصیات دریافت می­کنند و بهتر است که مرد وقت خودش را بیهوده تلف نکند و به کشورش بازگردد.
عکس­ العمل محافظه‌کارانه­ ی واتیکان در رابطه با آماده‌سازی و تأیید قداست با نظر به تجربه­‌ی ماقبل مسیحیت رُم و خدایان اساطیری آن چندان غیر منتظره نیست. دورانی که شهرت خدایان و ایزدبانوها از حد قابل نیاز و قابل درک یک جامعه‌ی­ انسانی فراتر می‌رود و شهروندان عادی از به خاطر سپردن نام و تخصص آن‌ها و روابط پیچیده­ای که بر جهانشان حکمفرماست دچار مشکل می‌شوند؛ تا جایی‌که کلیت جامعه عطای خدایان را به لقایشان بخشیده و تک‌خدایی را بر آن همه ترجیح می­دهد. اما دیری نمی ­پاید که حواریون و متعاقب آن نخستین شهدای مذهب جدید جایگاه ویژه­ای در قلب مؤمنان پیدا می­ کنند و قرن به قرن بر شمارشان افزوده می­شود؛ تا جایی‌که هم‌اکنون در فهرست نام قدیسین در بیوگرافی قدیسان کاتولیک متجاوز از دویست نام درج شده است.
اما قدیسی که من در آن روز زیبای تیر ماه به دیدار مقبره­ اش می ­رفتم با تصاویری که از قدیسان هر مذهبی در ذهن داشتم، از هر نظر تفاوت داشت. روزنامه­ ی لُس آنجلس تایمز در مورد زندگی­ اش که اطلاع چندانی از آن در دست نیست، نوشته بود. سرباز نوزده ساله­ ای بوده است از یک ایالت جنوبی مکزیک که در دهه­ی 1930 به تی‌وانا فرستاده شده و پس از چندی در اردوگاه نظامی این شهر مرزی به جُرم تجاوز و قتل یک دختر هفت ساله تیرباران شده است. مقبره ­ی او در گورستان شماره یک تی‌‌وانا نزدیک به نوار مرزی است و شهرتش به‌عنوان قدیس تمامی مهاجران غیرقانونی به آمریکا!
بعد از مطالعه ­ی این گزارش که در یکی از شماره­
های صبح یکشنبه لُس‌آنجلس تایمز به چاپ رسیده بود، حس کنجکاوی ­ام در مورد او و دیدن مقبره ­اش که تا خانه­ی من دو ساعت بیشتر راه نبود، به‌شدت تحریک شده بود. بخش‌هایی از گزارش را برای زنم خواندم و گفتم هفته­ ی دیگر می­ خواهم به تی‌وانا بروم. او که حضور تنهای مرا در یک گورستان قدیمی و پرت افتاده­ ی تی‌وانا خالی از خطر نم ی­دید، توصیه کرد حتما یکی از دوستان ساکن سن دیه‌گو را با خود ببرم.
محمود بهروزیان را چند سالی بود که می ­شناختم، می­دانستم بعد از متارکه با همسرش در آپارتمان کوچکی در سن دیه ­گو زندگی می­کند. او در دانشکده­ ی هنرهای دراماتیک تئاتر خوانده بود و قبل از ترک ایران در چندین نمایشنامه بازی کرده بود. در فیلم مرگ یزدگرد به کارگردانی بهرام بیضایی نیز نقش موبد موبدان را به عهده داشت. می­دانستم سرش برای این قبیل کارها درد می­کند و همراه خوبی می­تواند باشد. پشت تلفن پیشنهاد داد که شب را در آپارتمان او بگذرانیم و صبح زود بزنیم به راه.
گپ و گفت آن شب در آپارتمان او همه پیرامون تئاتر بود و خاطرات مربوط به تئاتر و سینما. از آخرین بازی حرفه­
ای­ اش اما سال‌ها می­ گذشت و در آمریکا هم به غیر از ایفای نقش در نمایشنامه­ هایی که هر کدام دو سه شب بیشتر بر صحنه نبودند، حاضر نشده بود تن به بازی در تئاترهای مبتذل لُس آنجلس بدهد. آلبوم بزرگی هم داشت حاوی عکس‌هایی از صحنه­ های نمایشنامه­ های مختلفی که در آن‌ها ایفای نقش کرده بود.
آن شب نسبتاً دیر خوابیدیم. صبح هم نتوانستیم زود از خواب برخیزیم. به مرز که رسیدیم، ساعت از 9 گذشته بود و خورشید داشت می­آمد وسط آسمان. ماشین را در آخرین پارکینگ مرزی پارک کردیم و پای پیاده راه افتادیم به‌طرف مکزیک.
گذشتن از مرز مصادف است با هجوم علایم انکارناپذیر یک فضای جهان سومی. پیاده‌رویی با کاشی‌های ترک‌خورده. میدانی وسیع و بی­درخت با حوض­ها و حوضچه­های اکثراً بی­آب و فواره­های خاموش. پاساژهای نیمه‌کاره و رها شده و بر گرداگرد میدان، دکه­های «تاکو» فروشی که دود چرب و سنگینی از آن‌ها به آسمان می­رود. چرخ‌های دستی پر از کوکتل­های میوه در لیوان‌های پلاستیکی، مخلوطی از حبه­های هندوانه، خیار سبز، آناناس، انگور و پاپایا، و تقریباً بر هر پیشخوانی ظرفی شیردار پر از نوشابه­ای شیری‌رنگ که با لعاب برنج درست می‌شود و نوشابه­ی ملی مکزیک محسوب می­شود. پاسبان­ها و ماموران مرزی هم هستند. همه بی­ حوصله و اخمو در یونیفرم­هایی که خط اطویشان هفته­ هاست محو شده است. و دست آخر، بچه­ های خردسال و اکثراً سرخپوست بومی که هر کدام یک قوطی آدامس به‌دست دارند و تا یک بسته ­ازشان نخری، رهایت نمی‌کنند. هنوز تا مرکز شهر اگر پیاده برویم نیم ساعتی راه است و تمام راه بر همین منوال.
اما امروز ما به شهر نمی­ رویم. گورستان شماره یک را هم نمی­ دانیم در کدام منطقه قرار دارد. به محوطه ­ی تاکسی­ ها نزدیک که می­شویم، یک راننده­ ی جوان سیگارش را زیر پا خاموش می­ کند و دوان دوان به پیشوازمان می­آید. حتماً می‌داند در آن‌سوی مرز همه در حال ترک سیگار به سر می­برند.
قریب پنجاه تاکسی نارنجی‌رنگ در پارکینگ بزرگی زیر آفتاب پارک شده­ اند. راننده­ ها در گروه­ های سه چهار نفری در پیاده‌رو خوش و بش می­ کنند و سیگار می­ کشند. گوشه­ ی چشمی هم به دروازه­ ی آهنی مرز دارند و مشتریان احتمالی که از آن وارد شوند. ما هر دو در صندلی عقب می­ نشینیم. راننده­ ی جوان رویش را برمی­­ گرداند و به انگلیسی می­ پرسد مرکز؟ و من به اسپانیایی می­ گویم «پانتون نومرو انو» حالت چهره ­اش ناگهان تغییر می­کند. فکر می­کند دستش انداخته‌ام. از لهجه ­ام فهمیده مکزیکی نیستم. به قیافه­ مان هم نمی­خورد که «گرینگو» باشیم. می­پرسد کجایی هستید؟ کلمه­ ی ایران را که می­شنود، بیشتر تعجب می­کند و می­گوید تا به حال هیچ ایرانی­ ی را به گورستان شماره یک نبرده است. می­گویم مادرزنم را آن‌جا به خاک سپرده­ اند. می­ خندد و سعی می­کند از لابه‌لای تاکسی­ها در ترافیکی شبیه میدان انقلاب تهران خودش را به جاده­ ی اصلی برساند.
به خیابان که می­رسیم، به سرعت ماشین می­افزاید و مثل این‌که با خودش حرف بزند، می­گوید: به من مربوط نیست. من راننده­ ام. هر کجا عشقتان بکشد می­برمتان. می­فهمم تا پاسخ قانع‌کننده­ ای دریافت نکند رهایمان نمی­کند. راننده‌های تاکسی تهران را به یادم می­آورد که سکوت آزاردهنده­ ی تاکسی را دوست نمی­دارند و به هر نحوی سر صحبت را با مسافر باز می­کنند. ترجیح می‌دهم بیشتر منتظرش نگذارم. وقتی نام خوان سولدادو را بر زبان می­آورم، یک‌بار دیگر به عقب بر می­گردد. هنوز حالت شگفت‌زده­ ای دارد و می­خواهد بداند او را از کجا می­شناسم. ماجرای گزارش لُس آنجلس تایمز را برایش تعریف می‌کنم که خیالش راحت شود. بلافاصله می­گوید، خوان سولدادو را بی­ گناه کشته‌اند. کار کارِ آن ژنرال مادر به‌خطا بوده است. دختر بچه را ژنرال کشته و به خوان سولدادو که سرباز ساده­ ای بوده است، دستور داده جسد را به بیرون از پادگان ببرد و سر به نیست کند. خوان سولدادو وقتی با دست‌های خون‌آلود به پادگان باز می­گردد، دستگیرش می­کنند و اتهام قتل دختر بچه را به او می­بندند. بعد هم محاکمه­ ی نظامی است و تیرباران او در پادگان مرزی تی‌وانا ، فرسنگ‌ها دور از ولایت و خانواده­ اش. راننده روایتش را از ماجرای خوان سولدادو با یک ضرب‌المثل معروف مکزیکی به پایان می برد که اولین بار در آن تاکسی و از زبان او شنیدم: «قانون ماری است که به پای برهنه می­زند».
خیابانی که مرز را به مرکز شهر وصل می­کرد، در آن ساعت روز نسبتاً خلوت بود. توریست‌های یک‌روزه که از سن دیه‌گو و لُس­ آنجلس به تی‌وانا هجوم می‌آورند، اکثراً حوالی ظهر می­رسند و با غروب آفتاب برمی­گردند. تعدادی از مغازه ­ها و رستوران‌ها هنوز بسته بودند. چند اتوبوس دماغ‌دار انترناش که پیش از آن مشابه‌شان را در خیابان ناصرخسرو و گاراژهای شمس ­العماره دیده بودم، تازه از راه رسیده بودند و مسافران خسته و خاک‌آلودشان را که اکثراً از روستاییان بومی آن حوالی بودند، جلوِ چند مسافرخانه ­ی قدیمی که یکی­شان هیلتون نام داشت، پیاده می­کردند.
تاکسی میدان سانتا سیسیلیا را که حکم دروازه­ ی ورودی شهر را دارد، دور زد و وارد یک خیابان سنگفرش شد؛ سنگفرشی که جابه‌جا روی آن آسفالت کشیده بودند که احتمالاً بی‌دردسرتر و باصرفه­ تر از مرمت سنگفرش بوده است. از تعداد مغازه­ ها رفته رفته کاسته می­شد؛ تا جایی‌که دیگر فقط دو ردیف خانه ­های کوچک دو، و سه طبقه به چشم میآمد، در یک سر بالایی نفس­گیر، راننده دنده­ ای عوض کرد و تاکسی ناله‌کنان خودش را به بالا کشید.
من در سفرهای قبلی­ ام به این شهر محلات و اماکنی را که محل زندگی و کسب و کار باشندگان آن است، همیشه ترجیح داده­ام به مرکز شهر و جلوه­ های توریستی­ اش. اما این خیابان را پیش از این ندیده بودم. شاید به خاطر سر بالایی دشوارش و این‌که معلوم بود به جایی غیر از بیایان نمی­تواند ختم شود.
گورستان شماره یک در انتهای این خیابان قرار داشت. جایی‌که زمین ناگهان هموار شده بود. روبه‌روی گورستان چند ساختمان به‌هم چسبیده بود. با شیروانی‌های زنگ‌زده و شیشه­ های شکسته که احتمالاً روزگاری کارگاهی بوده است یا انبار شرکتی. بر بالای شیروانی یک ردیف هواکش زنگ زده نصب شده بود که چند تایی از آن‌ها هنوز در نسیم گرمی که می­وزید، می­چرخیدند. خیابان حدود سیصد متر بعد از گورستان هم در یک زمین بایر همچنان پیش رفته و ناگهان قطع شده بود.
کرایه­ ی راننده را که می­دادم پیشنهاد کرد همان‌جا  منتظر بماند تا کارمان تمام شود و به شهر برمان گرداند. گفتم معلوم نیست کارمان چقدر طول بکشد و احتمالاً راه بازگشت را پیاده طی خواهیم کرد. راننده گفت O. K. Amigo و با اشاره به دوربین غلط اندازی که همراه داشتم گفت مواظب دوربینت باش این حوالی چندان امن نیست.
در پیاده روی جلوِ گورستان دو چرخ دستی در دو سوی دروازه پارک شده بود که هردو سوغاتی­های مربوط به خوان سولدادو را می­فروختند. یکی از فروشنده­ ها زیر یک چتر وصله شده­ ی ساحلی روی یک یخدان پلاستیکی نشسته بود که به محض دیدن ما از جایش بلند شد برای عرضه­­ ی اجناسش: فندک، جاکلیدی، چراغ قوه، چاقو، شانه، ناخن­گیر، دفترچه تلفن، تقویم جیبی و قاب عکس­های کوچک و همه مزین به عکس سیاه و سفید خوان سولدادو. گفتم وقتی برگشتیم چیزی خواهیم خرید. انگار مطمئن نباشد که در بازگشت باز به دام او خواهیم افتاد به طرف یخدانی که بر آن نشسته بود رفت، در آن را باز کرد و با اشاره به قوطی­های نوشابه ­ی خوابیده در یخ گفت، پپسی، فانتا، سون آپ؟ تشنه نبودم و آن‌را هم موکول کردیم به پایان کار. دروازه­ ی گورستان مابین دو ستون آجری قرار داشت که هر کدام نیم متری از دیوار گورستان بالا زده بود. از دروازه فقط یک لته­ ی فلزی بزرگ باقی مانده بود. لته­ ی دیگر را برده بودند یا اگر از کسی می­ پرسیدی، حتماً می­گفت گم شده است! لابه‌لای قبرها بته­ های خودروی گیاهان بومی ­روییده بود که نامشان را نمیدانستم و در پناه دیوارها کاکتوس‌های کوتاه خاک گرفته با گل‌های شفاف نارنجی که معلوم بود تازه شکفته­ اند. چند درخت تنک اوکالیپتوس و «گل شیشه شور» هم در انتهای گورستان روییده بود یا کاشته بودند.
سال‌هاست وارد هر قبرستانی می­شوم یاد گورستان انگلیسی­ها در رُم میافتم. جایی‌که چندین شاعر و ادیب انگلیسی از جمله «جان کیث» و «پرسی شلی» در آن به خاک سپرده شده­ ا ند. گورستانی که با سایه روشن ­ها، رنگ­ها و موتیو‌هایش به یک کمپوزیسیون دقیق و سنجیده می­ماند. انگار ساکنانش همه در یک روز مرده­ اند و برجسته ­ترین معماران، سنگ‌تراش‌ها و گل‌کاران شهر گرد آمده و طرح کلی آن‌را با همفکری و مشارکت یکدیگر پیاده کرده ­اند. ساختار گوتیک و پُر نقش و نگار مقبره ها، مجسمه­ های بی­شمار فرشتگان و تنوع سرسام­ آور گل‌ها و گیاهان مجموعه­ ای آفریده است که به قطعه ای بازمانده­ای می­ماند از یک بهشت گمشده.
اما این گورستان پرت افتاده­ ی تی‌وانا بیشتر به گورستان‌های کشور خودم شباهت داشت. قبرها اکثراً قدیمی بودند. از آخرین تاریخ وفاتی که بر سنگ قبرها دیدیم، چهل سالی می­ گذشت. اما هنوز بر بالای بعضی از قبرها گلدانی دیده می­شد با چند شاخه گل پژمرده که نشان از سرسختی­ یادها و خاطره ­ها داشت و پایداری­شان در گذر سالیان. غیر از ما هیچ تنابنده­ ای در گورستان نبود. آرامگاه خوان سولدادو را همان فروشنده ­ی دم در نشانمان داده بود. بدون کمک او هم البته می­توانستیم پیدایش کنیم. در وسط قبرستان دو ساختمان کوچک قرار داشت. یکی با معماری گوتیک اما خیلی ساده و بی‌دنگ و فنگ که آرامگاه خانوادگی بود و دیگری یک ساختمان کوتاه آجری به رنگ سرخ خون که آرامگاه خوان سولدادو بود.
مکزیکی­ ها به پاسداری میراث گذشته در رنگ آمیزی ساختمان‌ها از همان رنگ‌هایی استفاده می­کنند که اقوام آزتک و مایا در ابنیه­ ی خود به‌کار می­برده ­اند. رنگ‌های اصلی که محبوب­ترین­شان سرخ، زرد و آبی لاجوردی است. با این حساب بعید به نظر می­رسید که از رنگ سرخ در مقبره­ ی خوان سولدادو استفاده‌ی سمبلیک کرده باشند. اما در آن گورستان که حتی گیاهان به رنگ خاک بودند سرخی این آرامگاه جلوه­ ی غریبی داشت. صحن جلوِ آرامگاه تشکیل شده بود از دو درخت کوتاه کاج و یک راهروی سرپوشیده بر ستون‌های آجری که از میان چند قبر می­ گذشت و به در تنگ و گشوده­ ی آرامگاه می‌رسید. بر دو سوی راه گلدانهای بزرگی از گلهای کاغذی گذاشته بودند که راه را تنگ می­کرد. در دو طرف در هم به عرض آرامگاه گلدان‌های کاغذی پلاستیکی بیشتری قرار داشت که تابش آفتاب تمام گل‌هایشان را سفید کرده بود. داخل آرامگاه تاریک بود و چشم را باید لحظه ­ای می ­بستی تا به تاریکی عادت کند. محوطه­­ ی آرامگاه را انبوهی از دسته ­­ها و سبدهای گل مصنوعی پوشانده بود. سه چهار تایی هم طبیعی بودند با گل‌های پژمرده­ ی میخک، رُز، پرنده‌ی بهشتی و غیره. دو دسته گل طبیعی هم روی قبر قرار داشت و بر انبوهی از گل‌های کاغذی و پلاستیکی. به غیر از سقف آرامگاه هیچ جایی را بر دیوارهای آن خالی نگذاشته بودند. دیوارها پوشیده بود از فتوکپی کارت سبز آمریکایی و نامه ­های احتمالاً تشکرآمیزی به خوان سولدادو. این‌ها را با چسب، پونز، سوزن ته گرد، نوار چسب و میخ و هر وسیله­ی دیگری که توانسته بودند به دیوارها نصب کرده بودند. حتی شیشه­ ها و پنجره‌‌ی کوچک آرامگاه پوشیده بود از کارت سبز. یاد ماموران مرزی و پلیس‌های اداره­ مهاجرت آمریکا افتادم که شبانه‌روز در ماشین‌های سبزرنگشان در جاده­های خاکی بالا و پایین می­روند و تپه­ های مرزی را زیر نظر دارند اما حریف کرامات این سرباز تیرباران شده نمی­شوند!
تسلط من بر اسپانیایی در حد همان چند جمله­ روزمره‌ای است که توریست‌ها به‌کار می­برند. دوست همراهم محمود هم در همان حدود. هر قدر آن حوالی پا به پا کردیم که زائری از راه برسد و چندتایی از آن نامه ­ها را برایمان ترجمه کند، به نتیجه ­ای نرسیدیم. محمود داشت با صدای بلند نام صاحبان کارت‌های سبز را می‌خواند. فرناندو، ویولتا، خوزه، استفان، ریکاردو، لوسیا، دومینگو و نام‌های فامیل اکثراً گونزالس بود و رودریگز و فرناندز. آدم‌های بسیاری را با این نام‌ها دیده بودم و می­شناختم. باغبان، خدمت‌کار، نظافت­چی، بستنی‌فروش دوره‌گرد، کارگران روزمزد ساختمانی، نقاش، کاشی‌کار و فروشندگان بازارهای یکشنبه و...
از آرامگاه بیرون که آمدیم، بر سر گوری در سمت راست گورستان یک زن سالخورده و یک دختر جوان نشسته بودند. پسر بچه­ ای هم با بادکنک آبی رنگی در دست بالای قبر ایستاده بود. دلم نمی­آمد آرامش‌شان را بر هم بزنم. همراه محمود مدتی را بی­ هدف میان قبرها گشتیم و چند تایی عکس گرفتیم که توجه پسر بچه و دختر را که به نظر می­آید خواهرش باشد، جلب کرد. وقتی از سر خاک بلند شدند، خودم را به آن‌ها رساندم و از دختر پرسیدم آیا انگلیسی می­داند. با حالتی شرمگین و مودبانه گفت «نو سینیور» دیگر کاری آن‌جا نداشتیم. آفتاب تندتر از آن بود که بتوان عکس خوبی گرفت.
بیرون دروازه همان دستفروش انتظارمان را می­کشید. دو قوطی فانتا و یک عکس سیاه و سفید تمام‌قد که خوان سولدادو را در لباس سربازی نشان می­داد از او خریدیم که شاید دشت اولش بود و لبخند سخاوتمندانه­ ای با برق یک دندان طلا بدرقه­ ی راهمان کرد.
صد متری پایین­ تر از گورستان زن و شوهری جوان با یک دختر خردسال که دسته گلی به‌دست داشت نفس زنان از سینه‌کش خیابان بالا می­آمدند. پایین ­تر از آن‌ها چند بچه­ ی ­­­ده یازده ساله با چهار ظرف پلاستیکی یک گالنی دروازه درست کرده و فوتبال بازی می­کردند. تنها مغازه ­ی مناطق مسکونی این خیابان یک نانوایی تورتیا «نان ذرت» بود. این نانوایی­ ها به علت مخلوط کردن خمیر ذرت با پیه خوک بوی آزاردهنده ­ای می­دهند که همیشه مرا یاد صابون‌پزخانه می‌اندازد. اما تورتیا نان خوشمزه‌ای است و گرم که می­شود، عطر دیگری به خود می­گیرد که به‌شدت اشتهابرانگیز است.
نرسیده به میدان سیسیلیا در رستوانی که مشتریانش بیشتر از سکنه­ ی همان حوالی بودند، بر سر میزی کوچک نشستیم  در انتظار گارسن که هر وقت عشقش کشید به سر وقتمان بیاید.
تقریباً غیر ممکن است در کافه­ ای یا رستورانی در تی‌وانا بنشینی و سر وکله‌ی یک گروه ماریاچی پیدا نشود. معمولاً در گروه‌های چهار تا هفت نفره راه می­ افتند از رستورانی به رستوران دیگر. گیتار می­زنند و ترومپت . ترومپت‌زن‌ها عقب می‌ایستند و سرهای سازشان را بالا می­گیرند که صدایش گوش‌آزار نباشد. بعد گیتاریست­ها و در خط جلو خواننده که معمولاً گیتار هم می­نوازد. بی‌مقدمه شروع می­کنند بخشی از ترانه­ ای معروف را خواندن. این بخش از کارشان حکم نمونه و اشانتیون را دارد. بعد می­پرسند که چه ترانه­ ای دوست داری بشنوی. به گروهی که ما را از راه دور نشان کرده و حالا به همان ترتیب در پیاده‌رو در برابرمان ایستاده بود، گفتم «وانتانا مرا» پیرمردی که خواننده بود و حکم رهبر گروه را داشت، با علامت تأیید گفت «سی سینیور»
و بعد ترمپت‌زن‌ها سازهایشان را پایین آوردند و همه با هم و یکصدا شروع کردند به خواندن. یاد روان‌شاد محمد مختاری افتادم در آخرین روز اقامتش در لُس آنجلس. در تراس یک رستوران سنتی در بازار مکزیکی­ ها به اتفاق او و علی آشوری شاعر مقیم سن‌دیه‌گو نشسته بودیم که دختری جوان همراه با مردی پا به سن گذاشته که گیتاری در دست داشت، به میزمان نزدیک شدند. دختر با چشم‌های سبز، پوست زیتونی و گیسوان بلوطی تابدارش زیبایی به یادماندنی و چشمگیری داشت. خواسته بودیم برایمان همین ترانه­ ی «وانتانا مرا» را بخواند، او هم خوانده بود و محمد مختاری با چهره­ ی محجوب و نگاه مهربانش دست از غذا کشیده و به صدای دختر گوش سپرده بود. دختر شلوار جین گران‌قیمت و پاکیزه­ای پوشیده بود همراه با تی‌شرت سفیدی با منظره­ ی نخل‌های کالیفرنیا. محمد مختاری باورش نمی­شد دختری زیبا با آن سرو وضع آراسته خواننده‌ی دوره‌گرد باشد. برای ما هم که سال‌هاست مقیم این دیاریم، تازگی داشت.
گروه ماریاچی بعد از اجرای چندین ترانه برای ما و یکی دو میز دیگر راه افتادند به طرف میدان سانتا سیسیلیا که رستوران‌های بیشتر و پر رفت و آمدتری را در خود جای داده بود. ما هم که نفسی تازه کرده بودیم، میزمان را ترک کردیم و در فاصله­ ی چند قدمی آن‌ها در همان مسیر به راه افتادیم.
کلیسای جامع تی‌وانا در گوشه­ ی شرقی همین میدان بنا شده است، با معماری باروک مکزیکی که ظرافت اروپایی را ندارد اما فضای داخلی آن دلبازتر و روشن‌تر از بناهای باروک اروپایی است. این پر رفت و آمدترین و شلوغ­ترین کلیسایی است که به عمرم دیده­ ام. درهای کلیسا همیشه چهارتاق باز است و محراب مطلای آن‌ را که در نور لوسترها و شمع­های بلند کافوری می­درخشد از خیابان می‌توان دید. از بلندگوی بارها و رستوران‌های اطراف میدان چندین آهنگ «سالسا» و ماریاچی همزمان پخش می­شد. گروهی که سر میز ما آمده بود، حالا داشت برای چند سرباز سرتراشیده­ ی آمریکایی آهنگ «لابامبا» را می­خواند. یک دختر بچه­ ی شش هفت ساله به دیواره­ ی حوض سنگی میدان تکیه داد و با گیتار چوبی کوچکی در دامنش به خواب رفته بود. معلوم نبود عضوی از یک گروه ماریاچی کودکانه است یا یک ارکستر تک نفره! نه عکسی گرفتم نه حرفی توانستم بزنم. اگر چیزی می­گفتم، گریه­ ام می­گرفت.
بر پله­ ها و سکوهای جلوِ کلیسا جماعت زیادی تنگ هم نشسته بودند. اکثراً جوان و غیربومی. مهاجرانی از دورافتاده ­ترین شهرها و روستاهای آمریکای لاتین. از گوتمالا، اِل سالوادور، هندوراس و ایالت­های محروم مکزیک. معلوم بود هنوز دوستی و اُلفتی مابینشان شکل نگرفته است و همدیگر را خوب نمی‌شناسند. مهم­ترین وجه اشتراکشان غربت آن‌ها بود و آرزوی گذشتن از مرز. هر چند در زبان و مذهب با هم مشترک بودند و کشورهای زادگاهشان تاریخ­ اندوهبار مشابهی را پشت سر گذاشته بود.
فرق عمده­ ی این مهاجران با آن‌ها که از آسیا و اروپا به آمریکا می­آیند، در پایگاه طبقاتی آنهاست. مهاجران آمریکای لاتین را اکثراً فرزندان خانواده ­های کارگر و کشاورز و دیگر اقشار زیر دست آن جوامع تشکیل می­دهند. طول اقامتشان در تی‌وانا به بضاعت مالی­شان بستگی دارد و یافتن شغال «قاچاقچی مرزی» مناسب و قابل اعتماد که آن‌ها را از مرز عبور بدهد و به Norte El برساند. لاتینوها آمریکای شمالی را به اختصار شمال (El Norte) می­گویند. این شمال پنداری جدا از معنای جغرافیایی­ اش، معانی استعاری دیگری هم دارد. شمال آرزوها. شمال خواب‌ها و رؤیاهای جوانی. و حالا از کنار همین میدان تپه‌های سبز این شمال را که به‌وسیله­ ی ماشین‌های گشت اداره ­ی مهاجرت آش و لاش شده بود، میتوانستند ببینند. اما مثل یک آرزوی بزرگ همچنان دور بود و دست‌نیافتنی. گویا تمام ادعیه ­ای که مادرانشان بدرقه­ ی راهشان کرده بودند فقط توانسته بود آن‌ها را در اتوبوس‌های خاک‌آلوده به این میدان برساند و از این‌جا به بعد دیگر کاربردی نداشت. احتمالاً در طول همین انتظار طاقت­­ فرسا و سرنوشت­ ساز است که نام خوان سولدادو را برای اولین‌بار از شغال‌ها می‌شنوند. ممکن است در آن لحظه دهانشان از تعجب باز بماند یا شوخی بی‌مزه‌ای به نظرشان جلوه کند، اما با گذشت زمان و پشت سر نهادن چندین تلاش ناموفق گذر از مرز و به هدر دادن جیره­ ی سفر سرانجام به زیارتی بی‌ضرر رضایت می­دهند و با شاخه گلی یا شمعی در دست راه می­افتند به‌سوی گورستان شماره یک و مقبره­ ی خوان سولدادو تا با دیدن فتوکپی صدها کارت سبز امید دیگری در دلشان قوت بگیرد و در یک شب بی­ مهتاب دیگر بخت خود را با اتکا به کرامت این حامی جدید بیازمایند.
بدون شک اکثر این مهاجران سرانجام به هر نحوی شده خودشان را به آن سوی مرز می­رسانند. کنترل چندین هزار کیلومتر نوار مرزی از تی‌وانا تا اِل پاسوی تگزاس کار ساده ­ای نیست؛ آن‌هم در کشوری که هر فردی حتی مهاجر غیر قانونی اگر در خاک آن از جانب ماموران دولتی به عمد یا سهو صدمه ­ای ببیند، قادر است هزاران دلار از دولت فدرال طلب خسارت کند. شاید هم احتیاج مبرم به کارگر مطیع و ارزان باعث می­شود که اداره­ ی مهاجرت هرازگاهی نامه ­های محرمانه به پست­­های مرزی بفرستد و ماشین‌های گشت مرزی ناگهان برای یکی دو روز غیبشان بزند. سال‌ها بعد همین از مرز گذشتگان هستند که با کارت سبز آمریکایی در جیب بغل و دسته گلی در دست به تی­وانا و آرامگاه خوان سولدادو باز می­گردند تا پس از سپاس و قدردانی کُپی کارت سبزشان را بچسبانند میان صدها فتوکپی دیگر. 
از میدان که دور شدیم، عکس سیاه و سفید خوان سولدادو را از جیب در آوردم و یک‌بار دیگر آن‌را برانداز کردم. باید وجه تشابهی پیدا می­کردم مابین او و جماعتی که دور تا دور میدان و در حوالی نوار مرزی پراکنده بودند. به‌گمانم این عکس نقش عمده­ا ی در شکل­ گیری اسطوره­ ی او ایفا کرده است. به نظر چهارده پانزده ساله می­­­آید با چهره­ ای کودکانه و معصوم، بی­ هیچ نشانی از سبعیت و خشونت. آرنج راستش را به میز پایه بلندی که مسیح مصلوب شده­ ای بر آن نهاده ­اند، تکیه داده و راست رو به دوربین ایستاده است. غیر از این عکس و پرونده­ ای در دادگاه ارتش مکزیک چیز دیگری از او بر جای نمانده است. اما همین عکس رنگ باخته توانسته است در طول هفتاد سال جوانی و معصومیت او را در خود حفظ کند. غربت را هم که به آن بیافزایی، می­شود یکی از همین جوان‌ها که دور میدان نشسته اند.
به مرز که رسیدیم، صفی طولانی پشت نوار مرزی انتظار می­کشید. معلوم بود دست کم نیم ساعتی معطل خواهیم شد. کمتر کسی را دست خالی می­شد دید. خرت و پرتهایی که به توریست­­ها می­فروشند، یکی از بزرگ‌ترین منابع درآمد تی‌واناست. پتوهای پنبه­ ای، ننوهای درختی، طوطی­­­ ها و توکاهای کاغذی با رنگ‌های درخشان، رشته ­های بلند سیر و پیاز تزئینی از جنس سرامیک که چق و چق صدا می­کنند.گونی های پر از لوبیای جهنده که بالا و پائین می پرند و تا ندیده بودم باورم نمی شد ، گلدان‌های سفالی و کوزه­ ها و مجسمه­ هایی که بدل آثار بازمانده از اقوام آزتک و مایاست، و تقریباً هر نفر با یک بطرتکیلای مجاز در پاکتی نایلونی، و ما دست خالی با دوربینی که چندان به کارمان نیامده است.
حرف‌هایمان در صف انتظار پیرامون دو قدیس دیگری بود که لُس‌آنجلس تایمز از آن‌ها نام برده بود. قدیس اول «نارکوسنت» نام داشت که ترجمه­ ی فارسی­ اش بی­ هیچ کم و کاستی، می­شود قدیس مخدرات، و همانطور که از نام حضرتش پیداست، قدیس حامی قاچاقچیان مواد مخدر است و می­گویند آرامگاه مجلل و باشکوهی در شهر مکزیکو دارد. معروف است که هیچ محموله­ ی بزرگی بدون در نظر گرفتن نذری برای او روانه­ ی آمریکا نمی­شود.
سران بزرگ کارتل­های قاچاق در آمریکای جنوبی که درآمد ماهیانه­ شان سر به چندیدن میلیون دلار می­زند، همه ارادت و اعتقاد عمیقی به او و کراماتش دارند. از پابلو اسکوبار گرفته تا برادران کالی و برادران فلیکسی که کارتل بزرگ تی­وانا را رهبری می­کنند. راننده­ ی تاکسی می­گفت، پابلو اسکوبار چندین بار به مکزیکوسیتی آمده و با پای خودش به زیارت قبر او رفته است.
سومین قدیس نامبرده در گزارش تایمز «سنت ارنسو دلاگوارا» نام داشت. این یکی همان ارنستو چه‌گوارا انقلابی شهید آرژانتینی است که در جنگل  های بولیوی به‌دست ماموران سیا و مزدوران محلی­ شان به قتل رسید و اکنون در میان بومیان بولیوی که از نزدیک شاهد آخرین روزهای زندگی و شهادت او بوده­ اند، به مرحله­ ی قداست ارتقا یافته است.
چه گوارای انقلابی ، گنجینه­ ی شگرفی از وقار، شهامت، زیبایی، ایثار، ایمان خدشه­ ناپذیر، هوش، ذکاوت ، مدیریت و صفات برجسته ­ی دیگری که از مجموع آن‌ها می­توان چندین قدیس سالم و کامل به معنای کلاسیک کلمه استخراج کرد. اما او دیگر به تأیید و تصویب هیچ مرجعی احتیاج ندارد، حتی فرو پاشیدن شوری و فروکش کردن جنبش­های مارکسیستی نیز نتوانسته از محبوبیت و شهرتش بکاهد. القاب مذهبی مسلماً برای بومیان بولیوی که در او به چشم قدیس می نگرند، باید اهمیت داشته باشد اما برای جوانانی که از سانتیاگو تا آمستردام و از کیپ تاون تا نیویورک تی‌شرت‌های مزین به تصویر او را به تن دارند، بالطبع جاذبه­ ای نخواهد داشت . او سالهاست که مرزهای ادیان و ایدئولوژی ها را پشت سر گذاشته است .
به باجه­ی اداره­ی مهاجرت­ که می­رسیم، ماموری چینی‌الاصل می­پرسد، تبعه­ ی آمریکا؟ می­گویم خیر، دارنده­ ی کارت سبز. بی­ آنکه بخواهد کارت‌هایمان را ببیند، می­گوید بفرمایید. 
-----------------------------------------------------------

تصاویر از بالا:
1 . جلد قدم زدن در بابل
2 . عکس خودمان در گورستان مرزی مکزیک
3 . سن سیمون گواتمالائی - قدیس فقرا . به ضرب چماق از اغنیا می گیرد و به فقرا می بخشد .
4 . سن سولدادو - قدیس کارت سبز و حامی مهاجرین غیر قانونی به آمریکا 
5. سن مالوراده - قدیس مخدرات  
6 . زیارتگاه سن ارنستو دلا گوارا - قدیس توده ها  در بولیوی