۱۸ بهمن ۱۳۹۱

یک شعر جدید

رد پا


خسته از راه می رسی 
کلیدت را بی حوصله می اندازی 
در سبد قبض های نپرداخته 
و پاهای مرطوب و سردت را 
به سمت آتش شومینه 
دراز می کنی 

    *  *   *

من همچنانکه 
کنده ای بر آتش می گذارم 
به یاد می آورم 
آخرین باری را 
که از دریا بیرون آمدی 
و من 
بر پلکان سیمانی ساحل 
کنار رد آبچکان قدمهایت 
آنقدر نشستم 
تا در آفتاب نیمروز 
بخار شدند .