یوسف مصدقی – دکتر استوکمان(۱): (صدایش
را پایین میآورد) هیس! من کشف خیلی مهمی کردهام اما شما فعلا نباید به
هیچکس حرفی دربارهاش بزنید.
خانم استوکمان: یکی دیگه؟
دکتر استوکمان: (انگار که رازی را میخواهد به آنها بگوید، همه را دور خودش جمع میکند) بگذارید به شما بگم چه کشفی کردم. من فهمیدهام که قویترین مرد دنیا کسی است که از همه تنهاتر است.(۲)
خانم استوکمان: یکی دیگه؟
دکتر استوکمان: (انگار که رازی را میخواهد به آنها بگوید، همه را دور خودش جمع میکند) بگذارید به شما بگم چه کشفی کردم. من فهمیدهام که قویترین مرد دنیا کسی است که از همه تنهاتر است.(۲)
درآمد:
مهرماه ۹۵ ابراهیم گلستان نود و چهار ساله شد. از جماعت ادبا و فضلا
تعداد کمی به باشگاه صدتاییها وارد شدهاند اما به نظر میرسد با این
روالِ ثابتقدم که ایشان پیش میرود، این شش پله تا صدسالگی را هم به سلامت
طی خواهد کرد. امید که چنین شود.
همزمان با این مناسبت فرخنده، چند نامهی عاشقانهی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان در مجموعهای به نام «فروغ فرخزاد: زندگینامه ادبی همراه با نامههای چاپنشده»(۳)توسط
فرزانه میلانی در ینگه دنیا به چاپ زده شد. به مجرد انتشار یکی از این
نامهها در فضای مجازی، انگار که زلزله در ارکان عرش افتاده باشد، فداییان
شاعرهی درگذشته که به تصویری دیگر از او خو کردهاند، بنای عربدهکشی و
یقهدرانیِ مجازی گذاشتند که این کار توطئهای برای مخدوش کردن اعتبار فروغ
بوده است. ماجرا اما زمانی بیخ پیدا کرد که مسعود بهنود هم در این حیص و
بیص مدعی شد که خبرِ موثق دارد که شاعرهی شهیرِ متوفا، در عُلقهی زوجیتِ
موقت جناب گلستان بودهاست و این افسانههای هشتمَن نُهشاهی در باب
رابطهی آزاد و روشنفکرانه میان فروغ و گلستان همگی بادِ هواست. این دیگر
از تحملِ پاسدارانِ ناموسِ شعر ِمعاصر و باورمندانِ آغازِ فصلِ سرد بیرون
بود.(۴) در مخیّله عاشقان فروغ تعویض تصویرِ زنِ هنرمندِ عصیانگر ِپیشرو با
ماشیننویسِ دفترِ فیلمسازی که صیغهی رئیس متأهلاش شده چیزی بود در حد
تردید در بکارت مریم عذرا در حضور پاپ بندیکت شانزدهم.(۵) سیخِ آخر را اما
چهار ماه بعد، داریوش کریمی در تلویزیون فارسی بیبیسی به جماعت بهاصطلاح
روشنفکرِ پیگیر زد. کریمی که شلوغی شهر دستش آمده بود، گروه فنی برنامهی «پرگار»
را به قصر جناب گلستان در ساسِکس برد تا مصاحبهای بدون تقطیع و روتوش به
بهانهی پنجاهمین سالگردِ درگذشتِ فروغ با ابراهیم گلستان جور کند. پرداختن
به نتیجهی فاجعهباری که از بیبیسی پخش شد در این مقال نمیگنجد اما
لااقل این حسن را داشت که خود جناب گلستان به دو لب مبارک فرمودند که
ماجرای صیغهی محرمیت با اینکه «بهکلی پَرت» است و ایشان و فروغ به آن
میخندیدهاند، اما به خاطر رضایتِ دلِ پدر ایشان اتفاق افتاده است.
بنابراین، مسعود بهنود این یک قلم را بی مدد تخیل و بلکه با اطلاعِ موثّق
به عرصهی عمومی عرضه کرده است.
در همان ایامِ مهرماه در برنامهی «میزبان»
رادیو فردا، صادق صبا مصاحبهای با جناب گلستان ترتیب داد که در آن ارادت
ایشان به استالین به وضوح ابراز شده بود. این ماجرا موجب شد که مدافعانِ
آزادی و مردمسالاری و پیشروانِ تساهل و تسامح بر گلستان بتازند که چرا
چنین بیپروا از دیکتاتورِ مردمخواری مثل استالین تمجید کرده است.
این چند ماجرای پیاپی نگارنده را به این نتیجه رساند که این وقایع
نمیتواند بدون رضایت و برنامهریزی از جانب گلستان اتفاق افتاده باشد.(۶)
این برداشت، بهانه به دست صاحب این صفحهکلید داد تا فهمِ خودش از ابراهیم
گلستان را مکتوب کند شاید که از این رهگذر چیزی عاید نگارنده و خوانندهاش
شود.
الف) از راه و رفته و رفتار(۷)
ابراهیم گلستان از آدمهای خوششانس روزگار است. برخلاف زبانِ تند و
تیزش، راه و روشِ زیستناش معتدل است. عمر طولانی و پُر و پیمانِ توأم با
سلامتی داشته که نتیجهی ژنهای حاصل از چند نسل زاد و ولدِ درستِ
خانوادگی و صد البته انضباط زیستی و مراقبت از جسمِ شریف است. از نوجوانی
ورزشکار بوده و بنا به گفته خودش از غذای خوب پرهیز نمیکرده، اهل دود و دم
و عرق و ورق هم نبوده و نیست. پول جمع کردن و سرمایهگذاری را خوب بلد
بوده و مال و منالاش را جوری مدیریت کرده که طی سالیان طولانی بازنشستگی
در خانهای شبیه کاخ زندگی کند. بنا به شنیدهها، داخل خانهاش مزین است به
انواع نقاشیهای قیمتی و عتیقههای آنچنانی که به میراثخورهای بالقوه
پیام میدهند که بایستی احترامِ صاحب دستگاه را تا به وقت خرقه تهی کردن
حفظ کنند وگرنه بهرهای از این خوان یغما نخواهند داشت. معروف به سخاوت
نیست اما از سالها پیش تا همین روزگارِ اخیر کار خیلیها را راه انداخته و
مدیونشان کرده جوری که بعضی از مدافعان سرسختاش را همین گروهِ
نمکگیرشدگان تشکیل میدهند.
با همهی این اوصاف اگر به آثار و رفتار او در تمامِ این سالهایِ
زندگیِ طولانیاش دقیق شویم، به هیچ نشانهای از شادی یا دلخوشی از زندگی
برنمیخوریم. انگار که همهی این تنعماتی که او با برنامهریزی و انضباط
گردآورده برایش حکم بازیچه دارد. در رفاه زندگی میکند اما خوش نمیگذراند.
آدمی تلخ است که تلخیاش ریشه در تجربهی مرگ و بیهودگیِ تلاش برای تغییرِ
سرشتِ آدمیان دارد. برخوردش با مرگِ عزیزاناش نمونهی بارزِ واقعبینیِ
تلخِ اوست. مرگ فروغ، کاوه یا فخری بیشک او را بیش از آنچه به چشم میآید
شکسته است اما نهتنها در تشییع و تدفین هیچکدام شرکت نکرده، بلکه صراحتا
گفته که برایشان اشک نریخته زیرا این کار نه به مرده و نه به زندگان
فایدهای نمیرساند. تنها باری که مجبور به شرکت در مراسم درگذشت کسی شده
بابت مرگ پدرش بوده و این هم تنها از سرِ انجام وظیفه به عنوان پسر ارشد آن
مرحوم بوده است.(۸)
ثمرهی کاریِ این عمر طولانی، اما فارغ از سود سرشارِ ناشی از کار برای
کنسرسیوم نفت، عکاسی برای بنگاههای خبریِ بینالمللی و خرید و فروش مِلک و
زمین در دَرّوس و قلهک و جاهای دیگر، عبارت است از دو فیلم داستانی بلند،
هفت فیلم مستند، چهار مجموعه داستان کوتاه، دو داستان بلندـ که یکی البته
مادّهی دومین فیلمِ بلندِ اوست- چند ترجمه (شامل دو مجموعه داستان کوتاه،
یک نمایشنامه و یک داستان بلند)، یک مجموعه از نوشتههای غیرداستانی و
سخنرانیها و البته مقادیری نامههای مطوّل به آدمهای مشهورِ عرصهی
فرهنگِ معاصر.(۹)
گلستان در خانوادهای از صنفِ آخوند در شیراز به دنیا آمده و پدربزرگ و
عمویش مجتهد و مرجع تقلید بودند. هر چند پدرش روزنامهنگاری طرفدار تجدد
بود(۱۰)، اما هیچگاه رابطهاش با آخوندهای خانواده یا حتی ارباب شریعت قطع
نشد. از بختیاریِ ابراهیم گلستان بوده که در خانهای به دنیا آمده که
خواندنی در آن بسیار به دست میآمده و او هم که پسر ارشد پدرش بوده،
وظیفهی هرروزهی خواندن این خواندنیها برای پدرشـ کنار بساط تریاکـ را
به عهده داشته است. در دوران دبستان، املا از مقامات حمیدی مینوشته و بنا
به تدبیرِ پدر، معلم فرانسه سرخانه داشته است.
قیاس کنید این اوضاع را با شرایطِ عمومیِ مملکتی که در آن دوران،
بیشینهی نفوساش بیسواد بودند و دغدغهشان سدّ جوع و جور کردن تنپوش و
پاپوشِ حداقلی برای فصل سرما و رهایی از بیماریهای شایعِ کُشنده بوده است.
گلستان بر بستر این تفاوتِ آشکار قد کشید و به عرصه رسید و به حزب توده
پیوست. مثل بیشتر احزاب چپ آن دورهی دنیا، بنیانگذارانِ حزب توده ایران هم
از طبقات بالا و درسخواندهی جامعه میآمدند که تبعیض رایج در جامعه و
فقرِ بیحد و مرزِ اکثریت مردم رنجشان میداد. گلستان هم از این قاعده
مستثنی نبود پس، اساسِ انگیزه او برای پیوستن به حزب توده را باید در درک
همین اختلافِ جانگزا جُست.
هیچ عنصری در شکلگیریِ سرنوشتِ آدمیزاد به اندازهی بخت و اقبال، مؤثر
نیست. اینکه در زمان و مکان مناسب به دنیا بیایی و سرِ وقت پا به عرصه
عمومی بگذاریـ و البته همه اینها را بفهمیـ ناشی از بخت و اقبال بلند
است. گلستان این بخت را با خود از شیراز به تهران میآوَرَد. به عنوان
دانشجوی حقوق دانشگاه تهران با آدمهایی دمخور و آشنا میشود که هرکدام از
آنها، حالا از فاصلهی سالها، فرهنگسازانی بزرگ محسوب میشوند. برای
گلستان اما، آنها آدمهایی بودند بافته از گوشت و پوست و استخوان و سرشار
از عواطفِ انسانی و نقطهضعفهای فراوان. در آن دوره وقتی او در ایستگاهِ
سرچشمه سوار اتوبوس میشده تا به دانشکده برود، کنار صادق هدایت مینشسته و
تا دانشگاه تهران با او حرف میزده یا نیما را در خانهاش در کوچهی پاریس
میدیده که برای نهار طاسکباب درست میکرده و وافور میکشیده(۱۱) و
فراوان آدمهای درست و حسابی و ناحسابی دیگر که حالا سالهاست به زمان
پیوستهاند بیآنکه یادی از آنها بشود.(۱۲)
دانشکدهی حقوق برای جوانی که از کودکی دو زبان فرنگی آموخته و فارسیاش
هم به لطف آنهمه خواندنِ نثرِ قدما و معاصرین کنارِ بساطِ فرحافزای پدر
اُسطُقُس پیدا کرده، چیزی برای عرضه نداشت. حساب کنید برای کسی که دغدغهاش
خواندن و فهمیدن کار همینگوی و ویلیام فاکنر بوده و آرماناش عدالت برای
طبقهی کارگر، مباحثی از قبیل عقودِ معیّن، خیارات و شروط ضمن عقد تا چه
پایه پرت و خنک جلوه میکرده است. پس به سودای کارهای بزرگ، از درس و
دانشکده انصراف میدهد.
در همین ایام و احوال است که مطمئن میشود که: میفهمد! اندازهی
آدمهای دور و برش را که میبیند خودش را تواناتر از همهی همنسلهای مدعی
مییابد. همان آدمهایی که با زبانِ الکن و سوادِ عاریهای، لافزنیشان
گوش فلک را کر کرده بود. در این میان بعضی رفقای توده ای هم اگر سوادش را
داشتند، بیشترشان حرمتِ استقلال و کرامتِ «خودبودن» را نداشتند. یکی هم اگر
میشد خلیل ملکیـ که همه چیز را با هم داشتـ جز کوتاه زمانی در حزب
نمیماند. گلستان اما زودتر از همه میزند بیرون تا به سوداهای دیگر
بپردازد. خودش بارها گفته که فهمیدههایش را نمیشد در روزنامهی حزب به
مدد بیانیههای آنچنانی به آدمها رساند. تصمیم میگیرد داستاننویس شود تا
شاید از دریچهی تعریفِ داستان، آنچه را فهمیده به دیگران برساند.
داستانهای کتابِ آذر، ماه آخر پاییز اولین تلاش گلستان برای نمایشِ فهماش
از زمانه و مردم سرگشتهی ایرانِ پس از رضاشاه است.(۱۳)
ب) آن شیارِ کفآلود
اینکه بخواهی فهمات را نمایش بدهی و ضمن این نمایش، دیگرانی را که در
این فهم با تو همراه نیستند بنوازی چندان کمکی به محبوبیتِ تو به عنوانِ
صاحبِ فهم نمیکند. اصولا در هیچ جایِ این عالمِ وانفسا نهتنها عوام بلکه
خواصِ جامعه از اینکه مستقیم به چشمانشان زُل بزنی و نفهمیشان را یادآور
شوی، مسرور نمیشوند. حالا شما این خصیصه را بگذارید کنار یک روحیهی
«برمامگوزیدِ» پرخاشگر که شنونده را حتی از همراهیِ گوینده در رفتن به بهشت
هم منصرف میکند.
اما باید دانست که این «فهمیدن» محصول دیدن بود.(۱۴) داستانهای گلستان
دیدههای اوست از چشماندازی منحصر به فرد که تصویری شخصی از موقعیت
آدمهای قصه به دست میدهد و هدف گلستان از نوشتن داستان این است: تصویر را
در کلمات بازنمایاندن و از طریق این بازنمایی، فهم خود را به خواننده
منتقل کردن. به بیانِ دیگر این «انتقالِ فهم» میشود «پیامِ» هر نوشتهای.
حال که این فهم از دیدن میآید پس چرا نشود آن را از دریچهی تصویر به
مخاطب رساند؟ اینجاست که پای فیلمسازی به زندگی گلستان باز میشود. فیلم
ساختن، اما، پول و امکانات میخواهد و او با رندی این کار را به خرج
کنسرسیوم نفت شروع میکند. گلستان به خیالِ خودش، مستقل از سیاستِ رسمی
کنسرسیوم شروع به فیلمسازی برای این نهادِ عریض و طویلِ برآمده از کودتا
میکند. کار در دستگاه تبلیغاتی نفتی درآمدِ ارزیِ توأم با منافع جانبی
دارد. گلستان با آدمهای قدرتمند و دندهپَهن مراوده پیدا میکند و چند
صباحی همراه نسلی از تکنوکراتهای فرنگرفته میشود.(۱۵)
از قراردادهایِ حاصل از این کارهاست که «استودیو گلستان» پا میگیرد و
گلستان، بدون رقیب، میشود هنرمندِ روشنفکرِ پیشرو که ابزار کار و توان
مالی فراوان برای بلندپروازی دارد. در روزگاری که اهلِ فرهنگ مملکت گرفتارِ
تأمین ضروریات زندگی از قبیل خورد و خوراک وکفش و تنبان بچههایشان بودند و
آخرین حد ولخرجیشان سیگارِ اشنو و ودکای وطنی بود، ابراهیم گلستان دائم
در سفر فرنگ بود و با ازمابهتران شامپاین مزمزه میکرد.
مستندهای گلستان، پس از قریب به شصت سال هنوز دیدنی هستند. چشمنواز با
ضَرَبان متین و برشهای حرفهای. اما در این میانه وسوسهای هست که هیچگاه
گلستان را رها نکرده و گاهی هم بلای جان کارهای او شده است. او مجذوب
ضرباهنگ و وزن کلمات است تا جایی که در بهترین حالت، جادویِ ظاهرِ عبارات
در آثارش رخ مینماید(۱۶) و در حالتِ ناخوبش، افراط در تَتابُعِ اضافات و
واجآراییهایِ بیحساب کار او را آنچنان بیمزه میکند که بیشتر به درد
بحر طویلهایِ رایج در دستههای سینهزنی میخورد.(۱۷)
شاهکار او، مستندِ «موج و مرجان و خارا»، روایتی شاعرانه و دقیق از
عملیات آمادهسازی جزایر خارک و خارکو برای انتقال نفت گچساران از طریق
لولهکشیِ زیر آبـ است. این فیلم احتمالا بهترین فیلم تبلیغاتی است که
برای یک مجموعه نفتی ساخته شده. بعضی از معاندینِ گلستان بارها تلاش
کردهاند که اعتبار این فیلم را به فیلمسازِ همکارِ گلستان، آلن پندری(۱۸)،
بدهند و او را سازندهی فیلم معرفی کنند اما فیلم سرشار از نشانههای
حضورِ پررنگِ زیباشناسیِ ابراهیم گلستان است. امضای گلستان آنچنان در
سکانسهای اصلی فیلم به چشم میآید که انکارناشدنی است. موسیقیِ گوشنوازِ
حسین دهلوی و صدای دلنشین راوی فیلمـ اسداله پیمانـ حُسن انتخاب گلستان
را نشان میدهد. به هیچ روی نمیشود اعتبار این انتخابها را به یک
بریتانیاییِ ناآشنا با فرهنگ ایرانی داد. به جز دو سکانسِ ناهمگون، باقی
فیلم، یکدست و منضبط است انگار که سازندهی آن براساس قرارداد با کارفرما
بهترین کارِ سفارشیِ ممکن را تحویل داده است اما آن دو سکانس حکایتِ دیگری
دارد. گلستان با اضافه کردن آنها به فیلم، «پیاماش» را به زبان تمثیل به
مخاطب اعلام میکند. درسکانسِ دومِ فیلمِ موج و مرجان و خارا، دوربینِ
گلستان ماهیِ کوچکی را زیر آبهایِ خلیج فارس، نزدیک ِنواحی ساحلی جزیره
خارک دنبال میکند و راویـ نه با صدای اسداله پیمان که گویندهی باقیِ
فیلم است، بلکه با صدای ابراهیم گلستانـ با ماهی سخن میگوید تا «پیاماش»
را از این طریق به مخاطب برساند. او مردم ایران را میگزد و بار تاریخیِ
شکست را بر دوش ِ مردمان فراری از اندیشیدن میگذارد. لُب مطلب در چند
جملهی زیر است:
«… در دیارِ دریا دورند از غمِ اندیشه. نه جویایِ رازند، نه میسازند. سرسپرده به تقدیرِ محیطاند و زندگی به بندِ غریزه میسپارند…»
سپس قریب به چهل دقیقه با فیلمی از جنس دیگر روبرو هستیم که پیشرفتِ
چشمگیرِ عملیاتِ راهاندازیِ خارک و شکلگیریِ رونقِ حاصل از آن را نشان
میدهد. بعد، ناگهان، زمانی که فیلم تمام شده و موسیقی دهلوی رو به فرود
میرود، تصویری از کفِ ناشی از حرکت نفتکش را میبینیم و باز صدای گلستان
را می شنویم که میگوید:
« و مُلکِ مرواریدِ آرمیده به مرجان و ماهیِ سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید جز این شیارِ کفآلود»
بنا به روایتِ گلستان(۱۹)، محمدرضا پهلوی طعنهی آخرِ فیلم را گرفت و در
دیداریـ ضمن قدمزدنـ به او تذکر داد تا زمانی که او پادشاه باشد و
امثال گلستان هم در مملکت باشند، نمیگذارند که فقط شیار کفآلود نصیبشان
بشود. باید خاطرنشان کرد که جناب گلستان و البته شاهِ فقید به وقتاش سهمِ
خودشان را خیلی بیشتر از آن شیار کفآلودِ کذایی از خوانِ یغما برداشتند.
ج) چادر نمیخواد! جرأت میخواد!
اولین تلاش گلستان برای ساختن فیلم بلند داستانی ناتمام میماند(۲۰) و
فروغ که قرار بود نقش اصلی آن فیلم را بازی کند از این واقعه دمغ میشود.
گلستان برای اینکه او را از این احوال بیرون بیاورد، کمکاش میکند تا در
جذامخانهی بابا باغیِ تبریز، مستندِ «خانه سیاه است» را بسازد.
در چند سالی که فروغ کارمند و معشوقهی گلستان بود، هر دو بهترین آثار
عمرشان را تولید کردند. در زندگی روزمره اما ماجرای آنها به خلاقیت هنری
محدود نبود. رابطهی مادی و معنوی آن دو با هیچ معیاری برابر نبود. فروغ
زنی بیوه و جوان با رفتارهایی نامتعارف بود که حقوقبگیرِ مردی میانسال،
عاقل و حسابگر با روابطی پیچیده با دستگاه قدرت شده بود. فروغ حتی اگر
مجذوب گلستان نبودـ که بودـ باز هم در مقابلِ این مردِ قدرتمند که سواد و
ثروت و قدرتاش قابل مقایسه با هیچکدام از روشنفکرانِ همپالکیِ فروغ نبود،
رام و مطیع رفتار میکرد. حسابِ دو دو تا چهارتاست. شاعرهی متوفا پیش از
آشنایی با گلستان سه کتاب شعر چاپ کرده بود که اگرچه میانمایگی از آنها
میبارید، اما میان مردم باعث شُهرگیِ او به بیبندوباری شده بود. این
شهرت، نهتنها برای فروغ منفعت مادی و معنوی به همراه نداشت بلکه او را از
به دست آوردنِ شغل آبرومندی که معاشِ روزانه و مستقل به بار بیاورد هم
محروم کرده بود. در این احوال، با وساطت سهراب دوستدار و رحمت الهی(۲۱)،
گلستان او را به عنوان منشی در دم و دستگاهاش میپذیرد. کارمندان «استودیو
گلستان» در آن سالها همگی مرد بودند. از برادران میناسیان تا محمود
هنگوال یا شاهرخ گلستان همگی سالها با گلستان کار کرده بودند و روابطی
مشخص و تعریف شده داشتند. مهدی اخوانثالث هم آنجا کار میکرد و ارادتاش
به گلستان در حد خاکساری بود. زندگی خانوادگی گلستان بنیادی سنتی داشت و
همسر او، که دختر عمویش هم بود، مطیعانه کارهای گلستان را تأیید
میکرد.(۲۲) در چنین فضایی فروغ پا به زندگی گلستان میگذارد. گلستان سعی
میکند همان روابطِ برترمنشانهای را که با دیگر کارمنداناش تعریف کرده
بود با فروغ هم داشته باشد. نخست هم به او میفهماند که ذرهای برای شهرت و
شعرِ فرخزاد ارزشی قائل نیست و او آنجا فقط یک منشی است.(۲۳) فروغ هم
بیحرف و جدل، نظرِ او را میپذیرد. با وجود اینکه فروغ دوازده سال از
گلستان کوچکتر بود، در رابطه با جنس مخالف به مراتب از گلستان باتجربهتر
بود بنابراین ظرف چند ماه گلستان را چنان به خود وابسته کرد که هر چه از
این مردِ سختگیر میخواست، با قدری چک و چانه حاصل میشد. منفعت مادی و
معنوی این رابطه برای فروغ بارها بیش از بردن بلیت اعانهی ملیِ روزهای
چهارشنبه بود و به همین علت هم با وجود زخمزبانها و ناملایماتی که از
ناحیه اطرافیانِ گلستان و همپالکیهای به اصطلاح روشنفکرش میرسید،
چارچنگولی به گلستان چسبیده بود و حتی در نامههای عاشقانهاش از این اِبا
نداشت که قربانِ بندِ کفش گلستان برود. این اصرار به ماندن در زندگیِ
گلستان اما برای تاریخ ادبیات ایران فرخنده بود و منجر به بُروز شعرهای
درجه یک کتابِ «تولدی دیگر» شد که به ا.گ. تقدیم شده است.(۲۴)
دومین تلاش گلستان برای ساختن فیلمِ بلندِ داستانی ختم به خیر شد. «خشت و آینه»
محصول استودیوی گلستان از همه فیلمهایی که پیش از آن در سینمای ایران
ساخته شده بود، شسته و رُفتهتر و سر و شکلدارتر بود.(۲۵) فیلم نقاط قوت و
ضعفِ فراوانی دارد که اشاره به همهی آنها در مجال این نوشته نیست.
مهمترین نقطه قوت فیلم بازیهای درخشان تاجی احمدی، جلال مقدم و پرویز
فنیزاده است. تصویری که گلستان از شخصیتهای این سه نفر به دست میدهد،
فارغ از هدف نویسنده، آنقدر خوب درآمده که هنوز بعد از بیش از پنجاه سال
زنده و رویِ پاست. مهمترین نقطه ضعف فیلم، اصرارِ گلستان به نمادسازی و
پیامرسانی، آن هم به گُلدرشتترین شکلِ ممکن است. از سکانس نخست که صدای
گلستان را از رادیو میشنویم، که متنی ادبی را میخوانَدـ که به وجهی
نمادین، چکیدهی داستانی است که قرار است ببینیمـ تا سکانسِ تقلای زکریا
هاشمی در خرابههای بالای تپه در جستجوی مادرِ بچه و یا دستِ شکستهی افسر
نگهبانِ کلانتری با بازی خوب جمشید مشایخی، همگی در خدمتِ پیامرسانی
هستند. اما خودِ این پیام چیست؟ اینکه جامعه به حد فاجعهباری سرشار از
مصیبتِ جهل است و آدمیان آنچنان به این جاهلی خو کردهاند که به فهمیدن،
خطر نمیکنند. گلستان از همان اولِ داستان موضعاش را در باب درمانناپذیری
و گیجیِ این جامعهی بیمار اعلام میکند آنچنانکه در همان متنِ ادبیِ اولِ
فیلم میشنویم:
«… اما درونِ ظلمت، نبضِ خطر مداوم میزد. جنگل پر از جرقهی هول و هراس
بود. شب سخت بود. شب پایدار مینمود. در چشمِ گِردِ جغد نقشی نمینشست مگر
نقشِ دلهره. جز ترس، از زندگی، نشانهی دیگر نمانده بود… شب با تمامی
تیرگیاش بود اما در تیرگی کسی نبود بداند که صید کیست… که صیاد کیست…»
نمایش این فیلم اما فرصت مغتنمی بود برای جماعتی که سالها تفرعن و
پرخاشِ گلستان را تحمل کرده بودند. حملات علیه فیلم، بیشتر از اینکه ناظر
به نقد فیلم باشد، برای نیش زدن به گلستان بود. فیلم هم در گیشه و هم نزدِ
خواص شکست خورد و «پیامِ» گلستان به مخاطب نرسید.
یکی از سکانسهای ماندگار تاریخ سینمای ایران سکانسِ کافهی فیلم «خشت و
آینه» است. گلستان چند نفر را به نمایندگی از اقشار مختلف جامعه دور یک
میز نشانده است. گفتگویِ سرشار از هذیانِ آنها درباره بچهی رها شده در
تاکسی، فهمِ گلستان را از اهل مملکتاش نشان میدهد. اوج سکانس زمانی است
که جلال مقدم به زکریا هاشمی پیشنهاد میکند تا به همان سیاق که زنِ
چادری(۲۶) بچه را در تاکسیِ او رها کرده، او هم بچه را در یک تاکسی دیگر جا
بگذارد. وقتی هاشمی پاسخ می دهد که زَنَک چادری بود و بچه را زیر چادرش
پنهان کرده بود و این کار از یک مرد برنمیآید، جلال مقدم فریاد میزند که
این کار «چادر نمیخواد! جرأت میخواد!»
درواقع، آنچه در این بخش از فیلم نقد میشود، وقاحتی است که به عنوان
«زرنگی» و میانبر به موفقیت میان مردم ترویج میشد و کماکان هم در ایرانِ
ما شایع است. البته گلستان برای شیرفهم کردنِ مقصودش، به تصویرِ جلال مقدم
بسنده نمیکند بلکه در اواخرِ فیلم، با رونمایی از شخصیتی ریاکار با بازی
اکبر مشکین، ظرافتِ کارش را از بین میبرد.
چندی پس از نمایش فیلم و در اوج بدگوییها در باب رابطهی گلستان و
فروغ، فاجعه رخ مینماید و فروغ درمیگذرد. آنچه بر گلستان گذشت تلخ بود
اما او ترجیح داد از صحنهی خاکسپاریِ فروغ غایب شود بدون اینکه به پژواک
صدای جلال مقدم در مورد چادر و جرأت توجه کند.
د) از روزگارِ رفته، شکایت
«جوی و دیوار و تشنه» اولین کتاب گلستان پس از مرگ فروغ است. نام کتاب
از حکایتی از مثنوی میآید که در آن، مردِ تشنهای بالای دیواری رو به جویِ
آب، خشتهای زیر پای اش را میکَنَد و داخل آب می اندازد تا هم از شنیدن
صدای آب لذت ببرد و هم به آب نزدیکتر شود. کارهای گلستان بعد از فروغ، اما
بیشتر به بلندتر کردنِ دیوار میمانست تا نزدیک شدن به جوی. مشهورترین و
البته بهترین داستانِ این کتاب قصهی ماهی و جفتاش چهار سال و نیم پیش از
مرگ فروغ نوشته شده و به مهدی اخوانثالث تقدیم شده است. چکیدهی بینشِ
گلستان دربابِ خودفریبیِ جاری در جامعهی ایران را در این داستان میتوان
یافت. مردی رو به آکواریوم، مسحورِ حرکتِ دو ماهی است که هماهنگ و عاشقانه
شنا میکنند و در آب میرقصند. کودکی سر میرسد و به مرد یادآور میشود که
تنها یک ماهی در کار است و دومی تصویر همان ماهی در آینهی آکواریوم است.
مرد به کودک پشت می کند و به دیدن آکواریومهای دیگر میرود. دو داستانِ
آخرِ این کتاب، درختها و بعد از صعود، سوگنامههای گلستان در مرگ فروغ
هستند که در آنها سبکِ رواییِ خاصِ او را در اوج میبینیم.
خشم گلستان از مرگ فروغ و نادیده گرفته شدنِ فیلم «خشت و آینه»، با
بازداشت کوتاه مدتاش از سوی ساواک به اوج رسید. پس از آن بود که دیگر هیچ
شکلی از همدلی با هیچ جماعتی را در کارهای گلستان نمیبینیم. تصمیمِ گلستان
برای ساختِ فیلمِ «اسرار گنج درهی جنی»، انتقام از وضع موجود بود. فیلم،
هجویهای همهجانبه است در باب آنچه ایرانِ دههی پنجاهِ خورشیدی را
نمایندگی میکرد. گلستان در این راه، خشم و عقدهگشایی را بر ظرافت
هنرمندانه ترجیح داده است. بیسلیقه و عصبانی، نمادهایی دمِ دستی و پیشِ پا
افتاده را فراهم آورده تا به مددِ آنها، راهی برای مسخره کردنِ طبقهی
حاکم و تخطئهی جامعهی سرمست از دلارهای نفتی بیابد. از تشبیهِ خُنکِ برج
شهیاد به آلت تناسلی مردانه گرفته تا گول زدن ابراهیم صهبایِ شاعر و بردن
او سر صحنهی فیلمبرداری و ضبط شعرِ بندتنبانیِ صهبا با اجرای یک بانویـ
احتمالاـ از همه جا بیخبر و جا دادن آن داخل آن سکانسِ جفنگِ عروسیِ فیلم،
همه چیز در خدمتِ بروزِ خشمِ گلستان است. این فحشنامهی مصور، پس از چند
روز اکرانِ محدود، توقیف شد و سازندهاش هم ایران را ترک کرد و تا امروز هم
به آنجا بازنگشته است.
این مهاجرتِ خودخواسته اما با جیب خالی و آوارگی توأم نبود. به قولِ همان شعرِ بندتنبانیِ ابراهیم صهبا:
پس از عمری تلاش و کار و کوشش
خدا پاداش رنج و زحمتت داد!
پس از عمری تلاش و کار و کوشش
خدا پاداش رنج و زحمتت داد!
گلستان در دوران تبعیدِ خودخواسته، تا سالها سکوت اختیار کرد و
اوقاتاش را در قصرش به خواندن کتاب و گوش دادن به موسیقی کلاسیک گذراند.
در طی این دوران چند نامه نوشت که بعدها منتشر شد. مضمون بیشتر آنها رسوا
کردنِ درگذشتگان یا کم کردن روی منتقدان نورسیده یا کارمندان پیشین بود که
به گمان گلستان، از حدّ خودشان فراتر رفته بودند. در میانهی دههی هفتاد و
پس از بیست و چند سال سکوت، داستانِ بلندِ «خروس» را منتشر کرد که یکی از
کارهای خواندنی اوست و البته همچنان در بندِ انتقالِ پیام و افراط در
نمادسازی است.
نتیجهگیری:
تورج فرازمند در گفتگویی که سالها قبل با مرتضی میرآفتابی داشت، روایت
کرد که اولین بار ابراهیم گلستان را اوایل دههی سیِ خورشیدی در آبادان
دیده و برای تفریح، در باشگاهِ قایقرانیِ شرکت نفت، سوار قایق بادبانی
ابراهیم گلستان شده است. بنا به روایت فرازمند، گلستان آنچنان بیمحابا و
دیوانهوار قایق را هدایت می کرده که هر لحظه امکان واژگون شدن آن میرفته
است. وقتی فرازمند به او اعتراض میکند که اگر در شط بیفتند، خوراک کوسهها
خواهند شد، گلستان خونسردانه پاسخ میدهد که بالاخره آدم یک روزی میمیرد و
این خیلی هم اهمیت ندارد. شصت و چند سال پس از این ماجرا، ابراهیم گلستان
همچنان همانگونه به زندگی و مرگ مینگرد.
اگر بخواهم ابراهیم گلستان را در چند کلمه خلاصه کنم، این چند کلمه
عبارتند از تعدادی فعل و صفتِ همراهشده که او همیشه در جادوی آنها و با
جادوی آنها زیسته و هویتاش را به آنها پیوند زده است: خوبدیدن،
تیزفهمیدن، بیتعارفگفتن، بیپردهنوشتن و تنها بودن. تمام این افعال با
اختیارِ کامل و سلامتِ عقل از سوی او برای شکل دادن به زندگیاش انتخاب
شدهاند. او هزینه انتخابهایش را پرداخته و سودِ آنها را هم تمام و کمال
برده است و کمتر کسی در این جهانِ فانی همچون او طول و عرضِ زندگی را چنین
وسیع طی کرده است.
اما در این میانه، گذرِ ایام نهتنها خشمِ او را نسبت به عوام و خواصِ
مردم التیام نداده، بلکه به آن افزوده است. اینکه ابراهیم گلستان در بیشترِ
گفتگوهایش خشمگین و پرخاشجو مینماید در ظاهر به خاطر رنجی است که از
نادانیِ طرفِ گفتگو میبرد اما به گمان صاحب این صفحهکلید ریشهی این خشم
جای دیگری است. ابراهیم گلستان با وجود زبانآوری و چیرهدستی در هنر
نوشتن، هنوز نتوانسته روایتاش از زندگی را بازگو کند و این رنجِ بزرگ و
دلیلِ خشمِ همیشگیِ اوست.
و درنهایت، همچون دکتر استوکمانِ قهرمانِ نمایشنامهی ایبسن، او هم سالهاست که دریافته قویترین انسان، تنهاترین انسان است.
تورنتو
تورنتو
توضیحات:
- Dr. Stockmann۲۶. با بازی فروغ فرخزاد. هر چند صورت او را نمیبینیم.
۲. از پرده پنجمِ (آخر) نمایشنامه دشمن مردم اثرِ هنریک ایبسن. ترجمه ازنویسنده این جستار است.
۳. چیزی در مایههای یکی بخر، دوتا ببر یا همان BUY ONE, GET ONE FREE
۴. بارزترین چهره این اعتراضات مرحومه پوران فرخزاد بود که در مسیر شتافتن به سرای باقی پرده از این توطئه برداشت و چند متلک آبدار هم نثار گلستان و مسعود بهنود و ایضاً فرزانه میلانی کرد. این نفر اخیرالبته رقیبی قَدَر برای ایشان در نبرد برای کسب سرقفلی دکان همشیره نامدارش محسوب میشد. هرچند این جدال خیلی زود با فوت ایشان رفع و رجوع شد اما جناب گلستان ماجرا را بدجوری به دل گرفته و با توجه به دلخوریهای قدیمی، در گفتگوی منتشره اخیر، پورانِ متوفی را از نعمت دریافت لیچار بیبهره نگذاشت.
۵. پاپ فرانسیس را نمی توان در چنین موقعیتی تصور کرد. او در عین اینکه مرد خدا و صلح است، ولی از نگاه یک کاتولیک مؤمن، عنصر مشکوکی است که احتمالا نسبت به ناموس مریم مقدس حساسیت لازم را ندارد.
۶. او که سالهای طولانی گوشه عزلت گزیده بود و تن به هیچ گفتگوی رسانهای نمی داد، از ده دوازده سال پیش به این سو سال به سال حضور پررنگتری در عرصه عمومی پیدا کرده است. چهار گفتگوی طولانی او با پرویز جاهد، مهدی یزدانی خرّم، الهه خوشنام و حسن فیاد، که به صورت مکتوب منتشر شدند، به علاوه چند گفتگوی صوتی و تصویری با مسعود بهنود، الهه خوشنام، صادق صبا و داریوش کریمی نشان از تصمیم او برای بازگشت به عرصه عمومی و پیگیری تسویهحساب با زندگان و مردگانی است که باید قبل از رحلت استاد، به حسابشان رسیدگی شود.
۷. عنوان نوشتهای قدیمی از ابراهیم گلستان که سالهاست قرار است نام کتابی جداگانه بشود مشتمل بر مقالاتِ قدیمیِ ایشان به انضمام مصاحبه مهدی یزدانی خرّم با او. این کتاب هنوز در فرآیند انتشار است انگار.
۸. نقل به مضمون از کتاب «نوشتن با دوربین» گفتگوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان.
۹. از جمله، سیمین دانشور- نادر ابراهیمی- عیاس کیارستمی- آیدین آغداشلو و…
۱۰. نام خانوادگی گلستان از نام روزنامهای که سیدتقی پدر ابراهیم منتشر می کرد اخذ شده است. شهرت اکثریت این خانواده «تقوی شیرازی» است.
۱۱. نقل به مضمون از گفتگوی مهدی یزدانیخرم با ابراهیم گلستان در مجله مهرنامه شماره ۴۴
۱۲. گلستان به مناسبت و یا بی مناسبت از این آدمها یاد میکند که البته بیشتر برای نواختن و ضایع کردن آنهاست اما گاهی هم از بعضی دوستانِ فراموش شده ذکرخیری میکند که میتواند روشنگر باشد فیالمثل اگر گلستان در گفتگو با صادق صبا از رفیقاش اسحاقِ اِپریم– که نابغه علم اقتصاد و مورد تحسین جانمینارد کینزِ کبیر بوده- یاد نمیکرد، ما را یادی از او بود؟
۱۳. صاحب این صفحهکلید هم مثل بسیاری دیگر از اهل بخیه، یک مسعود بهنود پنهان در پس ذهناش دارد که گاهی ناگهان چهره مینماید و ارتکاباتاش را منقلب میکند. این پاراگراف حاصل ظهور همان بزرگوار است. برای عبرت خود و خواننده محترم این فقره را پاک نمیکنم.
۱۴. مشاهده، امری آموختنی است و ابراهیم گلستان آنقدر خوب این مهارت را آموخته است که رشک خواننده و بیننده هوشیار را بر میانگیزد. به عنوان نمونه، درک گلستان از هنر نقاشی درکی والا و مثالزدنی است. در مصاحبههایش عمیق و سرشار از احساس، از هنر نقاشی میگوید با جزییاتی که نشانه فهم و هوش و احاطه گوینده بر موضوع سخن است.
۱۵. احتمالا رفاقت او با امیرعباس هویدا از اینجا عمیقتر شده است. آن موقع هویدا عضو هیأت مدیره شرکت ملی نفت ایران بود.
۱۶. روایت دقیق و زیبای فیلم «موج و مرجان وخارا» از بهترین نمونههای نثر ابراهیم گلستان است.
۱۷. برای نمونه متن روایتِ فیلمِ کوتاهِ «تپههای مارلیک» که راویِ آن خودِ گلستان است. کلامِ شعرگونه این روایت اگر به صورت اثری مستقل خوانده یا شنیده شود در بعضی بخشهایش بسیار زیباست اما برای متن فیلم مستند، سنگین و نچسب است و بیننده را از توجه به تصاویر باز میدارد. احمد شاملو در مصاحبهای با مجله فیلم در شهریور ۱۳۶۷ نثر گلستان را شبیه به آدمی توصیف کرد که «کونبرهنه شمشیر حمایل کرده» یا «پیژامه به تن، تاج کیانی به سر دارد»!
Alan Pendry18
۱۹. در فیلمی که درباره آثار او به روایت مسعود بهنود از بیبیسی فارسی پخش شد. گلستان ضمن یادآوری این خاطره بغض کرد و احساساتی شد. این بخش از فیلم در YouTube در دسترس است.
۲۰. فیلم ناتمامِ «دریا» از روی داستانی از صادق چوبک با بازی فروغ فرخزاد و پرویز بهرام
۲۱. اسم آدمیزاد است. اشتباه نکنید!
۲۲. برای اینکه احوال خانواده گلستان در آن سالها دستتان بیاید، گفتگوی لیلی گلستان با سعید برآبادی را در فضای مجازی بخوانید (بخش یک، بخش دو، بخش سه).
۲۳. گفتگوی داریوش کریمی با ابراهیم گلستان
۲۴. برخی به تازگی افاضاتی در باب عظمت کار فروغ در گذشتن از سد سرکوبِ پنهانِ جامعه داشتهاند. مضمون اینگونه تحلیلها حول این محور میچرخد که شهرت فروغ به فحشا چیزی نبوده که بشود با آن قهرمانانه جنگید و از این روی او به جای مبارزه با ارتش سایهها- که امیدی به پیروزی بر آن مترتب نبود- تلاش کرده که از زندگی پر از تحقیر خودش به مدد هنر چیزی شکوهمند بسازد. فارغ از اینکه قاپیدن زندگی زنی دیگر را به هیچ وجه نمیتوان شکوهمند تصویر کرد، چنین تحلیلی ناشی از بیاطلاعی تحلیلگر از محافل و روابط آدمهای بهاصطلاح روشنفکر دهههای چهل و پنجاه خورشیدی است. در آن دوره زنهایی از نوع فروغ در این محافل کم نبودند. تفاوت فروغ با آنها در ماهیای بود که تور کرده بود. مهمترین حاصل مراوده با گلستان برای فروغ آن چند شعر خیلی خوب نبود بلکه انتفاع مادی و معنوی بود که از عشقورزی با مردی قدرتمند و جذاب حاصل میشد. از این نوع حسابگری هیچ تصویر شکوهمندی حاصل نمیشود مگر به مدد دروغ. اگر فروغ آنطور جوانمرگ نمیشد، عاقبتاش خوشبینانه چیزی میشد شبیه ژاله کاظمی و بدبینانه شبیه کبری امینسعیدی (شهرزاد). شاید مقایسه این سه زن موضوع نوشتهای دیگر بشود اگر عمری در پیش باشد.
۲۵. به مراتب بهتر از «جنوب شهر» و «شب قوزیِ» فرخ غفاری، که کمی قبل از آن ساخته شدهاند.