رئوف عاشوري
عباس صفاري بيترديد خيالپرداز بزرگي است كه ميتواند «اتفاق» را با
كوچكترين جزيياتش تخيل كند: «و من/ بر پلكان سيماني ساحل/ كنار رد آبچكان
قدمهايت/ آنقدر نشستم/ تا در آفتاب نيمروز/ بخار شدند. » (ص 17) . اتفاقا،
همين تخيل شاعر است كه در گونهيي از يك «من ـ روايت» بار اصلي شعرش را به
دوش ميكشد. روايتي كه نما به نما فرم خود را تعريف ميكند و شكل ميدهد.
زبان شاعر بيشباهت به زبان نثر نيست اما با نوعي از بريدهنويسي و كشف
توناليته كلمات از نثرشدگي فاصله ميگيرد. توناليتهيي برساخته از
تكملوديهاي موازي كه از برخورد، شكست، تركيب و خلق موسيقي بازميمانند.
تكنيك اصلي شاعر اما در اين فاصلهگيري، دست بردن در نظام همنشيني كلمات
است: «ماه نيستي/ تا در قاب نقرهايات/ هر بار كه نو ميشوي/ حكايتي كهن
باشد/ افتاده به جان من...» (ص 85) . هرچند اين قبيل حركات بيشتر به
تمهيداتي شبيه هستند در راستاي فاصلهگيري پيشگفته تا صورتي از ساختارشكني
و آشناييزدايي در نحو و زبان. مساله ديگري كه بهشدت در شعرهاي صفاري
برجسته مينمايد طنز آنهاست. طنزي درونيشده با شباهتهاي ريز و درشت به
مشخصههاي سادهنويسي در شعر پستمدرن امريكا و شاعران نسل بيت، كه البته
موقعيتها و سوژههايش را در فرهنگ بومي خود شاعر پيدا ميكند. «مهم باراني
بود/ كه همپاي شما نمنمك ميآمد/ و لحظه مباركي كه پي برديد/ هزار سال
است همديگر را ميشناسيد/ و سابقه هزار ساله/ در شهري كه سگ صاحبش را
نميشناسد/ هيچ دست كمي/ از معجزه نداشت.» (ص101) .
مسالهيي كه شعرهاي صفاري به طور عام و در اين مجموعه به طور خاص دچار آن
هستند، تكلحني و تكرار است، كه بيش از هر چيز ريشه در فرم شعرها و زبان
خود او (و نه زبان شعر او) دارد. از آنجايي كه ساختار اغلب شعرهاي اين
مجموعه طبق يك الگوي منطق دكوپاژ بسته شدهاند؛ با مجموعهيي از سطرهاي
كوتاه و ايماژهاي بديع سر و كار داريم كه در نوعي از حركت و جابهجايي
زاويه ديد، با تكيه بر روايت، سعي در كليت بخشيدن به اثر دارند. همزماني
اين امر، با شكلي از فراروي از سطح اشيا و مولفههاي عيني موجود در متن و
تلاش براي حضور در يك موقعيت كنايي ـ استعاري، مجموعا توانسته است مخاطب
را به لايههاي ديگري از اثر نيز دعوت كند. شكي نيست كه صفاري در اين
رويكرد به خصوص موفق بوده است و مجموعههاي قبلياش هم بر اين ادعا گواهي
ميدهند، اما از طرفي اصرار و تكيه مضاعفش بر همين شمار محدود فرمها و
تكنيكها از تنوع تجربههاي او كاسته و تازگي آثار او را در خوانش يك
مجموعه مخدوش كرده است. مساله ديگر، «زبان شعر»هاي اوست كه در واقع پيش از
آنكه «زبان شعر» باشد «زبان خود شاعر» است! چرا كه اگر بپذيريم شعر اتفاقي
است كه در زبان ميافتد و هر شعري زبان خودش را همراه با خود احضار
ميكند، آن وقت هيچ دو شعري را نميشود سراغ گرفت كه از زواياي مختلف با
پديدههايي برخورد و از يك زبان واحد تبعيت كرده باشند. زبان شعر نميتواند
به خودي خود ابزار تصوير و تخيل باشد. ابزار معنا، حكمت، فلسفه و باقي
مصالح نيز. اجراي زباني يك اثر در خدمت هيچ چيزي نيست جز خودش. زبان شعر
قادر است حكم عنصري زنده را داشته باشد كه در برخورد و زيست مدام با اجزاي
اثر از طريق امكانات نحوزايشي و معنازايشي موجود در خود، حدود «زبان» را
گسترش بدهد، توليد و بازتوليد كند و «زبانيت» زبان را به رخ بكشد. اتفاقي
كه عملا در شعرهاي صفاري نميافتد. شاعر زبان خودش را مسلط بر زبان شعر
قرار ميدهد و اجازه نميدهد خود شعر در يك وضعيت دموكراتيك، الگوي زباني
منحصر به فرد خودش را انتخاب كند. ترجيح ميدهد با زباني درونمايه «درهم
ريختگي زمان و بيمرزي تخيل و واقعيت» را اجرا كند كه در شعر ديگري با
المانهاي «كريسمس و بابانوئل و بستني قيفي» نيز استفاده شده است. اين
رويكرد البته نهتنها هميشه بيجواب نميماند بلكه به اتكاي نزديكي زبان
شاعر با فضاي شعر بعضا به اتفاقهاي خجستهيي هم منجر ميشود. اين شعر با
عنوان «صرف كردن فعل هستي» يكي از چند اتفاق خيليخوب مجموعه «مثل جوهر
در آب» است: «مرگ ميتواند/ گنجشك درهم چروكيدهيي باشد/ كه از شاخه درختي
در پيادهرو/ ميان كالسكه نوزادي خفته/ بيهوا فرو افتد/ يا حوض تركخورده
خانهيي كلنگي/ در ميان دو برج نوساز. / هستي نيز مانند مرگ/ هزاران چهره
دارد/ فعل آن اما/ بيهمسفر صرف نميشود/ حتا رابينسون كروزو نيز/ جزيرهيي
داشت و جمعه همسفري/ تا در پناهشان دركند از تن/ خستگي هستيدن را» (ص 35).
|