۲۶ مرداد ۱۳۹۳

زلال‌های صفاری



حسین سناپور
این روزها دارم خُرد خُرد شعرهای "مثلِ جوهر در آب" را می‌خوانم؛‌هر روز سه چهار شعر. این‌ور و آن‌ور گفته‌ام که شعرهای صفاری را بیش‌تر از خیلی‌ها (بگویم دست‌کم بیش‌تر از شاعران زنده‌ی این روزگارمان) دوست دارم. شعرهاش همان جنس شعری است که من دوست دارم؛‌ روایی، ‌ساده، غیراحساساتی (به معنای سانتی‌مانتال‌اش).
قبلا هم چیزکی درباره‌ی "کبریت خیس" نوشته بودم. گمانم سه چهار سال پیش. آن موقع فقط با دیدن تکه‌یی از یک شعرش در یک وبلاگ، رفتم و مجموعه‌اش را خریدم. راستش پیش از آن نمی‌شناختمش. دست‌بالا فقط اسمش به گوشم خورده بود. بعدتر فهمیدم که چه کارها کرده و انگار همان مجموعه‌اش هم پیش‌تر جایزه‌یی داخلی (گمانم جایزه‌ی شعر کارنامه را) گرفته بود. با همه‌ی این‌ها من توجهی نکرده بودم. اما جهان شعری "کبریت خیس" آن‌قدر به‌ام نزدیک بود که بعد از آن هر مجموعه‌یی یا شعری که ازش دیده‌ام، ‌خوانده‌ام. با خواندن مجموعه‌ی "دوربین قدیمی" می‌دانم که از میانه‌های آن مجوعه دوره‌یی را پشت سر گذاشته، که به گمان من می‌شود دوره‌ی شاملویی‌اش خواند (به خاطر زبانِ نسبتا فخیم وسنگین، فرمی دیرياب،‌ با موضوعاتی کلی اغلب و انسان‌شمول، و همین طور توجه زیاد به موسیقی زبان)، و رسیده به همین جنس شعرهای "کبریت خیس" و بعد "خنده در برف" و بعد "مثل جوهر در آب"؛ شعرهایی که نزدیک‌اند به گفتار،  از موضوعات دوروبر شاعر حرف می‌زنند، و کاملا روایی‌اند. این جنس شعر را علاوه کنید به آدم‌هایی که ازشان حرف می‌زند؛‌ محرومین، تک افتاده‌ها، درب‌وداغان‌ها، کسانی که حتا داستان‌ها هم کم‌تر به‌شان توجه می‌کنند. و نیز البته مسائل به ظاهر کوچک، اما ملموسی که ذهن شاعر را درگیر کرده‌اند؛ برفی که همان نیست که باید باشد ("درباره‌ی برف بی‌کلاغ")، خانواده‌یی شاید مضمحل که زیر بار مرگ پدر دارد خُرد می‌شود ("قدیس خیابان هشتم")،‌ رشد علف‌های هرز به نشانه‌ی خرابی وضع یک خانه یا صاحبش،("فصلِ هاری علف")، و لحظه‌هایی عاشقانه اما به غایت ساده،‌مثل دیدن ردپای خیس معشوق ("ردپا"). شاید به جز جنسِ شعرها، آن چه مرا به شعرهای صفاری بیش‌تر از همه نزدیک می کند، همین توجه او است به آدم‌های درب‌وداغان، به هر کس و هر چیزی در اطرافش، و توجه شاید کم‌تر به خودش. و البته خون‌سرد ماندن و شلوغ‌نکردن. یک‌جور اندوهِ ته‌نشین‌شده از دیدن این همه خرابی و فلاکت، و با خون‌سردی روایت‌کردنش.
می‌دانم خیلی‌هامان انتظار داریم شاعر در هر یکی دو مجموعه دست به تجربه‌های تازه بزند (مثل کاری که سپهری در هشت کتابش کرده بود، یا شاملو مدام می‌کرد در بعضی شعرهاش)،‌ اما انگار صفاری بعد از دورانی طولانی شعر گفتن (که البته من فقط نیمه‌ی اول دوربین قدیمی‌اش را دیده‌ام) رسیده به جایی که شبیه جنس شعرهاش است و دلیلی ندارد آن را وابگذارد به هر دلیل. این زلالِ باریکِ آرام همان جویباری است که شاید همه سرآخر باید به‌اش برسیم.
۱۰ خرداد ۹۳
+ نوشته شده در  دوشنبه 12 خرداد1393