یک عشق بی سر انجام دانشجوئی
===============
نقش سرخابی بوسه ات
حالا هزار سال نوری
۴
===============
این خاطره به درخواست جناب مهدی وزیربانی نوشته شده برای انتشار در ویژه نامه کرگدن روزنامه اعتماد . گویا قرار است در هر شماره تجربه نخستین تپیدن های دل از زاویه نگاه یک شاعر منتشر شود و گویا من سومین نفری هستم که دل به دریا زده ام . شاید اگر ده سال پیش چنین درخواستی میشد پاسخش منفی بود . اما گذشت زمان به گمان من جنبه های تهدید آمیز روابط گذشته و هراس از خاطره آدمهای خوب و بدی که در زندگی ما آمده و رفته اند را تضعیف می کند . آنچه بر جا می ماند اندوه شیرینی است از لحظه های خوب و تاثیر گذار .
** ** **
بارها اینجا و آنجا نقل قولهایی خوانده ام از صاحب نظرانی در عرصه عشق که معتقدند ( عشق واقعی ) در جوامعی که زن از استقلال و حقوق مادی و معنوی برابر با مرد بر خوردار نیست به ندرت پدیدار شده و غالبا امکان رشد و فرصت بالندگی نمی یابد . من اما با تفکیک و دسته بندی عشق به واقعی و انواع دیگری که از آن نام برده می شود موافق نیستم . دلیلش این که عشق نیز مانند شعر معنی نا پذیر است و مقوله ای را که نتوان معنی جامع و جهانشمولی برای آن یافت نمی شود به خالص و ناخالص تقسیمش کرد . چنین کاری به این میماند که میان انواع شعر از رباعی و غزل و قصیده به قضاوت بنشینیم و در موردی که کدام شعر واقعی و کدام غیر واقعی است نظر صادر بفرمائیم . من معتقدم تمام انواع عشق از مرحله بلوغ که آن را غالبا خام و معصومانه ارزیابی می کنند تا روابط عاشقانه ای که در سالخوردگی پدیدار می شود و قرار است ( سر به رسوائی بزند ) در نوع خودشان واقعی اند .
روابطی که زن و مرد از مرحله بلوغ جنسی تا بلوغ عاطفی و فکری تجربه می کنند را می توان به سه دوره تقسیم کرد ، لزوما اما همه کس هر سه دوره را تجربه نمی کند و چه بسا افرادی که از دوره اول که ( معصومانه ) باشد یکسره به دوره سوم که عرصه بلوغ کامل جنسی وعاطفی است پرتاب می شوند و بسیاری نیز در همان مرحله دوم که کششهای اروتیکش بر امیال دیگر می چربد مادام العمر در جا می زنند . به گمان من اما هرکدام از این تجربه ها می تواند عشق اول یا عشق واقعی و اول و آخر یک فرد باشد . من اما ترجیحا و تا آنجا که به یاد می آورم از عشق اولی خواهم نوشت که به دور از تب و تابها و هیجان زدگی دوران بلوغ در زندگی ام پدیدار شد . .عشقی که فرمان کنترل آن نه در دستهای تب زده عواطف و احساس است و نه به عهده و گوش به زنگ امیال تن و جان . عشقی که در نوع خود مکمل این دوست و به همین سبب در مانائی و تداوم آن بیشتر می توان حساب کرد .
* * * * *
نامش یو میکو بود و چهار سالی جوانتر از من و از اهالی شهری در شمال ژاپن که مانند من برای ادامه تحصیل به لندن آمده و در همان کالجی نام نویسی کرده بود که من از یک سال قبل ( ۱۹۷۶ م ) دانشجوی آن شده بودم .
به گمانم از همان روز اولی که یومیکو وارد کلاس شد و کیف و دفتر دستکش را با همان نظم و دقت خاص ژاپنی ها بر روی میز کناری من قرار داد ؛ نگاه توام با لبخندی به هم انداختیم که نوید آشنائی بیشتری در آن نهفته بود . روی هم رفته ژاپنی ها مردم خود داری هستند و به دشواری از حالات صورتشان می توان پی به حرف و راز درونشان برد . اما آن نگاه هرچه بود از جنسی بود که حسی سریع و فی البداعه را که نشان از صلح و رضایت داشت به من منتقل کرده بود اما هنوز راه درازی تا عشق در یک نگاه داشت . در روزهای پس از آن نیز کماکان همان نگاه با چاشنی لبخندی شیرین تر ادامه داشت و من همواره در پی فرصتی که سر صحبت را باز کنم و آن یخ معروف فی مابین را که آن نگاه نتوانسته بود کاملا ذوب کند به نحوی بشکنم .
معمولا در چنین مواردی شاد کردن و خنداندن دیگران راه پر منفعتی است . به ویژه دختران ژاپنی که زود می خندند . از آنجا که او هنوز تسلط چندانی بر مکالمه به زبان انگلیسی نداشت حرف و جوک های خنده دار غالبا خلاصه می شد در اشتباهات لفظی و دستوری افرادی که تازه اقدام به یاد گرفتن زبانی دیگر کرده اند . با این کار در واقع به خودمان می خندیدیم . نهایتا ( آرایشگر سویل ) که در واقع به فارسی باید سلمانی سویل ترجمه می شده به دادم آمد و با تعریف از آن و تکرارش او و خودم را کلی خنداندم .
دو سه هفته ای از آغاز ترم نگذشته بود که دیگر با هم صمیمی شده بودیم و به اندازه کافی به حرف های بی مزه همدیگر خندیده و وقتش رسیده بود که رابطه وارد مرحله دیگری شده و قراری برای دیدار خارج از محیط مدرسه بگذاریم . پیشنهاد من شام و تماشای فیلم بود در اتاق دل بازی که در یک فلت دانشجوئی اجاره کرده بودم و او پذیرفت .
یکی از ایستگاه های تلویزیون لندن در آن سالها برای یک شنبه شب ها دو فیلم وحشتناک به صورت پی در پی نمایش می داد با عنوان خنده دار ( دراکولا ؛ فرانکنشتین و شرکا ) . فیلم ها اکثرا سیاه و سفید و قدیمی و بیشتر اسباب خنده بودند تا وحشت . به گمانم بسیاری از مردم و از جمله ما نیز به همین منظور به تماشای آنها می نشستیم . آن شب وقتی فیلم دوم به پایان رسید ساعت از یک گذشته و زمان مناسبی برای باز گشت به خانه نبود . به همین سبب یومیکو به پیشنهاد من شب را ماندگار شد و صبح آن روز با هم به کالج رفتیم .
پس از قطعی شدن رابطه یکی از تفریحات ما که از آن سیر نمی شدیم پرسه زدن در محلات قدیمی لندن بود و تماشای کلیساها و ساختمانهای گوتیگ . من هنوز هم که به لندن می روم بیشتر اوقاتم را به این گونه می گذرانم با این تفاوت که همراه یومیکو پس از چندین ساعت راه پیمائی بی هدف خود را با مترو به میدان پیکادلی می رساندیم و به خلوت سینما پناه می بردیم .
من عادت داشتم و هنوز دارم که هنگام قدم زدن در هوای سرد قوز می کنم . یومیکو از این عادت من خوشش نمی آمد و هر وقت نا خودآگاه قوز می کردم جهت یاد آوری می گفت خیلی سردته ؟ که سبب می شد زود خودم را جمع و جور کنم . زمانی حس کردم این رابطه دارد حالتی جدی و مسئولیت پذیر به خود می گیرد که او تعطیلات آخر هفته عذر آورد که سرش شلوغ است و نمی تواند به دیدن من بیاید و تعطیلات بعدی وقتی همدیگر را دیدیم برای مبارزه با سرما برایم شال گردن پشمی بزرگی هدیه آورد که طی آن دو هفته خودش بافته و حروف اول نام مرا نیز بر دو سویش طرح زده بود . آن شال گردن را من مانند شال گردن های مدل جدید دور گردن می پیچیدم و عکسی هم دارم که ثابت کند از حیث پوشیدن شال گردن اینجانب ۳۵ سال از زمان جلو بوده ام و جانی دپ باید برود کشکش را بسابد . بگذریم که چوپانهای وطنی از همه آوانگارد تر بوده و پوشیدن شالگردن به این شکل بغچه ای در اصل اختراع آنها بوده است !!!!.
یو میکو خیلی زود به من که آشنائی چندانی با فرهنگ کشورش نداشتم فهمانید که او پرورش یافته ی خانواده ای سنتی است و به شدت به اخلاق و رسوم ژاپنی پایبند است . در باره روابط زن و مرد نیز بر این عقیده بود که هر گونه تصمیم گیری در امور مربوط به خانه و تربیت فرزند به عهده زنهاست و مرد حق دخالت ندارد . از طرف دیگر مرد نیز استقلال خودش را داشت بی آن که لازم باشد در مورد کار و بارش توضیحی به زن بدهد . سالها بعد وقتی در نشریه ای خواندم تعدادی از مردهای ژاپنی وقتی از کار بی کار می شوند نیز هر بامداد کفش و کلاه کرده و از خانه بیرون می زنند و چیزی از بیکار شدنشان به همسر بروز نمی دهند یاد حرفهای یومیکو افتادم .
حالا که یاد آن روزها می افتم می پندارم که یومیکو به این جهت حرف از این مقوله ها به میان آورده بود که می خواست مطمئن باشد رفتارش تناقض و توفیر عمده ای با فرهنگ و آداب یک ایرانی نداشته باشد . از سوی دیگر دلش می خواست اوقاتی را که در فلت من می گذراند آزاد و راحت باشد . آزادی برای او و در این رابطه به این شکل بود که بدون مشورت با من روزهای تعطیل در گنجه و کمد دنبال لباسهای نشسته من بگردد و آنها را به رختشوی خانه ببرد و در رختشوی خانه رمان ژاپنی بخواند و در خانه غذاهای عجیب غریب درست کند و پای تلویزیون رخت های تازه شسته من و خودش را اطو بکشد .
اگر چه یومیکو بیرون از خانه بازیگوش و مدرن بود و زیاد به سر و کله من می پرید اما در خانه رفتارش یاد آور یک زن خانه دار بود تا یک دانشجوی جوان . من اما با نظر به تذکری که داده بود چیزی نمی گفتم و اگر چه ترجیح می دادم کس دیگری غیر از او به آن امور بپردازد در مجموع شاید رضایت داشتم . کدام آدمی از لباس پاکیزه و اتو کشیده آماده بدش می آید . شاید هم با استاندارد های او بیش از حد نا منظم و شلخته بودم و می خواست به آراستگی و پاکیزگی مورد پسندش عادتم بدهد .
از حوادث جالب در رابطه با تمیز کاری او این بود که یک روز در خواست کرد کمد سنگین اتاق را از جایگاهش بیرون بکشیم و زیر و پشتش را گرد گیری کنیم . با حرکت کمد حس کردیم چیزی در پشت آن فرو ریخت . کمد وقتی کاملا بیرون آمد چشممان افتاد به صد ها نسخه نشریه ( دنیا ) که ارگان حزب توده در خارج از کشور بود و شیر پاک خورده ای گویا هفت هشت سال قبل از من اتاق را در اجاره داشته و خدا می داند به چه دلیلی آنها را با خود نبرده است . اگر یومیکو به تنهائی آنها را یافته بود سخت می شد ثابت کنی که مال من نیست .
****
اگر چه ازدواج دانشجوئی کار چندان عاقلانه ای نیست و می تواند سد راه تحصیل شود اما رابطه با یومیکو از آن جنس روابطی بود که می شد روی تداوم آن و زندگی مشترک حساب کرد و در عین حال آسوده خاطر بود که لطمه ای به درس و مشق نخواهد زد و حتا به گمان من قادر بود جدیت بیشتری به امور درسی ببخشد .
به همین جهت در پایان آن سال تحصیلی قرار ازدواج گذاشتیم . .برای من از کالجی در تگزاس پذیرش آمده بود و قرار شد همزمان پس از ترک لندن من جهت گرفتن ویزای آمریکا به ایران بروم و او که تنها فرزند خانواده بود برای مشورت و رضایت پدر و مادرش به ژاپن بر گردد و با پذیرشی که من برایش خواهم فرستاد به آمریکا بیاید .
هنگام خدا حافظی دوستان ژاپنی زیادی در فرودگاه هیترو به بدرقه اش آمده بودند که نمی دانم چرا به سردی با من بر خورد کردند . یو میکو اما مرا از آن جمع به کناری کشید و گفت این زیبا ترین سال زندگی اش بوده است و آن اتاق را که دیوارهایش را دود شمع های ما سیاه کرده بود هرگز از یاد نخواهد برد و حس می کند به خاطر آن همه لذت باید از من تشکر کند . قبل از سوار شدن به هواپیما نیز با صدای بغض کرده ای گفت نمی داند چرا دلش شور می زند که مرا دیگر نخواهد دید .
یومیکو و همسفری که در لندن همخانه اش بود قرار گذاشته بودند در راه ژاپن به مدت یک ماه شهرهای مختلف اروپائی را نیز بگردند . طی آن یک ماه من از یومیکو تعدادی عکس پولاروید و شش کارت پستال ازاماکن مختلف دریافت کردم که چندی بعد در تگزاس طعمه حسادت عزیزکرده ای دیگر شده و به آتش کشیده شدند . به غیر از تماس های تلفنی نامه نگاری نیز برای مدت شش ماه در تهران و سپس آمریکا ادامه داشت . در یکی از آخرین نامه ها خبر از بیماری سرطان مادرش داده بود و طولی نکشید که خبر داد مادرش فوت کرده است . در نامه آخرش یاد آور شده بود که تنها فرزند پدر مادرش بوده و با مرگ مادر قادر نیست پدرش را تنها بگذارد و لاجرم تصمیم دشواری را که نیامدن به آمریکا باشد گرفته است . در پایان نامه اظهار امیدواری کرده بود که موقعیتش را درک کنم و او را ببخشم . آخرین نامه من اما پیام تسلیتی بود که به مناسبت فوت مادرش فرستاده بودم . نزدیک به سی سال پیش وقتی دوباره به سروقت شعر رفتم با یادی از او چند شعر در فرم تنکای ژاپنی نوشتم ( اولین تنکاها را او برایم ترجمه کرده و خوانده بود ) که نهایتا در دفتر کبریت خیس چاپ شد و به او تقدیم شده است . در اشعار دیگری که در آن مجموعه و دفتر خنده در برف به یاد آن روزگار نوشته ام نیز هر از گاهی یومیکو در گوشه و کنار آنها ظاهر شده و دوباره غیبش می زند .
شعر بازگشت به خیابان فرندل نیز به یاد آن اتاق سروده شده که او حضور پر رنگی در آن دارد .
چند تنکای تنهائی
برای یومیکو یوسودا
هر جا که هست
۱
روزها بی امان می گذرند
و فرو می ریزد دست خط تو
از حواشی نامه های قدیمی
نقش سرخابی بوسه ات
کنار امضای رنگ پریده
گل سرخی است در برف.
۲
بر این جاده ساحلی هرگز
چنین بی اعتنا به دریا
و پر گاز نرانده ام
هر جای پائی بر ماسه های خیس
شباهت به جای پای تو دارد
۳
گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده ای از من
و هزار بار زیباتر
۴
یاد گرفته ام تنهایی ام را
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم
اما از مهتاب
که بوی شانه های تو را می دهد
چیزی را نمی توان پنهان کرد
۵
آسمان
و هرچه آبی دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روز های حرام شده
چه رنگ ها که هدر رفته
و تو نشدند ...
===========
از دفتر کبریت خیس
انتشارات مروارید - چاپ هشتم
--------------------------
شرح عکس - آپارتمان ( فلت ) من در شماره ۲۷ خیابان فرندل
محله کلپهم لندن . و اتاقی که هر از گاه - در نور شمع های کافوری
و گیج از عطر گیسوان همسفری دریا دل
شناور میرفت
تا کرانه صبح.