نهایتاً دل
به جایی میرسد
که دو راه بیشتر ندارد:
یا باید خون شود
یا سنگ
و او طی سی سال آزگار
صدای سنگ شدن دلش را
در خواب و بیداری شنیده بود
و خیالش آسوده که دیگر
تنگ نمیشود این دل
برای اوراقی آغشته
به سرانگشت رفتگان و
رایحه ی نیمرو
بر میز خانه های تیمی
با همین باور بیگدار بود که شبی
دست به نبش قبر دستخطها
و کتابهای جلد سفیدی زد
که سی و اندی سال پیش
به خاک دلآشوب باغچه سپرده بود.
در گرگ و میش صبح اما،
همسر از خواب پریدهاش
از پنجره اتاق خواب
در قامت خمیده و خاکآلودش
شکستن سدی را دید
که سالها سیل سیاه و سهمناکی
پشت آن پنهان بوده است.