نشریه کرگدن
خواب چهارم - زنگ را بزن و فرار کن
خواب چهارم - زنگ را بزن و فرار کن
خواب دیدم در یک صبح بسیار سرد زمستانی ، قبل از روشن شدن هوا در یکی از خیابانهای شیکاگو هستم و با دو لیوان قهوه استار باکس که بخار سبکی از آنها بر می خیزد به هتلم باز می گردم
تمام حواسم به پیاده رو نا هموار و لیوان های قهوه است که لب پر نزنند و دست هایم را نسوزانند . . ناگهان از سمت دیگر خیابان یک پسر بچه بازیگوش با کیف مدرسه بر پشت تمام زنگهای یک مجتمع مسکونی را فشرده و فرار می کند . لحظه ای بعد چراغهای آپارتمانهایک به یک روشن شده و چند نفری نیز پنجره ها را باز و به خیابان خلوت سرک می کشند و ظاهرا به غیر از من تنابنده دیگری در خیابان نمی بینند . . طولی نمی کشد که چهار ماشین پلیس آژیر کشان از دو سمت خیابان می رسند و جلوی پای من ترمز می کنند . یکی از پلیس ها که زودتر رسیده در حالی که دکمه غلاف هفت تیرش را باز می کند به پلیس های دیگر به زبان اسپانیائی می گوید خودشه . پلیس ها در چهار طرف من می ایستند و تقاضا می کنند که با آنها به کلانتری بروم . من به انگلیسی علت آن را می پرسم که همان پلیس می گوید . ( نو گرینگو ) فقط اسپانیائی جواب بده و تا سئوال ازت نکرده ایم حق حرف زدن نداری . من بی اعتنا به درخواست او می گویم اینجا آمریکاست و من فقط انگلیسی حرف می زنم . یکی دیگر از پلیس ها جلو می آید و با لحنی ملایم تر و با اشاره به مردمی که از پشت پنجره های آن مجتمع تماشایمان می کنند می گوید . این ها همه شاهدند که شما زنگ آپارتمانهایشان را زده و به این سمت خیابان فرار کرده ای . . از بلاهت او که نمی داند آدم خواب نمی تواند شاهد باشد نزدیک است خنده ام بگیرد . اما جلو خود را می گیرم و با دراز کردن یکی از لیوانها به سمت او میگویم شما این لیوان پر را بگیر و به سمت دیگر خیابان فرار کن به شرطی که قهوه نریزد . آنوقت من که در سن ۵۶ سالگی زنگ های این مجتمع را زده و فرار کرده ام با شما به هر کجا که لازم باشد خواهم آمد .
خواب پنجم - مست قلندر
خواب دیدم روبروی درمانگاه سپاه بهداشت بمپور زیر یکی از درخت های انجیر معابد نشسته ام که یک پیر مرد چابک و سرزنده بلوچ که دیگران قلندر صدایش می کنند با تکه چوبی در دست به سمت من می آید . در برابرم چهار زانو طوری بر خاک می نشیند که پنداری بر نرم ترین قالی دنیا نشسته است ، طبق معمول سیگاری به او تعارف می کنم که با خوشروئی می پذیرد . در حالی که فندک برایش می زنم می گویم انشا الله کسالتی که نداری . می گوید خدا را صد هزار مرتبه شکر هفتاد سال عمر از او گرفته ام و تا به حال یک قاشق دوا از گلوی من پائین نرفته . بعد هم سرش را پائین انداخته و می گوید بلا نسبت شما آقای دکتر شاعر گفته تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد .
همیشه از فارسی سلیسی که این سالخورده بلوچ صحبت می کند تعجب کرده ام و بیشتر از آن هنگامی که گفت فارسی را در پنجاب پاکستان و هنگامی که سرباز لژیون استعماری بوده یاد گرفته است . امروز نیز برای این که سر حرف را باز کنم می گویم پس گفتی فارسی را در پنجاب یاد گرفتی . اما او بی اعتنا به سئوال من می گوید آقای دکتر شما ترانه ( مست قلندر ) را شنیده ای . می گویم غیر از تو که در خلوت نخلستان آن را می خوانی بارها از رادیوی فارسی زبان بمبئی آن را شنیده ام . با لحنی شاکی و کمی حسرت زده می گوید به خدا قسم و زنم را سه طلاقه کنم اگر دروغ بگویم . این ترانه که نصرت فاتح علی خان قوال را به شهرت رسانده مال من است . من پنجاه سال پیش در پنجاب آن را درست کرده و هر روز در پادگان برای سربازهای هندی می خواندم . . شما هر جا که می روی بگو این ترانه مال قلندر بلوچ است ، نه آن قوال پاکستانی . به او می گویم حرفی نیست اما چگونه می خواهی آن را ثابت کنی و او در پاسخ می گوید احتیاجی به ثابت کردن ندارد ، هر کس رقص مرا ببیند خودش می فهمد که این ترانه مال من است . هیچ کس بلد نیست مثل من قلندرانه برقصد .
قلندر اگر هنوز زنده باشد که چندان بعید به نظر نمی رسد باید به مرز صد و ده سالگی رسیده باشد . اما نصرت فاتح علی خان پس از آن کنسرت معروفش با پیتر گبریل که صدای او را به نوائی از ملکوت تشبیه کرد دار فانی را در ۴۲ سالگی وداع گفت .
===============================
خواب ششم - ظهر چهارشنبه خاکستر
خواب دیدم کتاب بینوایان را تازه خوانده ام و عاشق ناقوس کلیسا شده ام و به طرزی وسواس گونه دلم می خواهد صدای ناقوس کلیسائی را بشنوم . تنها کلیسائی که می شناختم در خیابان قوام السلطنه قرار داشت که با پای پیاده یک ساعتی راه بود . صبح چهار شنبه است و در راه مدرسه مسیرم را به سمت نادری و قوام السلطنه تعغیر می دهم و یک ساعت بعد در پیاده رو روبروی کلیسا از فرط خستگی بر نرده فلزی یک لبنیات فروشی تکیه می دهم . دیری نمی پاید که شاگرد مغازه بیرون آمده و تقاضا می کند که از لم دادن به نرده مغازه خود داری کنم .
با پای خسته در پیاده رو بالا و پائین می روم و هر از گاه از رهگذران ساعت را می پرسم که به طرز بی سابقه ای کند می گذرد . بی صبرانه در انتظار ساعت دوازده و نواخته شدن ناقوس این کلیسا هستم . نمی دانم چرا فکر می کنم ارامنه نیز مانند مسلمانان در سه نوبت دعا می خوانند و زنگ کلیسا مانند اذان فراخوانی است به نیایش های روزانه . همان طور که در پیاده رو بالا و پائین می روم و بی آن که صدای ناقوس کلیسا را شنیده باشم فکر می کنم آن صدا نیز مانند صدای اذان در صبح و غروب رمضان تا دور ترین سلولهای بدنم نفوذ خواهد کرد .
نزدیک های ظهر در چوبی و سنگین کلیسا باز شده و کشیشی در ردای پشمین صومعه نشینان از آن خارج شده و به اشاره می خواهد که به پیش او بروم ، . به آنسوی خیابان که می رسم به گرمی دستم را می فشارد و می گوید ترجیع بندی را که برایمان فرستاده ای همه از بر شده ایم و فتو کپی آن را نیز برای تمام کلیساهای ایران و ارمنستان فرستاده ایم و سپس مثل این که داشته باشد با خودش حرف بزند زیر لب زمزمه می کند آفرین بر این قریحه ، افرین بر شما ( که یکی هست و هیچ نیست جز او - وحده هو لا اله الا هو . )
می گویم این شعر از من نیست و هاتف اصفهانی دویست و پنجاه سال پیش آن را نوشته است . اما او بی اعتنا به حرف من به طرزی که پنداری آن را اصلا نشنیده است می گوید شکسته نفسی و تواضع از صفات پسندیده آدمیزاد است اما نه در حد کتمان استعدادی که هدیه پروردگار باشد . سپس می گوید خوب موقعی به دیدار ما آمدی جوان . ظهر چهار شنبه خاکستر وقت مبارکی است و هم زمان انگشت اشاره اش را در قوطی فلزی کوچکی شبیه به انفیه دان فرو می کند و با آن انگشت آغشته به خاکستر صلیبی بر پیشانی ام می کشد .
========================================