۲۶ خرداد ۱۳۹۳

شعری که نه نیمایی است نه آزاد





عبدالحسین موحد - پژوهشگر

شعر آزاد فارسی در روند تکامل حیات اجتماعی ما، با نام نیما یوشیج و نوآوری‌های او به‌عنوان یک گونه ادبی در قلمرو زبان فارسی به وجود آمده است و شاگردان او توانسته‌اند آن را که زاییده ضرورت جهان معاصر ما بوده، همسو با تغییر و توسعه جامعه، پرورش و نشان دهند که این‌گونه شعر و این‌گونه زبان، هرگز تقلیدی محض و وابسته به شعر دیگر ملت‌ها نبوده و فقط بر حسب ضرورت تحول تاریخی و تکامل پیوندهای جهانی، به صورت یک حادثه زبانی در عرصه فرهنگ و زبان ما، روی داده است.
شعر منثور فارسی ما هم شاخه ای از این گونه شعر آزاد است که ادیبان ما، پیشینه آن را، دیرینه دانسته و به سده های دور گذشته و کلمات قصار، شطحیات و گزیده گویی های صاحبدلان اهل ذوق و عارفان شاعر ما نسبت داده اند.
ما اینجا، در پی نشان دادن نسبت ها، تفاوت ها و شباهت های شعر منثور فارسی با شعر منثور فرنگی (PROSE POEM) نیستیم و نمی خواهیم، نوعی لغت شناسی تطبیقی (Comparative Philology) را به دست دهیم. ویژگی های شعر آزاد فارسی هم تاکنون بسیار مورد بررسی قرار گرفته و ضرورتی به تکرار آن نمی بینیم.
ما اینجا، برآنیم از شعری سخن بگوییم که نه نیمایی است و نه آزاد. ما می خواهیم از شعری بگوییم که رنگ و زنگ دیگرگونه ای دارد و مدعی است می تواند به عنوان یک گونه ادبی مستقل، مورد ارزیابی قرار بگیرد. این را هم می دانیم که تنها آهنگ و وزن، همنشینی واژه ها و بازی های رنگارنگ زبانی، نمی تواند نثری را به شعر تبدیل کند؛ زیرا شعر و نثر دو مقوله گفتاری و نوشتاری متفاوت هستند؛ بنابراین، باید دید با وجود این ناهمتایی ها، چرا باهم ترکیب شده و به نام شعر منثور مورد استقبال شاعران جهان و شاعران ما قرار گرفته است.
شاعرانگی یک شعر، به یقین به ساختار واژه ها، تصویرها و ترکیب های خیال انگیز و آهنگین بودن آن بستگی دارد و نه به بحر و وزن عروضی و تظاهرات قافیه و ردیف و دیگر ملازمات سنتی، ادبی پیشین ما. شعرهای کتاب «مثل جوهر در آب» سروده عباس صفاری می تواند، نمونه ای از شعر منثور آزاد زمانه ما باشد.
نخستین چیزی که در این شعرها، به چشم می آید، نسبت ساختار شعرها با رفتار آگاهانه و هوشمندانه شاعر است. کنش حسی شاعر و جهتگیری او به جهان بیرونی پدیده ها و زندگانی آدم ها و عرف و هنجارهای عامیانه، در سر تا سر شعرهای او، آشکار است. شاعر در این بخش از شعرهایش، نقاشی باتجربه است و تاثرات روحی و احساسات، عواطف و ذهنیت فردی خود را بصراحت، بیان کرده و نوعی رفتار و روش امپرسیونیستی از خود نشان داده است: «خسته از راه می رسی / دسته کلیدت را بی حوصله می اندازی / در سبد قبض های نپرداخته / و پاهای مرطوب و سردت را / به سمت آتش شومینه / دراز می کنی.»
شعرشناسان ما، این رفتار شاعرانه را زبان گفتار و زبان محاوره دانسته اند. واژه ها و عبارت های دیگری در شعرهای این مجموعه هست که درک و دریافت ما را در این باره تائید می کند: «بی هوا فرو افتد»، «جم بخورم»، «کله صبح»، «یکضرب» و «مو لای درزش برود» و... امیدواریم، شاعر اینها را برای فعال کردن ذهن خواننده و برقراری هر چه بیشتر و زودتر ارتباط با او، انتخاب کرده باشد و افراط او در این عرف گرایی، خدا نکرده، به ناتوان شدن زبان شاعرانه و ابتذال بیان هنری او نینجامد.
این گونه که می بینیم، شاعر اصراری در سامان دادن به شکل آوایی و موسیقایی کلام خود نداشته است؛ از این رو، شکل نوشتاری کلام او، سادگی سازه منثور زبانی اش را تا حد زبان معمولی، پیش برده است: «تا یک هفته پیش بیژن / دوست من بود / مردی با 60 کیلو وزن / قدی متوسط / ... حالا دو کیلو خاکستر است / در صندوقچه ای چوبی / با این آدرس : / هالیوود شرقی / جنب کمپانی برادران وارنر / گورستان چمنزار بهشت / آخرین قطعه دست چپ.» راستی، چگونه، ذهن سنتی و آرایه آمیز مشکل پسند شرقی، می تواند با این عبارت ها، ارتباط برقرار کند؟ باید به حتم، ذهن و آدابی دیگر، برای پذیرش و پسند این گونه گفتار وجود داشته باشد.
درست است که ما در زمانه قراردادهای نوین اجتماعی به سر می بریم و هنر و شعر ما هم باید از این قراردادها و روزانه های گوناگون، مایه بگیرد و به زمان، مکان و موقعیت های اجتماعی و تاریخی زمان حال مردم ما وابسته باشد؛ اما چگونه و کجا، این وابستگی باید ظهور کند؟ به یقین، پیش از هر جایی، در «زبان» به عنوان بستر الزامات شاعرانه، باید روی دهد؛ بویژه که زبان و لحنی که ما در شعرهای این کتاب می شنویم، در کل، شخصی و بی پیشینه است، هر چند ساده، بی پیرایه و آمیخته با طنز زبان محاوره، شکل گرفته، اما بسیاری از بندهای شعر، برای دل خواننده های خاص، اجرا شده است و بر حالات و تاثرات و تجربه های شخصی و همذات پنداران دوستدار شاعر، دلالت می کند: «هر بار که آمده ای / آخرین بار بوده است / و هر بار که رفته ای / اولین بار / فردا تو را / برای اولین بار خواهم دید / همان طور که دیروز / برای آخرین بار دیدمت.»
درست است که مرگ آگاهی شاعر از سویی و درگیر بودن مدام ذهن او با شعر، از سویی دیگر، ما را با نوعی چیستی، یادآوری و تامل هستی شناسانه، روبه رو می کند و عشق به دانستن جهان و حکمت آفرینش و انسان ها را در ما برمی افروزد، اما عنوان انگلیسی شعر شاعر؛ یعنی: «I NEVER STOPPED DYING» به معنی «من هرگز جلوی مرگ را نگرفته ام.» ما را به یاد ادامه داشتن زندگی مرگ و تکرار مرگ زندگی، می اندازد و این بیت های محمد بلخی (مولوی) که «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ / من از او جانی برم بی رنگ و بو / او ز من دلقی ستاند، رنگ رنگ.» با آن که شاعر در شعر منثور بالا با بازی کردن با واژه های قیدی، بر توانمندی و غنای زبانی خود افزوده و معنا را گسترش داده است؛ اما همین زبان، در پایان شعر، رودرروی تصویر و توصیف بند بالا، با واژه «گیجم» که باید به جای «گیج می شوم» باشد، زیبایی خود را کمرنگ کرده است. عنوانی را هم که به زبان انگلیسی شاعر برای این شعر انتخاب کرده، جز منحصر کردن شعر و ایجاد نوعی ابهام (AMBIGUITY) در ذهن بیشتر خواننده های شعر ایرانی، سودمندی ندارد.

---------------------
طرح ضمیمه : پل قدیمی لس آنجلس
چوب نگاره - 6 در 14 اینچ 
مرکب روغنی روی کاغذ برنج ژاپنی 
کار نگارنده