رد پا
خسته از راه می رسی
کلیدت را بی حوصله می اندازی
در سبد قبض های نپرداخته
و پاهای مرطوب و سردت را
به سمت آتش شومینه
دراز می کنی
* * *
من همچنانکه
کنده ای بر آتش می گذارم
به یاد می آورم
آخرین باری را
که از دریا بیرون آمدی
و من
بر پلکان سیمانی ساحل
کنار رد آبچکان قدمهایت
آنقدر نشستم
تا در آفتاب نیمروز
بخار شدند .