عباس صفاری
ماهنامه تجربه
کمتر آدمی پیدا می شود که در سالهای پایانی عمر دست کم دو سه بار در خاکسپاری یا مراسم ترحیم خود شرکت نکرده باشد . دلیل فلسفی اش ( که من چیز زیادی از آن نمی دانم ) شاید آن باشدکه آدمیزاد هرگز مرگ را تمام و کمال باور نخواهد کرد و ذاتا قادر نیست برای خود یک پایان بی برو برگرد و قطعی را متصور شود . این است که هنوز به پایان راه نرسیده کفش و کلاه می کند و می رود دور از جماعت سوگوار زیر تکدرختی می ایستد و با چشمانی نگران و کنجکاو خاکسپاری خود را تماشا می کند . او آمده است که ببیند از دوست و دشمن گرفته تا اقوام دور و نزدیک چه کسی حاضر و چه افرادی غایبند . کدام یک از نزدیکان بیشتر بی قراری می کند و کدام یک حوصله اش سر رفته است ؟ او می داند ابعاد سوگواری و سنجش واکنشهای بازماندگان تا حدودی تداوم و نحوه ماندگاری او را تعیین خواهد کرد . در واقع او آمده است تا بازگشت و تولد دوباره خود را ببیند . تولد و بازگشتی یکسره از جنس یاد و خاطره . او می خواهد بداند کارش به کجا می کشد و نامش کی و چگونه از صفحه ی روزگار پاک خواهد شد و عاقبت کی خواهد مرد !!
عکس العمل هنرمند و صاحب نامان دیگر در رابطه با مرگ اما حکایت از مردمانی دیگر و دنیای دیگری دارد . او مانند مردم عادی نگران بیست سال و چهل سال نیست . او می خواهد با تکیه بر آثارش از غربال زمان بگذرد و تا دنیا دنیاست بر قرار بماند . بگذریم که اکثر مشاهیر در این آزمون نهائی نمره قبولی نمی گیرند .
در رابطه با سپانلو و با نظر به شناختی که از او و آثارش دارم قادر نیستم با قاطعیت بگویم که او نیز مانند دیگران در مراسم خاکسپاری یا ترحیم خود شرکت کرده باشد . سپانلو و مرگ آبشان در یک جوی نمیرفت . به او نمی آمد که وقتش را صرف چنین خیالپردازی هائی کرده باشد . به گمان من چنین افکاری به هیچ یک از نیازها و دلنگرانی های شاعری مانند او پاسخ نمی داد . کسی نبود که از مرگ بترسد یا اندیشه مرگ بتواند او را از راهی که می رفت منحرف کند . سپانلو تا جائی که خبر داشتم تا آخرین روزها سرش گرم کار و بار و رفقای دور و نزدیکش بود ه است .
هنرمندانی هستند که از سی چهل سالگی ادای سالخوردگان را در می آورند و خود را آفتاب لب بام می بینند . سپانلو اما به رغم این که میدانست آفتاب لب بام شده است هیچ تدارکی برای مرگ خود ندیده بود و هیچ عجله ای هم برای رفتن نداشت . حتا وقتی سرطان به جانش افتاد و قامت بلند و استوارش را تکیده و لاغر کرد عصا به دست گرفت . اما عصا به دست نیز وقار و روحیه جوانش را حفظ کرد و حاضر نشد جبر پیری و رنجوری را بپذیرد . من سالها پیش که هنوز چندان اثری از سالخوردگی در اسباب چهره اش نبود با مطرح کردن سئوالی در ارتباط با سن بالا و تاثیر آن در زندگی شخصی و حرفه ای اش او را در برابر سئوالی قرار دادم که اعتراف کرد پیش آن به این مساله نیندیشیده است . غافلگیر اما نشد و صادقانه به آن پاسخ داد . سئوال من اشاره به شعر جدیدی داشت که در مطلع آن می گوید ( می خواهم این پیاده رو کوتاه - هرگز به انتها نرسد - آهسته راه می روم آنقدر - تا ظهر جاودان فرا برسد . ) در پاسخ گفت این تحولی است که به ناچار در زندگی هر شخصی رخ می دهد . گفت شاید تا آن لحظه می گریخته از این که آن سئوال را از خود بپرسد . و در ادامه این اعتراف با اشاره به ما بقی همان شعر گفت زمان را طوری کش می دهد که رعد و برق ها در آسمان بالای سرش بماسند و هیچ حرکت شتابانی نتواند از او جلو بزند و حتا کبوتر بالای سرش ثابت به نظر برسد . ( نشریه کاکتوس - نقل به مضمون )
چنین واکنشی در برابر اندیشه مرگ به گمان من ستایش حیات و زندگی است بی آن که در برابر آن ظهر جاودان از خود ضعف و واهمه ای نشان بدهد . با نگاهی به آثار محمد علی سپانلو می توان گفت آن حجم عظیم یادها و خاطره های شخصی و تاریخی در شعر و نثرش در نوع خود پاد زهر مرگ و نیستی است . او مرگ را نه در جاده های پیش رو بلکه در حفاری های گذشته جستجو می کرد و استاد کشف ُ- کالبد شکافی و رمز گشائی از آنها بود . در بسیاری از این یاد آوری ها او کوشیده است از جلد خود بیرون آمده و با فرو رفتن در کالبدی دیگر به تماشای حوادث و رویدادهای خرد و کلان این مرز و بوم بنشیند . به گمانم اوج این بازگشت ها زمانی است که او از چشم های باز مانده سری بریده به تماشای عصر صفوی می نشیند . چشم هائی آنقدر زنده که آتش عشقی خانمانسوز را شعله ور می کنند .( ماجرای این عشق مضمون منظومه ایست که کامل آن را از زبان خودش شنیدم و چه حیف که فقط به نیمی از آن اجازه انتشار داده اند )
از سپانلو همواره به عنوان شاعر تهران نام می برند . من در بخشی از همان گفتگوی کاکتوس از او پرسیدم که از چشم اجدادش آیا به تماشای این شهر نشسته است یا خیر . پاسخ مثبت بود و گفت شعری دارد که اجدادش دور هم نشسته اند و از او می خواهند که برای گرفتن عکسی دسته جمعی به آنها بپیوندد . برای دوستداران و خوانندگان آثار سپانلو تصور چنین صحنه ای نباید دشوار باشد . - سپانلو این مسافر ( stand by ) ابدیت از راه نرسیده برای عکسی دسته جمعی با اجدادش کنار حوض و رو به دوربین عکاسباشی لبخند می زند و کبوتر ثابت بالای سرش اوج می گیرد . خدا حافظ سپان . خدا حافظ یحیی !